تداوم ستم بر هزاره ها و زندگی فراتر از قانون کوچی ها

علی رمضانی

12-06-08

 

تصور کنید هر روز از کوچه یی عبور می کنید و به موجب فرمانی که وکیل گذر منطقه در صد سال پیش صادر کرده، شما از تمام دوکان های کوچه هر چه دلتان می خواهد، بدون پرداختن پول، برمی دارید و هر چه دلتان می خواهد به دکانداران می فروشید، آنهم با قیمتی که خودتان تعیین کرده اید.

تصور می کنید، چنین حالتی تا چه زمانی می تواند ادامه داشته باشد؟

می توانید توقع داشته باشید که مردم آن کوچه و دکانداران از شما راضی باشند، دوستتان داشته باشند، در هنگام نیاز به کمک تان بشتابند؟

ممکن هست که این مردم شما را به عنوان "برادرشان" بپذیرند و حاضر شوند یکجا با شما در ساختن "جامعه یی" سهم بگیرند، که غم ها و خوشی هایش، شکست ها و پیروزی هایش مشترک اند؟

بماند این سخن که به موجب این فرمانِ "از کیسه ی خلیفه بخش" شما نسل اندر نسل به موجود کاهل و بیکاره یی تبدیل شده اید که هرگز ذهن تان برای داشتن زندگی آبرومند تلاش نمی کند. هرگز، به حلال و حرام نمی اندیشید، هرگز دنبال راه دیگر زندگی، راه سربلندی، غرور و افتخار نمی روید. چون شعور درک چنین ارزش ها را آن فرمان کذایی از شما گرفته است.

پس از آن که امیر عبدالرحمان مقاومت هزاره را شکست داد و در پی ایجاد یک حکومت مرکزی قوی، این قوم را از سرزمین های اصلی شان که به قول حسن کاکر از میدان وردک آغاز و تا قندهار و ارزگان امتداد می یافت، به کوهستان های صعب العبور مرکز افغانستان کوچاند، فرمانی صادر کرد که به موجب آن تمام کوهستان های هزاره جات کنونی به عنوان چراگاه های کوچی ها به ملکیت آنان درآمدند. این بذل و بخشش اگر از یک سو، داشتن چراگاه ها را برای کوچی ها تضمین کرد، از سوی دیگر، کوچی ها را در معرض نفرت عمیق و دیرپا قرار داد. هرچند این نفرت به ندرت به نیروی مادی علیه کوچی ها تبدیل شد اما هیچ تضمینی وجود ندارد که این خشم فروخورده و عقده زا بتواند همیشه مهار شده بماند. چه کسی می تواند انکار کند که خشونت و بربریتی که در دهه 70 در کابل اتفاق افتاد، چیزی غیر از انفجار عقده هایی بود که وجود این عقده ها ظرف کم و بیش یک سده انکار می شد؟ آیا اعتراف نکردن به وجود مشکل کوچی ها، و ذخیره کردن این غده ی سرطانی برای نسل های آینده، تکرار فاجعه های دهه 70 هجری خورشیدی را تضمین نمی کند؟

کوچی ها از مدت درازی به این سو در موقعیت همان هایی قرار دارند که به موجب فرمانی، خود را صاحب سرزمین هایی می شمارند که به آنان تعلق ندارند. وضعیت تا امروز به همین منوال است. با آن که عبدالرحمان کوه های هزاره ها را بخشیده بود اما در جغرافیای افراط پرور ما برحسب مثل معروف که "به جای کلاه، سر می آورند"، کوچی ها خود را مالک بلامنازع کشتزارها و دارو ندار هزاره ها حس می کنند و به چیزی کمتر از این هرگز قانع نبوده اند.

