شــهامـت زن افغـان

 

          لیلما وحشت زده و سراسیمه به نظر میامد . واهمه و ترس نا شناخته یی در سر تا پای          وجودش محسوس بود. او هر گز به یاد نداشت ؛ که این نوع یک احساس و هیجان داشته باشد . سایهء  ترس بر او افتاده بود ؛ حلقومش خشک شده و زبان در کامش می چسپید . او احساس تشنگی کرد ؛ از چوکی  برخاسته به طرف میز رفت ؛ از ترموز در پیاله آب ریخته چند جرعه نوشید ؛ آب سرد تشنگی ا و را  تسکین داد ؛ در دلش احساس خوشی و سعادت نموده احساس کامیابی و فخر کرد . او خود را مغرور و سرکش حس کرد ؛ لحظاتی چند ملول و افسرده شده در صورتش آثار یأس و نا امیدی نمایان گشت ؛ ولی با گذشت دقیقه یی چهره اش تغییر کرد . آثار یأس صورتش ، دگرگون گشته ، اثرات فخر و غرور را انعکاس  داد . او خود را دلیر و با جرأت احساس کرده به چوکی نشست . چشمانش به دروازهء اتاق به حالت انتظار دوخته شد .

          لیلما زن چهل و پنج ساله و مادر هفت فرزند بود . بزرگترین فرزندش بیست و چهار سال عمر داشت و کوچکترین فرزند او هشت ساله بود ؛ که یگانه دخترش نیز محسوب میشد . جواد از فاکولته ادبیات فارغ شده و به صفت معلم دری در یکی از مکاتب مرکز ولایت ایفای وظیفه می کرد . دو ماه از عروسی  او گذشته بود . ازینکه ولسوالی با مرکز فاصله کم داشت ، همه روزه ذریعهء موتر به مکتب رفت و آمد می کرد . پسر دوم لیلما محصل سال دوم فاکولته طب کابل بود  و در لیلیه پوهنتون کابل زنده گی داشت . چهار پسر دیگر او با یگانه دخترش شیما که  متعلمهء  صنف دوم بود، در یگانه مکتب ولسوالی درس می خواندند .

          لیلما مکتب نخوانده بود ؛ ولی در آوان طفلی در مسجد قرآن پاک را ختم نموده و تا جایی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود . مشوق اصلی فرزندانش در دروس مکتب و فاکولته خود او بود . همیشه با شوهرش که در اوایل مرد تاریک و بد بین سواد بود ، مجادله داشت . وقتی شوهر لیلما را به عسکری  دورهء دوم احتیاط سوق می کردند ، دوکان خود را رها ساخته ، به پاکستان فرار کرد . تفنگ به شانه  انداخته ، کوه به کوه و قریه به قریه با دشمنان در جنگ و ستیز بود . دولت وقـت به ولسوالی تسلط کامل نداشت ، او اکثر شب هایکه به منطقه و یا نـــزدیک ولســــوالی اجــــرای وظیفه

می کرد ، خانه میامد . وقتی میدید اطفالش درس میخوانند به قهر و غضب شده می گفت :

_ ده قار خدا گرفتار شوین ... کتابای ملحدا و کمونیستا ره نخانین ... گمراه میشین ... از راه خدا و رسول  خدا دور میشین ...!

          لیلما هر جای خانه که میبود خود را به اتاق رسانیده میگفت :

_ او مردکه ... خدا نکنه ده قار خدا شون ... چرا اولادا ره زشت میگی ... درس و سبقه به ملحدی              و کمونیستی چی ... اینا سواد یاد می گیرن ... نمیمانمشان ؛ که مثـل مه و تو شون ... نمیمانمشان ؛ که بی تاصیل و نافام (بی تحصیل و نا فهم) مثـل مه و خودت شون .

