گفتگو                                              " دریای آرزو

                                                                           در این دل شکستۀ من موج میزند

                                                                            راهی بدل بجو !  "

 

آسمان ابری و مغموم بود و ابر های جولانگرسیاه پوش . از میان کوچه های تنگ و خاک آلودگذشتم  از پشت دیوارهای شکسته و ریختۀ باغ  ، نگاه آرزومندم را بدیدار تاک ها فرستادم . باغ ویرانی دلگیرش را ستمگرانه برخ من کشید ، تاکها خشک ، تاکها سوخته ، تاکها را از بیخ کشیده بودند و دندانه های سوختۀ تاک در آرزوی بازگشت تبعیدیان سبز شگفتن  . باغ منظرۀ درد آلود قبرستان را داشت . هم چنان که میرفتم ، بر بال یاد های گذشته تا دوردست خاطره پرواز کردم تا باغها را به نام ها و چهره های آشنا پیوند زنم . کوچه ها خالی بودند و من در اشتیاق دیدار چهرۀ آشنا ، مرغ نگاهم را تا دوردست های آرزویم می فرستادم . سرا پا گوش بودم و در انتظار آوازی آشنا که مرا بنام صدا زند .

سال ها از آنروزی که آخرین بار از این کوچه باغها گذشتم ، می گذشت. سال های طولانی ، دردناک . در تمام این سالها خیال بازگشت و آرزوی دیدار نوازشگر خاطر غریبم بود و اکنون باز می گشتم ، با اشتیاق دیدار و شعلۀ نهفتۀ درد به دهلیز سینه ام . باز می گشتم در اشتیاق دیداریاران و در آرزوی گذاشتن سنگی بیاد گور بی نشان شهیدان .

لشکری از عزیزانم را از دست داده ام . لشکری از استوار قامتان از گلگون جامه گان بی کفن . لشکری از آنهائی که اجساد تکه پاره و استخوان های شکستۀ شان بی تابوت و گور شان گمنام است . نماز جنازۀ شانرا من برسجادۀ اشک  گزارده ام و اما در گلیم هر فاتحه آیه های سوگ شانرا تکرار میکنم و اکنون در خاک آشنا می خواستم سنگی بگذارم و روح سرگردان آنها و قلب پریشان خودم را آرامش بخشم .

از میان کوچه باغهای بی بهار گذشتم و به گورستان که سکوت سرد و صامت بال سنگین خود را بر فراز آن می گسترد، رسیدم و وحشتم گرفت . قبرستان آبائی من پر از ده ها و صدها گور کهنه و تازه بود و برفراز قبر ها ، بیرق های رنگارنگ در اهتزاز و من با احتیاط از این میان برای خود راه  می جستم که آوازی مرا تکان داد .

از کجا میآیی فرزند ؟

سرم را بلند کردم  زنی با قامت بلند و افراشته ، سراپا سیاه پوشیده را در برابرم دیدم که نگاه کنجکاوش را به شناسائی من می فرستاد . دوباره سوال کرد .

از جائی دور آمده ای ؟

سراغ کسی را میگیری ؟

تصور نمی کردم ، چنین سوالی از من بکند .در دل از سوال او رنجیدم و بخود گفتم .  من به خانۀ خود آمده ام و بعد سالهای بیگانگی در خاک آشنا استم . او کی است که چنین سوالی از من میکند   این سوال درد جانکاهی را در درون من بیدار کرد ومن بجای پاسخ به سوال او از او سوال کردم تو کی هستی؟

من ؟  من مادر استم . مادر شهیدان و بعد نگاه پر محبتی به قبرستان افگند و ادامه داد مادر و وارث خون شان. د وباره نگاه پرسشگرش رابه من دوخت و من با حا لت دستپاچه یکباره ناله های گلو گیرم را در قالب این جملات ریختم. من فرزندت هستم مادر . من سالها درد دوری و غربت کشیده ام. مید انی غربت چه است ؟   غریب پرنده ای زخمی پرواز از دست داده است . غربت حال ندارد . درغربت تو در فاصله ای حسرت گذشته و آرزوی آینده محصوری. حال  تو ترکیبی از حسرت و آرزوست . تو برای بیگانه ها بیگانه هستی  . بیگانگی تو رنگهاست . رنگ مو هایت  رنگ چشمهایت  رنگ جلدت. گاه آرزو میکنی کاش این رنگ ها نباشد  دنیای بیرنگی دنیای یکرنگی است . غربت گریز از خود و بازگشت  بخود است . تو در تلاش اینکه خود باشی از خود میگریزی . بروی خاک نرم قبرستان  زانو زدم . مادر در کنارم نشست و باحوصله گوش داد . غربت سرد است و ابر آلود ، آفتا بت را جستجو میکنی  در درونت اشتیاق وصف ناشدنی  برای پذیرش گرما است سرمای سوزندۀ ای بیرحم  آرزوی بهارانت را کرخت میکند و گاه می بینی که اطرافیانت، همانهای که مانند تو برای بیگانگان ، بیگانه هستند ، نیز رنگ سرما و زمستان را گرفته اند و تو حتی برای آنانیکه خود می پنداری بیگانه شده ای . میتوانی تصور کنی ؟ در این لحظات است که قلب ات هجران کشیده و تنهاست و طعم غربت را بیشتر از هر وقت دیگر احساس میکنی  تلخ ، غم انگیز ، دردناک . غربت غبار است ، غبار فراموشی بر کنش ها و عادات ات بر عرف و کلتورت. غربت موریانه ای است که دیوار اعتماد میان تو و فرزندانت را میخورد . غربت تجسم نسل برباد رفته میان تعلقات گذشته و ایده آل  آینده است . جدائی با خود و ریشه هایت است . غربت اشتیاق برهنه پا گشتن در خاک است . خاک نرم کششناک ، خاک آشنا  . غربت آرزوی جاودانۀ وصل است با این خاک وبه قول آن بزرگمرد « به امانت گذاشتن مردگان  در خاک بیگانگان ست » . ناگهان ناله ام هق هق گریۀ بی امان شد و پردۀ از اشک چهره مادر را از من پوشانید . مادر سر درون چاه غم فرو برد و آه اش را در آنجا کشت . آه فرزند میدانم چه دردی را کشیده ای .من از پشت پردۀ اشکهایم  به او نگاه کردم . چشمان مادر دوخورشید روشن مرا در حریری از گرما پیچید  و مادر ادامه داد : نالۀ نی مولانا را از پشت سده ها هنوز میشنوم . مویه های عاشقانه ترین اش را و با صدای حزین زمزمه کرد

