این جا همه آواز عدالت سر می دهند

 

 این جا همه آواز عدالت سر می دهند و من نمی دانم عدالت کجاست و آنانی که این آواز را سر می دهند در کدامین سوی شهرند؟

در کوچه پس کوچه های متعفن کابل یا کاخ های چشم نواز شیر پور؟

نمی دانم برای پاسخ تو، عدالت را به کدامین جوی آب بسپارم تا به گستردگی دولت مان برسد؟

 

مهسا طایع

کودکم پرسید: این عدالت چیست که همه آوازش را سر می دهند؟

و من چی داشتم که بگویم؟!

در شهری که باغ دل مردمان اش از بهار صدای عدالت بی نصیب مانده است، عدالت را چگونه می توان معنی کرد که کنجکاوی یک کودک را پاسخ بگوید؟

در شهری که تمام لحظه هایش، روح انسان را در آسیاب بی عدالتی ها می ساید و هیچ کس گوشه سفره مهربانی اش را برای دیگری باز نمی کند تا لقمه نانی از احساس و زلالی از مهر و تکه ای از بوسه را با دیگری قسمت کند، عدالت چه معنایی دارد؟

در شهری که به هر سو پناه می برم کودکی را می بینم که از فرط گرسنگی در کنار دیواری تکیه و لرزان افتاده است و دخترکی که در طبیعت پر وحشت کابل بی پناه سر بر بستر کاغذهای نمناک می گذارد و فریادهای بی پاسخ زنی که در گوشه این شهر غریب در گلویش دوپاره می شود، عدالت تنفس نمی کند.

فرزندم!

این جا همه آواز عدالت سر می دهند و من نمی دانم عدالت کجاست و آنانی که این آواز را سر می دهند در کدامین سوی شهرند؟

در کوچه پس کوچه های متعفن کابل یا کاخ های چشم نواز شیر پور؟

نمی دانم برای پاسخ تو، عدالت را به کدامین جوی آب بسپارم تا به گستردگی دولت مان برسد؟

عدالت را برروی کدامین تنه درخت بنویسم که درختان شهر مان همگی زخمی عدالتند.

عدالت را از کجا خریداری کنم که این جا در شهر ما معامله ها هرگز برابر نیست.

فرزندم!

از دل پردرد کدامین مادر باتو سخن بگویم که هنوز هم یک انتظار گم کرده را فریاد می زند؟

جواب پرسش تو را از کدامین معلم بپرسم، هنگامی که دست های خسته ی آن ها از رنگ بی عدالتی پر شده است و تمام صداقت آن ها به دو هزار افغانی بی ارزش فروخته می شود؟

برای یافتن پاسخ تو به چه کسی پناه ببرم که عدالت را با رنگ و بوی خودخواهی هایش نشکسته باشد؟

می دانی فرزندم؟

در دادگاه شهر من و تو، عدالت را با دالر معامله می کنند و نان را با حقیقت و تو آن قدر کوچکی که نمی دانی چگونه می شود آزادی قاتل یک پرنده را نیز با پول معامله کرد؟

در سفره های خالی، ... خالی از نان، خالی از گرمای غذا، خالی از پدر... و زنی که گرسنگی کودکان اش را می بیند و بر فکر و دهانش قفل خورده است، و تنها بر صهبای دلتنگی هایش فرو می ریزد، عدالت دیریست که از معنای خود تهی شده است ...

کجا بروم که کودکی را نبینم با یک بسته ساجق، چند تا کارت روشن، افغان بیسیم و ... نگاهی پر از نیاز، پر از التجا به عابران سرد و سرگردان؟!

کجا بروم که شراره های پر درد چشمان این کودکان، تیشه به دل و قلب من نزند؟

در این شهر روح من با هیزم داغ دوزخ نابرابری ها صیقل می خورد و در گرمای پر لهیب خورشیدی که پیکر تنهایی یک پیرمرد را می سوزاند ...

فرزندم!

این جا همه آواز عدالت سر می دهند اما هیچ کس حجم سایه های شب را نمی داند که چگونه بر شانه های یک زن سنگینی می کنند؟

و دختری که روی پنجه های درد می رقصد و می رقصد و تازیانه می خورد و بی آن که به حجله گاه خویش برسد، از خطوط دست هایش، رنگ خوشبختی پر می کشد ...

هیچ کس سخن پردرد او را نمی فهمد و آنانی که به تن فروشی اوتف می کنند، و مهر بدنامی را بر پیشانی اش سنجاق می کنند، چه می دانند که درد یعنی چی؟

کودکان شهر من تنها از باغچه سرنوشت سهم غصه های شان را می چینند، بی آن که یک بار کسی برای شان صبح به خیر گفته باشد و بوسه های شان را در هوای صبح پرواز داده باشد.

فرزندم!

شاید این همه درد در تغافل من و تو نهفته باشد، باید یاد بگیری، باید بر فراز قلم ات نقش یک کلمه را جای دهی، یاد بگیری که عدالت را بنویسی تا بلکه هر صبح، طلوع خورشید کلمات تو را زنده کند و به مشق های شبانه ات رنگ حقیقت بزند، تا شاید روزی عدالت در کوچه پس کوچه های این شهر تنفس کند و مردمان اگر بر گرد شهر بگردند، انسان را بیابند.