معشوق رحیم

30-05-08 

چرا مارکسیست شدم؟

 

گدای شهر و پیرمرد رهگذر

 

بخش سوم

 

شاید ملیارد ها سال را در بر گرفت تا این سفر دور و دراز تکاملی، انسان را به میدان سنت های تحقیق فلسفی و سیاسی و بحث و جدل آورده واین مسافرسرگردان  را به موجودی مبدل ساخته است که بر خلاف همه موجودات دیگرقادر است دنیا های بهتری را برای خود تصور و یا فرض کرده و آرزوی رفتن به آن را بکند. این توانایی تصور و اندیشدن او، او را در موقعیتی قرار داده است که نه تنها هدف خود را میتواند تعین وبررسی کند، بلکه ابزار و راه های رسیدن به این هدف را هم میتواند بسنجد وجستجو کند. و بالاخره میتواند یک سلسله  اوتوپی ها و نا کجا آباد های فریبنده را هم برای خود تصور کند که کاملاً متفاوت از وضعیت کنونی اش باشد. اما اینکه آیا مطمًن است که آنرا میخواهد و اینکه آیا  میتواند به آن  برسد سوال ایست که پاسخ یافتن به آن دشوار مینماید.

مرد گدا هم که زاده و پرورش یافته ً محیط اجتما عی ً بود که تار و پودش از بی عدالتی و بی حرمتی به شخصیت و اراده ً آزاد انسان تنیده شده بود و سرا سرجامعه اش پراز تفاوت ها ونا برابرهای  گونا گونی بود که هر کدام برای خود توجیه خاص خود را داشتند. این تفاوت های اقتصادی و اجتماعی مسلماً اثرات مهمی در زنده گی او به جا گذاشته بود. و او خود را مانند هزاران جوان دیگرجامعه اش در تنگنا ها و گلو گیرهای خفه کننده ً اجتماعی میافت که به کورگره های تبدیل شده بودند، و هر کدام برای خود پاسخ و راه حل میطلبیدند.  که  پاسخ این همه پرسش بی پاسخ را درناکجا آباد هایی مجستند  که مانند سرآب تشنه گان خود را به سوی خود میکشاند  و در نهایت چیزی نبود جز همان ریگستان سرخ و سوزانی بود، که بود و بعضا ً  هم داغ تر و سوزنده تر وکشنده تر.

 اما اینکه چرا این همه سعی و تلاش وجانفشانی های او و هزاران  همراه وهم آرمان وهم فکر او به هیچ جایی نکشیده بود، که حتی از همان وضع موجود که او برای تغییر ودگرگونی اش شوریده بود  بد تر هم شده و به قهقرا و سرا شیبی  نابودی و از هم پاشی قرار گرفته بود، پرسشی بود که همیشه او را چون سایه تعقیب میکرد.

جنگ و وحشی گری که در طی سه دهه زادگاه و بودگاهش را به خاک یکسان کرده وبه یک شکنجه گاه عمومی مبدل ساخته بود، وهمچنان  آنچه را او خود در طول این مدت  که برایش سه قرن مینمود  تجربه کرده بود او را به همه ارزش های اجتماعی که جامعه و مردم اش به آن قرن ها و شاید هم هزاره ها  فخر میکردند بی اعتماد ومشکوک ساخته بود.  همه چیز به نظرش هیچ و پوچ و وسیلهً     مینمود که از سوی زورمندان  فقط و فقط  برای رام ساختن و آرام نگه داشتن مردم طرح وپی ریزی  شده بودند تا در سایه آن به شکار و ولگردی خود بپردازند.

مهامان نوازی، انسان دوستی، ترحم، حس وطنداری و وطندوستی، ناموس داری ودینداری  و احترام به زنان و برابری و عدالت و... همه چیز ها یی بودند که درزیر سایه ً تفنگ و دود وغبارآن مانند یخ دربرابر آفتاب آب شده و ماهیت خود را از دست داده بودند، همه ارزش ها بی ارزش شده بودند به  جزثروت و قدرت وبربریت ودد منشی .

مادام که سخن از مهمان نوازی به میان می آمد منظره و یا مناظری درپیش چشمانش مجسم میشد که مو را بر تنش راست میساخت،  به یاد ش می آمد که چطو  در یک منطقه شهر که در کنترول گروه خاصی بود از افرادی که ظاهر متفاوت از آنها داشتند  و یا به منطقه و سمت دیگری مربوط میشد ند و یا با زبان دیگری تکلم میکردند  و یا هم اینکه با خدای خود به شکل دیگری ارتباط  بر قرار میکردند، چگونه پذیرایی ومهمان نوازی صورت میگرفت .

از آتشباران و چور و چپاول  شهرش ، شهری که از جمله ً فقیر ترین پایتخت های دنیا به شمار میرفت و شاید  یگانه پاتخت کشوری  با پسینه ً پنجهزار ساله در دنیا بود که  درپایان قرن بیستم ساکنان اش هنوز در ده کیلو متری شهراز روشنایی برق محروم بودند، که به یادش می آمد که چگونه وحشیانه و  بیرحمانه به گورستان جمعی باشنده گانش تبدیل شده بود حس وطندوستی ومردم دوستی  و ناموس داری برایش طنز گویی  بیش نمی نمود.

از دین و دین داری که میگفتند، پشتواره های ریش و پشمی به مغزش خطور می کردند که دین مردم را به لیلام  و دین خود را به نمایش گذاشته بودند تا خلایق از رفتار وکردار شان پند بگیرند.

وباز هر لحظه ً که واژه های عدالت و برابری را در جایی میخواند و یا از زبانی میشنید مانند نیشتر داغی مینمود که مغزش را سوراخ سورخ و تکه تکه میکردند. و جانور های آدم نمایی در برابر دیده گانش قرار میگرفتند ملبس با دریشی و نکتایی که نقاب ایدیولوژی علمی  را هم بر چهرهً زشت خود گذاشته بودند و از چنگ ودندان شان  خون اولاد آدم میچکید. و به یادش می آمد که چطور در پس میله های سخت و آهنین زندان  فرزندان این سر زمین به دست شکنجه گران شکنجه و به کام مرگ سپرده و سر به نیست میشدند.

و گاهی هم به یادش می آمد که چگونه همه آرمان های خودش وخانواده و دوستانش ومردم اش را به خاک یکسانکرده بودند. او که تمام دوازده سال مکتب را با درجه اول نمره گی به پایان رسانده بود و امتحان ورودی به دانشگاه را که  آخرین پله نردبان رسیدن به آرزو هاش مینمود هم موفقانه  ازسر راه خود کنار زده و تازه اولین سال دانشکده طب را به پایان رسانیده بود که در یکی از روزهای درسی هنگامیکه از کتابخانه دانشگاه کابل  بیرون میشد  توسط دو فرد نا شناس دستگیر شده بود و دیگر سال های سال را در پشت میله های زندان بدون هیچ نوع ارتباط با خانواده اش گذاشتانده بود و دیگر آن  ارزوی داکتر شدنش به باد هوا تبدیل شده بود. و هیچگاه فراموش نمیکرد که یک باری هنگامیکه مصروف غذا خوردن بودند، غذایی که نبود،  به پدر خود وعده ً جامعه بهتر وانسانی تر را داده بود که هیچگاه این وعده اش به واقعیت تبدیل نشد که هیچ، حتی پدرش تا آخرین روز زنده گی از دیدار پسر محروم شده بود.

