رئیـس مغــرور

 

        رئیس ما مرد تنومند و بلند قامت بود . همیشه پـیـرهن و تنبان میـپـوشید و ریــش انبوه داشت. در وقت آمدن به دفتر ، بادیگارد های تا دندان مسلح او ، در پـیشرو و عقب ، وی را محافظت می کردند و او با قدم های متکبرانه  در دهلیز روان  میـبود . مو های  سر رئیس چهـل  سالهء ما  دیده  نمیشد ؛ چون  به  سرش  نه  کلاهء قره قـلی بود ، نه کلاهء پیکدار ، نه عرق چین سمت شمال ، نه کلاهء گـــــــرد

کندهاری ، نه پکول مشرق زمین و مردم جنوبی ؛ بلکه به سر او چیز عجیب و غریبی دیده میشد . وقتی من اولین بار او را دیدم ، فکر کردم کدام مرد عرب است . بخاطریکه در بعضی عکس ها اشخاص مانند او را دیده بودم ؛ اما در ملک خود اولین بار ، افغانی را میدیدم ؛ که تـقـلید از اعراب میکرد . فکر کردم تعداد از مردم به تـقـلید کردن لباس های شرقی و غربی عادت کرده اند ، اگر یک بار از رئیس ما تـقـلید کنند ، وای به حال لباس ها و کلاه های وطنی خود ما .

         وقتی او به دفتر میامد ، بادیگارد های پیشروی او در دهلیز ، مامورین بی خبر را به اشاره و یا گاهی به تیله داخل شعبات نزدیک میکردند ؛ اما چشمان مامورینی که از دور به آنها می افتاد ، خود شان داخل یک شعبه میشدند و تا وقتیکه رئیس دور نمیشد و یا به کدام سمت دهلیز دور نمیخورد از شعبه خارج نمیشدند .

          آنروز رئیس ما ، در حالی داخل اتاق ریاست شد ؛ که ما قبل از آمدن او ، در سکرتریت به         حالت انتظار نشسته بودیم . با خود اندیشیدم ؛ که او مستقیم پشت میز تحریر قرار گرفته و بالای چوکی چرخدار نشست . اتاق ریاست به مساحت ده متر طول و به عرض هفت متر بنا یافته بود . میز تحریـر ، کمپیوتر ، موبل و فرنیچر ، پرده ها و قالین های اتاق ریاست در روز دوم مقرری او ، از مفشن ترین ، مدرن ترین و قیمت بها ترین اجناس بازار خریداری شده بود . در چت اتاق ریاست دو قندیل قشنگ که هر کدام اضافه از ده گروپ داشت ، دیده میشد . نور قندیل ها به اتاق قشنگی خاص داده بود و هر بیننده فکر میکرد در هوای آزاد و زیر آسمان خیلی صاف نشسته است .

           آنروز ما هفت مدیـر ، نظر به امر قبلی رئیس ، انتظار شروع جلسهء را میکشیدیم ؛ که گویا بالای پلان استراتیژیکی ریاست بحث و تبادل نظر صورت میگرفت . نیم ساعت بعد از آمدن رئیس به هدایت سکرتر، جهت رفتن نزد رئیس از چوکی ها برخاسته و به طرف دروازه روان شدیم . قبل از داخـل شدن به  اتاق ، هر کدام ما توسط دو بادیگارد مسلح ، تلاشی و چک گردیدیم . لحظه یی بعد رئیس ما از حالت اندیشیدن و چرت زدن بیرون آمده و متوجه ما بیچاره ها شد . او با اشارهء دست ما را به نشستن امر کرد . قبل از داخل شدن فکر کردم ؛ که رئیس ما آن چیز عجیب را از سرش دور کرده و ما سرش را خواهیم دید ؛ اما آنطور نکرده بود و من بعد از دیدن او مانند دفعات قبل تصور کردم ؛ که او کل و تاس است . شش مدیر دیگر هم مانند من همیشه و در هر دیدار با رئیس همینطور حدس میزدند و بعضی از آنها متیقن بودند ؛ که رئیس مغرور ما کل و تاس است . در همین لحظه یک بار صدای ترسناک رئیس ، مرا از چرت هایم خارج ساخت . او گفت :

¬_ مدیر صاحبا ...! جلسه امروز ما به خاطر بحث بالای پلان استراتیژیکی و بهبود وضع برق دهات و قصبات دور دست اس ... شما هـر کدام نظریات خوده بگویین ؛ که ما ... چطو میتانیم ... برق خوده سر تا سری بسازیم ... دیگرا بازسازی ره ده همه بخش ها از دهات و قصبات شروع کدن ... لیکن صرف ریاست ما تا حال کدام اقدام نکده ... لطفاً ... لطفاً ده ای بازسازی نظر بتین .

