ناديه فضل

...اما من

...اما شفاف عطر چمنزاررا ترانه سرودم

از مهر از حلاوت رویای شاعرانه سرودم

از سرد بطن یخ زده ی شام زمستانی

از بغض از شقاوت تاریکی وویرانی

تا خط سبز روشن ابریشم صدا

از صاف آسمانیی دل شعرِ عاشقانه سرودم

از پاکِ دست های بهشتی یی صادقانه سرودم

ابری ترین ِ وسوسه ی چشم تاک را

چیدم زبرگِ خاطر مه گرد و خاک را

دستم پُر از ستاره ی گلواژه ی صفا

از بامدادِ آبی و از سبز آشیانه سرودم

از جای پای ِ مهر صمیمیانه سرودم

آنگه سحر غزل شد و گلبوته ها شگفت

اززیست ، از ادامه ی خورشید باغ گفت

من مثل روشنای ِ دل انگیزِ کبریا

از اشتیاق ِ گلشن ِ پروانه سرودم

از نازاز تبسم دریاچه های خانه سرودم

 

فریاد

شهر من آیینه دار مهربانی ها عزاداراست

وسعت تاریکی تلخ وبی صدا، بیزاروغمدار است

قامت بالای عشق بردار آویزان ، روشنی خونین

شعله میبارد تگرگ وشعرو آهنگ و غزل زخمین

شانه هایش را نشست دیرپای تار زمستانی

کرده بر تابوت نزدیک ، با شب و بیداد ِویرانی

کابل من شهر عشق و آشتی زیبای لطف ساز

مهد مهر ودلربای باورو ابریشم پرواز

بر حریر گیسوان انبوه خاک وغصه در اندام

غربت اسطوره ها وزاییش تاریک وتار شام

ای خدا ای دورِدور از اینهمه تنها ودور از ما

ای پناه ریش و پشم ای خالق شبهای بی پهنا

باورم ناید که با دین پیشه گان در جشن دیداری

دروسیع اشک و خون مستی خدایا ، یا که بیماری

پُر شدم از هق هق ِ اندوه ، ازسم از باروت از باران

کو دو دست سبز تو پروردگار صبح و گلزاران ؟