اے دل ِ نادان آرزو کیاہے

 

  از انگشتانم خون نمیریخت، نه خسرو گلسُرخی بودم نه گارسیا لورکا، نه اسپارتاکوس بودم ونه عبدالمجید کلکانی، اما از بغل کِلک های کبود و پُندیده ام قطره قطره خون می چکید .

من، کهکشان ابری و دریا های مرجانی را در اعماق یک قلب ِ آرزومند، زندانی میدیدم، ستون فقراتم بروی اسفنج نمکین و نمدار آهسته آهسته میشارید، در اتاقی که به اندازه ی یک وَجَب تنهایی بود، عظمت ِ خلاق و شادی آفرین تنهایی را در خود چارمیخ زد ه میدیدم .

  کوته قلفی برای من، وقتی تا سطح رنج های مقدس، استحاله فرمود که تابش صدای گوارای عقابان شهید، از چار سوی میله ها بر زنجیرگاهِ پاهایم پرتو زد و مرا به فکر جیمز جویسی بُرد که چگونه با خاطرات یک شب زندان می توانست ده سال خاطره بنویسد .

 

ستاره ای

که بنیشیند درون مُشت

خونی

که با تو بخوابد بروی پُشت

 

کشف ِ لذت ِ از راه گوش، برای بنی آدم با نواختن دَف و نی آغاز میگردد، هنوز ترنم روح بخش توله و رقص از رگ رگ ِفرهنگ ها شنیده می شود از یسنای زردشتی تا ظرافت های سانسکریت، اهمیت لذت موسیقی را کسی بهتر میداند که بجُرم دستگیری یک دانه کست هنگامه، علاوه بر قمچین های طالبی، پانزده روز را در بلاک دوم پلچرخی تا حفظ دعای قنوت، غرقه روزه گرفته باشد .

  گوشهای طالب گزیده ما، با شنیدن موسیقی ودیدن سماع انگیز هنر است که به اُبهت ِ اساطیر هندی واسطوره های جاویدان موسیقی دراماتیک آتن، تن میدهد،

مولوی با ترویج نغمه های رباب در خانقاه، در واقع با چنگ زدن به ابزار چَنگ و شعر و سماع ، نگذاشته است که روح انسانیت بمیرد .

  لذت در فرایند کشمکش است که هستی واقعی خودرا نمایان میسازد، ذخیره های ذهنی فرد است که خود را در ادراک چگونگی لذت، منعکس می کند . برای روانکاو ِ بی تجربه چقدر زحمت و پژوهش لازم است تا لذتی که از پوست کندن انسان بدست می آید، با لذتی که از پوست کردن بزغاله خلق میشود در یک متن علمی تبیین کند.

  یکی، لذت می برد از کارتوسی که بر سینۀ عقابان می نشیند، یکی از بستن چشم های درخشان اعدامی، میر غضبی از شلیک ماشیندار بر پشت شاعر و نابغه شاد می شود،ملعونی از کوبیدن میخ بر فرق اسیر . دیوانه ای ازتجاوز جنسی بر صغیره کیف می کند ، سادیستی از بریدن پستان خواهری،، هلاکویی از انداختن زندانی بر دریای کوکچه انزال می گردد، و آدولفی ازابداع گورهای چمتله و فیض آباد و کلاله و دشت لیلی، جانیان اگسایی بر مبنای بیست چارم حوت لذت را ذخیره می کنند و تیر اندازان خادی برمبنای سوم حوت،مستنطقی از وفورشکنجه خندان میگردد و جلادی از جان کندن متهم در زیر لگد های خونین .

 

   من که خودم به حیث متاعی برای خلق ِ لذت، بکار رفته ام چگونه می توانم که به نگاه ِِ استادانۀ گوستاو فلوبر شهادت ندهم که " تا گوشتت را به انبور نکنند، هیچگاه از معنای شکنجه حرف مزن " . گپ زدن از شکنجه از موضع قربانی ، به معنای شکنجه کردن شکنجه گر نیست، خاصتن درین معرکۀ متنی به مفهوم روانشناسی  شکنجه و تقبیح فوسیل شناسیک جنایت است .

