مقدمه

این داستان به مناسبت «هشت مارچ»  نوشته شده بود تا به زنان مبارز و آگاه پیش کش شود که متاسفانه بدلیل مصروفیت هایم تکمیل نشد. اینک که بیش از یک ماه به تعویق افتاده است؛ امیدوارم سهمی کوچکی در حمایت از مبارزات زنان از سلطه چنبره مرد سالاری گرفته باشم.

خدمت عده ای از دوستانی که در جریان این واقعه موثق بوده اند، عرض شود که اینجانب قصد گزارش دهی این واقعه  را ندارم تا موضوع را با حفظ امانت، دقیقاً مثل ژورنالیست ها گزارش دهم. این داستان سرنوشت واقعی یک دختر فراری را به برسی گرفته و طبیعتاً که در سبک داستان ، نویسنده دست باز دارد تا بتواند در بسا مواردی افکارش را از زبان قهرمان داستان بیان دارد.

ژورنالیزم و وقایع نگاری موضوع را آنطوریکه هست بشکل خبر ارایه میدهد و کاری به نتیجه آن ندارد؛ در حالیکه داستان بر علاوه پیش کش کردن وقایع موجود، انگیزه ها و راه کار ها را نیز طبق دید گاهش عرضه میدارد.

واقعه این داستان در سال 2000 اتفاق افتاده که اینجانب آن را از زبان «عبدالعلی مقصودی» فعلاً ساکن سعودی و «حاج ابراهم» ساکن کویته پاکستان شنیده ام. کسانی که در سال 2000 ساکن کویته بوده اند، در جریان این واقعه قرار دارند اما از جزئیات این موضوع مبنی براینکه مثلاً کبرا در موقع دیدن حبیب چه احساسی برایش دست میداد و یا در حین دست گیرشدن به چی می اندیشید؛ هیچ کسی اطلاع ندارند. این ابتکار نویسنده است تا آن را تحت قالب داستان؛ از زبان قهرمانش باز تاب دهد.

به استثنای « مقصودی» و «حاج ابراهم»، تمامی اسامی ذکر شده انتخاب نویسنده است.

 

نادر نظری 7 می 2008

صعود عشق

داستان سر گذشت یک دختر فراری

 

آفتاب بتازگی، بال های زرین طلایی اش بر فراز تپه های ناحیه «ناوه پشی» گستراند . پسر خورد سالی به سراسیمگی دروازه های همسایه ها را میکوبید و به خانم های صاحب خانه پیام میداد که مادرش آنها را برای مساعدت وضع حمل طفلی خواسته است. خانم ها با عجله به محل حاضر شدند که صدای گریه طفل نوزاد؛ بر فضای گلخانه (آشپزخانه) می پیچید. مادر علی یاور که بیش ازباقی  خانم ها مسن تر و مجربه تر بود، با نوزاد نزدیک شد تا  ناف کودک را ببرد، یکی از خانم های جوان که گـُلسم نام داشت؛ به طمع «سی بید» (مژده) خوردن به پدر نوزاد، صدا زد: مادر علی یاور ببین پسر است یا دختر؟

مادر علی یاور با اندکی معطلی جواب داد: دختر!  با پیچیدن صدای دلخراش و بلند مادر علی یاور، فضای شادی و هلهُــله خانم ها به سکوت تبدیل شد و مادر نوزاد که نـُه ماه و نـُه روز با هزار زحمت و جگر خونی کودکش را پرورانده بود ؛با شنیدن پیام مادر علی یاور؛ حالت ضُعف به او دست داد. خانم ها با تهیه  نمودن مقدار نوشیدنی ها و ادویه  محلی، به دلداری مادر  پرداخت. گلُسم که ماه ها انتظار شکیده بود تا از پدر نوزاد سی بید بخورد؛ با حالت افسرده به گوشه نامعلومی آشپزخانه خیره شده بود. فاطمه خانم جوان دیگری که همیشه با گلسُم بنای رقابت و آودرزادگی داشت؛ باطعنه گفت:

گلسُم تو که گفتی از پدر الله داد سی بید میخوری، برو نه چرا معطلی؟

 گلسُم برای اینکه تظاهر کند از بابت دختر شدن نیز سی بید خواهد خورد؛ در پاسخ به فاطمه گفت: همین حلا می روم، پدر الله داد دو پسر دارد؛ این هم دومین دخترش است. برای اینکه پسر ها و دخترانش مساوی شده است، سی بید میخورم.

بعد از سه روز سپری شدن از زندگی نوزاد، مادرش ملای محل را برای نام گذاری وی دعوت کرد. آخند ابتدا به گوش های او آزان داد و بعد به اتفاق مادر و خاله او برایش نام های خوب و با طالع از لابلای قرآن جستجو کردند. پدر نوزاد که از بابت تولد دختر از خانمش قهر کرده بود در نام گذاری فرزندش شرکت نکرد. مادر وی نیز از بابت انتخاب هر نامی مردد بود و میگفت پدر او ممکن است ازین نام خوشش نیاید.

باآخره انتخاب نام توسط  خاله اش که از قرعه کشی قرآن بیرون شد به ماجرای نام گذاری خاتمه داد. خاله او این نام را به قرار قرائن نام دختر قبلی که صغرا نام داشت، کبرا گذاشت.

کبرا در مراحل ابتدایی کودکی بدلیل موقف جنسی اش ؛همواره  مورد تحقیر و طعنهء جامعه  قرار میگرفت و از بابت دختر بودنش هرگونه آرزو  و موفقیت برایش به سراب تبدیل میگردید. یکی از آرزوهای کبرا تحصیل علم و فراگیری دانش سواد بود که بنا بخاطر موقف جنسی نمیتوانیست به این آرزو دست یابد؛ زیرا در محل او در آن مقطع مکتب دخترانه وجود نداشت. وقتی او هوس سواد آموختن را میکرد ؛ می دید که اگر پسر می بود میتوانیست به این ایدآل اش برسد و ازین بابت بیش از بیش از موقف جنسی اش بیزاری می جُست.

کبرا در یک خانواده دهقان متوسط چشم به جهان گشوده بود که پدرش با کار در زمین های خودش روز گار میگزراند. موقف طبقاتی کبرا او را سخت کوش، ضخیم  و هوشیار ببار آورده بود که از عهده سختی و سردی روزگار بر آمده میتوانست. وی از صبح تا شب در کنار پدر به کار های زمینداری در بیرون و به امورات خانه همراه مادرش کمک میکرد.

وقتی کبرا به کم کم به سن بلوغ  میرسید؛ احساسات دوست داشتن نیز به گوشهء از قلبش جوانه میزد . این احساسات نه ناشی از یک انتخاب آگاهانه مبنی بر تعیین یک زندگی اشتراکی؛ بلکه ناشی از تابعیت عاطفی و دامن زدن به احساسات زیبا و لذت بردن عشق و دوستی نشئت میگرفت که کبرا در حال تمرین این احساسات بود.

زندگی سخت کوش و تلاش کبرا به او آموخته بود که قربانی احساسات نشود و اجازه دهد این عشق و دوستی های زود گذر سیر عبورش را از لحاظ زمانی طی کند تا به واقعیت های طبیعی نزدیک تر شود. کبرا تا خواست از  این مراحل طبیعی بگذرد، با یک واقعه غیر قابل انتظار دیگر رو برو شد. این واقعه چنان تاثیری در زندگی کبرا گذاشت که کل سر نوشت اش را رقم زد.

در یک روز بهاری که آفتاب بتازگی اشعه های طلایی اش را از فراز  کوه های سر به فلک کشیده ناوه پشی و ارزگان جمع می نمود و سایه  در همه جا در حال گستردن بود، کبرا به منظرهء خیره شد که برایش تکان دهنده بود. وی که از بالکن منزلش در حال ننظاره این منظره بود مشاهده کرد که آقای اخلاقی یکی از متنفذین محل همراه کربلایی موسی و جان محمد با در دست داشتن مقدار محموله هایی که در بین دستمال پیچیده شده بود، در حال رسیدن به منزلش هسنتد. کبرا با عجله و سراسیمگی مادرش را که در گلخانه در حال پختن غذا بود اطلاع داد. ولی مادر با کمال خـُنسردی او را متقاعد کرد که آنها برای خواسته گاری اش می آید!  کبرا از شنیدن این موضوع یکه خورد و مثل کسیکه گلوله در بدنش اصابت کند شُل شد و به آهستگی از دیوار تکیه نموده به  زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. مادر که وضع دخترش را وخیم دید، به توصیف و تمجید دخترش پرداخت و استدلال کرد که دخترش به خانه بخت خواهد رفت و بهترین پسری که از لحاظ اقتصادی و ضع اش خوب است و صاحب زمین و جایداد نیز است؛ او را برای همسری انتخاب و برگزیده است.

کبرا که نوید ها و اندرز های مادر برایش بی اهمیت تلقی میگردید؛ زانو هایش را در بغل گرفته و به آهستگی دستش را با لای قلبش گذاشت که در حال شدت ضربان بود. او دیگر کاملاً شوکه شده بود؛ قسمیکه توان مخالفت و گریه و شیون را نداشت. مادر دید که دخترش در گوشهء آرام گرفته است، از استدلال و نصیحت هایش خوشنود و راضی شده بود و فکر کرد که دخترش را مهار کرده است. کبرا مدتی قلب کوچک و داغدارش را با دستانش گرفته بود و از قماری که برایش زده بود خود را ملامت میکرد. افکار کبرا بشکل نا متوازنی جولان میکرد، گاهی سرنوشتی را که برایش تعیین کرده است؛ به تصویر میکشید و گاهی سیمای معشوقش حبیب را بسیار شفاف و رنگی در صفحه پرده های قلبش نمایش میداد. حبیب برایش بسیار معصوم و دوست داشتنی جلوه گر میشد؛ این معصومیت او ناشی از شور عشق واقعی حبیب نسبت به کبرا بود. شور عشقی که صرفاً به وسیله نگاه ها و ارتباط قلبی، منظورش را به معشوقه اش میرسانید و بس. کبرا به خاطرات نگاه های گرم حبیب می اندیشید که مادر رشته افکارش را برید و صدا زد که بیاید با او در تهیه غذا برای مهمانان کمک کند.

کبرا بدون اینکه جواب مادرش را داده باشد از خانه بیرون شد و در تاریکی شب در زیر درخت «چهار مغز» کنار خانه اش نشست و در فضای سکوت شب، افکارش را جولان میداد و  وقبل از اینکه برای زندگی آینده بیاندیشد؛ برای حبیب می اندیشید و خاطرات او را تکرار میکرد. وی فکر میکرد که حبیب بدون او نمیتواند به زندگی اش ادامه دهد؛ با وجودیکه او و حبیب هرگز از عشق و دوست داشتن همدیگر یاد نکرده بود اما تمام اعمال و حرکات آنها به همدیگر ثابت نموده بودند که قلباً همدیگر را دوست دارند. کبرا بعد از ساعتی فکر کردن که از حالت شوکه خارج شده بود؛ به گریه رو آورد و زار زار میگرست. هنوز طغیان اشکش فروکش نکرده بود که مادر او را کشان کشان با خود برده و به مجلس خواستگاران به سر او شال انداخت و  کربلایی موسی دعای نامزدی را به خوانش گرفت و مراسم شرنی خوری به میل آنها به خوشی خاتمه یافت.

از فردا آن روز گرفته تا یک هفته دیگر کبرا به این فکر بود که در قدم اول وقتی با حبیب رو برو شود چه عکس العملی از خود نشان دهد؟ ادای حالت غمگینی را بخود بگیرد؟ بشاش و شادی خود را نشان دهد یا روش نور مال و عادی را در مقابل چشمان حبیب نمایش دهد؟ وی فکر میکرد با انتخاب هر یک ازین حالت های روحی و روانی که انتخاب خواهد کرد؛ درد دل معشوقش را زیاد نموده و به وی ستم خواهد کرد. بناً تصمیم گرفت موضوع را یک امر بسیار عادی و بشکل نورمال با وی رویرو شود. زیرا در صورت غمگینی بار دیگر آتشی در دل غمزده معشوق فروزان گردیده و وی را از پا در خواهد آورد. وی فکر کرد که اگر خود را شاد و مسرور جلوه دهد؛ در عین حالیکه خلاف وضع روحی طبیعی اش می باشد، اقدام شیادانه ای نموده و در واقع عشق پاک و احساسات زیبای گذشته اش را به مسخره گرفته است. در نتیجه مصمم شد در حین رو برو شدن با حبیب وضعیت اش را بسیار نورمال نشان دهد و قسمی وانمود کند که میان آنها پدیده بنام عشق و احساس زیبا اصلاً در میان نبوده  است.

