ناتور رحمانی

18-06-08

 

پدر !  «  روزت مبارک ؟!  »

 

ميدانی پدر جان ، مثل هر روز نيم شکم و پريشان حال بخاطر دو دانه نان که بايد شب به خرابه خانه مانند ببرم عرق ريز در فضای آلوده با خاک و دود ، در ازدحام کوچه های انباشته از کثافات ته وبالا ميدويدم و قطیکک سوراخ سوراخ اسپند را در هوا می چرخاندم تا از نفس نيافتد ، گرچه خود از نفس افتادم از بس فرياد زدم : اسپند بلا بند ، به برکت شاه نقشبند ، چشم ايش ، چشم خويش ، چشم آدم بد انديش ، بسوزد در آتش تيز ....

ميدانی پدر جان ، دگر کار ما اسپندی ها بازار ندارد ، لشکر فقرا و بدبيارها که چيزی ندارند تا آنرا اسپند کنند ، واندک مردم سرمايدار مصون از گزند چشم بد روزگار اند ، آنها با زرنگی طلسم گشايش روزی و روزگار خودرا يافته اند دگر نيازی به اسپند کردن ندارند .

بلی پدرجان ! با همين ته وبالای پريشانی ، همين ديروز بود از زبان بچه ها شنيدم که « روز پدر » است ؟!

از زبان پسرها و دخترهای همسن و سال و خرد تر از خودم ، از دوره گرد های بی روزگار شش تا دوازده ساله ، از زبان موترشوی ها ، اسپندی ها ، پلاستيک فروش ها ، گداها و ديگر چوچه های گرسنه وفقير که همه با سن کم و جثه کوچک ، شکم های گرسنه و دل های پريشان از پگاه تا بيگاه درکوچه ها ويلان هستند و به هرکار ثقيل و شاقه دست ميزنند تا توته نانی به آدمهای بدبخت تر ازخود به زاغه های شان ببرند ، وبا دريغ و درد که برخی ازآنها درين آشفته روزگار شکار هوس شيادان آدم نما گرديده قربانی تتاول و تجاوز ميگردند ؟!

بلی پدرجان ! همين ديروز روزپدر بود ، وقتی فهميدم برای اينکه پيش وجدان خودم شرمنده نباشم يک نفس تا گورستان دويدم و خاک گور بی نشان تورا پدرجان با شبنم اشکهايم نشان گزاشتم ، ببخش پدر ، دست های من خالی بود ومن برای تجليل از روزپدر چيزی نداشتم تا نثارت کنم همان چندقطره اشکم را بپزير ، راستی دور دور گورت را اسپند هم کردم ، نميدانم چرا ؟ شايد برای اينکه از نظر بد مرده های پولدار در امان باشی يا چی نميدانم پدر ! اينرا ميدانم وقتی کارد به استخوانت رسيد ، وقتی نتوانستی زر ، زور يا زرنگی برای تحقق بخشيدن اندک آرزو های انسانی خود و خانواده داشته باشی ، وقتی نتوانستی دزد زرنگ روزگار شوی ، وقتی وجدان خودرا در بازار معامله نفروختی ، وقتی توان نگاه کردن به چشمان پُراشک زن و بچه های خودرا نداشتی ، وقتی شرم بزرگ از دست های خالی ، سفره بی چيز وشکم های گرسنه روح ات را عذاب کرد ، دست به انتحار زدی ، رفتی خودرا کُشتی تا دگر ناظر ناليدن ما گرسنه ها نباشی ، خودرا نابود کردی تا نابودی تدريجی ما را نبينی ... تا بحال چند پدر اين کار کرده است ، شايد زياد ، من نميدانم ، مگر اينرا ميدانم آنهای که شرافت و وجدان شان دشمن جان شان بوده است ، آنهای که شبيه کرسی نشينان چپاولگر ، خون آشام و دون همت نبوده اند ، آنهای که سهم زندگی و سهم نان شانرا سالاران زور و زر ، دروغ و دّرم دزديده اند مجبور به خودکُشی شده اند ....