به هرصورت از آنجائیکه زنده گی انسان ها را تنها شکست ها و سیاه روزی ها همراهی نمیکند بلکه آرزو و امید  به آینده و تلاش برای بهتر شدن هم همیشه همرا او بوده و هیچگاهی او را تنها نمیگذارد و حتی در بستر مرگ تا آخرین نفس های که از گلویش پائین و بالا میزند  همچنان  آرزوی بهبود یافتن و دوباره به زنده گی ادامه دادن  را در دل می پروراند.

بنا ً مرد گدا هم از این قاعده مستثنا نبوده  مانند هر فرد سالم دیگربا همه ناملایمتی های که روزگار بر سر راهش پهن کرده بود هیچگاه امید به آینده را از سر بدر نکرده بود. و هیچ زمانی  هم از اینکه برای بهبود زنده گی مردم و تغییر اوضاع،  به همان صورت که آرزویش را داشت  و تمام هست و بود خود را در راهش گذاشته بود ،نه تنها پشیمان نبود، بلکه به هر آنچه در این راستا انجام داده بود فخر میکرد و خشنود بود از اینکه در این مدت طولانی که همه کشورش در آتش جنگ وفتنه  میسوخت  وبه قبرستاِنِ  قبرستان ها مبدل گشته بود هیچ گاهی هیزم کش این آتشکده نشده بود.

اکنون باز یکبار دیگربعد از اینکه با پیر مرد نا شناس آشنا شده بود امید به زنده گی و آینده در دلش شروع به جوانه زدن کرده بود. و تصمیم گرفته بود که برخلاف دفعه ً قبلی این بار حتما ً به وعده ً خود وفا کند و به دیدن او برود.

اما پیرمرد که در تمام طول عمرش تا جای که به یاد داشت یکه لحظه هم آرام و بیکار ننشسته بود و یک دنیا تلخی و گه گاهی هم شیرینی زنده گی را تجربه کرده بود و هیچ وقتی نشانه َ از ضعف ونا توانی را در خود احساس نکرده بود. حالا کم کم متوجه شده بود که کهولت وپیری آهسته آهسته نشانه های از حضورو حکمروایی خود را بر جسم وجانش، هویدا میساخت و او را به تسلیم و فرمانبرداری از خود دعوت میکرد. به همین سبب گه گاهی به شب خیزی و تفکر و فرورفتن به خویشتن خویش میپرداخت و گاهی هم به طبعیت پناه میبرد تا حد اقل برای چند ساعتی  ازگیر و دارزنده گی روزمره و سر وصدای که هرروز ازصبح تا شام شهر را در کام خود غرق میکرد گریزی کرده باشد وزنده گی در زنده بودن را تجربه کند.

اما ازجانب دیگر هم نگران بود از اینکه مبادا این همه تجارب تلخ و شیرین زنده گی را که حاصل عمر عزیزش بود و قیمت گزافی برای آن پرداخته بود با ایستاد شدن نبض زنده گی و توقف زمان از این دنیا با خود ببرد. بنا ً میخواست به هر ترتیبی شده این گنجینه ً ارزشمند حیاتش را که در لابلای ملیارد ها سلول مغزش در طول سال های متمادی انبار شده بودند هرچه زود تر از مغز خود خارج نموده و روح وروان خود را آرامش بدهد.  به همین دلیل بعضا به یکی از پارک های شهر که درختانش اکنون خود را کاملاً  لچ و برهنه ساخته و آماده ً به آغوش کشیدن فصل سرد وسخت زمستان بودند، میرفت و ساعت ها به مطالعه وتفکر و یا هم نوشتن میپرداخت و گاهی هم به شاخچه های بی برگ وبار درختان بلند قامت و والا همت خیره میماند که پا بر جا مستحکم ایستاده بودند، و برای لحظات چند در دنیا ها دیگری سیر و سفر میکرد. پارکی که دیگر از آن رفت وآمد و گشت و گذار روز های بهار و تابستان هیچ اثری در آن دیده نمیشد و یگانه یاروفادارش همین پیرمرد بود که مانند این پارک و درختان برهنه اش پائیز عمر خود را تجربه میکرد.

در یکی از بعد از ظهرها  در حالیکه فضای پارک کاملا ً در سکوت  و آرامش غرق شده بود. پیر مرد روی دراز چوکی ً نشسته و چشمانش به کتابی که در دستش قرار داشت میخکوب شده بود. یگانه صدای که گه گاهی دیوار این سکوت را میشکستاند صدای خش خش برگ های خشکیده و زرد درختان بود که بر روی زمین توسط باد از این سو به آنسو سرگردان میگشتند و باز برای چند لحظه آرام میشدند و باز دو باره به سوی دیگری بی هدف وبی مقصد روان میشدند. برای چند لحظه همین صدا هم خاموش شد ه بود و پیر مرد غرق در در دنیای خود بود که  نا گهان چشمش به بایسکل سه عرابه ً مرد گدا افتاد که در خیابان میانی پارک به سویش به نرمی و آهسته میراند.

گرچه مطمًن بود که بایسکل ران همان کسی است که او منتظرش بود اما با آن هم خود را چنان با کتاب که در دستش بود مصروف نگه داشته بود که گویی اصلا ً کسی را ندیده باشد وشاید هم  میخواست تا رسیدن او پاراگرافی را که شروع کرده بود به پایان برساند.

مرد گدا  در چند قدمی پیرمرد رسیده بود ومیخواست بایسکل خود را از جویچه که خیابان قیرریزی شده را از ساحات سبز پارک که اکنون دیگر همه رنگ باخته بودند و لباس زرد خزانی به تن کرده بودند عبور بدهد،  متوجه شد که پیرمرد کتاب خود را با عجله بسته و در جیب بغل با لا پوش خود گذاشت. سعی کرد  تا عنوان کتاب را بخواند اما موفق نشد. فقط یگانه  چیزی را که توانست ببیند تصویر مردی بود با ریش کوتاه اما انبوه و سفید که قسمت اعظم  پشتی کتاب را در بر گرفته بود. بایسکیل خود را آهسته در کنار در ختی که در مقابل دراز چوکی که پیرمرد رویش نشسته بود قرار داشت ایستاده کرده ومیخواست با کمک چوبدستی هایش ایستاد شود. اما زودتر از او پیرمرد ازجای خود  بلند شده مانع ایستادن او گردیده گفت:

خواهش میکنم معلم صاحب شما راحت سر جای تان بنشینید، ضرور نیست که ایستاده شوید. 