          شوهر عصبانی میشد ؛ داد و فریاد را براه مینداخت ؛ کتاب و کتابچه های مکتب اطفالش را پاره ساخته و دور مینداخت . لیلما و اطفالش با غم و اندوه به صحنه مینگریستند . لیلما اطفالش را از اتاق خارج میساخت و بعد از چند دقیقه در چاینک چای دم مینمود ؛ چاینک را با پیاله و چاکلیت در پطنوس گذاشته به اتاق داخل میشد ؛ بدون اندک گفتگو و پرخاش به شوهرش چای میریخت و توته های پراگنده کتاب و کتابچه ها را جمع نموده در گوشهء اتاق می گذاشت . نزدیک شوهر نشسته و از سفر و مسافرت های  خسته کننده او میپرسید . از جنگ ها و کمین های که شوهرش اشتراک میداشت سوال می کرد . او اعصاب شوهرش را در ظرف ده دقیقه آرام میساخت و با آرامی و لبـان پر از خنده میگفت :

 

_ او بابه جواد ...! تو به ناحق اعصاب خوده خراب میسازی ... میخایم اولادای ما سواد داشته باشن .   حساب ، ریاضی ، فزیک ، کیمیا ، هندسه ، دری ، پشتو ، دینیات و قرآن کریم خو درس کمونیستا نمیباشه .

         شوهر با ملایمت تأکید می کرد :

_ هوش خوده بگیری ... هان ... خبریت کدیم زن ... اگه کمونیست شدن واه به جانیت ... باز او وخت    ماندن والایت نیستم .

         لیلما میکوشید با آمدن شوهرش به خانه ، کتاب و کتابچه های مکتب اطفالش را پنهان نماید ؛ تا اینطور حادثه رخ ندهد ؛ در آن صورت او مجبور بود روز ها وقت خود را ضایع ساخته  کتاب ها وکتابچه ها را سرش نماید و یا از تحویلدار مکتب خریداری کند .

     درین اثنا دروازهء اتاق باز و دختر جوان بیست ساله داخل شد . بعد از ادای سلام و احترام گفت :

_ بی بی لیلما ...! ده تالار اضافه از سه صد زن و مرد ولسوالی انتظار شماره میکشن . از جمله هفت کاندیداتوری به شورای ملی و شورای ولایتی سه مرداره انتخاب کدن ... نوبت شماس .

          دختر جوان که نمایندهء فرستاده شده از مرکز کابل است ؛ لبخند زده ادامه داد :

_ اگه بتانین رأی مردم ولسوالی خوده به صفت نامزد شورای ملی بدست بیارین ... انشاالله از کمیسیـون انتخابات هم نامزدی تان منظور خات شد .

          لیلما پیرهن و تنبان سفید بتن داشته ؛ چادر کلان سیاه بسر نموده بود ؛ در حالیکه دلهره و تشویش احساس می کرد ، گفت :

_ پناه به خدا ... مردای ما سخت مخالف آزادی زن میباشن .. دیده شوه چی خات کدم ...   کاندیداتوری مره قبول خات کدن و یا نی ...

         لیلما با قدم های متین و شهامت افغانی از اتاق خارج و بعد از گذشتن دهلیز به تالار داخل شد . با داخل شدن او به تالار صدای کف زدن بیست ، سی زن اشتراک کننده بلند شد . مرد ها سکوت اختیار نموده و با تـنـفـر وانزجار به او مینگریـستـند . اکثریت مرد ها لباس محلی بتن داشتند . دستار و کلاه موهای اکثرآن ها را پنهان ساخته بود . لیلما وقتی بالای ستیژ ، مقابل هیئت نشسته بالای چوکی که متشکل ازنماینده گان مرکز کابل ، مرکز ولایت مربوطه و سه ریش سفیدان ولسوالی قرار گرفت . دختر جوان  پهلویش ایستاد و با صدای بلند به حاضرین خطاب نمود :

_ بی بی لیلما کاندیداتوری شورای ملی یعنی پارلمان میباشه ... اگه کسی ده باره موصوف گـفـتـنی و یا شکایت داره ... آزادانه اظهار میتانه ... ده غیر او رای گیری میکنیم .