پدرجان ! آنهای که تورا کشتند يا وادار به خودکُشی کردند ، کاخ نشينان ستمگر از نوع پرچمی و خلقی ، جهادی و طالبی آن برای تقسيم مليارد ها دالر پول امدادی کنفرانس پاريس از کشورهای دور ونزديک ، کافر و مسلمان  طرح های ميريزند ، مستانه پايکوبی نموده و شراب ارغوانی مينوشند ... پس ما چوچه های يتيم ، سيلی خوردگان دست ستم ، جوانه های شکسته از تندباد ظلم « روز پدر » يا روز شما را که  هيچگاهی نداشتيد چگونه و چطوری ميتوانستيم تجليل نماييم ؟

حسرت زده دل پُرغم داريم ما چوچه ها ، که هرروز بخاطر مناسبتی گريسته ايم ، برای « روز مادر ، روز زن ، روز کودک ، روزمعلم ، روز آزادی ، روز استقلال .... » و دگر روزها سيلاب وار گريسته ايم ، زيرا ما مفهومی برای اين روز ها در ذهن خود نمی يابيم ، تنها ما تصوير پاره پاره ای ازتن برهنه ، شکم گرسنه ، خانه ويران ، ديگدان خاموش ، ديدگان پُراشک ، گلوی بغض کرده ، دست های نيازمند و گدا ، چهره غم زده و لبان فروبسته بمناسبت اين روزها ی نام نهاد نشان داده ايم ....

پدرجان ! ای همرنگ خاک ، همسان سنگ ، سنگ صبور زمانه ها ، ای خفته درگور بی نشان ، ای کُشته دست ستم و بيداد !!

ما چوچه ها ، اولاد های شما هم مردگانی بيش نيستيم ، درين سرزمين که ما محکوم به بودن درآن هستيم هرروز مرگ ميبارد ، مگر فقر ، آلودگی محيط زيست ، بردگی ، بی عدالتی ، استبداد ، استثمار ، تفتش عقايد ، واسارت مرگ نيست ؟

بازهم « روز پدر »  برای شما پدرجان و امثال شما کُشته شدگان دست بی عدالتی ، بی بازخواستی و بی وجدانی مبارک باد ؟!

پدرجان ! درسرزمين تيروترياک جايگاه برای هنرنيست ، اما من جرأت نموده برای بزرگداشت روزگار بد و روزمرگ خودت شعرگونه ای سروده ام ، قبولش کن ، گرچه شعر نباشد .

 

________________________________________________________________________

 

آواز کشته شدگان بيداد ....

 

ميدانم

آنها که مرده اند هرگز نرفته اند

آنها درسايه های وحشت هستند

درلابلای درخت های تير خورده جنگال

درصدای عقاب های زخمی

درفرياد غمناک آب های گِل آلود دريا ها

درهر کنج کلبه ويران شده

دربين جمعيت مايوس وسرسام

                                      حضور دارند

آنها هرگز نمرده اند

پدرهای ما چوچه های جنگ زده

آنها جاويدانه هستند

درناله های ما

درگريه شبانه اندوهبارهر زنی

درضجه های مادرهای پُراز درد ما

آنها هستند

درخاکسترهای ديگدان های سردما

آنها نمرده اند

پدرهای ما

قربانيان دهشت گرسنگی

                              و فقر اند

ما آنها را خفتگان گورهای بی نشان

                                            نميدانيم

نه ، هرگز نه

ما چوچه ها درد آنها

                         آواز آنها را

در اشک علفزارها

در زوزه های باد عا صی

درسوزسينه هر صخره به رودبار

درشعله های آتش کا جستان ديده ايم

                                             شنيده ايم

ما چوچه های غم

هر پگاه ، هر بيگاه

وقتی برای همديگر

برای دل غصه دار مادر خود

                                  گريه ميکنيم

يا اشکهای آن زن سيه روز را

با گوشه چادرک پاره اش

                               می چينيم

يا هنگامی که توته نان قاق را

در آب ترنموده ميخوريم

آواز آن مرد شريف را

                              می شنويم

آواز دردناک پدر را که ميگويد :

فرزند های من !

من سهم زندگی

و سهم نان خود را

به شما ها گزاشته ام

که شما کمی سير شويد

دلبند های من !

من دور رفته ام

پنهان گشته ام

ازشرم نگاه کردن به رخسار زرد تان

به سوز و درد تان

اما نمرده ام

من ناظرم تا روز انتقام

ز دزدان نام و نان .