  من که در کوته قلفی ذره ذره می مُردم و شبها شکنجه میشدم نا گزیر بودم که

کم کم در کشاکش این کابوس ها خود را در تنهایی خود می افراشتم، شاید یکی از رازهایی که زندانی را در کــوته قلفی "خاد" از انقیاد و غلطــیدن باز میــدارد ، معـنای جــوشندۀ " عشق " به " آزادی " انسان است که در غیاب ِ حضور ِ دریدایی، در پنهانگاهِ آتشگرفتۀ زندانی می جوشد، زندانی در حالیکه تمام لحظه ها را در انقباض زایل کنندۀ مکانی – زمانی نفس میکشد، باز هم در من ِ خود احساس عشق به آزادی میکند و درست همین نقطه است که قربانی قدرت تحمل شکنجه را تا سرحد اسطوره گون از خود نشان میدهد، آزادی درین مفهوم بیان پیروزی روح متهم بر نگاهِ یکه، قاطع و مصیبت آفرین شکنجه گر است .

  چون شکنجه گر در نقش یک مامور مسلکی ظاهر نمی شود بل در چهرۀ یک ایدولوگ حزبی خود را به نمایش می آورد، و متهم را به دیدۀ متهم نمی بیند، متهم را به چشم دشمن میبیند، نِگرش حزبی وار شکنجه گر است که مستنطق را از موقف مامور کارشناس به طرف یک جنایتکار سوق میدهد .

وقتی مستنطق می پرسد و زندانی سکوتش را تقدیم می کند، شکنجه گر حزبی بر چشمها و کِلک ها یش بنابر اجبار ایدیولوژیک، برق را جاری میسازد و زندانی از چشم های شوک گرفته ی خود ناچار است گلبرگ های نرم و نورانی بچیند . خادیست خرآسا بر حریم تن ِ زندانی لگد کاری می کند و زندانی آدموار در خاموشی شکوهمند خود انسان باقی میماند .

   مستنطقین و غیر مستنطقین ریاست اول خاد مرا سلاخی میکردند و من به این امید مقاومت میکردم که لوکوموتیف آزادی با خون زندانیان و آزادگان جاری میماند. زیرا خداوند تکامل نوشابۀ خودرا در کاسۀ سر شهیدان آشامیده است.

 

   نیش ِ شپش های تابستانی، در مستطیل کوته قلفی بی بی مهرو، غصه ی دیگری بود که دایرة المعارف شکنجه ام را رنگین تر می ساخت . من دگراز فراز تپه، صدای آن زن قهرمان را که بر سرش سبد پر از نان را به غازیان میرسانید، نمی شنیدم ، بل برعکس، میدیدم که دلالان فرومایه،بر گور جلیل و گمنامش، شکنجه گاه ِ فرزندان این مرز و بوم را بنا نهاده اند.

اِعمال بی خوابی های پی درپی، جسمم را به اسکلیت مردگان شباهت داده بود، ولی جادوی گرم موسیقی هندی عجب عالمی دارد، من که در خود جسمآَ لر کرده بودم این حکمت یک پارچه موسیقی بود که توته های از هم گسیختۀ استخوان های مرا در بزنگاه ِ وحشت، مانند درفش اسپارتاکوس بر می افراشت و این اسکلیت ِ سوهان خورده را که به هیچوجه نمیشد محمدشاه فرهود ش گفت، به میدان های جدید شور و مقاومت می آورد.

 

  جنرال ببرک رییس زیر زمینی های خاد بی بی مهرو، از شکنجه ام به حد مدیرصاحبِ بایانی، لذت نمی بُرد، چون انعکاس سادیسم در مغز رییس ِ لـَولـُو، اما حزبی اندیش، به نحو مسؤلانه و خادستانه تر میدرخشید، در بینش رییس، مقولۀ لذت در گرفتن قطعی اعتراف ولو تا سرحد مرگ متهم، خلاصه می شد، نه در شکنجه های فرسایشی و بدون اقرار .،.عسکر های مسخرۀ ریاست که رتبۀ شان از تورن پایین نبود، با لگد زدن تا پُشت درب تحقیق، به عیش و لذت دست میافتند .