بعد ازعرض سلام و احوال پرسی از یکدیگر پیرمرد هم دو باره برگشت وبه بسیار نرمی، در حالیکه با دست راست خود از بازوی درازچوکی محکم گرفته بود، سر جای خود نشسته گفت:

معلم صاحب ببخشید که شما را زحمت دادم و به اینجا خواستم. گرچه میشد شما را درنقطه ً دیگری از شهر ببینم و یا هم به منزل تان بیایم. اما من قصدا ً شما را به اینجا خواستم. من اکثرا ً اوقات فراغت را به اینجا می آیم و یا هم به جای دیگری که خلوت باشد و سرو صدای کمتر به گوش برسد. البته نه اینکه که من از این شهر و شهروندانش گریزان باشم.

مرد گدا به جوابش گفت:

بسیار کار معقولی میکنید استاد. انسان راستی هم به آرامش و تفریح ضرورت دارد. بخصوص اکنون که تمام شهر پراز گرد و خاک شده است، طبعا ً وجود انسان به هوای آزاد و گردش  در طبعیت ضرورت دارد. راستش را بگویم استاد خودم هم بسیار دوست دارم که گه گاهی به اینجا بیایم .  زمانیکه هنوز متعلم بودم صبح ها بعد از اینکه هوا روشن میشد به اینجا می آمدم  و یاهم به  یکی از پارک های دیگر شهر میرفتم و بعضا ً کتابی را هم با خود برای مطا لعه  میبردم، و اما بعد از آن زمان دیگرهمه چیز دگر گون شد و تمام زنده گی را نا گزیر فقط و فقط  برای زنده ماندن تلاش میکردم. و امروز از برکت شما بعد از سال های سال باز داخل این پارک آمده ام.

پیرمرد پرسید:

آن زمان چی زمانی بود معلم صاحب که همه چیز دگرگون شد وچرا بعد از آن زمان نتوانستی به اینجا بیایی،  راستی دراین سرزمین چی اتفاق افتاد؟

مرد گدا که از طرح چنین سوالی متعجب شده بود در جوابش گفت:

استاد گرامی درست است که  شاید شما درطول این سه ده در باره این سرزمین هیچ نشنیده باشید. اما من متعجب ام از اینکه شما در طول این چند هفته که به گفته ً خود شما در این شهر اقامت دارید هنوز نمیدانید در اینجا چی اتفاقی افتاده است. آیا این همه ویرانه و شکم گرسنه در این شهر هیچ چیزی را به شما تفهیم نکرده است؟

پیرمرد گفت:

دوست عزیزم!  بسیار شنیده ام و بسیار هم دیده ام. اما من میخواستم از شما هم بشنوم شاید شما علت این همه بد بختی را که بر سر این مردم آمده است بدانید.

مرد گدا که کمی احساساتی هم شده بود گفت:

منظورم از آن زمان ها حدود سی سال قبل است. زمانیکه اولین تخم های نفرت و شرارت را یک مُشت آدم  مزدور و خود فروخته در این کشور با دست های کثیف خود کاشتند و با  ریختاندن خون صد ها هزار انسان این سرزمین آنرا  آبیاری کردند و هنوز هم میکنند. زمانیکه سرآغاز همه غارتگری ها و وحشی گری ها در این کشوربود. یعنی روی کار آمدن حکومت مزدور و دست پرورده و دست نشانده امپریالیزم سرخ پوش و سیاه منش همسایه ً شمالی ما. که بعد ازآن هزاران فرزند شریف این خطه، که من خاک پای همه شان بودم،  به زندان ها ی مخوف انداخته شدند که یک تعداد شان در زیر فشار شکنجه ویا هم در کشتارگاه ها جان خود را دادند و یک عدهً هم سال های سال از زنده گی خود را در تاریک خانه های زندا ن گذشتاندند.

پیرمرد دو باره پرسید:

 

معلم صاحب منظور تان از سرخ پوش وسیاه منش چی است؟

 

مرد گدا:

منظورم ازسرخ پوش اینکه کشور همسایه ما خود را دولت انقلابی و مدافع کارگران و زحمت کشان جهان میخواند، خود را مترقی و مدافع انسان آزاد و آزادی های انسانی به حساب می آورد و مترقی ترین ایدیولوژی رها سازی بشریت از زنجیر استعمار و استثمار را برای خود قبا ساخته بود. وسیاه منش اینکه ملیون ها انسان را  درسر زمین خود سر به نیست کرد و ده ها کشور دیگر را به زور ویا تزویر زیر سلطه خود در آوده بود که این کشور بد بخت ما هم یکی از اخرین لقمه ها یش بود که گلویش را پاره ساخت. وبالاخره هم با عث فروپاشی خودش شد، هم وطن ما را یکجا با فرزندانش به خاکدان خاک نشاند و هم آن ایدیولوژی را که میتوانست توده های زحمت کش جهان را از قید اسارت و برده گی نجات بدهد بدنام و رو سیاه ساخت.

 

پیرمرد:

آیا مطمًن هستید که این ایدیولوژی را که شما از آن یاد کردید میتوانست  بشریت را از همه بند ها رها سازد؟ و یا اینکه اصلا ً همچون  چیزی را  انسان ها میتوانند بوجود بیاورند که قادر باشد برای یکبار وهمیشه آنها را به بهشت از دست رفته شان برساند؟

 

مرد گدا:

این را خو شما هم میدانید استاد، و اصلا ً جای سوالی ندارد. طبعا ً که اگر افراد وگروه هایی از آن سوً استفاده نمیکردند و آنرا برای نشاندن عطش قدرت خواهی خود وسرکوب مردم بکار نمی گرفتند ، امروز جهان و به خصوص کشور من به این سرنوشت دچار نمیشد.

 

پیرمرد:

پس شما مطمًن هستید که عیب نه در نسخه بلکه در طبیبان تطبیق کننده آن بوده است.

 

مرد گدا:

بلی استاد! البته نه همه ً طبیبان، بلکه یک تعداد شان بودند که انقلاب را از مسیر اصلی و مردمی اش منحرف ساختند. هم کشور خود را و هم این سرزمین بلاکشیده مارا و هم جهان را به این سیاه روزی نشاندند.

 

پیرمرد:

آیا آن انقلاب هایی  را که خودت میگویی خواست مردمان آن سرزمین ها بود  و یا اینکه به زور بالای آنها  تحمیل گردیده بود؟

 

مرد گدا:

استاد شما چرا میخواهید مرا اذیت کنید؟ این را خو شما بهتر از من میفهمید که  طفل انقلاب را در همان روز های نخستین پیدایشش معیوب ساختند. واین گرایش های بورژوازی و ضد انسانی بود که    باعث منحرف شدن و سرانجام ناکامی وسر افگنده گی آن شدند و آنرا به هیولای آدم خوری مبدل ساختند که برای پر کردن شکم خود به هرجای که دلش میخواست یورش میبرد وآخرین قربانی اش هم سرزمین من بود.

