رهرو
مردانی را که با زمزمه های شان
چندی در کوچه های آذرخشی گام گم کرده بودم
در شهراه وفا انگیز
در باغهای رفیق آمیز
که از تبار خاک و تاک و آواز بودند، چه آتشناک میرفتیم
که ازسلاله آزادگان ِ خورشید
که از نبیرۀ ستاره و مهتاب
که دردل شب
که دردل ظلمت
با تاجی از شهامت و شهادت و شرف در کنار هم راه میرفتیم .
برتا رک دوزخیان
د ر دخمه های تنگ وهوش سای
در شکنجه گاه های هولناک وکلک سای
با دندانهای خشم
با زبان های یکرنک آواز میخواندیم .
جا ودان است یادشان ، تا دشت تا زندان
خاطرۀ آ ن عا شقان ظرافت و زندگی إ
میدرخشد بر چوبه های دار تا صمیمیت ِ میدان
به پیشوازمرگ رفتند
بی آنکه بلرزند
اما
با مزدورانی که از تفالۀ جهالت و جنایت تاج بر سر داشتند
لحظه ی نساختند
چه لحظه های شیرینی ست که تا قله های خاطرات یاران بالا میرویم .
پهلوان کوهد ا منه ای
می /١٦⁄٢٠٠٨