بشنو از نی چون حکایت میکند           

از جدائی ها حکایت میکند

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

و ادامه داد درد آگاهی است . درد پیوند با خود و جدال با ازخود بیگانگی است . درد همان رنگ است ، هویت تو ، تعلق تو به ریشه هایت . درد همان خاک است ، همان خاک نرم کششناک ، خاک آشنا . وای از بی دردی . نگاه اش را به دوردست ها دوخت  و از چشمۀ لبش زلال این زمزمه روئید

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر کس این آتش ندارد نیست باد

لحظۀ مکث کرد و بعد آرام و شمرده دهان به سخن گشود . فرزند میدانی من مادر هستم و وارث این گورستان دلگیر . من سوگوار نسلها هستم ، خون پدران هنوز نه خشکیده بود که خون فرزندان شان جاری شد . سه دهه  بهارم را دزدیدند، حتی دل سنگهایم را شکستند . فرزندان مرا،  عزیزان مرا به خاک و خون کشیدند . دستش را بروی خاک کشید و گفت این خاک را میبینی ؟  این خاک شهیدان من است . میدانی شهید شاهد است . فرزندان من بقای خاک را با فنای خود پروردند ، فریاد عاشقانۀ آنها گل غنچه های سیاه سکوت را پرپر کرد . فرزندان من بر رواق جاودانگی ،  سر دار را بلند کردند و یا قوت باور شان بر نگین انگشتر فردای پیروزی میدرخشد . رهترانۀ چاوشان من وفا بود . عقابان مغرور من وفا و عشق را در هیئت سرخ خونشان در پولیگون ، در کوهپایه های هندوکش ، در سراسر این مرز و بوم و در ریشه های این تاک های سوخته کشتند و من مادرم و وارث و منتظرم تا فصل حاصل برسد . ببین در زیر این خاک خشکیده و ترک برداشته جویباری از خون روان است . ریشه های تاکهای کوهدامن را میدانی چرا سوختند ؟  برای اینکه وارثان را نا امید بسازند و اما فرزند !   بر دیبای باورت نقش کن در میقات دیگر نور صبح طراوت برین خاک میتابد و درختان خزان دیده در موسم وصل پرستو ها  تور سبز بهاری را برسر خواهند بست . باسرانگشتان پینه بستۀ خود خاک قبرستان را نوازش کرد ، چنان مادری که فرزند ش را و با صدای آهسته ، گوئی نمیخواست خواب خفتگان را بیازارد ، نجوا کرد فرزندان من بر شک و تردید غلبه کردند . لحظۀ  سکوت کرد مشت از خاک را بدست گرفت و گفت این آرزو های خاک شده است ، آرزو های فرزندان من . آرزوی عشق و وفا ، مردانگی ، عزت و شرف، آرزوی رفاه و عدالت . خاک را بدستم داد . خاک آشنا را  ، خاک نرم و کششناک را ، خاک آرزو و وفا را وگفت این امانت است فرزند . یک مشت خاک جهانی از آرزو است میدانی ؟   و بعد بادقت به من نگاه کرد ، گوئی میخواست رازی را  در کشتزار گفتگوی مان بیافشاند و با صدای آهسته گفت :  فرزند من سوگوار شهیدانم نیستم سوگ من از غم آنعده فرزندان من است که تخم نفاق میکارند ، که در نشۀ افیونی قدرت بر ناموس من معامله میکنند و آنانیکه پرندۀ زخمی ایمان از قلب های شان گریخته است . هنوز زود است که سنگ برای شهیدانت بگذاری شاید نسل دیگر این سنگ را بگذارد . فرزند نمی بینی که کرکسان در هیئت پرستو باز باغ را در افسون بهار دروغین جادو میکنند ؟   بر خاک ترک خورده که در خوابگاه ریشه اش سیراب خون است ،  تخم بیداری و وحدت را به ودیعه بگذار ! این بهترین سپاس تو از شهیدانت ، از فرزندانم خواهد بود .     

 

نوشته از خنجر