پیرمرد آهسته لبخند زد اما چیزی نگفت:

 

 مرد گدا بازدو باره پرسید:

استاد چرا چُپ شدید؟ آیا من غلط گفتم؟

 

پیر مرد:

نه معلم صاحب! شما غلط نگفتید. اصلا ً موضوع غلط گفتن و یا درست گفتن مطرح  نیست. مساله این است که چگونه آنچه را خود میخواستند و میخواهند به  نام آنچه من میخواستم به خورد مردم داده اند ومیدهند . من فقط میخواستم همینقدر بگویم که این همه رژیم های که با زور شمشیر و سر نیزه در این صد سال گذشته بوجود آمده است هیچکدام نه خواست من و نه هم خواست هیچ انسان آگاه  بوده است و من اصلاًٌ درشگفتم از اینکه چطور انسان را ،  که برای من عالی ترین هدف بوده است، ا ینها مانند ابزار های رسیدن به قدرت استفاده کرده اند.  و آنها را مانند گل وسنگ در تعمیر وتحکیم  بنا های انسان خور خود به کار گرفته اند و هنوز هم کسانی را دیده ام، حتی در همین شهرشما  که همچون خواب ها را در سر می پرورانند.

 

مرد گدا پرسید:

شما چی میگوئید آستاد؟ آیا شما چنین چیزی را نگفته بودید؟ آیا این شما نبودید که مژده رهایی زحمت کشان ازطلسم تاریخ را داداه بود؟

 

پیرمرد:

اینکه من چنین چیزی را گفته باشم و یا نگفته باشم اصلاً اهمیتی ندارد. به فرض اینکه من چنین چیزی را گفته باشم ویا هم اینکه چنین برداشتی از گپ های من شده باشد، اینها همه مربوط میشوند به یک زمان ومکان خاص و شرایط خاصی .  به هیچ صورتی هدف من این نبوده است که به هرقیمتی شده است باید نظام دلخواه من در هر جا و هر زمانی  بوجود بیاید و برای به قدرت رساندن و حفظ آن ملیون ها انسان را باید نا بود ساخت و ازگوشت واستخوان شان  برای حفظ  آن نظام  سپر های حفاظتی ساخت.  و باز یکبار دیگر تکرار میکنم، به فرض اینکه من چنین اظهاراتی را هم  کرده باشم ، گفتار من به هیچ وجه وحی منزل نبوده ونخواهد بود.

 

مرد گدا:

پس منظور شما چی بوده است استاد؟

 

پیرمرد:

من گفته بودم انسان تا زمانی زنده است که فعال است. اگر فعال نباشد  وپذیرنده و غیر فعال باشد در آنصورت هیچ نیست و مردهً بیش نمیباشد. این رژیم های که تو از آنها یاد کردی  یکسره از الف تا یای شان همه سعی در مسخ نمودن و غیر فعال نمودن انسان یعنی نیست کردن آن  کرده اند و میکنند. همه  میخواستند و میخواهند انسان را به آدمک های کوکی تبدیل کنند که کلید اراده ً شان به دست یک یا چند انسانی قرار داشته باشد که خود را عقل کل میدانند.  واین را هم خوب به یاد داشته باش معلم صاحب  که طفل انقلاب، البته آن انقلاب که مد نظرمن  بود، هیچگاه تولد نیافته است. آن را اصلا ً در نطفه خفه ساختند و مجال رشد و نمو را ازاو گرفتند.

 

مرد گدا:

پس آیا همه نظام هایی را که در جهان به وجود آمده است شما رد مینمائید؟

 

پیرمرد:

ببینید معلم صاحب! من اصلاً کاره ای نیستم که چیزی را رد و یا تصدیق بکنم. این قضاوت مربوط میشود به مردم یک سرزمین، نه به من و یا شخص دیگری.  من فقط میخواستم بگویم هر نظامی را که در هر نقطه ً از جهان به زور سر نیزه بوجود آورده اند و به زورسرنیزه آنرا خواسته اند حفظ نمایند، کاملا ً  بیگانه با روح گفتار من وغیر از آن چیزی  بوده است که من میخواستم. میوهً که  به پخته گی لازم نرسیده باشد و به زور وفشارآن را بخواهیم  از درخت جدا بکنیم طبعا ً  یا ترش و تلخ و کشنده خواهد بود و یا هم به پوسیده گی و گند یده گی خواهد کشید. اما میوهً که به پخته گی  رسیده باشد خود به زمین میافتد ویا هم با اندک تکانی از شاخچه جدا میشود و ضرورت به فشار اضافی  وخشونت ندارد.

در این نظام های که تو از آنها یاد کردی هیچگاه انسان به آن آزادی که من مد نظر داشتم نرسید. آن رفع از خود بیگانه گی و خود تحقق بخشی انسان در هیچ کدام از این نظام ها صورت نگرفت وانسان های  این سر زمین ها نتوانستند به انسانیت خویش باز گردند.

 

مرد گدا:

ببینید استاد! شما میگوئید هر آن نظامی که با استفاده از فشارو خشونت  بوجود آمده ویا بیاید  قابل قبول شما نیست. مگر میشود از این رژیم های قارونی  انتظار داشت که به صورت آرام  و بدون فشار از قدرت دست بکشند و قدرت و ثروت خود را به مردم بدهند؟ آیا این یک خواب و خیال نیست؟ آیا مردم یک سرزمین چقدر جبر وستم را باید متحمل شوند ومنتظر بمانند تا این رژیم های مستبد بر حال شان دل بسوزانند و یا هم اینکه از قدرت و ثروت خسته شوند وبه آرامی میدان را ترک کنند ته مردم خود بر سر نوشت خود حاکم شوند. چیزی که به نظرم هیچگاه صورت نخواهد گرفت.

پیرمرد:

حق کاملا ً با شماست دوست عزیزم! راستی هم کشش و لذت قدرت و ثروت چیزی نیست که ما آنرا دست کم بگیریم  ومسلما ً که هیچ کسی به رضایت و آرامی از قدرت  فاصله نخواهد گرفت مگر اینکه به شکلی از اشکال خود را مجبور ببیند. اما مشکل دراینجاست معلم صاحب که این واژه های " زور ، فشار، خشونت ویا مردم" و یا ده ها و صد ها واژه ً دیگری را که ما به کار میبریم، میتوانند بر حالات و موقعیت ها ی متنوع  و متفاوتی دلالت نمایند. به طور مثال زمانیکه ما از خشونت صحبت میکنیم، میتوانیم در ذیل این واژ انواع مختلف  قهر وخشونت را از قهر وخشونت روانی گرفته تا ریختن بم وبارود وآتش بر بالای شهرها تعریف بکنیم. اما منظورمن از قهر وخشونت در اینجا  همان خشونت برهنه وبی رحم  یعنی بگیر و ِببَر و ببند و بکُش است که ادعای انسانی بودن هرنوع نظام را زیر سوال میبرد.

واین را هم از یاد نبریم دوست عزیزم  که قدرت تنها برای یکتعداد محدود از آدم ها جذاب و فریبنده نیست بلکه این قدرت خواهی، عشق به قدرت و شهرت  جز غرایز انسانی همه انسان ها میباشد. وهمه ً ما به شکلی از اشکال وبه درجات متفاوت  دنبال دست یابی و رسیدن به قدرت هستیم.  واین قدرتِ قدرت است که میتواند حتی مقدس ترین آدم ها را هم کثیف وفاسد بسازد. نگاه بسیار سرسری و گذرا به گذشته این ادعای مرا ثابت خواهد کرد که چگونه چوپان ها بعد از رسیدن به قدرت به گرگ های درنده مبدل شده اند.