حبیب نیز با شنیدن نامزدی کبرا غمگین شده بود اما وی واقعیت ها اجتماعی را خوب درک میتوانیست و برای همین دلیل در طول یک سال از روابط عشقی میان او و کبرا؛ حاضر نشد به هیچ وجه آن را ابراز نماید. وی نه تنها علاقه اش را نسبت به کبرا همراه او در میان نگذاشت بلکه همواره سعی میکرد روابط دید و باز دید اش را از کبرا بسیار عادی و معمولی جلوه دهد. وی در عین حالیکه سعی میکرد شعله های این عشق را خفه نموده و اجازه ندهد زبانه بکشد؛ اما در بسا مواردی کنترول از دستش میرفت و نگاه ها و خنده های عمیق و ژرفی که از تی قلبش نشئت میگرفت و سر بلند میکرد نسبت به کبرا بروز میداد  که بشکل نا آگاهانه پیام یک عشق پنهانی را در سینه حبیب میرساند.

حبیب جوانی بود که در یک خانواده دهقان میانه حال پرورش یافته بود، وی تا صنف هفتم مکتب درس خوانده بود که بعداً بخاطر بهبود وضعیت اقتصادی خانواده اش به ایران مسافرت کرده و از آنجا خانواده اش را خوب تمویل نموده بود. حبیب با عودت به وطن تمام حاصل اش را صرف سر و سامان دادن به خانواده و تهیه نامزدی برای برادر بزرگش کرده بود. وی که مسئولیت اعاشه خانواده را بعد از پدر و برادر بزرگش بعهده داشت نمیتوانست بفکر  ازدواج خودش باشد و بهیمن لحاظ راه یافتن عشق کبرا را در دل به رسمیت نمی شناخت و همواره آن را بنام احساسات بولهوسانه در ضمیرش میکوبید و محکوم میکرد.

حتی بعد از اینکه حبیب احساس کرد که کبرا نیز همین احساس را نسبت به پیدا کرده است نه تنها این واقعیت را همراه کبرا مطرح کرده و رسمیت نداد بلکه در ذهن خودش نیز درگیر یک مبارزه بسیار حاد و شدید بود تا از تلقین آن بعنوان عشق سر باز زند.

بعد از گذشت یک هفته که حبیب و کبرا برای رابطه گیری باهم لحضه شماری میکرند، حبیب تصمیم گرفت تا کبرا را ملاقات کند. چرا که فکر میکرد دیر شدن غیر عادی ازین واقعه ممکن است موضوع را افشا نموده و کبرا بفهمد که حبیب از نامزدی او خشمگین شده باشد. برای همین نقشه کشید تا بخانه کبرا برود. یگانه هدف این نقشه اولاً تجدید دیدار با کبرا بود؛ چرا که در طول این ایام واقعاٌ دلش برای کبرا تنگ شده بود و ممکن بود در صورت دیر شدن ازین ایام وضعیت روحی روانی او را خراب کند که این باعث افشاء این راز شود. هدف دیگرش این بود که به کبرا نشان دهد که او برای نامزدی شان کدام موضع خاص ندارد.

حبیب برای بهانه مشخصی روانه خانه کبرا شد. برای اینکه نگاه های شان بایگدیگر خوانده نشود عینکی دودی به چشمانش کرد و برای بی خیال جلوه دادن موضوع ساجقی را از جیب بیرون کشیده به جویدن شروع کرد. وقتی نزدیک خانه کبرا رسید با صدای بلند خطاب به مادر کبرا صدا زد:

خاله کجایی؟  کبرا با شنیدن صدای حبیب دست پاچه شد و به مادرش گفت مادر برو بیرون تا حبیب وارد خانه نشود چرا که خانه نا جاروب است. مادر کبرا به بیرون دوید و از حبیب استقبال کرد. کبرا ازین فرصت استفاده کرده وضعیت روانی اش را مرتب کرد و بعد از جمع و جور خانه در بیرون خانه دوید تا از حبیب بشکل طبیعی و در عین حال ماهرانه پذیرایی نماید. وقتی از دروازه خانه بیرون شد دید حبیب عینک سیاه پوشیده در حال احوال پرسی با مادرش است. حبیب سعی کرد با برخورد سردتری با کبرا احوال پرسی نماید. وقتی کبرا در جلوی چشمانش ظاهر شد انگار یک دریچه دیگری از جهان آرزو ها و نوید برای  حبیب گشوده شد. حبیب خود را جمع و جور نموده سلام داد و برای اینکه موضوع را طبیعی جلوه دهد به مادر کبرا گفت:

 خاله مبارک باشد کبرا را پس بخت کرده ای! کبرا با شنیدن این جملات از حبیب؛ انگار آتشی از قلبش زبانه کشید و به زحمت خود را کنترول  نموده گفت: بیایید خانه. حبیب و مادرش وارد خانه شدند و کبرا از فرصت استفاده کرده به گوشهء آشپزخانه خزید و عقده های دلش را با ریختن اشک تسلی بخشید. پس از اینکه مجدداً خود را جمع و جور کرد وارد مهمانخانه شد و نا آگاهانه مستقیماً چشمانش با چشمان حبیب گره خورد. حبیب که نتوانست بدلیل تاریک بودن خانه از عینکش استفاده کند بناچار به چشمان کبرا خیره شد اما هنرمندانه توانست نگاه های شان را سرد و بی روح جلوه دهد. کبرا که دید حبیب به او خیره شده صورتش سرخ شد و به یکی از خط گلیم ها چشم دوخت.

مادر کبرا که توان تشخیص روابط دوستانه و عاشقانه دخترش را با حبیب نداشت؛ شروع کرد به توصیف دامادش و خوش بخت شدن دخترش. حبیب و کبرا نیز تظاهر میکردند  که به حرف های ایشان  با علاقه گوش فرا میدهند اما در واقع افکار شان به خاطرات گذشته شان مشغول بودند. کبرا و حبیب هر چه میکوشیدند  نگاه های شان را به همدیگر  بسیار سرد و بی علاقه نشان دهند؛ به همان پیمانه رشتهء علاقه مندی میان شان بیشتر دوانده میشد ، جرقه های محبت شان به شعله های سرکش و زبانه داری تبدیل میگردید که در نهایت هر دو درین امتحان قربانی دادن برای همدیگر شان ناکام شدند و در نهایت انسانهای پاک و صبوری چون حبیب و کبرا به بیچارگان زبونی تبدیل شدند که عشق مثل گنجشک آنها را در پنچهء ستبراش خورد له و نمودند.

بعد از چند لحضه هنر نمایی های کذایی و جلوه گرایی های نمایشی، همان احساسات زیبا  ولذت بخش که از نگاهای شان می بارید؛ بر تصمیم و  اراده آنها  مستولی گردید و در نهایت نگاه های شان همان نگاه های گرم و و عمیقی شد که قبلاً در میان شان برقرار بودند.

حبیب که قادر به اداره و مهار وضع موجود نبود؛ به ملاقات اش پایان داد و با جلوه گری و اکت شادابی و سرور، خانه کبرا را ترک گفته همراه کبرا و مادرش خدا حافظی کرد. وقتی از خانه کبرا فاصله گرفت وضعش بسیار وخیم شد و خود را از انتخاب این ملاقات درد آور و در عین حال لذت بخش؛ سرزنش میکرد.

وی خوب میدانست که بعد از نامزد شدن کبرا هرگونه رابطه گیری و ابراز احساس عاشقانه به مفهوم خود کشی برای او و کبرا بیش نخواهد بود؛ بناً این ملاقات را یک اقدام غیر عاقلانه و یک عشق نا فرجام دانسته و از بابت تداوم آن خود را ملامت میکرد.

حبیب با جنگ روانی ایکه در مدت چند روزی همرایش درگیر بود؛ به یک نتیجه مطلوب و قناعت بخشی رسید و تصمیمش را بصورت قاطعانه اعلام نموده که دیگر به هیچ عنوانی نباید با کبرا تماس و ارتباط داشته باشد. وی برایش مستدل میکرد که در صورت یک تماس و رابطه دیگر؛ ممکن است راز نهفته شده در اسرار پنهانی عیان گردد  و بناچار بصورت علنی این راز را با کبرا فاش سازد. به این ترتیب با خود عهد بست آنچه او بنام عشق خاطراتی در سینه نهفته دارد با هیچ کسی؛ حتی در ضمیر آگاه خودش نیز آن را نشناسد و کم کم از حافظه ذهنش زایل سازد.

کبرا نیز بعد ازین ملاقات با جنگ روانی شدید مواجه شد. از یک جانب خود را از تجدید ملاقات مورد نکوهش و مذمت قرار داده بخودش میگفت چرا به بهانه اینکه در خانه نیست حاضر به ملاقات شده است اما از جانب دیگر حاضر نبود این احساسات لذت بخش و زیبایش را به هیچ قیمتی از دست بدهد. وی از ابتدای خاطرات رابطه عاطفی اش با حبیب  لذت خاصی می برد و در موقعیکه که خودش را مورد سرزنش قرار میداد احساس خوبی به آن دست نمی داد. بهین دلیل عشق ورزیدن به حبیب به یک احساس زیبا  و دوست داشتتنی تبدیل شد. از جانب دیگر از حبیب جُز همین احساس نیک هیچ خاطره بدی دیگری نداشت. وی فکر میکرد که حبیب یگانه مظهر و نماد خوش بختی برای اوست. چرا که حبیب حاضر نشد بخاطر اینکه مبادا فکر کبرا را پاشان سازد؛ حتی یک حرکت و کلمه ای در باره عشقش با او در میان بگذارد. همین ایثار و ازخود گذری حبیب سبب شد تا کبرا از او یک شخصیت قهرمان عشق در ذهنش خلق نموده و بیشترین وقت خود رادر باره او بیاندیشد.

کبرا بعد از ملاقات اخیرش با حبیب، بیشتر وقتش را با گریه و شیون  و حالت افسردگی میگذراند. او برای اینکه به احساسات نیک و زیبایی دست یابد؛ همیشه به خاطرات مراجعه کرده و از بابت چنین احساسی لذت میبرد. کبرا روز ها را در کار و فعالیت امور کمک به مادرش اما شب ها همیشه افکارش را با خاطرات گذشته حبیب سپری میکرد . وی  پس از اینکه به این نتیجه رسید که گریه و شیون یا بازگشت به خاطرات گذشته هیچ سود قابل ملموس برایش ندارد؛ عزم اش را جزم نموده و یک تصمیم بسیار خطر ناک و تعیین کننده گرفت. این تصمیم سرنوشت ساز بعد از دوهفته جدل ها و کش مکش های روانی گرفته شد. انگیزهء این تصمیم قاطع این بود که کبرا استدلال میکرد زندگی را دوست دارد. چون زندگی را دوست میدارد؛ بناً برایش باید سرمایه گزاری کرد. وی معتقد بود که زندگی او مربوط به خودش است. پدر و مادر نباید بدون رضایت و مصلحت او با سرنوشت او بازی کنند. کبرا میدانیست که باقی همسالان او اگر به زندگی ایده آلی دست یافته اند؛ محصول چانه زدن خود آنها با پدر مادر و باقی فاملین شان بوده است. وی خاطره چندین نمونه از دختران و خانم های محل را در ذهن داشت که تن به تقدیر و سرنوشت داده و برای انتخاب یک همسر خوب و ایده آلی تلاش و مبارزه نکرده بودند. بهمین ارتباط وقتی به موقع نتوانسته بود مخالفت اش را با همسر تحمیلی اش آغاز نماید؛ خود را نمی بخشید و همواره ازین بابت خود را به بی لیاقتی و بی کفایتی متهم میکرد.

کبرا برای اینکه در آینده بتواند خود را از جدل روحی - روانی  نجات دهد؛ تصمیم گرفت خود را در معرض چانس آزمایی قرار دهد. انگیزه ایکه این آزمون بزرگ بر آن استوار بود، این بود که وی فکر کرد که هر گاه ازین امتحان سر بلند برآید به مرادش خواهد رسید؛ اما در صورتیکه شکست بخورد؛ میتواند درشرایط طاقت فرسا زندگی اش را ادامه دهد اما عذاب وجدان نخواهد کشید. یگانه  نظام ارزشی و عقایدی که کبرا پلان و برنامه زندگی اش را بر آن عیار میکرد؛ آزادی وجدان و ضمیر آگاه او بود. ضمیر آگاه و سرکش کبرا همیشه علیه ضمیر نا آگاه و تسلیم طلب او میرزمید. ضمیری که کبرا را به سازش و تسلیم طلبی دعوت میکرد؛ کلیه نظم و سنت عرفی اجتماعی را تقدیس میکرد و علیه تجدد اندیشی،ابتکارات؛ نوآوری ها و ابداعات جدید مبارزه میکرد. همینطور ضمیر آگاه او به خیلی از سنت ها؛ آداب؛ رسوم و مناسبات اجتماعی می تازید و آن را نا عادلانه و مضیر تلقی میکرد. آنچه باور ها و دیدگاه ضمیر آگاه او را تقویت میکرد؛ همین سلطه خانواده سالاری ای بود که موجب نقض حقوق او بعنوان یک انسان شده بود. طبق عقاید پدر سالاری؛ فرزندان او در تمام امورات و از جمله در امر ازدواج نیز می باید  از پدر  ومادر اطاعت کنند. اگر این اطاعت بر اساس ایجاد روابط صمیمی میان فرزند و والدین تنظیم گردد؛ که خوب است اما اگر تابعیت از آنها مشابه به اطاعت عسکر از افسر باشد؛ چیزی جزُ مالکیت بردگی ماآبانه نخواهد بود. بناً تعبیر برده شدن انسان حتی توسط پدر هم که اعمال گردد؛ برای کبرا درد ناک و رنج آور بود. همین احساس نمودن درد و رنج زمینه تقویت بخش ضمیر آگاه او و کمرنگ شدن ضمیر نا آگاه و تسلیم پذیر گردید که در نهایت توانست بر دولی و مردد شدن تصمیمش فایق آید و عزمش را بیش از همه در پلان و اقدامی که در پیش گرفته بود؛ جزم کرد.