حالا که کتاب مراقبت و زندان میشل فوکو را می خوانم به موضوعیت ِ فلسفی – روانی شکنجه گر و شکنجه شونده نزدیک ترمی شوم .و با خود در حوزۀ شکنجه شناسی درگیر می شوم، خودرا به حیث شکنجه شده میکاوم . مستنطق خادی را به حیث شکنجه گر . و شکنجه یگانه چیزی ست که این دو موجود را باهم می افرازد .

 مگر شکنجه در ملای عام که بوسیلۀ طالبان بر متهم تطبیق میگردید با شکجه ای که بوسیلۀ ابُوالشکنجه ( اسدالله سروری ) در زیر زمینی ها اتفاق می افتاد، چه تمایزی دارد ؟ شکنجۀ تنظیمی، شکنجۀ طالبی ، شکنجۀ خلقی – پرچمی و شکنجه در زیر ریش و چپن، رویداد هایی هستند که فقط در ساختار نگرش و چگونگی بکاربرد ابزار، تفکیک میگردند . آنچه در انواع این شکنجه ها، مشترک نمایی میکند، قاطعیت در حقانیت ایدۀ خود ، جهل و نادانی، امراض مزمن روانی، عقده های اجتماعی، چاکر منشی، ... بوده می تواند .

 

 من که در خاد اول، با صدای موسیقی و غُم غُم، شکنجه می شدم، آیا فوکو این شکنجه شناس دلیر میدانست که شنیدن یک پارچه موسیقی فلمی در دارالشکنجه، چه عیشی و کیفی و چه تأثیرات متضادی را در دو طرف شکنجه، خلق می کند ؟

شعر و ضربآهنک و ودکا، در شکنجه گر ذوق هجوم شهوانی میافریند و در قربانی، طراوت ِ از درد گریختن، شکنجه گر متن شعر و زیر و بم موسیقی را به نفع حزب و شوروی می نشخوارد و زندانی برای ازخود گریختن .

 

   شعر و موسیقی یکی از کارکرد هایش، برای درمان زخمهای روان آدمی ست، شعر- درمانی، موزیک - درمانی، گپ - درمانی، این کشفیات در خاد اول سرچپه شده بود، با گپ ، درمان نمی کردند بل، داغان میکردند، با موسیقی تداوی نمی کردند بل، خونریزی میکردند، با شعر، آرامش و دانش نمی بخشیدند بل، خراش و خارش میدادند .

 

شکنجه یک رویداد است، عملی که بعد از اتفاق قابل بازشناسی ست، رویدادی که انسانیت ِ انسان را زیر سؤال می برد، رویداد فوسیل شناسانه ایست که بوسیلۀ آن می توان نسل منقرض شدۀ "خاد" را تا جابلسا، تعقیب و حقیقت یابی کرد . من که از وقوع شکنجه حرف میزنم، عجب اُنسی در من ، نسبت به شب و زمان به درخشش می آید، زمان در نگاه ِ هیدگـری .... فرایند جلیلی ست بسوی مرگ، و این بیان فلسفی را در بارۀ زمان، فقط زندانی نشسته درسلول های انفرادی خاد میفهمد . زمان در زیر شکنجه به معنای قطره قطره مردن است و در کوته قلفی نیز، به معنای منتظر اعدام بودن .

 

  شب بود و زمان بسوی مرگانیت ِ مرگ می شتافت، من هم چیزی کم از شب نبودم یعنی که وجودم پُر از اضطراب شب بود و با ملودی انبورانۀ شب یکجا سمفونی مرگ را در لابلای صدای لتا منگیشکر رها میکردم . و فضا در من لذیذانه منفجر میگردید .

 

  بوی عطر و قهقۀ زنانه، با سکوت شب می آمیخت، در زندگی ام شاید اولین باری بود که ناخن هایی به این اندازه دراز، زیبا و رنگ زده را میدیدم، هنوز ایستاده بودم که صدای صمیمانه ای، مرا از لطف ِ زنانگی، بروی چوکی غلطاند، باچشمان زیبا و لب های لبسیرینی به من هی می خندید و چای داغ را با دست های خوش تراش خود هدیه میکرد .