مرد گدا با شنیدن این گونه سخنان از زبان پیرمرد، از کسی که هیچ انتظارش را نداشت، غرق در دریای افکار خود شد و با سرعت سریعتر ازسرعت نور به سی چهل سال گذشته به عقب رفت و دو باره به زمان حال برگشت و مانند مسافری که از کلکین هوا پیمای که بر فراز شهر در حرکت است با یک نگاه بسیار گذرا تمام شهر حافظه َ خود را نظر انداخت و تعمیری را که مانند هزاران انسان دیگر این سرزمین در زهن خود آباد کرده بود  میدید که سنگ و چوبش در حال ریختن و از هم پشیدن بود. تعمیری که هر خشت اش را با هزاران رنج و مشقت و امید و آرزو روی هم گذاشته بود. 

   

بعد از چند لحظه که هردو یک سکوت و آرامش نا خواسته را اختیار کرده بودند  پیرمرد  متوجه شد که حرف هایش با عث رنجش مرد گدا شده بود، بنا ً به منظور اینکه  این سکوت را شکستانده وفضا را عوض کرده باشد سر خود را بالا کرده اندکی به آسمان نگاه کرد وبعداً بدون آنکه سر خود را پائین بیاورد با اشاره به شاخچه های بی برگ و برهنه درختان گفت:

معلم صاحب، باز زمستان آمد و یک بهار دیگر از زنده گی ما باز به گذشته پیوست، گذشته ً که هیچگاه دست ما به دامنش نخواهد رسید و با گذشت هر لحظه از ما دورتر و دورترخواهد شد. و باز یک گام دیگر به سوی پایان آغازی نزدیک میشویم که هیچگاه آغاز نکرده بودیم و فقط رنج  گذشتنش را تجربه کرده ایم.

مرد گدا از همان آغاز آشنایی با پیر مرد پی برده بود که بعضا ً صحبت های پیرمرد شکل معما گونه و مبهم را به خود میگرفت. گرچه در نخستین روز آشنایی با او سخنان او را چندان جدی نمی گرفت اما اکنون به هر کلمه و جمله ً که از دهن او خارج میشد ، جدا از آنکه با او موافق بود یا نه،   با دقت و جدیت گوش میداد و مادامیکه موضوعی برایش واضیح نمی بود صحبت او را قطع کرده و پرسش وپاسخ را تا جایی با او ادامه میداد که  قناعت اش  حاصل میشد.

پیرمرد در حال آماده ساختن جمله بعدی خود  بود  و میخواست به صحبت خود ادامه بدهد،  اما  مرد گدا بدون اینکه توجه کرده باشد که پیرمرد هنوز حرف های خود را تمام نکرده است و میخواهد چیزی بگوید ،  جمله ً اخیر او را پیش خود چند بار تکرار کرد تا مقصد او را درک کند اما موفق نشده بالاخره قبل از آن  که پیر مرد  دو  باره صحبت خود را از سر بگیرد  جمله ً  او را قطع کرده پرسید:

 

استاد محترم منظور تان از این آغاز نکردن  وتجربه کردن چی بود؟ مگر میشود آدم چیزی را که آغاز نکرده باشد تجربه کند؟

پیر مرد به جوابش گفت:

حرف شما کاملاً  درست است وراستی هم  تا  چیزی آغاز نشده باشد تجربه هم شده نمیتواند. اما منظور من این بود که بعضاً چیز های اند که ما تجربه میکنیم در حالیکه خود آنرا آغاز نکرده ایم. ما تمام خوبی ها و زشتی های روزگار را تجربه و تحمل میکنیم.  با همه شرارت ها وپستی ها به مقابله برخیزیم و یا هم خود را برده وار تسلیم میکنیم. ما  پنجاه ، شصت ویا هم هفتاد سال مانند مهمان نا خواسته ً در دنیایی  زنده گی میکنیم که هر روز سرود مرگ و گرسنه گه را به گوش ها زمزمه میکنند. اما خود ما هیچکدام آنرا آغاز نکرده ایم، حتی زنده گی خود را و آمدن و زیستن در این جهان را ما خود انتخاب نکرده ایم. ما همه به مسافرین قطاری میمانیم که در یکی از ایستگاه ها وارد یکی از واگون ها میشویم و در ایستگاه بعدی،  قطار و واگون خود را ترک میکنیم بدون اینکه بدانیم این قطاراز کجا آغاز به حرکت کرده  وبه کجا میرود  و چه زمانی این سفر به پایان میرسد.

آیا این سه دهه جنگ  که کشورت را به ماتمسرا تبدیل کرده است، خودت آغاز کرده بودی؟ که مسلماً جواب نه خواهد بود. اما تمام اثرات  ناشی ازوحشی گری ها  و بربریت ها  را تجربه کرده اید و هنوز هم میکنید.

مرد گدا که کمی متعجب شده بود از اینکه پیرمرد چرا یکی و یکبار این بحث را آغاز کرده بود و آنهم در حالیکه او را برای کار دیگری به اینجا خواسته بود، نه برای این گونه  بحث ها، پس از اندکی سکوت خطاب به پیرمرد گفت:

استاد، شما امروز کاملا ً طور دیگری به نظرمیرسید. خیریت خو باشد؟

 

پیرمرد آهسته لبخند زده گفت:

امکان دارد معلم صاحب، انسان همیشه به یک حالت نمی باشد، گاهی خوش، گاهی خفه ، زمانی هم غرق در زنده گی و روز وشب کردن، و گاهی هم در فکر آمدن و رفتن دو باره  از این دنیا. چه میدانم دوست عزیزم، شاید هم اکنون سن وسال ام به جایی رسیده باشد که تقا ضای چنین حرف ها را بکند  و یا هم این فضای آرام و نشستن درزیر این درختان که با همه بی زبانی خود هزاران مطلب را برای آدم بیان میکنند سبب شده باشد تا شما مرا امروز طوری دیگری ببینید.

 

مرد گدا دو باره گفت:

شما گفتید ما به مسافرین قطاری میمانیم که نقطه ً آغاز و انجام سفر این قطار را نمدانیم.  درحالیکه ما با کمک تاریخ و باستان شناسی  همه چیز ها را در مورد گذشته خود میتوانیم بدانیم و بر مبنای  این گذشته آینده ً خود را هم میتوانیم به صورت شفاف پیش بینی کنیم.

پیر مردسر خود را به زیر انداخته  برای چند لحظه سکوت کرد. اما مرد گدا نا طاقت شده پرسید: 

آیا غلط میگویم استاد؟ آیا غیر ازاین است؟

 

پیرمرد همرا با اشاره سر گفت:

نه ، دوست عزیزم شما غلط نمگوئید. اما این تمام واقعیت هم نیست. نخست اینکه ما تمام  گذشته ً خود را نمیتوانیم بدانیم. به دلیل اینکه تمام آنچه در گذشته ها به وقوع پیوسته است همه به صورت کامل ثبت تاریخ نشده است. آنچه ما درمورد پیدایش و تکامل انسان در طبعیت و جامعه تا هنوزمیدانیم  شاید قطرهً باشد از یک دریای بی کران.