در یک صبح بهاری که آفتاب امواج تابناک را در شاخسار برگهای درختان تنومند و گلُ های تازه شکوفه و معطر گستراند، کبرا پلان خطر ناکش را آغاز نموده از گل شاه یگانه دوست همرازش خواست که برای یک ماموریت  خطیر آمادگی گرفته قبل از طلوع فجر خود را جلو آسیاب جان محمد برساند. گل شاه اصرار کرد که کبرا علت آمدن اش را در آن وقت شب و تصمیمی که اتخاذ نموده با او در میان بگذارد اما کبرا آن را به موعد معین موکول نموده بر گل شاه تاکید کرد که این راز را هرگز با کسی فاش نسازد. بعد از اینکه کبرا گل شاه را ترک گفت، گل شاه کوشید نقشه و پلان کبرا را پیش بینی نماید اما هر چه افکارش را در عرصه ها و امورات زندگی کبرا مامور کرد تا آن را مورد باز بینی و کاوش قرار دهد؛ موردی را نیافت که از عقلش مدد خواسته آن را  تجزیه  و تحلیل نماید، بناً به پاس دوستی و همراز بودن، خود را آماده یک ماموریت مهم و مجهول کرد. ماموریتی که ممکن بود به قیمت بر باد رفتن آبرویش تمام شود.

گل شاه آن روز غرق در تفکر از نقشه کبرا بود. شب که پدر و مادر و اعضای خانواده گل شاه دوشک های شان را برای خوابیدن پهن کردند، گل شاه نیز به بستر رفت اما نه تنها خواب را بر چشمانش حرام کرد بلکه اعصاب او نیز نا آرام و افکارش بصورت نا متمرکزی ازین شاخه به آن شاخه می پرید و هر چند دقیقه ای بر ساعت شاوبین دارش در زیر لحاف نگاه میکرد. پس از اینکه عقربه های ساعتش نوید طلوع فجر را میداد، به آهستگی از زیر لحاف بیرون آمد و صدای پاهایش را گرفته به آهستگی دروازه را فشار داد تا بدون انعکاس صدا باز شود، دروازه طبق خواست گل شاه بدون غیژ و پیژ باز شد و گل شاه بطرف آسیاب جان محمد که حدود ده دقیقه از آنجا فاصله داشت بسرعت روان شد. پس از مقدار سینه سوزی و شدت ضربان قلبش؛ بلآخره جلو آسیاب رسید. به آهستگی سرعت و شدت نفس هایش را کنترول کرده بطرف آسیاب خیره شده دید که کبرا در آنجا منتظر اوست. برای اینکه مطمئن شود به آهستگی صدا زد: کیستی؟

کبرا در جواب گفت: منم نترس. گل شاه با عصبانیت گفت: این کار هایی که تو میکنی کار ایلا گشتا است. زود تر بگو قچار کنده مرا درین جا برای چی خواسته ای؟

کبرا دست گل شاه را گرفته او را به آرامش دعوت نموده به داخل آسیاب برد. وقتی داخل آسیاب شدند، گل شاه دید چراغ الکین روشن است و دریچه آسیاب را پرده ضخیمی گرفته تا نور چراغ به بیرون نتابد. کبرا بطرف گل شاه اشاره کرد که به آن سمت نگاه کند. وقتی گل شاه متوجه شد که در آن سمت چیزی جز یک دست لباس مردانه و لنگی مدراسی ای بیش نیست، پرسید که زود تر بگو از من چه میخواهی؟  کبرا ابتدا او را به خنسردی دعوت نموده و نامزد شدن تحمیلی اش را به او توضیح داد. وقتی گل شاه میخواست چیزی بگوید کبرا تاکید میکرد که او را برای نصیحت یا دعوت به انصراف از تصمیمش نخواسته است. کبرا به او گفت که از او بعنوان یک دوست خواسته تا به او کمک کند و این تصمیم ربطی به زندگی خصوصی  و کاری به آبرو بری گل شاه ندارد.

پس از اینکه گل شاه آرام گرفت، کبرا قیچی ای به دست گل شاه داد تا مو های او را مثل پسران کوتاه کند. گل شاه نیز با دلهره و چشمان اشک آلود دست به کار شد و مو های بلند و خرمایی کبرا را قیچی میزد. هر دفعه ای که صدای قیچی کرت میکرد و قسمتی از موهای کبرا پاشان شده و به زمین واژگون میشد؛ دل گل شاه کباب کباب شده و نا سزا گویی  و دشنام های رکیک را نثار کبرا میکرد که چرا چنین روزی را بر سرش آورده و زندگی اش را خراب میکند. کبرا نیز با افتادن پارچه های بریده بریده موهاش به زمین؛ اشک هایش نیز مثل مروارید در بالای آن می افتاد اما سعی میکرد گل شاه را دلداری داده و چنین وا نمود کند که  او ازین کارش چندان نگران نیست.

گل شاه بلآخره با وجود نگرانی گریه و افوس خوردن از اقدام کبرا، موهای او را مثل موهای مود روز پسران کوتاه کرد.  پس از آن کبرا لنگی مدراسی را به او داد تا منظم قات نموده از بالای سینه های نیمه مرجسته اش بپیچاند. یکی از چانس خوبی که درین ماموریت به درد اش خورد این بود که وی در کودکی مادرش را نگذاشته بود تا گوش ها و بینی او را به منظور محل آرایش زیبایی سوراخ کند.

پس از اینکه مراحل آرایش مردانه برای کبرا به پایان رسید و لباس و کفش مردانه پوشید، او واقعاً مثل پسران شباهت پیدا کرد. کبرا برای اینکه روحیه دوستش گل شاه را تقویت دهد، اکت پسر ها را در آورد و با صدای تون مردانه ای به گل شاه گفت : من این کار را برای این اقدام نمودم که عاشق تو هستم! من دوست دارم تو همسر من باشی، درست است عزیزم؟ خوب دست هایت را به من بده تا برویم به نقطه ای زندگی را آغاز نمائیم که به دور از هرگونه ستمگری و بی حقوقی باشد. کبرا هم چنان نقش پسران چشم چران را بازی نموده آنها را به مسخرگی گرفت که در حال شکار دختران هستند. گل شاه با پوزیشن گرفتن کبرا  خنده و شادی برلبانش نقش بست و اشک هایی که برای کبرا ریخته بود به اشک شوق وشادی تبدیل شد.

البته خنده و مزاح آنها بدلیل کمبود وقت و ترس از روشن شدن هوا ادامه نیافت و به زودی همدیگر را با چشمان اشک آلود در آغوش گرفته خدا حافظی کردند. قرار به این شد که اول گل شاه صحنه را ترک نموده بطرف خانه اش برود و بعداً کبرا به مسیرش ادامه دهد. همین قسم کبرا چراغ را خاموش نموده همراه وسایلی که داشت تحویل گل شاه داده و در جلو آسیاب صورت همدیگر را بوسیدند که ابتدا گل شاه رفته رفته در میان علف ها و درختان در سیاهی شب از چشمان کبرا نا پدید شد. پس از اندکی معطلی، کبرا اولین قدم های قمار گونه و سر نوشت سازش را با اکت راه رفتن به روش مردانه آغاز کرد تا اینکه بعد از مدتی از مرز های ناحیه « ناوه پشی» وارد خطه «شب بخیر» گردید. وقتی از قریه ها و اهالی شب بخیر عبور میکرد هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. کبرا از بابت افشا شدنش زیاد نگران نبود؛ زیرا اگر کدام شخصی آشنا با او برخورد میکرد؛ وی میتوانیست از فاصله خیلی زیاد که قابل رویت بود؛ تغییر مسیر داده و بعداً راهش را ادامه دهد. بیشترین خطر افشاء شدن از ناحیه شب بخیر ممکن بود؛ زیرا اهالی ناوه پشی شب بخیری ها را می شناسند. کبرا وقتی این منطقه را پشت سر گذاشت، دیگر از بابت برخورد کردن با آشناها زیاد نگران نبود. دلیل عدم نگرانی اش کوتل بزرگ و سر به فلک کشیده «قبرغه» بود که عابرین از فاصله خیلی زیاد قابل مشاهده و تشخیص بود و فرصت کج شدن از مسیر را میداد.

چند مسافر و عابری که درین مسیر با کبرا سر خورد؛ وی را مطمئن کرد که کسی قادر به تشخیص هویت جنسی او نمی باشد. تازه کبرا هنرمندانه اکت حرکات مردانه و از جمله صدا مردان را خوب تقلید و ادا میکرد. چانس دیگری موقف سنی او بود که وی را پسر حدود پانزده الی شانزده ساله  نشان میداد.

کبرا که قبلاً چند دفعه ازین مسیر ها آمده بود؛ تمام قریه ها و قصبات جلو چشمانش آشنا بود. وقتی در بازار «چهل باغتوی پشی» رسید؛ ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد. وی از داخل شدن در بازار کمی نگران بود و تصمیم گرفت از پائین بازار عبور نموده مسیرش را به سمت «سنگ ماشه» مرکز جاغوری ادامه دهد. خوش چانسی تا این زمان به باور او مبنی بر موفقیت در مسافرتش تقویت میکرد. چرا که خواست مسیرش را بطرف پائین بازار کج کند؛ که صدایی بلندی را شنید که میگوید: سنگ ماشه – سنگ ماشه. دل به دریا زده داخل بازار شد دید موتر فلاند کوچ سفیدی در حال حرکت بطرف سنگ ماشه است. نزدیک موتر وان شد پرسید:

خلیفه کرایه تا سنگ ماشه چقدر است؟ موتر وان در جواب گفت: لالی جان چهل و پنج هزار. میری؟ کبرا گفت خلیفه کمی کمتر بگیر من زیاد پول ندارم. موتر وان در جواب گفت: بیا بنشین تو دو هزار کمتر بده اما با باقی مسافرین نگو. کبرا دست کولش را به موتر وان داد و سوار فلاند کوچ شد.

در موتر شش نفر دیگر نیز با او همسفر بودند که همگی آنها پسران جوان بودند. وقتی موتر حرکت کرد؛ شوخی ها و بزله گویی شروع شد که کبرا برای اولین بار این شوخی را می شنید؛ زیرا او قبلاً بخاطر موقعیت جنسی اش اینگونه شوخی ها را نشنیده بود. اگر اینگونه شوخی ها و جوک را در هیئت دخترانه اش می شنوید، موقیت او اجازه نمیداد تن به گوش کردن این شوخی ها بدهد اما حالا او باید خود را با این فرهنگ مردانه وفق دهد و او نیز چنین میکرد. یکی از مسافرین که کریم نام داشت خطاب به کبرا گفت: لالی جان تو درین شوخی ها شرکت نمیکنی،از حرف های ما  قارت که نمی آید؟ کبرا میخواست جواب دهد اما ظاهر یکی از مسافرین پیش دستی کرده گفت:

نه قارش نمی آیه نمی بینی که همیشه لبخند میزنه؟ بیچاره با ما آشنایی نداره بیگانه است. راستی لالی جان از کجا هستی؟ کبرا با احتیاط پاسخ داد: «از شیرداغ». کریم گفت: خوب! من شیر داغ آمده ام. مردم آن بسیار مهمان نواز است. کبرا سرش را به علامت تایئد تکان داد و از بابت اینکه باز سوال پیچش نکردند؛ خدا را شکر نموده کم کم به مزاح های آنها شرکت میکرد.

موتر ساعت چهار بعد از ظهر در بازر سنگ ماشه رسید و مسافران تقاضا کردند که آنها را جلو «پشی هوتل» توقف دهد. کبرا برای اینکه در پشی هوتل با یکی از آشیایان و اقارب اش تصادف نکند، از موتروان خواست به اول بازار پیاده اش کند.  پس از پیاده شدن که حالا جرئت سوال کردن پیداکرده بود از یک دکان دار پرسید: موتر های انگوری از کجا می رود؟ دکان دار جواب داد: از بازار پائین. کبرا با رهنمایی دکان دار محل موتر ها را پیداکرده سنگ ماشه را به مقصد انگوری ترک گفت.