        فضای تالار را شور مشور ، غالمغال و بگو مگو فرا گرفت . تعداد زیاد حاضرین به مشوره پرداختند . پنج دقیقه بعد درتالار سکوت حکمفرما گشت . مرد ریش سفـیدی از جایش برخاسته گفت :

_ به اجازه هیئت محترم ...! ما مردم ولسوالی تصمیم نداریم ؛ تا زن ره ده شورای ملی ، کاندیدا بتیم ... وظیفه زن ده خانس ... زن اگه از عهده کارای خانه و اولاد داری بر آمده بتانه ... به ما مردا بسیار اس ...  او نه ... از مرکز ولایت دو نفر کاندیدا میشه ... کفایت میکنه ...

          دختر جوان خطاب به مرد ریش سفید گفت :

_ کاکا جان ...! تعداد کاندیداتوری زیاد اس ... صرف دو زن از هر ولایت باید عضو شورای ملی شوه ... حتمی نمیباشه که دو زن از مرکز ولایت باشه ... شما باید بدانین ؛ که گهواره یک مملکت و تمام دنیا بدست زن میچرخه ... زن حقوق و امتیازای زیاد و مساوی با مردا داره ... زن مادر اس ... زن چراغ خانس ... زن ...

           مرد جوان سی ساله بلند شد ؛ گپ دختر را قطع کرده با تندی گــفـت :

_ ما گواره مواریشه نمیدانیم ... ما غیرت داریم ... ما آبرو و عزت داریم ... باز زن یک مجاهد چطو

         نماینده شده میتانه ... همرای آوردن رســم و رواج خــــارجی خـــــود ، ما ره دیــــوانه کدین . حقوق مساوی...! کی میگه حقوق زن و مرد مساوی شده میتانه ...؟ زن ، زن اس و مرد ،مرد ... از برای خدا ... شویش (شوهرش) خبر نداره ... خوده کاندیدای شورای ملی کده ... به فکر عزت و آبروی شوی خود هم نمیباشه ...!

          در تالار غالمغال و بگو مگو زیاد شد . هر قدر هیئت رئیسه تقاضای خاموشی وسکوت میکرد ، کسی خاموش نمیشد . اکثریت مردان ازگپ های جوان پـشتـیـبانی می کردند . لیلما جرأت نمود . یک قدم نزدیکتر آمده با صدای بلند گفت :

_ بیادرا ... بیادرا ...آرام شوین ... چپ شوین ... گپ مه گوش کنین ... بیادرا چپ ...میخایم گپ بزنم .

           با شنیدن آواز و تقاضای لیلما همه سکوت کردند . زن ها در حالیکه با چادر ، نیم صورت خود را پوشانیده بودند ، با اضطراب و تشویش به صحنه مینگریستـند . لیلما به سخنرانی شروع کرده گفت :

_ پدرا ، بیادرا ، مادرا و خواهرا ...! ده دین مقدس اسلام حقوق زنا با مردا مساوی نمیباشه ... بلکه حقوق زن تقریباً دو چند مرد زیاد اس ؛ ولی زن با همت و با عفت افغان ، نظر به آیات متبارک قرآن مجید و احادیث نبوی (ص) مطیع و فرمانبردار مرد خود اس ... هیچ نوع قانون نمیتانه ... ای حق مرده ازو بگیره ... ولو یک زن مسلمان و اوغان رئیس جمهور مملکت شوه ... بازم زن اس ... مادر اس ... او فرمانبردار شوهر خود میباشه ... بدون اجازه شوهر جایی رفته نمیتانه ... کالا شویی میکنه ... جارو میکنه ... به شوهرش چای میمانه ... تربیه اولادای خوده میکنه ... حقوق مساوی ای مانا ره نداره ؛ که زن همرای شوی خود ده همه چیز حقوق مساوی داره ... زن افغان ، مسلمان اس ... او هدایات دین خوده عملی میسازه .