دوم اینکه از آن جای که همین چیزی را که ما به نام تاریخ در دست داریم خود حکایت گر آنست که بیشتر آنها در سایه ً اقتدار و یا هم به فرمیش زورگویان  نوشته شده اند. و قسمت اعظم آنراهم  تاریخ غداری ها و چور وچپاول، سربریدن ها و کور کردن ها و تجاوز به زن وفرزند و نام و نان و ناموس مردم  تشکیل میدهد تا اینکه به تمام ابعاد زنده گی انسانی  انسان ها و رابطه آنها با یکدیگر در اجتماع و با طبعیت توجه کرده باشد.

سوم اینکه باز همین چیزی را که به نام تاریخ داریم و همیشه به آن به عنوان مرجع قابل اعتماد رجوع میکنیم توسط انسان های مانند من و تو نوشته شده اند که واقعیت ها را طوری میدیدند که خود میخواستند ببینند و یا میتوانستد ببینند نه آنطوری که بوده است.

چهارم اینکه باز هر کدام ما که این تاریخ را مطالعه میکنیم ، نظر به موقعیت اجتماعی سیاسی  ، اقتصادی، تاریخی  و جغرافیایی که در آن به سر میبریم آنرا برای خود تفسیر میکنیم و از آن نتیجه گیری میکنیم.

 و پنجم هم اینکه هیچ دلیلی وجود ندارد  که آنچه را که ما بر مبنای وقایع که در گذشته رخ داده است پیش بینی میکنیم حتما ً در آینده هم  صورت می پزیرد و آنهم درمسا ئل مربوط به انسان و جامعه ًآن که خود معمای است حل نا شدنی.

 

مرد گدا با آنکه کمی احساساتی شده بود، سعی کرد تا احساسات خود را تحت کنترول داشته باشد و هیچ نشانه ً از اینکه شنیدن این جملات برایش بسیار گران بوده در چهره اش ظاهر نشود. چرا که او تمام سه دهه از عمر خود را به این باور زنده گی کرده بود که با شناخت درست از گذشته میتوان آینده را پیش بینی و راه رسیدن مناسبی به این آینده را هم طرح ریزی کرد. بعد از کوتاه سکوتی باز ازپیرمرد پرسید:

استاد، گپ های شما کاملا ً طور دیگری شده است. آیا این به آن معنی نیست که شما گفته های خود را رد میکنید. مگر شما برای ما یاد نداده بودید که با شناخت و تحلیل درست وضعیت اقتصادی جامعه و تاریخ آن میتوانیم آینده را هم پیش بینی کنیم وراه رسیدن به آن را برای خود هموار کنیم ؟ و باز خود شما همین کار را نکردید یعنی اینکه  با مطالعه گذشته آینده را پیش بیننی نکردید؟ و حتی را های رسیدن سریع به آینده را هم برای ما ترسیم نکردید؟ آیا نمی بینند و یا نمی خواهید ببیند که چطور آن همه نقد را که شما از این سیستم آدم خور کرده بودید امروز به واقعیت پیوسته است؟

 

پیرمرد:

درست میگوئید معلم صاحب، من بسیار خوب میبینم که چطور چرخ بیرحم و استخوان شکن این سیستم انسان ها را له و نا بود میکند  و یا از انسان بودن شان بیگانه میسازد. اما بسیار چیز هایی را هم دیدم و میبنیم که من  پیش بینی نکرده بودم و حتی فکرش را هم نکرده بودم.

ببینید دوست عزیزم، آیا میتوانید  بیاد بیاورید آن زمانی را که برای اولین بار پا  به دنیا گذاشتید؟  آیا بیاد دارید کدام کلمه را برای اولین بار به زبان آوردید؟ آیا میفهمید چی زمانی زنده گی را آغاز کرد ید و از وجود خود آگاه شدید و از آگاهی خود آگاهی یافتید؟  و یا آنروزی  را  بیاد دارید که برای اولین باربه پا ایستادید؟

 

مرد گدا کمی تعمق کرده دو باره پرسید:

نه استاد، این ها را نمی دانم. مگرچی کسی این مراحل از زنده گی خود را بیاد دارد تا من بیاد داشته باشم و اصلاً این ها چی ربطی دارند به پرسش من؟

 

پیرمرد:

ببینید معلم صاحب، پاسخ به این پرسش ها گرچه به موضوع که شما یاد کردید بی ربط مینماید اما بسیار مهم اند. بعضا ً چیز های اند که به نظر ما بی اهمیت و یا کم اهمیت جلوه مینمایند، ما آنها را نا دیده میگیریم و با چشمان بسته میخواهیم  از روی شان عبور کنیم،  در حالیکه از اهمیت بسیار فوق العاده برخوردار میباشند. و یکی از اشتباهات ما آدم ها این ا ست که گاهی  یک پدیده را  کاملاً  اصل و اساس و علت العلل همه درد ها می انگاریم و دیگری را فرعی و کم اهمیت. که این هم  باز بر میگردد به همان دین خویی ما که ناشی میشود از تنبلی فکری وتمایل به سکون و بی حرکتی.  

و البته گپ شما هم  درست میباشد معلم صاحب، هیچ کسی تا کنون قادر به پاسخ دقیق به این پرسش ها نشده است یعنی اینکه هیچ کس نمیتواند بیاد بیاورد چی زمانی پا به این دنیا گذاشته است و چی وقت  به صحبت کردن اغاز کرده است ویا صد ها پرسش دیگری از این گونه. آنچه ما از گذشته و دوران کودکی خود به یاد داریم بسار مبهم و غبار آلود میباشد و به همین سبب هم شناخت ما از پیدایش و  دوران کودکی نوع بشر وجوامع بشری وتاریخ آن به همان اندازه مبهم خواهد بود.

 

مرد گدا:

 اما این موضوع چی ربطی دارد به شناختن و یا نا شناختن تاریخ جوامع بشری؟

 

پیرمرد:

 یکی از شیوه های رایج شناخت پدیده ها این است که ما هرپدیده را در کوچک ترین عناصر تشکیل دهنده آن باید مطالعه و بررسی بکنیم تا به یک شناخت نسبتا ً بهتر، اما نه کامل، برسیم. به فرض مثال اگر ما بخواهیم مقاومت یک تعمیر دربرابر زلزله را بدانیم، باید ببینیم این تعمیر از چی نوع گل وسنگ و چوب ساخته شده است. بنا ً برای شناخت جوامع بشری هم یکی از راه های معقول شناخت آنها  این خواهد بود تا ما عناصرتشکیل دهنده ً آنرا، که انسان میباشد، زیر زره بین قرار بدهیم یعنی اینکه از کل به جز و از سطح به عمق برویم، و نه عکس آنرا.

 پس به همان صورتی که ما از پیدایش خود به عنوان فرد به صورت دقیق چیزی به یاد نداریم  به همان ترتیب هم  آگاهی ما در مورد پیدایش نوع بشرناقص و متکی بر حدس و گمان های ما میباشد. همانطوری که ما به صورت دقیق  نمیدانیم چی زمانی به سخن گفتن و ارتباط بر قرار کردن با محیط اجتمای خود آغاز کرده ایم به عین شکل هم از به وجود آمدن و شکل گرفتن اجتماعات انسانی و تکامل تاریخی و چرایی و چگونه گی آن آگاهی دقیق در دست نداریم. به همین ترتیب ما نمیدانیم چی زمانی و چطور انسان ها  برای برقراری ارتباط با یکدیگرزبان گفتاری رابوجو آوردند.