پلان کبرا تا اینجا خیلی خوب و سریع پیش رفت. وی میدانست که در صورت توقف ممکن است فامیل اش بدنبال او بیاید و یا کدام آشنا او را بشناسد که همه چیز خراب شود.

کبرا همراه مسافرین عازم انگوری، در موتر نیز برایش خوش می گذشت. چرا که تبدیل موقف جنسی او منجر به تبدیلی آشنایی او به حیطه دیگری از جهان بینی مردانه و فرهنگ مزاح و بزله گویی نیز شده بود.  وقتی موتر به بازار انگوری نزدیک شد؛ یکی از مسافرین از موتروان خواست تا او را به «هوتل خوجه» برساند. دلیل رفتن آن مسافر به هوتل خوجه این بود که این هوتل در یک گوشهء بازار قرار دارد و هوتل خلوتی است. کبرا نیز همراه آن مسافر در آن هوتل پیاده شد.

مسافرین تازه وارد اساس هایش را درین هوتل جابجا کردند و چاینکی فرمایش دادند. کبرا همان پول شرنی خوری اش را که از بکس پدرش شکسته و خرچی راه کرده بود، در جریان مسافرت جرئت مندانه مصرف میکرد. وی که زیاد گرسنه بود نان شب را صرف نموده در همان اتاق پهلوی مسافران دیگر خوابید و شب را براحتی سپری کرد.

فردا وقتی چشمانش را گشود احساس کرد که کمبود خواب شب های گذشته  را جبران کرده اما پاهایش بخاطر پیاده روی دیروز درد میکرد. بعد از صرف صبحانه همراه همسفرش در نمایندگی رفت تا تکت پاکستان را خریداری نماید. پس از یک سلسله مشاهدات فهمید که مسافرین توسط نمایندگی مورد استثمار قرار گرفته تقریباً نیمی از هزینه راه شان را به نمایندگی باج میدهند تا بتوانند از آنجا به مقصد پاکستان عبور نمایند. کسانیکه بصورت قاچاق از بازار انگوری تا بازارک «لشکری» بروند تا مستقیماً با دریواران ً پشتون که انحصار انتقال مسافران را بخود اختصاص داده بودند، معالمه نموده با قیمت نازلتری سفر کنند، مورد تعقیب و شکنجه نظامیان «باشی حبیب» قرار گرفته و جبراً به سوداگران مسافر فروخته میشدند. کبرا خیلی از ستمگری های نظام حاکم و طبقاتی را مشاهده میکرد که بر علاوه ستم بر زنان؛ بر محراق خیلی از ستمی که او قبلاً بدلیل موقف جنسی اش متوجه آن نبود، آشنا شد. وی که خود را در نقش و هیئت مرد متظاهر کرده بود، بیش از پیش حسرت و آرزوی مرد بودن را در ذهن خویش القاء نموده  و فکر میکرد که او اگر یک مرد بود میتوانیست این نا ملائمات های اجتماعی را به کمک مردم ستمکش حلاجی نماید. زیرا وی معتقد بود که مردم زحمتکش اگر از عقل و منطق خود کمک بگیرد میتواند یک جامعه ایده آل برایش درست نماید که نه به جنس زن ستمگری شود و نه به مرد.

کبرا در چنین اندیشه ها و آرزو ها غرق بود که شخصی با سلام کردن به همسفرش، رشته تفکرش را مختل کرد. شخص  آشنا ابتدا با همسفر او داوود و بعداً با وی احوال پرسی کرد. داوود کبرا را به عبدالعلی مقصودی  بهادر معرفی کرد. پس از یک رشته صحبت های مقدماتی؛ هر سه هم سفر تصمیم گرفتند که تکت گرفته به اتفاق هم یک جا در یک موتر سفر کنند. آنها بعد از چند ساعتی سوار موتر تویوتای دبل سیته شده؛ انگوری را به مقصد کویته پاکستان ترک گفتند. موتر حامل ده نفر مسافر بود که پنج نفر شان در سیت نشسته بودند. بهادر، داوود و مقصودی نیز از جمله سیت نشسته گان بودند. مسافرت برای بهادر(کبرا) که تغییر جنسیت داده بود؛ علاوه بر نگرانی از آینده اش، دلچسب بود. دلیل رضایت اش این بود که از نقشه و اکت های هنر مندانه اش به خود میبالید و خود را در دل مورد ستایش قرار میداد.

مقصودی که یک شخص شوخ و اجتماعی بود؛ همراه بهادر شوخی و مزاح را آغاز کرد. وی از بهادر پرسید که برای چی منظوری عازم پاکستان است؟ بهادر در جواب گفت که برای کار کردن میرود. مقصودی نگاهی به سیمای بهادر انداخت و گفت چه کاری را در نظر داری؟ بهادر که جواب دادن این سوال برایش سخت بود گفت: نمیدانم اما هر کاری پیدا شد مهم نیست. مقصودی که به مقصد شوخی اش رسید با خنده بلند گفت:

بلی میدانستم برای مثل شما بچه لخشوم هرکاری باشد تفاوت ندارد. بهادر نمیتوانیست منظورش را درک کند، چون او در یک چنین فضایی بزرگ نشده بود و نمیدانیست جامعه برای پسر های نو جوان از چه نوع شوخی ها استفاده میکند. چون او قادر به درک و تشخیص دادن منظور ایشان نبود؛ پاسخ مناسب ارایه داده نمی توانیست. مقصودی وقتی دید پسرک بسیار کم رو و با حیا است؛ دست از شوخی همرایش برداشت و به دل گفت بیچاره از مجبوری مشکل اقتصادی خانواده تن به مسافرت داده است.

همچنان که موتر زوزه کشان دشت های بزرگ و وسیع و زمین حاصل خیز را می پیمود، بهادر ملک و جایداد اهالی قریه اش را در ذهن متصور میکرد که در مقایسه با این مالکیت ها بدرجه هیچ است. گاه گاهی نیز مشاهده میکرد که این مردم با وجود داشتن این همه ملک و مزرعه های وسیع و حاصل خیز؛ نسبت به اهالی ساکن خودش از یک زندگی عقب مانده تر و غیر رفایی برخور دار است، بناً نابرابری های اجتماعی را در همه جا مشاهده میکرد و ازین بابت رنج می برد.

بهادر دوست داشت ازین سفر آگاهی کسب نموده و برای همین هم کدام سوالاتی از همسفرانش میکرد اما پاسخ قابل رضایت بخشی دریافت نمیتوانیست.لذا ترجیح میداد ساکت باشد و به مسایل فکر کند. گاه گاهی که افکارش متمرکز به موضوع خاص میشد و میخواست روی آن مکث بیشتر کند، جمپ های خیز خیز پی هم موتر؛ افکار او را پاشان میکرد و مانع آن میشد تا به تحلیل مسایل به نتیجه مطلوب و نهایی برسد. وقتی کبرا متوجه قلعه ای که در نواحی اطراف «شاجوی» مستقر بود؛ شد، حس کنجکاوی او را بیشتر بر می انگیخت. وی می دید که قلعه های بزرگ از همان کسانی اند که مالک این مزرعه ها و جایداد ها هستند اما در اطراف این قلعه های بلند و طویل، سر پناه های کوچک و محقری نیز قرار دارند که مربوط به دهقانان است. دهقانانی که تمام این محصول را برای ارباب میکارند و تولید میکنند ولی خود شان شکم های شان گرسنه و دستان شان پینه پینه هستند. اینکه چرا این مناسبات ستم گرانه در جامعه مسلط است، فکری بود که بهادر قادر به تشخیص آن نبوده اما میخواست این مسئله برایش روشن شود و برای این غرق در تفکر بود که موتر وان صدا زد: پائین شوید درین هوتل چای و نان تان را بخورید بعداً حرکت میکنیم. همه مسافران پائین شدند از هوتلی چای خواستند و مشغول نوشیدن شدند.

مسافران در حال خوردن چای بودند و بهادر چشمش به شاگرد هوتلی دوخته بود که با پوشیدن لباس کارگر پنچر گیری ، همراه سماوات چی کمک میکند. وقتی فهمید که او کارگر پنچرگیری نیست بلکه شاگرد این سماوات است که قادر به پوشیدن لباس تمیز نمی باشد، دلش برای او می سوخت. بهادر مشغول چای ریختن در پیاله بود که دو نفر تفنگ بدستان طالبان در هوتل رسیدند و از دریور  به زبان پشتو چیزی می پرسید. پس از یک سلسله پرسش ها رو به مسافرین کرده پرسیدند: چیری حٌی ؟ مقصودی جواب داد: مونژ خو غریبان خلگ یو؛ پاکستان ته حٌو، غریبی د پاره. طالبان به مسافران به دقت نگاه کردند و از جمله ازکبرا سوال کرد:  چیری حٌی؟

کبراپشتو نمیدانیست و به طرف مقصودی نگاه کرد. مقصودی در جواب گفت: دا هلک پشتو نه پوئیژی. دا هم پاکستان ته حٌی . دا زمونژ ملگری دی. طالبان با خشم به مقصودی گفت: ته پریژده چه دا خپل حٌواب ورکوی. بعد خطاب به کبرا گفت: او بچه، تو کجا میره؟  کبرا گفت: پاکستان. طالبان پرسید: از تو نام چی است؟ کبرا پاسخ داد: بهادر.

یکی از رفیقش گفت: دا خو انجلی دی! دیگری در جواب گفت: حٌه هلکه. وی برای اینکه رفیقش را مطمئن بسازد به صدای بلند گفت: په خدای که دا انجلی دی!

طالبان با یک سلسله گفتفگو همراه مقصودی استدلال میکردند که بهادر دختر است اما مقصودی ابتدا به خنده و شوخی گفت که نه خیر، ایشان وی را می شناسد که پسر است اما طالبان موضوع را جدی گرفتند و از همسفران او خواستند تا بهادر را برای معاینه تحویل آنها بدهند. مقصودی پافشاری کرد و گفت که ایشان موضوع را همراه مسئول طالبان در آن بازار مطرح خواهند کرد. کبرا که خیلی نگران و وحشت زده شده بود از روی تظاهر، گاه گاهی لبخند میزد و چنین وانمود میکرد که ادعای طالبان را به مسخره گرفته است. بلآخره طالان با مسافرین به این توافق رسیدند که آنها مسئول و ملای کلان خود را آورده تا موضوع همراهش مطرح شود.

طالبان هوتل را ترک گفته به موتر وان دستور داد که اجازه حرکت کردن ندارد. مقصودی ازین فرصت استفاده کرده به باقی مسافران مشوره کرد که همگی آنها شهادت بدهند که بهادر را از دیر زمانی است که می شناسند که پسر است. مقصودی از پسر بودن بهادر اطمنان داشته و ترس و واهمه اش از این بود که طالبان بهادر را به بهانه خوش گذراندن بچه بازی خود شان با خود ببرند.

مقصودی مسافرینی که از جاغوری و مالستان همراهش بودند متیقن کرد که او بهادر را می شناسد و طالبان به منظور بچه بازی چنین بهانه را مطرح میکنند. مسافرین نیز تعهد کردند که برای ابطال این ادعای ناروا و بیجا؛ حد اکثر تلاش شان را خواهند کرد. کبرا برای اینکه همسفران اش را مطمئن سازد گفت: شما نگران نباشید، اجازه دهید من را معاینه کند، بعد از اینکه دانیست که پسر هستم رهایم خواهند کرد. مقصودی ازین پیشنهاد بهادر بسیار عصبانی شده داد زد: او احمق تو میفهمی یانه؟ طالبان به این بهانه به شما تجاوز نموده و برای عیاشی شان تو را می برند. آنها بچه باز هستند!

این جملات برای کبرا کاملاً نو و بسیار متحیر کننده بود. چرا که او تا حال هیچ نمی دانست که پسران نیز درین جهان نا عادلانه مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند. او با تغییر دادن شکل ظاهری و اینکه وانمود کند پسر است، فکر میکرد از تجاوز جنسی و حمله چشم چرایانه و طمع مردان نجات یافته اما مقصودی بسیار روشن به او حالی کرد که او با وجود پسر بودنش نیز ازین خطرات مصئون نیست.

مسافران مشغول درد دل شان بودند و استدلال میکردند که طالبان سناریو قتل عام هزاره را به بهانه های گونه گونی رو دست گرفته از جمله به گور های دسته جمعی «کاندی پشت» اشاره داشتند که بیش از ده ها مسافر را در آنجا به قتل رسانده است. یکی از مسافر صادقانه مطرح کرد که اگر طالبان خواست بهادر را معاینه کند، او را در حضور ما رو به بیابان و پشت با ما ایساد کند تا شاش کند. این عمل بدون اینکه به آبروی او صدمه برسد اثبات می نماید که پسر است. باقی مسافران همه تائید کردند اما کبرا صورتش سرخ شد و اما ماهرانه در جواب گفت که او بتازگی شاشیده است. مقصودی به شوخی پرسید: یگان قطره هم نمانده؟ کبرا گفت نه.  مقصودی گفت: بلا بزنه تورا،  چرا مقداری برای طالبان نماندی!