           رئیس ما سکوت کرد . ما همه حیران و در مانده شدیم . از زیـر چشم به یک دیگر نظر انداخته و خاموشی اختیار کردیم . لحظه یی بعد رئیس سکوت را شکسته و گفت :

_ عجب ...! چی گپ شده ...؟ امروزهمگی گنگه شدین ...؟ چرا گپ نمیزنین ...؟ چرانظر تانه نمیتین ...؟

 

             من دستم را بلند نموده وازبالای کوچ نرم برخاستم . گلویم خشک شده بود . هر قدر کوشیدم ، صدایم را شنیده نتوانستم . رئیس وقتی حالت مرا دید گفت :

_ نامت یادم رفته ... فکر میکنم مدیر جکشن هاستی ... بگو ... چی میگفتی ...؟  

             خدا خیر بدهد مدیر حواله جات را که پهلویم نشسته بود و در همین وقت با زانوی خــــود بــه پایم زد ؛ که من تکان خورده ، صدا از حلقومم خارج شده و گفتم :

_ رئیس صایب ...! ده شار برق نیس ... مردم شکایت دارن ... اگه ... اگه امکان داشته باشه ، ما بازسازی برقه از شار شروع کنیم ... وختی ... وختی برق شاره بازسازی کدیم میریم به طرف دهات و قصبات ... ده باره پلان استراتیژیکی سالهای دگه گپ خات زدیم .

          از چهره مدیران حدس زدم ؛ که آنها هم نظر با من اند ؛ چون با تأیید گپ های من سر های شان را چون گهواره جنبان ، میجنبانیدند . وقتی به چهرهء رئیس نظر انداختم ، فهمیدم ؛ که گپ من خوشش نیامده   است . او بعد از لمحه یی مکث ، گفت :

_ تو بیشی ...! دگرا کدام نظریه دارین ... آزادانه گفته میتانین ... بگویین ؛ هر چه میــگویــین ،  بگویین ...!

           از گپ رئیس جرأت اضافه تر نصیبم شد . از جایم برخاسته و گفتم :

_ مردم شکایت دارن ؛ که شو ها برق ندارن ... اکثر مردم به شو ها و روز ها برقه به چشم نمیبینن ... بعضی جاها دو شو باد و او هم بری چهار سات برق دارن ... رئیس صایب ...! ما اقدر برق نداریم ؛ تا به مشکل مردم جوابده باشیم ... ما باید یک چاره بکنیم ... به هر قیمت شده باید تا یک ماهء که به زمستان مانده بری مردم برق آبی و یا هم برق حرارتی تهیه کنیم .

            این را گفته و به جایم نشستم . به مدیر صاحبان نظر انداخته و به اشارهء چشم فهماندمشان ؛ تا آنها هم چیزی بگویند . رئیس با تندی گفت :

_ تو دگه چتیات گفتنه بس کو ... خارج از موضوع جلسه گپ نزن

             باز هم از جا بـرخاسته و گفتم :

_ مردم میگوین برق به خدمت دوایر دولتی ، منازل مقامات عالی رتبه ، قومندان ها و زور دار ها اس ... برق ده خانه غریب و بیچاره ها نی ؛ بلکه ده خانای پولدار ها ، هوتلدار ها ، بلند منزل دار ها ، مغازه دار های بزرگ ، مقامات و زور دار ها اس .

            در همین وقت مدیر محاسبه شانه هایش را شور داده و در حالیکه از جا برمیخاست ، گفت :

_ مردم میگوین بلند رفتن قیمت صرفیه یک کیلو وات برق ازپنجاه پول به یک و نیم افغانی و ای قیمت ، ده دو ماه مصرف صرفیه برق از ششصد کیلو وات به سه صد کیلو وات عادلانه نیس ... ای کار بخاطر آزار دادن مامورین و غریبا اس ... مردم میگوین ؛ که ریاست ما به ضد منافع ملی کار میکنه ، به ضد تمدن کار میکنه ؛ تا مردم از برق صرف نظر کده ... از اریکین و لمپه کار بگیرن ... تا برق ده خدمت مردم خاص  باشه .

           مدیر حواله جات صدا زده ، گفت :

_ ما به گپ مردم کده نمیتانیم...مردم هر روز گپ میزنن...اقدر به قصه اونا نباشین...!

           مدیر مامورین گفت :

_ مردم میگن دست ما همرای تجار های تیل ، گاز ، چوب و ذغال اس ... گویا ما ازی تجار ها پول میگیریم و مردمه برق نمیتیم .