          زن های حاضر و هیئت نشسته در عقب او کف زدند . مردها با حیرت به لیلما میدیدند . او بعد از مکث ادامه داد :

_ جهاد تنا (تنها) ده تفنگ برداشتن و جنگ کدن همرای دشمن نیس ... غیرت داشتن تنا ده دادن  و ندادن حقوق  و امتیاز به زنا(زن ها) و خوارایتان کم و یا زیاد نمیشه ... همه ملت ما مجاهد    میباشن ... همه ملت و مردم ما با غیرت و با همت هستن ... حقوق مساوی رسم و رواج خارجی نیس ... خارجی ها از کتاب مقدس ما حقوق زن ره فامیدن ... اونا حق زنه مساوی ساختن ؛ لیکن دین مقدس اسلام حقوق زنهاره زیاد تر داده ... دین ما  به زن ارج فراوان گذاشته ... دین ما  حـیـثـیـت و آبروی زنه حفـظ کده .

          در فضای تالار سکوت برقرار بود . همه به سخنان لیلما گوش میدادند . مرد ها با دو دلی از       زیر  چشم به همدیگر نظر میـنداخـتـنـد . زن ها با چشمان باز تر و گوشهای شنوا تر گوش داده و مینگریستـند . لیلما با لحن آرام تر ادامه داد :

_ شما تا چه وخت خوده گول میزنین ...؟ شما تا چه وخت به نام غیرت ، به نام مجاهد و نام های دگه زنای تانه ، دختراو خوارایتانه رنج و زجر میتین ...؟ شما تا چه وخت مانع تاصیل دخترا و خوارایتان میشین ...؟ آخر چرا ... به خاطر چی ... لطفاً یک دفه به قرآن و احادیث نبوی (ص) مراجعه کنین ... همه شما مره میشناسین ... پدر جواده میشناسین ... ایره هم میدانین ؛ که او یک شخص بسیار پاک و صادق اس ... پانزده سال میشه سلاح خوده مانده ... ده بیست جریب زمین خود عرق ریزی میکنه ... نفـقـه زن و اولاد خوده از آبلهء کف دست خود بدست میاره ... پیشترک گفتم ما از یک طرف زن اوغان هستیم و از طرف  دگه یک زن مسلمان ... ما زنا به هر مقام و منزلت که برسیم ... زن هستیم و بدون مشوره و اجازه شوی خود کاری نمیکنیم ... پدر جواد خبر داره ... او مره اجازه داد ؛ تا خوده کاندیدای شـــورای مــــلی و نماینده شما و مدافع   حقــــوق مردم بیچاره و در بدر خود شوم ...

 

          اگه مه نماینده ای (این) ولسوالی ده شورای ملی  شوم ؛ ولی   باور داشته باشین مدافع تمام مردم وطن خود ، ده شورای ملی خات بودم ... مه از حقوق فرد فرد مردم رنجدیده و ستم دیده اوغانستان (افغانستان )  دفاع میکنم

          لیلما دست راستش را دراز نمود . یک انگشت خود را باز کرده در حالیکه اشاره به صف های   اخیر تالار می کرد به سخنانش ادامه داده گفت :

_ ثبوت گپای مه اونجه شیشته (نشسته) ... مه به اجازه و تشویق او خوده کاندیدا کدیم ... باز هم فیصله آخری به تصمیم شما ارتباط داره .

          با شـنـیـدن سخنان لیلما و اشارهء انگشت او ، سر های همه حاضرین به عقب دور خورد . شوهرلیلما از آخرین صف به پا ایستاده شروع به کف زدن کرد . کف زدن  او را زن ها و هیئت رهبری همراهی نمودند . لحظه یی بعد بر تعداد کف زنان در تالار افزودی بعمل آمد و همه پیر و جوان کف زدند . لیلما که انتظار همچو بدرقه از مرد های ولسوالی خود را نداشت ؛ هیجانی شده در حالیکه لبخند میزد ، خودش نیز به  کف زدن شروع کرد .

 

                                                                                  پایان

          

                                                                           4 /  اسد  / 1384