همه در حال خندیدند بودند که گروپ طالبان سر رسیدند. در میان آنها یک ملای قد بلندی دیده میشد که معلوم بود سرپرست گروپ است. وقتی آنها نزدیک مسافران شدند؛ با اندکی احوال پرسی پرسید کدامش است؟ طالب قبلی که آمده بود به کبرا اشاره کرد. مقصودی ازین فرصت استفاده نموده به ملا سلام داده به خنده گفت: مولوی صاحب نظامیان شما فرق پسر از دختر را نگرفته به این بچه که از محل ماست و ما سالها او را می شناسیم، دختر خطاب میکند. مولوی که قیافه نورانی مثل امام زمان داشت و ریش اش مثل لنگی سفیدش  می درخشید خطاب به کبرا  گفت:

او بچه چه نام داری؟ کبرا جواب داد: بهادر. مولوی به چشمان بهادر خیره شده اما کبرا نیز تا زمانی که مولوی از او چشم بر نگرفته بود؛ با کمال جرئت و چشم سفیدی با چشمان مولوی نگاه کرده و تبسم میکرد. مولوی بلآخره پلکان چشمانش را پائین انداخت و خطاب به نظامیانش گفت: لیوانیه دا خو انجلی نه دی. بعد خطاب به مسافرین با برخورد نوازش مآبانه گفت: اینها(نظامیانش) بچه و بی عکل اند، نمیدانند.

طالب مدعی به مولوی اعتراض کرده گفت: تر اوسه پوری خو مالوم نشته...  مولوی حرف او را قطع کرده برای اینکه همه بدانند به فارسی گفت: خدای تعالی، جٌزمه حزمتُه، به ما عکل و منطک داده، باید از منطک ما استپاده کنیم. وکتی از عکل ما استپاده کینم؛ لازم نیست آبروی یک مسلمان را برده او را بی عزت کنیم.

مولوی برای اینکه تحلیلش را علمی و منطقی جلوه دهد چنین ادامه داد:

اگر چشمان یک مرد  مسلمان به چشمان یک زن بیافتد، او حتماً خجالت کشیده نگاهش را از چشمان مرد گرفته و به زمین بر میگرداند. اما اگر یک مرد مسلمان به چشمان مرد دیگر نگاه کند، او خجالت نکشیده و به نگاهش ادامه میدهد که همین بچه نیز چنین کرد!

بناً مولوی به جنجال ها خاتمه داد و مسافرین با خوشحالی اجازه حرکت یافتند. مسافرین و از جمله مقصودی نیز تحت تاثیر سخنان ملا قرار گرفته و استدلال او را تائید میکردند. کبرا که موفقانه و سر بلند امتحان ملا را پشت سر گذشتانده بود، ابتکار خود را مورد  تحسین و تمجید قرار داده به دل میگفت خیلی ازاعتقادات مردم مثل همین استدلال از باور های خرافی آنها نشئت گرفته و بر بنیاد بینش ها و تفکر غیر حقیقی استوار گردیده است. وی معتقد شده بود که اگر کسی جرئت کند این تابو ها و طلسم یک نواخت اندیشی ایمان گرایانه را زیر سوال ببرد، بسیار شکننده و ترک بردار است.

مسافرین در مسیر راه بنای شوخی را همراه کبرا گرفته و با وجودیکه از جنسیت او شک نکرده بود اما بعضی اوقات او را بنام دختر صدا میزد. مقصودی باز به شوخی پرسید: خوب دختر جان بگو در پاکستان چه کار خواهی کرد؟ کبرا در جواب گفت: در کان کوله رفته کار میکنم. مقصودی در جواب گفت: در کان کوله! کان کوله مرکز تکری هاست که امکان ندارد از دست آنها سالم بمانی. کبرا فکر کرد مقصودی این خطر را برای دختر بودن او پیش بینی کرده جواب داد: 

من از تکری ها چی چیزی کمبود دارم؟ همگی خندیدند و مقصودی به باقی همراهانش گفت: این بچه خیلی ساده است که بعضی اوقات آدم فکر میکند او واقعاً دختر است. بعد کبرا را مخاطب قرار داده ادامه داد: او بچه تو از محل تان هنوز بیرون نشده ای و این اولین مسافری شماست. باید هشیار بوده بدانی که تکری ها از دختر کده پسر را بیشتر خوش دارند. پسرانی که هم سن و سال شماست، در کان کوله همراه برادر یا پدر و اقارب نزدیک شان کار میکنند. اگر پسری تنها باشد به هیچ عنوان از دست تکری ها تیر نخواهد شد. آنها یک عمر را در بچه بازی و همجنس گرایی بسر برده و پسر های نو آمده و بی کس را به زودی شکار میکنند. وقتی مقصودی مسئله را توضیح میداد با قی مسافرین حرف های او را قسمی تائید میکردند که برای آنها یک امر عادی تلقی شده و هیچ تعجبی نمیکردند.

تنها کسی که این صحبت ها و اطلاعات برایش تازگی داشت کبرا بود. هر قدر که دامنه صحبت ها وسعت می یافت؛ کبرا کم کم از اقدامش پشیمان میگردید که چه کار خطر ناکی را در پیش گرفته است. او از مقصودی خواست که باید مشوره دهد چه کار کند و کجای پاکستان جای قابل امن است که مشغول کار شود و بدون واهمه به زندگش اش ادامه دهد. مقصودی به شمول مسافران به او پیشنهاد کردند که وی باید همراه یک آدم خودی و دلسوز به ایران برود و در آنجا کدام کار مناسب پیدا نماید.

یکی از همراهان به وی گفت که حیف است عمر اش را بیهوده به ایران یا پاکستان بگذراند و آخر هم صاحب چیزی نشود. وی به کبرا توصیه کرد که ابتدا به ایران رفته بعد از مدتی کار کند تا  مصارف اروپا را تامین نموده به آنجا برود.

کبرا در شهر کویته

پس از دو روز مسافرت؛ موتر حامل کبرا در یک کوچه ای بنام «سرای» نمک توقف کرد و مسارفران همگی در آنجا پیاده شدند. کبرا از مقصودی خواست که او را نیز در مدتی که در کویته اقامت دارد همرایش ببرد. مقصودی پذیرفت و یک اتاقی را همراه چند مسافر دیگر در«غازی مسافرخانه» واقع در علم دار رود کرایه کردند. کبرا دو روز در آنجا به سختی گزراند، زیرا زندگی همراه مردان که او نیز آرایش مردانه کرده بود، بسیار مشکل بود، چرا که ممکن بود یک حرکت بیجا و نا آگاهانه موجب افشاء موقف جنسی او شده نقشه هایش همگی خنثی شود. لذا به فکر یک جای امن افتاد که باید او در آنجا تنها و آزاد باشد. روز ها در سرای نمک رفته با عده ای صحبت میکرد تا بر معلوماتش بیافزاید.

روزی در علمدار رود مشغول چکر زدن بود که متوجه شد درین جاده چند تا نانوایی وجود دارند که نان های بسیار لذیذ میپزند. وارد یکی از نانوایی شده سلام کرد و گفت که او کار جستجو میکند. صاحب نانوایی گفت که کارگر نیاز ندارد. به دومی، سومی و در نهایت به پنجمی سر زد و خواهان کار شد. صاحب نانوایی پرسید که کدام یکی از رشته های نان پختن را بلد است. کبرا در جواب گفت که تمام شان را. صاحب دکان پرسید که در کدام نانوایی کار کرده است؟ کبرا در پاسخ گفت که در افغانستان کار کرده است. صاحب مغازه گفت که کار نانوایی درینجا با افغانستان فرق دارد اما توصیه کرد که برای آزمایش او باید یک روزی کار کند تا صاحب دکان مطمئن شود که کار بلد است. کبرا پذیرفت  و گفت که حاضر است امتحان دهد. صاحب نانوایی گفت که همین الان باید چند تا نان به تنور بزند. کبرا قبول کرد و آماده نان پختن شد. ابتدا کارگر نان پز جایش را به کبرا داد و کبرا نیز با سرعت و مهارت خاص چند قرص نان در تنور زد. صاحب مغازه از سرعت عمل و مهارت او خوشش آمد. زیرا نان زدن در تنور آخرین امتحان از کارگر ماهر است. این امتحان به این معنی است که وی به بخش های دیگری نان پزی نیز مسلط است.

صاحب مغازه گفت در کجا زندگی میکنی؟ مجردی یا همراه فامیل هستی؟ کبرا جواب داد که همراه فامیل بتازگی آمده و آدرس خانه اش را هنوز نمیداند. صاحب مغازه پذیرفت و گفت مبلغ هشتصد کلدار ماهانه به او حقوق خواهد داد و در صورت موافقت، از فردا سرکار بیاید. کبرا با خوشحالی قبول نموده خدا حافظی کرد.

کبرا آن شب را در خیالات و نقشه هایی غرق بود که چگونه از عهده کار برآمده بتواند، وی با آنکه با کار مشکلی نداشت اما برای اینکه بتواند خود را با لباس کارگری مجهز نماید؛ تا موقعیت جنسی او محفوظ بماند نگران بود. با آنهم لباس پیراهن تنبان خیلی کمک میکرد تا او تحت پوشش آن بتواند برجستگی های زنانه بدنش را مخفی نماید.

صبح آن شب، وی با صدا آزان مسجد ها که از هر طرف گوش خراشانه بم بولا میکردند؛ از خواب پرید. با عجله دست و صورتش را شست و خود را در نانوایی رساند. نانوایی بتازگی باز شده بود و طبق دستور یکی از کارگران، وی به تمیز کاری مشغول شد و بعد از آماده شدن کار؛ به زوله کردن خمیر، کار آن روزش را موفقانه به اتمام رساند. شب که کارگران روانه منزل شان میشدند، کبرا علاقه چندانی  به ترک نانوایی نداشت. صاحب دکان که از کار او خوشش آمده بود خطاب به او صدا زد : بهادر تو خانه نمی روی؟ کبرا گفت: می روم. صاحب دکان مقدار نان اضافی که از روز مانده بود به او داد و همراه وی خدا کرد. کبرا بعد از ترک محل کار، روانه اتاق شد و مقداری از نان ها را جلو «امام باره نچاری» به گرسنگان داد و مقداری از آن را به رفقایش آورد.

فردا که سر کار رفت در موقع اتمام کار از صاحب کار خواهش کرد تا اجازه دهد وی شب در نانوایی بخوابد. صاحب کار متعجانه دلیلش را پرسید و کبرا بهانه کرده گفت که آنها یک فامیل بزرگ است که بتازگی از افغانستان آمده و تنها یک اتاق برای خوابیدن همه فامیل در اختیار دارد. صاحب نانوا دلش سوخت و پذیرفت.

کبرا سر از فردا رفقای هوتل اش را در جریان گذاشته، برای اینکه سر نخی به آنها از جمله مقصودی ندهد گفت که به ایران می رود. چون او اطلاعات کافی در باره مسافرت به ایران نداشت؛ پس از اینکه مورد سوال و کاوش رفقایش قرار گرفت که با چی کسی و از کدام مسافرخانه عازم ایران خواهد شد؛ نتوانیست قناعت آنها را حاصل نماید. بناً مسئله را بدون روشنی گذاشته همراه آنها خدا حافظی کرد.

کبرا از اینکه شب ها مالک اتاق خصوصی شده از خوشحالی در پوست نمی گنجید. زیرا با بستن دروازه نانوا، لنگی مدراسی پدرش را که مثل زنجیر بدنش را در آن پیچیده بود باز میکرد و نفس را حتی می کشید.  وقتی باقی کارگران و صاحب کار نانوایی را ترک میکردند، کبرا مشغول تمیز کاری میشد. مالک صبح زود که به نانوایی می آمد میدید که بهادر نانوایی را جاروب و آب پاشی کرده به کار آغاز کرده است. صحر خیزی بهادر و ستره و صفایی او موجب دلخوشی و رضایت صاحب کار میگردید و از بابت داشتن چنین کارگری به خودش می بالید.