 

مرد گدا:

شما فرمودین که با مطالعه عناصر تشکیل دهنده ً یک پدیده به شناخت نسبتاً بهتر، اما نه کامل، پدیده ها  میتوانیم برسیم. اما استاد محترم شما نگفتین که چرا به یک شناخت کامل نمیرسیم و ازطرف دیگر این شناخت نا قص چی به درد خواهد خورد. وچرا ما از یک روش دیگری استفاده نکنیم که ما را به یک شناخت کامل برساند.

 

پیرمرد:

دوست عزیزم! پرسش  بسیار خوبی را مطرح کردید، پرسشی که نوع بشرشاید از همان ابتدای خلقت خود با آن دست و گریبان است، و همیشه دنبال راه روشی می گشته  است که او را از وادی نا مطمًنی ها  به  یک سرزمین مطمًن برساند. وبه همین سبب گاهی دست به دامن  خدا و مذهب انداخته است و گاهی هم دامن علم را محکم گرفته است، زمانی به جادو و جنبل و خرافات همانندش دست برده است و یک وقتی هم به تصوف و دنیا گریزی خود را تسلیم کرده است.  ای کاش همچون روشی را سراغ میداشتم تا میتوانست ما را به یک شناخت کامل برساند. و باز اگر چنان یک روشی هم نزد کسی وجود داشته باشد از کجا میدانیم که شناخت ما کامل شده است و به ایستگاه اخیر رسیده ایم. ما انسان ها از همان آوان پیدایش  ما محکوم به دویدن از پس این سراب شده ایم، سرابی که ما را مانند تشنه گان بیابیان گرد دنبال خود میخواند.

 

مرد گدا:

پس اگر که چنان یک روشی و جود ندارد و یا اگر ما هیچگاه نمیتوانیم به به یک شناخت کامل از انسان و اجتماع و جهان در کل آن برسیم، پس این همه زحمت ما برای چیست و یا اصلا ً این واژه کامل و یا به کمال رسیدن برای چی خلق شده است؟

 

پیرمرد:

توجه کنید معلم صاحب، چیزی که شما گفتید کاملاً درست است. اما من گفتم چنان روشی را من خودم سراغ  ندارم، شاید هم وجود داشته باشد و من  ندانم. و اگر همچون روشی نزد کسی موجود هم باشد و یا ادعای داشتن آنرا بکند، به نظرم بسیار خطرناک مینماید. چون که این ادعا  به آن میماند که  کسی  بیاید و ادعای داشتن خدا را بکند چرا که میگویند فقط او کامل است.

 منظورم این است معلم صاحب که هر آنچیزی  را ما به مثابه ً کمال بپذ یریم این عمل  خود مانع  شک و تحقیق کردن ما در آن موضوع شده و بالاخره  جلو پیشرفت و حرکت ما را میگرد وما را به سکون و در جا زده گی دعوت ومحکوم میکند. و یا به سخن دیگر هر آنچه را ما به عنوان روش کامل و یا

شنا خت کامل قبول بکنیم در واقعیت ما به صورت نا خو آگاه آنرا در پهلوی خدا نشانده ایم و به همان ترتیب که از خدا اطاعت میکنیم  از او هم خواهیم کرد. همان طوری که زنده گی خود را  و دیگران را برای رضای خدا جهنم میسازیم به همان ترتیب به پای او هم دریا های خون را خواهیم ریخت.

 

پیر مرد کمی مکث کرده به چهار اطراف خود نظر انداخت.  آب دهنش  تقریبا ً خشک شده بود چون  از همان آغاز به صورت دوام دار در حال صحبت کردن بود چنانکه حتی بعضا ً کلمات را هم نمیتوانست به صورت درست ادا نماید. به همین سبب  صحبت خود را قطع کرده وخواست برای چند لحظه نفس بگیرد. اما مرد گدا بر خلاف پیرمرد چنان شوق زده شده بود که تحمل یک لحظه انتظار را هم نداشت و اصلاً فراموش کرده بود که برای چی منظوری به اینجا آمده بود. و برای اینکه سر رشته این بحث از دستش رها نشده باشد، ضمن اینکه آهسته لبخند میزد گفت:

میبخشید استاد که شما را بسیار خسته ساختم ، اما جواب سوال ام را هنوز نگرفته ام.

 

پیرمرد هم مانند او آهسته خندیده وبه جوابش گفت:

نه، معلم صاحب شما مرا خسته نساختید. این خسته گی، خسته گی عمراست، خسته گی پائیزعمر است، خسته گی سفر هفتاد ساله ایست که اندک اندک به پایان و ایستگاه  اخیر خود نزدیک میشود و هر چند گاهی پیام حضور خود را به گونه ً به گوش انسان میرساند. به هر صورت راستی هم هنوز سوال شما را کاملا ً جواب نداده ام و حالا کوشش میکنم تا آنرا جواب بدهم.

اگر فراموش نکرده باشم بخش دیگر سوال تان در مورد خود واژهً کامل ویا کمال بود.

 

مرد گدا شوق زده جواب داد:

بلی استاد سوال ام این بود که پس این واژه ً کامل و یا کمال را چرا انسان ها اختراع کرده اند، اگر که هیچگاه به شناخت کامل نمیتوانند برسند؟

 

پیرمرد گفت:

این که چرا این واژه ها اصلاً به وجود آمده اند شاید دلایل و علل زیادی داشته باشد اما به نظرمن این بر میگردد به عدم کمال و نا چیز بودن قدرت و توانایی خود انسان در برابر بزرگی و جاودانه گی این جهان واسرارسر به مهر آن.  بنا ً انسان ها با توجه به این نا کامل بودن  خویش،  کمال را در بیرون از خود  جستجو میکنند و برای پر نمودن این کمبودی خویش دنبال  چیزی است که به این کمبودی و نا توانی اش پاسخ گفته بتواند. و بنا ً قسمی که قبلاً گفتم هر آن پدیده ً که به نظرش  کامل و بی عیب نمود دست به دامنش انداخته و آنرا علاج تمام درد ها و رنج های خود میداند و اگر که چنین چیزی در دنیای خارج از مغزش گیرش نیامد آنرا در خیال خود میبافد و برای خود خلق میکند و همخانه و همسایه ً خدا میسازد. حتی گاهی اوقات هم خواب انسان کامل را درسر می پروراند و هرشخصی که به نظرش بهتر از خودش ودیگران آمد او را انسان کامل میخواند.