من که در شب های قبل، در زیر شکنجۀ از روزنۀ بیهوشی، چهره هایی مانند جنرال ببرک که کمی قیچ مزاج و ترس آور بود، با مدیر بایانی که سرش مانند سوسمار مست از گردنش با لا میشد .... قرار میگرفتم، ولی امشب فضا برایم رنگ نازنینی داشت .  

 فضای مؤنث و عطر آگین، خنده و شوخی های نا آشنا، نشستن بر چوکی، موجودیت یک تیپ با یک چاینک چای سیاه ِ هیل دار، رویۀ انسانی، نعمت هایی بود ند که چیزگونگی شان، روح بخشی میکرد . گویا موجود ِ دَم دستی هستی خودرا اصیلانه شفاف میکرد ... و این حالت برای یک جوان شرمندوکی مانند من، که اولین بار با یک دختر آرایش شده، از مسافۀ نیم متر ی حرف میزدم، غنچه ی دست پاچگی را میشگفتاند . مستنطق طناز، ساحرانه حرف میزد و شاعرانه می خندید، با نازکای هر حرفش حماقت مسکوت مرا با کرشمه و زیبایی خود گوگرد میزد، من تا آن وقت گمان نمیکردم که شبکۀ "خاد" مستنطق مؤنث و نخره گرهم داشته باشد .

   دخترک با اهدای گلچین شدۀ صمیمیت، مرا در حال و هوای بیرون انتقال داد، مرا بسوی باغهای زیتون بُرد . صدای محصلین درونته را شنیدم ، دفعتن ترکیبی از حس های رنگارنگ درمن بیدار گردید، تداعی نیشکری ِ شوخی های آبدار  همصنفی های فاکولتۀ طب ِ شیشم باغ، در چشمۀ قند پرتابم کرد، بوی نارنج که در قلب ِ تاریخی من ذخیره شده بود، به شورش عطرانه درآمد، دوشیزگانی که باهم یکجا خواهرانه می خندیدیم، از درخشش آواز های گمشدۀ شان ، در چارسوی زنجیرکدۀ من، چراغی به حجم  نجابت، روشن گردید . مستنطق دخترک، شاید خواهری بوده که میخواسته از این کانال، خاک ِ توهین و نامرادی را از شانه های سوته خوردۀ ذولانه پوشان، بتکاند :

   

- از من می ترسی ؟

.... ! در سکوتم بلی بلی جاری بود و استعمال واژۀ ترس مرا از شیشم باغ  رویا های شیرین به بی بی مهروی درد های نازنین آورد،از زیتونزار ِ های های صمیمی همصنفی ها به دالان ِ شرنگ شرنگ قفاق و زنجیر، برگشتم .

- چه خوشت می آید ؟

... در دل گفتم خاموشی

چندین چاینک چای یا موسیقی هندی ؟

نه در زبان، که در دلم هردو هردو جاری گشت

 - میفامی که باد از ای مه مستنطق تو استم ... تو دگه لت نخات خورد ی.امشو مه وتو بدون برق قصه میکنیم و تو باید قصه های شیرین را بگویی و خوده از شر شکنجه های تلخ و دوامدار خلاص کنی !

- چایه خو خوردی، قصه کو !

- همه چیز را قبلن گفته ام

- گوش کو محصل جان، تره مه به بورس شوروی روان میکنم، دیوانه، تو داکتر می شی، بگی نوشته کو، نترس، به شرافت قسم که مه ایلایت میتم .

اینکه عضو باند "ساما" استی، قصۀ مفت اس، تو باید رفیقایته معرفی کنی، فامیدی یا نی ؟

- راستی چرا اقرار نمی کنی محصل طب ؟ میفامی که رییس صاحب سر ِ کُل رفیقا قار است، گفته که امشو یا زیر شکنجه جان بته یا اقرار کنه ! یکی و خلص !! حالا فامیده باشی که چرا امشو مه با توستم !؟

- بگو ؟

 

- همشیره ! چیزی به گفتن نمانده است !