کبرا با اسکان یافتن در اتاق جداگانه میتوانیست بیشتر در مورد پلان و نقشه اش بیاندیشد ولی از آنجائیکه شناخت او در مورد شهر کویته بسیار ناچیز و سطحی بود، نقشه و پلان او نیز سطحی از آب در می آمد. وی فکر میکرد با فاصله جغرافیایی او از منطقه ابایی اش؛ دست رسی فامیل و اقارب او نیز محال باشد، اما هیچ نمیدانیست که مردم ناحیه او با این شهر مثل ناوه خودش آشنایی دارد. برای همین هم روز بروز پلان کبرا نا کار آمد شده میرفت. وی با کار و زندگی درین نانوایی، از اطلاعات و شایعات خودش که در بیرون انعکاس یافته بود بی خبر بود. او با وجودیکه از شایعه فرار خود در بیرون آگاه نبود اما ذهنش همیشه نا آرام و بی قرار بود. گویی اتفاق نا گواری برایش رخ خواهد داد. این اتفاق میتوانیست برنامه فرار او را به منظور رهایی از یک سرنوشت برده مانند نجات دهد و هم میتوانیست او را بسوی یک زندگی ایده آل سوق دهد. بهر حال وی بیشتر به این امید به کار و زندگی غیر قانونی ادامه میداد که پیام یک نوید زندگی بهتر و رهایی از زندان موجود در گوشه قلبش گاه گاهی جوانه میزد. کبرا از یک جانب نگران بود و از یک جانب دیگر امید داشت که فرار او تحولی در سرنوشت او ایجاد خواهد کرد. بناً روز و شب را به  انتظار یک افق روشن به سر می برد.

مقصودی در آخرین روز اقامت اش درین شهر، به «پشی هوتل» مراجعه کرد تا کسانی که بتازگی از منطقه آمده باشند؛ اطلاع حاصل نماید. وقتی داخل محوطه هوتل گردید دید پنج نفری در گوشهء جمع شده از قرار حرکات شان چیزی مهم و خصوصی مطرح می نماید. میخواست بدون توجه وارد اتاق شود که یکی از آنها که با مقصودی آشنا بود؛ از وی خواست تا در جلسه شان شرکت کند. مقصودی بعد از سلام و کلام موضوع را جویا شد. دوست مقصودی ادامه داد که دختری از ناوه پشی فرار کرده و از قرار اطلاعات بدست آمده در شهر کویته آمده است. وی به مرد مسنی اشاره کرد که گفت کاکای اوست و بدنبال او آمده است. مقصودی بعد از اینکه مشخصات چهره او را پرسید، در نهایت اطمنان حاصل کرد که شخص فراری همان بهادر بوده است. با وجودیکه مقصودی از محل زندگی او خبر نداشت اما سر نخی بدست آنها داده و گفت که وی احتمالاً در نقش یک پسر در یکی از نانوایی های این شهر مشغول کارگری است.

کاکای کبرا که «قربان زوار» نام داشت، سه روز تمام نانوایی های شهر را پال پال کرد اما هیچ اثری از  کبرا بدست نیاورد. وی که دیگر نا امید شده بود، برای آخرین جستجویش وارد یکی از نانوایی های «مری آباد» شد. ابتدا سلام کرد و بعد به آهستگی به کارگران نظاره کرد، چیزی نیافت. میخواست دکان را ترک گوید که تصادفاً نگاهش به چهره مردی افتاد که در حال نان زدن به تنور بود. با صورتش دقت کرد، نشانی از سیمای که در ذهنش از کبرا داشت؛ دیده نشد. خواست رخش را بر گردانده که چشمان نیمه سیاه و آبی گونه ء مرد نان پز، قربان زوار را محسور خود کرد. با اندکی مکث، شک و دو دلی بر وی مستولی شد. کبرا تصادفاً نگاهش با نگاه کاکایش برخورد کرد، با چند لحضه وار خطایی و دست پاچه گی، خود را کنترول کرد و با کمال بی اعتنایی به کارش ادامه داد. قربان زوار که نه میتوانیست راهش را گرفته برود و نه میتوانیست جرئت به خرج داده بگوید که چه میخواهد .

درین اثنا صاحب دکان پرسید: لالا جان چی میخواهی؟ قربان زوار که کاملاً بی خود و بی اراده شده بود،هان و هون کرده بلآخره جواب قانع کننده ای پیدا کرده گفت:

دو تا نان می خواهم. کبرا که تا اینجا از حرکات هنرمندانه اش راضی بوده خوشش می آمد، فکرد کرد که مرغ از قفص پرید. لذا با غرور تحقیر آمیزی به کاکایش نگاه کرد. بار دوم که چشمان کاکایش با نگاه کبرا اصابت کرد، مرغ فراری بال هایش در فقص گیر کرد و از پرواز باز ماند. وقتی آتش شعله های چشمان کبرا با چشمان قربان زوار تصادم کرد، کاکایش شک اش به یقین تبدیل شد که آن چشمان جذاب و با نفوذ، جز کبرا از کسی دیگری نمیتواند باشد. چشمان با نفوذی که اخگر های نیمه بر افروخته آن موجب بربادی یا آبادی دو قلب در یک بدن میتواند باشد.

قربان زوار با سراسیمیگی، هیجان و خوشحالی فریاد زد: کبرا تو هستی؟

کبرا دستانش سُست شد و فکر کرد تمام تلاش و کوشش او به منظور پلانی که در پیش رو داشت؛ خنثی شد. همگی متحیر شدند و قربان زوار از خوشحالی و عقده ای که از سر نوشت کبرا به دل داشت؛ یخن صاحب نانوایی را محکم گرفت و به دشنام و نا سزا  گویی مبنی بر اینکه این دختر را فریب داده و بکار گماریده است، شروع کرد.

 

کبرا در داد گاه تنظیم نسل نو هزاره در کویته

با ایجاد فریاد ها و سر و صدا ها ، نظم نانوایی به هم ریخت و مردم کوچه و بازار همگی به محل ریختند تا از جریان آگاهی یابند. همگی از همدیگر و کارگران نانوایی خواهان معلومات شدند و هر یکی معلومات ضد و نقیضی خودش را ارایه میداد.

بلآخره تعدادی در ماجرا دخالت کردند و موضوع را به «تنظیم نسل نو هزاره» که یک نهاد  سیاسی- اجتماعی مترقی است؛ کشاندند. تنظیم ابتدا صاحب نانوا، شاکی و کبرا را احضار نموده بعد از تحقیقات مقدماتی صاحب نانوایی را آزاد نموده کبرا را نوازش داد تا بدون واهمه و نگرانی،  فردا طی جلسه تحقیقاتی فیصلهء شان را اعلام خواهند کرد.

تنظیم برای هدایت و راهنمایی کبرا، دو خانم فعال فمینیست بنام هما و ذکیه را موظف کرد تا با وی پیرامون حقوق زن معلوات داده و او را ازبابت سرنوشت آینده اش دلداری بدهند.

کبرا و خانم ذکیه دفتر تنظیم را ترک گفته راهی خانه شدند . وقتی وارد خانه شد اهالی خانه ذکیه، او را بعنوان یک مرد پذیرایی کردند اما قبل از اینکه وارد مهمان خانه شود وی راهنمایی کرد تا وارد غسل خانه شود. بعد از اینکه دوش گرفت یک دست لباس قشنگ دخترانه گل دوزی شده که به مود روز دختران کویته گی دوخته شده بود، به کبرا تحویل داده شد. کبرا لباس را پوشید و خود را در آیینه تما شا کرد. وقتی قد رسا و سیمای جذابش را دید؛ شخصیت خود را باز یافت. وی با وجودیکه بخاطر جنسیت خود گاهی مورد تحقیر فرهنگ مرد سالاری و گاهی هم مورد اذیت و آزار پسران مزاحم قرار می گرفت، دختر بودن را دوست داشت و از اینکه باز به مقام شخصیت اش باز گشته بود، احساس آرامش میکرد.

ذکیه در آن شب راهنمایی های لازم را به وی داد و خاطر نشان کرد که تا جائیکه به تنظیم  در کویته مربوط است، اجازه نخواهند داد حقوق او پامال شود. با وجود نوید ها و دلداری خانم ذکیه؛ کبرا آن شب از نگرانی چشم به هم نزد. فردا به وقت معین ذکیه کبرا را در جلسه داد گاه تنظیم همراهی کرد. داد گاه با شرکت ده نفر مرد و سه خانم جلسه اش را آغاز کردند. قربان زوار کاکای کبرا همراه دو نفر از اقارب نزدیکش که در کویته اقامت داشتند، بعنوان مدعی و دو نفر از موی سفیدان پشی  از جمله «حاجی ابراهم» بعنوان ناظر در جلسه شرکت داشتند.

بحث جلسه ابتدا با ادعای کاکای کبرا مبنی بر اینکه وی را بدون قید و شرط اجازه دهد به وطن باز گردد.غ آغاز یافت. استدلال او این بود که کبرا ناموس مردم است که هیچ کسی حق ندارد بر مالکیت ناموسانه کسی دخالت کند. جلسه ابتدا از کبرا خواست که حاضر است بعنوان ناموس کسانی که ادعای او را دارند؛ بشکل داوطلبانه در آنجا باز گردد؟

کبرا انقیاد چنین مالکیت ناموسی را نپذیرفت و گفت حاضر نیست بنام ناموس کسی به وطن باز گردد. سپس جلسه مستدل ساخت که تنظیم نسل نو هزاره حقوق یک انسان را نمیتواند فدای مالکیت های ناموسی نماید. به این ترتیب بازگشت کبرا بعنوان ناموس منتفی شد و موضوع باز گشت او بعنوان یک دختر آزاده به میان آمد. قربان زوار که نقشه باز گشت کبرا را به هر ترتیبی می کشید از مسئله نامزدی و ناموس دیگران گذشت و سعی میکرد رضایت کبرا را مبنی بر باز گشت او به دست آورد اما داد گاه تنظیم این موضوع را رد کرد و برای بازگشت داوطلبانه او پیش شرط لازم را قید نمود.

شرایط پیش شرط این بود که قربان زوار بدون کبرا به منطقه باز گشته ابتدا سند آزادی  یا طلاق او را همراه دو نفر شاهد بیاورد وبعداً در صورت توافق کبرا، مسئله باز گشت او به بحث گذاشته خواهد شد. کاکای کبرا بهانه می آورد که آزادی یا طلاق او بدون حضور خودش ناممکن خواهد بود اما داد گاه به چنین توجیهات وقعی نگذاشت و پایان جلسه را با قاطعیت فیصله موجود اعلام کرد.

قربان زوار مجبور شد بدون کبرا به محل باز گردد و جریان را با نامزد و یا به اصطلاح صاحبان ناموس مطرح کرد. وقتی نامزد کبرا و خانواده او اطمنان حاصل کردند که فرار او بنا به تصمیم مستقل خود وی بوده و پای کسی درین میان دخیل نیست تا موجب دشمنی و انتقام گیری از رباینده گردد، با کمال خوشحالی حاضر شد طلاق او را بدهد. منطق آنها این بود که دختری که از خانه فرار نماید دیگر لیاقت ناموس شدن به آن خانواده را ندارد. به این ترتیب مسئله طلاق او مشروط به مسترد نمودن  هزینه و مصارف آنها از پدر کبرا شد که پدر کبرا با کمال شرمندگی حاضر به پرداخت مصارف گردید.

وقتی اسناد مورد نظر ترتیب داده شد قربان زوار با پدر و مادر کبرا مشوره کرد که چه تصمیمی در مورد بازگشت کبرا اتخاذ گردد. پدر و مادر کبرا از قربان زوار خواستند تا به هر ترتیبی که شده از آوردن کبرا در منزل شان خود داری کند. درد دل پدر و مادر کبرا این بودند که آب رفته از جوی امکان باز گشت ندارد. کبرا با فرارش آبروی خانواده را خدشه دار کرد و برای اینکه این لکه ننگ به فراموشی سپرده شود، راهش این است که رفتن کبرا باز گشتی نداشته باشد. به این تر تیب چه خانواده نامزد کبرا و چه خانواده خودش  هر کدام دید گاه ارزشی و تعریف های خود شان را از فرار کبرا داشتند که به تحقیر و تقبیح او می پرداختند اما هیچ کدام شان از خود بخاطر شوهر دادن جبری او و پامال نمودن حقوق یک انسان  وبه زنجیر کشیدن او؛ انتقاد نمی کردند.

قربان زوار مجدداً به کویته باز گشت و اسناد لازم را معه شاهدان به دادگاه ارایه کرد. داد گاه کبرا را مورد خطاب قرار داده و نظراتش را پیرامون طلاق جویا شد. کبرا از صدور طلاقش استقبال کرد. سوال دوم جلسه از او این بود که آیا حاضر است همراه کاکایش به وطن باز گردد؟ کبرا پاسخ این جواب را پیدا نتوانیست اما کاکای قربان گفت که او مسئول حل معضله نامزدی او بوده اما موظف نیست او را همراه خود به وطن عودت دهد.