 امید وار هستم معلم صاحب که  منظورم را درک  باشید. یعنی که ما نا گزیر هستیم از اینکه این  کلمات را برای برقراری ارتباط با یکدیگرو بیان افکار خویش و واقعیت ها بکار ببریم چرا که در غیر آن هیچگاه به این هدف خود دست نخواهیم یافت و از طرف دیگر نباید  آنها را مطلق پنداشته و هر آنچه خود در ذیل آنها میفهمیم از دیگران هم توقع داشته باشیم و یا با فشار بالای آنها بقبولانیم. و اینکه ما واژه کامل را برای بیان چیزی استعمال میکنیم حتماً آن چیزی کامل نیست، آن پدیده فقط به نظر ما کامل یا حقیقت معلوم میشود یا ممکن است برای افراد یا گروهی دریک  زمان ومکان معینی حیثیت کمال را داشته باشد.

 

مرد گدا دراوایل با شور وعلاقه زیادی به صحبت های پیر مرد  گوش میداد و هر جمله ً که از دهن او بیرون میشد با دقت گوش میکرد و هر قسمت آنرا که در تضاد با باور های خود میافت دوباره به میدان بحث پرتاب میکرد. اما اکنون وضع کاملاً طوری دیگری شده  بود. یعنی اینکه هر جمله و یا مطلبی که پیر مرد بیان میکرد در نظرش آنقدر متناقض مینمود و ده ها پرسش جدید را در مغزش خلق میکرد که اصلا ً گیج شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند و کدام پرسش را اولترمطرح کند. و از طرف دیگر هم این  برایش یک معما شده بود و بار بار از خود میپرسید که چرا پیر مرد امروز و در این فضای باز این بحث ها را با او آغاز کرده بود. اما طرز بر خورد پیرمرد با  او در همین مدت کوتاه آشنایی  چنان او را فریفته و مجذوب خود ساخته بود  که حتی  توان قطع کردن حرف های او را هم  در خود نمیدید و خود را نا گزیر میافت تا به گفتگو با او ادامه بدهد.

 

درحالیکه  پیر مرد برای چند لحظه ً آرامش را اختیار کرده بود ومیخواست برای روشن ساختن گفته های خود مثال دیگری را بیابد. مرد گدا ازهمین موقع استفاده کرده افکارخود را کمی جمع و جور کرد و پیش از اینکه پیرمرد آغاز به صحبت کند از او پرسید:

استاد، قبل از اینکه من به اینجا برسم شما مصروف خواندن کتابی بودید. میتانم بپرسم چی نوع کتابی بود؟

پیرمرد که در حال جستجو و کنکاش باخود بود و در هزارخانه ً مغز خود دنبال چیزی میگشت، با شنیدن این پرسش دو باره به دنیای محسوس برگشت و با لبخند بسیار دوستانه جواب داد:

چرا نه معلم صاحب ؟  من هیچ چیزی برای پنهان کردن از شما و  یا کس دیگری ندارم.  کتابی را که در دستم بود یکی ازجمله صد ها کتابی است که سال های سال درمحلی به صورت موقت دفن شده بودند تا از چشم نکبت کتاب سوزان در امان باشند. کتابی است از یکی از دوستان  بسیار عزیزم که حدود یک قرن قبل نوشته شده است که با خواندنش چشمانم روشنایی و شفافیت بیشتری پیدا کرد. و مرا وادار ساخت تا دو باره در مورد انسان ومحیط  اجتماعی اش به اندیشیدن بنشینم. نامش زیگموند فروید است، شاید اسمش را شنیده باشید، اهل کشور اتریش است. اما اینکه او در مورد انسان و جامعه اش چی نوع می اندیشید خودت حتما ً میدانی.

 

مرد گدا با کنجکاوی و عجله دو باره جواب داد:

نی استاد هیچ نمیدانم، گرچه نامش را بسیار شنیده ام اما اینکه اختلاف او با شما روی مساًله انسان در درچی است، هیچ چیزی نشنیده ام.

 

پیر مرد:

ببین دوست عزیزم! این که من از انسان چی نوع براشتی دارم و یا او در این مورد چی فکر میکرده است موضوع است که حتماً ارزش فهمیدن را دارد. و اگر زنده بودیم حتما ً برایت قصه خواهم کرد. نه تنها او بلکه ده ها و صد ها انسان متفکرو با درک  دیگری دراین جهان زیسته اند  اند که افکار تازه و بکری را به جامعه بشری تقدیم  کرده اند،  همه به امید کمک و بهبودی زنده گی انسان این کرهً خاکی، که ارزش فهمیدن، مطالعه وتعمق را دارند. اما این ها همه گپ هایی اند که فهمیدن شان فقط پس از رفع گرسنه گی اهمیت دارند.  پس بهتر است اول به فکرچیز دیگری شویم، به فکر چیزی که من ترا به خاطرش  به اینجا خواسته بودم.

من حیف ام آمد از اینکه این همه کتاب را هنوز هم عاطل وباطل بگذارم، بنا ً تصمیم گرفتم  که این کتاب ها را به شما بدهم ویک تعداد کتاب تازه هم تهیه دیده و اگر شما خواسته باشید محل مناسبی را در یکی از نقاط  شهر پیدا میکنیم تا از این طریق هم این کتاب ها در دسترس مردم قرار بگیرد و هم وسیله ً شود برای پیدا نمودن لقمه نانی برای شما.

 

مرد گدا:

استاد بسیارزیاد تشکراز این لطف ومرحمت تان، مه این نیکی شما را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. اما من این کار های خرید و فروش را هیچ وقت نکرده ام و برایم بسیار مشکل مینماید. 

 

پیرمرد سرخود را به نشانه ً تا ئید  گپ او آهسته تکان داده گفت:

میدانم د وست عزیزم که این کار، کار سادهً نیست، البته که  هر کاری در آغاز مشکل مینماید. به هر صورت به نظرم بهتر است از بیکاری و کار نداشتن.

 

مرد گدا گفت:

درست است استاد، شما هر چه بگویید من قبول دارم.

 

پیرمرد دست خود را در جیب بغل خود فرو برده قلم و تکه کاغذی را بیرن کرده بعد از اینکه روی آن چیزی نوشت کاغذ را به او داده گفت:

پس اینطور که است به این نشانی منتظرت هستم. و حا لا میتوانی بروی چرا که من بسیار گپ زده  وخسته ات ساخته ام و راستی روز هم  رفته است و در خانه منتظرت هستند. من یکی دو ساعت  دیگر هم اینجا میمانم وبعد من هم اینجا را ترک خواهم کرد.

مرد گدا در حالیکه یک بار دیگر از پیرمرد تشکری میکرد با او خدا حافظی کرده و بایسکل خود را آهسته به حرکت درآورد و دو باره به سرک داخل شد. و از همان سمتی که آمده بود دو باره به همان سو برگشت.

پیرمرد اما آرام در جای خود نشسته بود و مردگدا را با چشمان خسته و کنکجاو خود،  بدون آنکه به جای دیگری نگاه کرده باشد، تعقیب میکرد. مرد گدا در امتداد خیابان وسطی پارک دورتر ودورتر میشد و پیرمرد همچنان از عقب او نگاه میکرد تا اینکه دیگرکاملاً از دائره ً دیدش نا پدید شد و او هم دو باره به سر زمین اندیشه های خود برگشت و در سکوت مطلق فرو رفت. 

  

 

                                                                                                    ادامه دارد

 

 

                                                       M_rahim30@hotmail.com