- یانی که نمیگی ؟

چای را شُپ کرد وبعد از چند ثانیه، سه نفر لشم روی مذکر ِ نشه یی ریختند، دخترک، شش تا چوب را در میان انگشتانم گذاشت و مستنطقین با دشنام و عصبیت، به کلک های استخوانی ام تا آنجا فشار آوردند که از لای انگشتانم قطره قطره خون می چکید . دخترک با یک دست در گوشم با ناخن سوراخ میساخت و با دست دیگر سویچ تیپش را زد و صدای لرزاننده ای را بالا کرد :

 

اے دل نادان

آرزو کیاہے

جستجو کیا ہے

 

آنها مرا در لا بلای نجوا های موسیقی عاشقانه، خونچکان میکردند و من از امواج ابریشمین موسیقی برای خود سپرمیدوختم، گلبانگ آهنگینی که مرا از حس شکنجه بیخود میساخت، همان ترنم، برای مستنطقین، حس خونریزی و شکنجه می افروخت . جالب است که آواز لتامنگیشکر در آن لحظه دریایی از خودبودگی و طراوت را چنان در ورید های خونریزم جاری کرده بود که احساس درد بکلی از رگها یم گریخت .

از کلک هایم، همپای ِ وزن ِ تراژیک موسیقی خون می چکید  و از دهان خادیستان در جو همین آهنگ خنده باد میشد، تراژدی من برای آقایان و خانم یک کمیدی مسخره بود . آقایان میغریدند و دوشیزه باصدای نرم در لابلای اُف ها و آخ های من، با خود هم زمزمه میکرد : جستجو کیا ہے آرزو کیاہے

دو لذت به دو طریق اجرا میشد . یکی در جستجوی اعتراف گرفتن بود یکی در آرزوی مقاومت .

  وقتی چوبهای میان انگشتانم، از خجالت زیر خون شد، و خاموشی من با نغمه های فلم سلطان راضیه می آمیخت، لشمک ها ی نادان، بیشتر عاصی وکفری میشدند .

   موسیقی بیخودانه جریان داشت که شیاطین عذاب در پردۀ غضب، نا امیدانه بر من دوباره یورش آوردند . یک پایم را زیر پایۀ میز تحریر گذاشتند و ببرک با چاقی بی نمک، روی آن نشست و دوشیزه ، مطلع آهنگین را به من به نثر استخباراتی تجزیه و تحلیل میکرد :

- او نادان اعتراف کو که میکُشمت ! و با ناخنهایش زیر زنخم را چندین بار .خراشید، از پایم که در اثر یک هفته شکنجۀ بی خوابی و ایستاد شدن روبروی دیوار سپید اتاق، ورمگین شده بود و بند های پاهایم بدون غلو گویی مانند ِ رانهای ورزشی دوشیزه ی ناخن زن شده بود، خون و ریم فوران زد و موسیقی همچنان مرا با خود بدنبال قافله ای از شتر و دولی میبرد :

 

یی زمین چُپ ہے

آسمان چُپ ہے

پریی درکن سے

چـــا ر ِسو کیاہے

 

 دوشیزۀ خاد، که معنای آهنگین شعر را به نفع حزب و بزمینگی شکنجه نمی یافت ، گویی برای استحکام دوستی خاد – کاجی بی ، هورا میکشد  :

 

زمین چُپ است،

، آسمان چُپ است

چارسو چُپا چُپی ست

اِی نادان هم چُپ است

 

 متوجه نشدم که به اشارۀ رییس بود، یا از اشتیاق ِ خون - شیفتگی خودش، با ناخنهای رنگین به رخساربیرنگم حمله بُرد و در مسافه ی فقط چند ثانیه ، از رویم نیز باقیماندۀ خونها به طرف پیراهن رادار زردم سرازیر گردید، وقتی که سکوت کردم، لذت دوشیزه ناقص ماند و با گیلاس ناشکن از مسافه ی شاید دومتری، به شقیقه ام زد و من درمیان امواج موسیقی ، بزمین غلطیدم . و لتا منگیشکر بود که آوازش در میان خون و قهقه شنیده می شد .

 

 

 یی زمین چُپ ہے

     آسمان چُپ ہے

        پریی درکن سے

            چـــا ر ِسو کیاہے

 

 

 

نزدهم می 2008

 

                                       محمد شاه فرهود