داد ستان که موضوع را تا حدودی خاتمه یافته بررسی کرد باز از کبرا سول کرد که آیا کسی را در وطن دوست دارد؟ کبرا کمی خجالت کشیده صورتش سرخ شد، در حالیکه به نقطه نا معلومی جلو میزش خیره شده بود، سرش را به آهستگی به علامت تائید تکان داد. قربان زوار که برایش شگفت انگیز بود؛ در چند ثانیه از ذهنش مدد خواست تا کسی را که کبرا دوستش دارد تشخیص دهد اما قوه تحلیل و تصٌور او بجایی قد نداد. رئیس دادگاه به همکارانش نظر انداخت تا آنها در پروسه جدیدی از سرنوشت کبرا که اینک شکلی دیگری بخود گرفته درگیر شوند. یکی از اعضای جلسه از کبرا پرسید:

آیا کسی را که دوست داری، او نیز همین احساس را به شما دارد؟ کبرا باز سرش را به علامت تائید تکان داد. باز رئیس سوالاتش را ردیف کرد: درین رابطه با همدیگر قول و قرار هایی را هم داشته اید؟ کبرا سرش را به علامت نفی تکان داد.

حاجی ابراهم بعنوان ناظر از کبرا پرسید: آیا او به شما گفته است که دوستت دارد؟ کبرا مژگان چشمانش را به هم زد و دانه های اشک مثل سفیدی الماس از گونه هایش در پشت میز چکید. همگی منتظر جواب بودند که باز هم کبرا سرش را به علامت نفی آهسته تکان داد. همین سوال را هما خانم بشکل دیگری مطرح کرد: آیا شما به او گفته اید که دوست اش دارید؟ کبرا به آرامی جواب داد: نه!  درین ایام نظم جلسه به هم خورد و آنعده ای که زبان عشق را نمیدانستند با صدای بلند خندیدند تا موضوع را به مسخره بگیرند. ذکیه با این عکس العمل حضار حساسیت نشان داد و از دادگاه خواست تا برای تقویت روحیه کبرا، نیم ساعتی را تفریح اعلان کند.

مسئول جلسه گفت: با ارایه اسناد و مدارک طلاق از جانب نامزد کبرا، آنها دیگر موظف نیستند تا وی را مورد بازجویی قرار دهند. ایشان حکم کرد که کبرا ازین ساعت در هر نقاط جهان که میل داشته باشد می تواند برود و میتواند هم با هر کسی که خواسته باشد ازدواج کند. به این ترتیب جلسه دادگاهی کبرا در تنظیم نسل نو هزاره در کویته، به رهایی او چنبره مالکیت ناموسی انجامید.

با اعلام پایان داد گاهی کبرا، رهایی واقعی او بعنوان یک دختر آزاده، در آن جامعه غیر ممکن بود. با وجودیکه او توانیست زنجیر ازدواج جبری و تحمیلی را که در دست و پای او بسته بود بشکند اما جامعه سنتی این اعتراض و مبارزه را توهین به ارزشها و فرهنگ خانواده سالاری و در عین حال تمٌرد و سر پیچی از مالکیت ناموسی تقدس مآبانه میدانیست. بناً کبرا میدانست که بازگشت او به خانه نه تنها مورد تحقیر، توهین و آزار و اذیت او در خانواده قرار خواهد گرفت بلکه منجر به مسخره و استهزا شدن او در جامعه می انجامد. لذا میان کابوس نگرانی او مبنی بر بازگشت اش در خانه از یک جانب و شعله های عشق سرکش و غیر قابل مهار او به حبیب که هر لحضه ضربه تکان دهنده بر قلب او وارد میکرد، از جانب دیگر سبب شده بود که تمرکز فکری اش را از دست بدهد.

بعد از پایان  جلسه دادگاهی او، تنظیم نسل نو هزاره، و عده ای از شخصیت های مخیر آنجا به شمول هما و ذکیه،  کبرا را از بابت امکانات زندگی او در کویته اطمنان داده و تشویق کردند تا در آنجا بماند ولی او نتوانیست خود را از اسارت احساسات عشق نجات دهد. بناً دست به قمار دوم زد. برای اینکه وی بتواند مثل بار اول برنده این بازی گردد، فکر مجاب کردن قربان زوار کاکایش را در ذهن پروراند. زیرا او اگر میخواست قادر بود درین زمینه دختر برادرش را کمک کند. کبرا ابتدا برای اینکه دل کاکایش را بدست بیاورد؛ او را در جریان معامله نا عادلانه  نامزدی اش قرار داده و توضیح داد که پدر و مادر او بدلیل انگیزه اقتصادی، او را  به حسن نامزد قبلی اش به فروش رساند، در حالیکه حسن از او دوازده سال بزرگتر است. وی تراژدی زندگی خود  را با کاکایش با بیان لطیف و مهربانی مطرح میکرد که هر لحضه تاثیرات عاطفی و روح نوازشانه قربان زوار را تحریک میکرد. قربان زوار که تا حال یک تصویر خشن و زن ستیزانه در ذهن داشت، کم کم به واقعیت های زندگی و مشکلات زنان آشنا میشد و نتیجه گیری میکرد که قلب زنان بسیار لطیف و شکننده است. وی سخت تحت تاثیر داستان زندگی کبرا قرار گرفتته میکوشید اشک های خود را که در چشمان عمیق و کبودش حلقه زده بود، بدلیل غرور مردانه از سرازیر شدنش جلو گیری نماید.

قربان زوار که سعی میکرد حرکت پر های پنکه را که در سقف اتاق به آهستگی میچرخید؛ دنبال کند به کبرا گفت: دختر تو میگفتی کسی را دوست داری، بگو او کیست؟

کبرا در جواب گفت: کاکا جان بگذار این راز پیش من مخفی باشد. قربان زوار دلش برای کبرا سوخت و به دل عهد کرد که گلناز دخترش را بدون مصلحت و مشوره او هر گز به شوهر نخواهد داد.

کبرا به مهارت و چیره دستی توانیست باب گفتگو را با کاکایش باز نموده این بار سراغ ذکیه رفت تا از او راهنمایی بخواهد. وقتی کبرا موضوع امتناع پدر و مادرش را مبنی بر باز گشت او در خانه مطرح کرد، ذکیه به او رهنمود داد  تا به وطن رفته شب را در منزل کاکایش بگذراند و از پسری که او را دوست دارد بخواهد تا دست او را گرفته ببرد همراهش عروسی کند. این پیشنهاد ذکیه بر دل کبرا چنگ زد و بعد ازین افکار و تخیل اش را بر محٌور این ایده عیار گردید. کبرا که بیشتر از ذکیه چند و چون ما جرا را میدانیست، به اصلاح طرح ذکیه پرداخت. زیرا فکر کرد این اقدام حس انتقام گیری حسن نامزد قبلی اش را تحریک نماید و فکر کند که موضوع از جانب حبیب نقشه مندانه پلان گذاری شده باشد. بناً بجای دعوت مستقیم از حبیب، اینگونه زمینه سازی شود که همه جوانان محل در مسجد جمع شود و کبرا یکی از آنها را که حبیب باشد انتخاب کند.

طرح جدید مورد استقبال ذکیه نیز قرار گرفت و آنها این موضوع را قسمی برنامه ریزی کردند که این طرح از جانب قربان زوار پیش کش شود تا او بناچار از آن حمایت و پشتیبانی نماید.

در یک روز نیمه ابری که قربان زوار مشغول قذم زدن در سرای نمک بود، حشمت پسر ذکیه پیام مادرش را با وی گفت که نان چاشت را به خانه او دعوت است. قربان زوار همراه حشمت راهی منزل ذکیه شدند و با عبور از علمدار رود، دود های غلیظ رکشه ها را که در فضا به ارتفاع پائینی در حرکت بود؛ همراه بوی آب نلی استشمام نموده نزدیک چاشت به خانه ذکیه رسیدند. پس از صرف چاول بریانی که برای قربان زوار مرج اش  زیاد بوده  و از بابت سوزش مجرای تخلیه اش به فردا نگرانی مینمود، صحبت های مقدماتی پیرامون سرنوشت کبرا آغاز یافت.

درین جلسه مشورتی که هما، ذکیه و کبرا و کاکایش حضور داشتند، روی مسایل بسیار مهم و سرنوشت ساز کبرا صحبت گردید. آنها نظرات شان را ابتدا با قربان زوار طرح میکردند و بعد راه حل ها را از او سوال میکردند. قربان زوار که خود را نظریه پرداز خواست های کبرا میدانیست، بناچار طرحات متفاوتی ارایه میکرد. وقتی پلان های قربان زوار توسط خانم های مخیر و کبرا مورد برسی قرار میگرفتند و به نقض و کمبود های شان روشنی انداخته میشد، کاکای کبرا مجبور بود طرح جدیدی ارایه کند. ذکیه و هما که خواست و هدف کبرا را از بان خود شان بیان میکردند، قطب نمای خطوط فکری  قربان زوار را به سمت  مطلوب سوق میداد تا او بتواند مسیر مشخص انتخاب کبرا را رد یابی نموده دست خود را به نقطه حساسی که درد از آنجا نشئت میگیرد؛ بگذارد.

تاکتیک آنها این بودند تا قربان زوار خودش ابتکار چنین پیشنهاد را بدست بگیرد و ازش حمایت و پشتیبانی نماید. قربان زوار در نهایت به هدفی که کبرا میخواست رسید و پیشنهاد کرد که او کبرا را با خود به وطن برده یک شبی را در خانه خودش نگاه میدارد، فردا از پسران جوان میخواهد در مسجد آمده همگی به صف ایستاد شوند  تا کبرا همسر آینده اش را از میان جوانان انتخاب نمایند. قربان زوار اضافه کرد که هرگاه کسی که چنین پیام را می شنود اگر کبرا را دوست داشته باشد، مستقیماً به خواستگاری بیاید. به این ترتیب کبرا آمادگی یک قمار دیگر را در زندگی گرفت و همراه کاکایش روانه افغانستان شد.

تنها چیزیکه روحیه او را درین بازی تقویت میکرد، دلداری و نوازش هما و ذکیه بود که میگفتند در صورتیکه هدف او طبق مطلوب پیش نرفت میتواند به کویته برگردد و آنها از او مراقبت خواهند کرد.

باز گشت کبرا به زاد گاهش

قربان زوار همراه کبرا دستکول های سفر شان را به قصد وطن بستند و در تویوتای دبل سیته نشسته کم کم از شهر کویته دور می شدند. به همان میزانی که موتر به سرعت از شهر فاصله میگرفت، دل کبرا برای ترک کردن این شهر می تپید. زیرا او به این به شهر به جهان دیگری آشنایی یافت و معتقد شد که درین جهان کسانی هستند که دل شان برای او می سوزند. او از «تنظیم نسل نو هزاره» خاطره یاد گار و بیاد ماندنی با خودش برد، خاطره ای که موجب از هم گسیختن زنجیر اسارت و بردگی او شد و هنوز برای یک زندگی ایده آل میتوانیست در خیالات زیبا و لذت بخش غرق باشد. وی با وجودیکه مثل قبل نمیتوانیست چشمان زیبایش را بنام پسر در هر نقطه ای که دلش میخواست بدون اضطراب و واهمه جولان دهد؛ اما از سوراخ های کوچک چادری جالی دار دنیای بیرون را بسیار زیبا و دوست داشتنی تصٌور میکرد.

قربان زوار که معتقد بود اگر با اطراف دور بنگرد از شر موتر گرفتگی نجات پیدا خواهد کرد، همیشه به دور ترین نقطه و بر فراز کوهای سر به فلک کشیده نگاه میکرد و به فکر تاکید یکی از اعضای تنظیم بود که او را در رابطه با کبرا مسئول معرفی کرده بود. وی برای اینکه از عهده چنین مسئولیت برآید عزمش را بیش از پیش در جهت ارایه کمک برای کبرا جزم کرد و بر تصمیمش محکم و استوار بود.

موتر حامل کبرا و قربان زوار بعد از دو روز سفر در انگوری توقف کرد و قربان زوار معه دختر بردارش با موتر سرآچه روانه ناوه پشی شد. وقتی سرآچه در محل آنها توقف کرد دو ساعتی به وقت غروب آفتاب باقی بود.

قربان زوار کبرا را در خانه خود پذیرایی کرد و برای مردم محل پلان خود و کبرا را در میان گذاشت. همسایه ها و اقارب قربان زوار و کبرا به سلام آنها آمدند اما پدر و مادر و فاملین کبرا به خانه قربان زوار نیامدند. پدر کبرا به برادرش پیام داد که او گفته است که آن دختر را همرایش نیاورد. زیرا او دختر فراری اش را آق کرده و دیگر چنین دختری بنام او وجود خارجی ندارد. قربان زوار با این پیام برادرش خوش حال شد و امیدوار بود با سعادت و سرفرازی؛ کبرا را گله نموده شوهر دهد.

آن روز وقت کافی برای ملاقات با جوانان و متقاعد کردن آنها نبود و قربان زوار به جوانان پیام داد تا فردا آنها را دیده از پس فردا پروسه انتخابات صورت گیرد تا هر کسی را که کبرا پسندید، همان روز مراسم عروسی را افتتاح کند. وقتی این خبر در میان اهالی محل پیچید، واکنش ها و انعکاسات مختلفی پیرامون این پدیده جدید بجا گذاشت.