این روزها بازهم بهسود در محاصره کوچی هاییست که معلوم نیست چرا تا هنوز به پیکا و راکت انداز مسلح هستند. بخشی از مردم بهسود که مورد تجاوز قرار گرفته اند و سلاحی برای دفاع از خود و نوامیس خود ندارند، ناگزیر به ترک سرزمین شان شده اند و در کشوری که بیش از هر شعاری «ساجق وحدت ملی» جویده می شود، کم است تعداد غیرهزاره های افغانستان که ولو به تظاهر، به دفاع از هموطنان مظلوم شان که بیش از یک قرن ستم را تحمل کرده اند، برخاسته باشند. چنین است که دهل «وحدت ملی» در افغانستان، خالیتر از آن است که بتواند اقوام گوناگون افغانستان را به عنوان یک ملت به سوی سرفرازی بسیج کند. در چنین لحظات خطر است که می بینیم شعار «وحدت ملی»، «برادری و برابری اقوام» مثل «سوگند ابلیس» دروغ است.

به هر حال، این مشکل دو رخ دارد. اگر یک رخ آن در آسیب پذیر بودن هزاره ها تجلی یافته، رخ دیگر آن همانا محکوم کردن کوچی ها به ادامه زندگی کنونی است تا دنباله رو رمه های گوسفندان و اشتران شان باشند و این حیوانات شان باشند که سرنوشت و مسیر حرکت صاحبان شان را تعیین کنند. تا گوسپندان و اشتران «راهنمای» شان باشند و از تمام قریحه هایی که خداوند در انسان به ودیعه گذاشته است، فقط همان غریزه های اصلی، همان حواس پنجگانه در کوچی ها وجود داشته باشند و بس. بنابر این است که سفاهت مجسمی مانند علم گل کوچی مدافع و پیشوای کوچی ها می شود. کسی  که چیزی جز پایداری و ایستایی زندگی امروز کوچی ها آرمانی ندارد و شعور داشتن آرمان بزرگتر از چور و چپاول را نمی تواند داشته باشد.

بی تفاوتی سایر اقوام «باهم برادر افغانستان» در برابر بدبختی و مظلومیت هزاره هایی که در معرض تجاوز قرار دارند، بیانگر پوچی توهم «ملت شدن» این جمع پراکنده است. گذشته از این، چنین بی تفاوتی، وجود همدردی را به عنوان یک «حس» انسانی، به عنوان یک ارزش متعالی انسان آگاه در مردم افغانستان نفی می کند.

عمق فاجعه از آنجا بیشتر می شود که هیچ حرکتی به سوی سامان دادن به زندگی کوچی های افغانستان مشاهده نمی شود. حتی آنانی که نان شان را در کاسه ی شوربای «حق پشتون ها» تر می کنند، نیز نه تنها در برابر سرنوشت کوچی ها بی تفاوت هستند که با تداوم نفرت از کوچی ها، با تداوم زندگی رمه یی کوچی ها، با دورنگهداشتن آنها از علم و تمدن، با تزریق نفرت در آنها نسبت به دیگران، جفای بزرگی را در حق کوچی ها روا می دارند. آیا بیدادگری نیست که کوچی ها هنوز نمی دانند کلید نجات شان در ساکن شدن، در عادت کردن به تمدن، پرداختن به کشاورزی و شهرنشینی نهفته است و این درست همان چیزی است که کرسی نشینانِ «حق پشتون خواه» از همتباران شان دریغ می کنند؟

احتمال این که امسال مانند سال گذشته، بازهم روی این زخم چرکین خاک پاشیده شود، زیاد است. دولتمردان امروزی اشتباهات بزرگی را مرتکب می شوند. اما فریب دادن کوچی ها و استفاده از سفاهت آنها برای تداوم قدرت  کرسی نشینان از یک سو و ادامه ی ستم بر هزاره و در نتیجه دور ساختن این قوم از اندیشه ی «ملت شدن» از سوی دیگر، بستر فاجعه را برای تکرار بربریت های گذشته آماده تر خواهد ساخت و بدون شک مسئوولیت آنانی که بیشتر بر ادامه ی ستم بر هزاره ها و تداوم جهل کوچی ها پافشاری می کنند در دادگاه تاریخ سنگینتر خواهد بود.

علیرغم جریان بی شرمانه ی غصب زمین، افغانستان امروز هم ظرفیت ساکن ساختن کوچی ها را دارد. و استفاده نکردن از این ظرفیت گناهیست نابخشودنی. هم در برابر هزاره ها و هم در برابر کوچی ها.