             رئیس گفت :

_ مردم غلط میگن ... چرا برق نیس ...؟ کی میگه برق نیس ...؟ آیا ده ای اتاق ، ده دفاتر شما ، ده خانای شما برق نیس ...؟ اس ... برق اس ... اگه ما به مقامات و زور دار ها برق نتیم ... ما و شما ره

 

             کسی ده ای مقام و چوکی میمانه ...؟ اگه قیمت صرفیه برقه بالا نبریم ... خی مصارف خوده از کجا پوره بسازیم ...؟ مصارف دعوت ها ره از کجا پوره بسازیم ...؟ مردم دیوانه شده ...! از دل ما خبر ندارن ... ماره درک نمیتانن ... ما مجبور هستیم همرای وارد کننده های چوب ، تیل ، گاز و ذغال جور بیاییم .

            مدیر کنترول گفت :

_ صایب ...! مردم میگن ما توجه زیاد به خود داریم ... ما به خدمت مردم نبوده ؛ بلکه ده خدمت زور دار ها هستیم ... حتی میگن ما نوکر مردم نی ، بلکه نوکر و غلام زور دار ها هستیم .

            رئیس گفت :

_ ما مجبور هستیم ده خدمت اونا باشیم ؛ چرا که نمیخاییم چوکی خوده از دست بتیم . ما باید بازسازی برقه از دهات شروع کنیم ... ای مردم ارزش داشتن برق زیاده ندارن ... دگه از آجندای جلسه خارج نشین ... اقدر مردم ، مردم نگویین ...!

             من از جا برخاسته و گفتم :

_ صایب ...! یک روز حوصله مردم شار سر نره ... اونا ... ده فکر از بین بردن ما نشن . ما باید از قار و غضب مردم بترسیم . مه که میبینم کاسه صبر مردم لبریـز شده .

             رئیس با تندی گفت :

_ او مدیر ...! عقـل خوده از دست دادی ... نمیفامی همرای کی گپ میزنی ... مه از هیچ کس نمیترسم ... ازمردم هم نمیترسم ... میدانین ... مردم اگه سیر شون ، مردم اگه صایب برق بیست و چهار ساعته شون ... اگه صایب خانه و زنده گی شون ... هر روز تقاضای شان اضافه تر شده میره .

           من گفتم :

_ رئیس صایب...! مردم میگوین وختی کار نمیتانین چرا استعفا نمیتین ...؟

           رئیس گفت :

_ به مردم بگو ... به زامت رئیس مقررشدیم ... حالی به ای آسانی چوکی خوده ایلا نمیتم ... محال اس ؛ که ایلا بتم گفتم گپ خوده سنجیده بگو...!

            آواز قیل و قال آدم ها ، شکستن و ریختن چوب و شیشه به گوشم آمد . فکر کردم از گپ های رئیس گوش هایم منگ شده است . بخاطریکه رئیس متوجه نشود ؛ که من به چرت رفته ام ، خود را تکان داده به سخنانش گوش دادم . او میگفت :

_ مدیـر صایبا ...! مردم دیوانه شدن ... او نا ای قدرته ندارن ؛ تا به طرف ما بد سیل کنن ... کسیکه طرف مه بد سیل کنه چشم او ره میکشم ... ای چی صدای غالمغال اس ، نی که ده اتاق سکرتر جنگ شده ... یک دفعه یکی تان سیل کنین ...! نمیدانم چی گپ شده ... خو خیرس ... ما به جلسه خود ادامه میتیم ... گفتم ؛ که مردم همت مقابله ره ندارن ... مردم توان نداره طرف مه ...

           من که متوجه اوضاع از قبل بودم ، به مجرد شنیدن امر رئیس، خود را به بغل دروازه رسانیده         و منتظر ایستادم . در همین اثنا دروازه باز شده و سیل خشماگین مردم به درون ریختند . من دیدم ؛ که چند نفر به جان رئیس حمله ور شده و با مشت و لگـد ، با دستهء بیل و تبر و یکی با چوکی به فرق فرق رئیس زدند . دیدم چند نفر به جان مدیر صاحبان بیچاره حمله کردند . من با عجله از اتاق ریاست خارج شدم . در سکرتریت ، سکرتر و دو بادیگارد مسلح و در دهلیز متباقی بادیگارد های رئیس را در حال افتاده به زمین دیدم ؛ که غرق در خون بودند . در بین مردم خشماگین و غضبـنـاک دهلیز رفته و با صدای بلند فریاد زدم :

_ زنده باد قدرت مردم ...! زنده باد مردم قهرمان ...!

                                                                                              پایان

                                                                                     20 / عقرب / 1385