کبرا از سرنوشت خود که در واقع شخصیت او بازاری شده بود، آگاه بود. وی میدانیست که با هر کسی که او انتخاب نماید، آینده درخشانی نخواهد داشت. چرا که مردم به دیده او بعنوان یک دختر فراری نگاه خواهد کرد. بناً پروسه انتخاب شوهر برای کبرا یک پوششی بود که کبرا همراه دوستان کویته گی اش از آن بعنوان یک تاکتیک استفاده کرد تا موضوع عشق با حبیب مکتوم بماند و حسن ازدواج آنها را یک امر طبیعی بداند. البته قربان زوار نیز ازین راز بی خبر بود و بهین لحاظ در اقداماتش از خود صداقت نشان میداد.

کبرا نیز دست بکار شده صابره دختر قربان زوار را مامور کرد تا به دوستش گل شاه پیام دهد که فوراً اینجا بیاید. گل شاه وقتی پیش کبرا رسید، به وی سفارش کرد تا جریان آمدن خود را به حبیب بگوید و به او حالی کند که پس فردا کبرا از میان جوانان یکی را بعنوان شوهر انتخاب خواهد کرد. چون کبرا با حبیب پیرامون عشق شان چیزی عیان نساخته بود، به گل شاه تاکید کرد تا این خبر را از جانب خودش به او بگوید نه از طرف کبرا. هدف کبرا از قاصدی گل شاه برای حبیب این بود که اولاً گل شاه این پیام را به حبیب برساند تا نظر حبیب پیرامون کبرا دانسته شود. هر گاه حبیب با فرار کردن کبرا موضعش تغییر کرده باشد، حتماً واکنش اش را گل شاه می فهمد. وثانیاً اینکه گل شاه از جانب خود باید حبیب را آگاه سازد که انتخاب او فقط در مجمع عمومی امکان پذیر است.

گل شاه ماموریت اش را بخوبی انجام داده به کبرا مژده داد که حبیب از شنیدن آمدن او از شعف و شادی دست و پایش را گم کرده است. گل شاه گفت: وقتی حبیب را مشغول سنگ چیدن زمین دیدم؛ روحیه اش گرفته و مضطرب به نظر میرسید. بعد از احوال پرسی وی سوال کرد که چه خبر هاست. من گفتم که خبر تازه و جالب این است که کبرا دختر هستا کریم که از خانه فرار کرده بود، برگشته است!

حبیب با شنیدن این خبر از جا پرید و به طرف من دویده پرسید: راست میگویی؟  جواب دادم:  من همین اکنون پیشش بودم. حبیب سوال کرد که او شنیده است که کبرا بعد از اینکه طلاق اش را گرفته در کویته پاکستان شوهر کرده است. من در جواب گفتم:

نه او شوهر نکرده. بنظرم او کسی را درین ناوه دوست دارد. حبیب در حالیکه اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود نگاهی به اطرافش انداخته پرسید: تو خودت کبرا را با چشمان خودت دیدی؟

جواب را با تیسم و اکت معنی داری به او داده گفتم: بلی، به چشمانم نگاه کن تا تصویر کبرا را ببینی! از کمرویی صورتش سرخ شد و نگاهش را از من گرفته بسوی تپه بلندی انداخت. گل شاه به کبرا اطمنان داد که اطلاعات لازم را به او داده است.

پس از ترک گل شاه، حبیب در حالیکه هیجاناتش را تحریک میکرد و سرا پای او را خوشی و لذت پوشانده بود، با خود زمزمه میکرد: «از معرفت عشق به مقصود رسیدم». حبیب نمیدانیست که به همان پیمانه ای که او از معرفت عشق به مقصود رسیده وعشق شان بلند ترین قله های مشکلات را می پیمود و به اوج سعادت و خوش بختی صعود میکرد، به همان پیمانه نیز بخت و اقبال زندگی او در حال نزول و افول بود. او در همان لحظه ای که پیام آمدن کبرا را از گل شاه شنید و از شوق در پوست نمی گنجید، نگرانی و دلهره این شادی را از ضمیر نا خود آگاهش نیز دریافت کرد.

قضیه ازین قرار بود که مادر آندر گل شاه در طویله مشغول علف بردن به ماده گاوش بود که صابره از راه رسید و با گل شاه چیز های خصوصی را در میان گذاشت. بعد از رفتن صابره گل شاه را مورد تعقیب قرار داده تا قریه حبیب دنبال کرد. وقتی گل شاه با حبیب در تماس شد، قوه تحلیل و کنجکاوانه مادر آندر گل شاه توانیست چیزی در مورد راز آنها کشف نماید. وقتی گل شاه حبیب را ترک گفت، مادر آندر او وی را تعقیب کرد که به خانه قربان زوار رفت. وی نیز به بهانه ای وارد خانه قربان زوار شد و بعد از دیدن کبرا، پلان و توطیئه را روی دست گرفت.

مادر آندر کبرا که جدیجه نام داشت و مردم محل او را خجی مینامید، زیرک تر و با تجربه تر از کبرا، حبیب و حتی از قربان زوار بود. وی ابتکار تخریب را در دست گرفته و در تاریکی شب به خانه حسن نامزد قبلی کبرا رفت و از چند و چون قضیه او را آگاه ساخت. او به حسن توضیح داد که فرار کبرا بنا به دستور  حبیب آگاهانه و نقشه مندانه طراحی شده بود تا با اشاعه آبرو بری و لکه دار شدن خانواده شما، از تو طلاق گرفته بصورت قانونی و شرعی با حبیب ازدواج کند. با وجودیکه حسن نیز جوان با هوش و ذکی ای بود اما اسیر و مجاب حرف های خجی شده بود.

قربان زوار از فردا با جمعی از جوانان محل صحبت کرد و آنها را تشویق نمود که از صبح به مسجد محل آمده در صف بایستند تا کبرا یکی از آنها را انتخاب نموده همرایش عروسی کند.

فردا صبح وقتی آفتاب ساحات سمت شرق ناوه را پوشانید، جوانان خود را مرتب نموده بطرف مسجد روانه شدند. عده ای از آنها که از ترس طالبان ریش های نازک و نا منظم شان را دراز گذاشته بود؛ چپه تراش کرده بودند تا جلو کبرا زیبا جلوه کنند؛ هر کدام شرکت کننده امید وار بودند درین لاتری برنده شوند. چون جوانان قادر به پرداخت هزینه ازدواج شان  نبودند، هریکی تلاش داشنتد لاتری بنام او بیرون شود. البته آنها تنها به چانس و طالع خود اکتفا نمیکردند بلکه هر کدام شان به شکلی از اشکال از طریق مستقیم و غیر مستقیم با قربان زوار و کبرا تماس میگرفتند که در وقت انتخابات او را برگزیند. قسمیکه این ارتباطات و قاصد پراگنی تا نیمه شب از منزل قربان زوار فارغ نبود. بعضی همراه خود مقدار پول و اجناس بعنوان رشوه نیز می آوردند اما قربان زوار یک آدم پاک نفس بود. وی از تحویل گرفتن پول و اجناس قیمتی سر باز میزد و میگفت این پروسه انتخاباتی یک چانس آزمایی است که هر کسی را که کبرا آزادانه انتخاب کند، نوش جان برنده.

قربان زوار نیز معه کبرا که عده ای آنها را بدرقه میکردند روانه مسجد شدند. کبرا در عین حالیکه پلان و نقشه خود را داشت، احساس میکرد که برای یک لیلام شخصیتی به بازار عرضه می شود. چون او این تاکتیک را بعنوان پوشش استفاده میکرد؛ خود را دلداری و نوازش می داد و افکارش بیشتر بر محور حبیب می چرخید. با وجودیکه از بابت حبیب خوش خبری های دریافت کرده بود اما هنوز کاملاً مطمئن نبود که در نقشه اش حتماً برنده است. لذا از خود سوال میکرد که در صورتیکه حبیب آنجا در آنجا شرکت نکند چه سر نوشتی را باید در پیش بگیرد؟ برای اینکه خود را تسکین قلبی و روانی بدهد؛ میگفت: خیر است، دوباره در کویته پیش ذکیه می روم. وقتی توانستم خود را از شر هیولای مثل حسن نجات دهم، از این بازار لیلام نیز نجات خواهم داد. اینکه پدر و مادرم مرا در خانه شان نمی پذیرند؛ دلیلش این است که به آنها اهانت کرده ام. اینکه آنها با فروش نمودن فرزندش اهانتی در حق من مرتکب شدند؛ از آنها گناه نیست بلکه فرهنگ و ارزشهای جامعه سنتی چنین حکم می نماید. برای اینکه طلسم و تا بوی سنت های خرافی و ستم گرانه شکسته شود؛ لازم است کسانی باید درین راه مبارزه کنند. اگر این مبارزه منجر به بی سرنوشتی من هم شود؛ به قیمت اش می ارزد.

کبرا دوست داشت خود را از نظر روحی پالش دهد اما زن کاکایش رشته تخیل او را پیرامون نقشه اش که در پیش داشت مختل نموده به کبرا دعا میکرد تا یک پسر خوب نسیب او شود.

وقتی جلو مسجد رسیدند، جمعیت بزرگی از جوانان و فاملین آنها را دیدند که انتظار رسیدن کبرا را داشت. جوانان با دیدن کبرا خود را مرتب و جمع و جور کردند. یکی از آنها به دوستش به آهستگی گفت: آمدند. دوستش حاجی قنبر که در سعودی کارگری میکرد، یخن پیراهنش را منظم کرده دید که کبرا لباس گلدوزی شده کویتی  سبز رنگی به تن کرده؛ روسری سرخ پوشیده و با کمال ناز و خرامان قدم بر میدارد. وی که بلحاظ موقعیت قشری گری حاجیانه کمی مغرور به نظر میرسید از کبرا خوشش آمد و قصد داشت با قربان زوار خصوصی کند. درین ایام قربان زوار از صحبت کردن خصوصی با هر کسی خود داری کرده جمعیت را مورد خطاب قرار داده گفت:

برداران دوستان و گرامی، همانطوری که میدانید؛ این دختر به قصد اعتراض از شوهر دادن اجباری خود از خانه فرار کرده به پاکستان رفت. من رفتم او را دوباره به زنگی اش باز گردانم. تنظیم نسل نو هزاره در پاکستان مانع آوردن اجباری او توسط من شد. من مجبوراً باز گشتم و از نامزد او طالب مشوره شدم. نامزد او بدلیل فرار اواز خانه طلاقش را داد. من دوباره به پاکستان رفتم تا اینکه موفق شدم او را باخودم اینجا بیاورم. البته من با تنظیم تعهد سپردم که او را بشکل آزادانه به شوهر دهم. چون فامیل وی از تحویل گیری او به خانه شان سر باز زدند، با مشوره خودش مصمم شدیم که درین جا آورده هر کسی را که او پسندید؛ همرایش عروسی کند. حال همه شما درین انتخاب حاضرید؟

جمعیت جوانان صدا زدند: بلی. قربان زوار گفت: خیلی خوب همه کنار دیوار مسجد ایستاده شوند. همگی خود شان را کنار دیوار کشیدند و یک صف طولانی تشکیل دادند. قربان زوار از باقی جمعیت تماشا چی خواست تا کمی دور تر مقابل آنها نظاره کنند. بعد قربان زوار خطاب به کبرا صدا زد:

بیا دخترم خدا کند که با انتخاب هر یکی ازین جوانان برای زندگی مشترک تان خوش بخت شوی. کبرا که تحت تاثیر چنین فضا قرار گرفته بود، از کنار زن کاکایش آمد و زیر چشمی یک نگاه سریع به صف جوانان اندخت تا حبیب را ببیند. وقتی مسیر دید اش به آخر صف رسید، حبیب را پیدا نتوانیست. دوباره سرعت نگاهش را کاهش داده صف جوانان را دقیقتر نظاره کرد اما از حبیب خبری نبود. کمی خودش را تسکین داده بدون اینکه بصورت رسمی اقدام به نگاه کردن جوانان نماید، با قربان زوار مشوره خصوصی کرد و از او خواست تا چند دقیقه ای موضوع را به تعویق اندازد. قربان زوار نیز پذیرفت و خطاب به جوانان گفت: ببخشید این دخترک بیچاره اشک در چشمانش است، اجازه دهید چند دقیقه دیگر وقتی حالش خوب شد، شروع میکنیم.

کبرا را در جستجوی می سپاریم؛ می رویم سراغ حبیب که این بلازده در وقت این شرایط حساس کجا نقروب شده که پیدایش نیست. نکند کدام حادثه ای برایش رخ داده است.

راویان اخبار و ناقلان شیرین سخن و شکر گفتار حکایت ازین دارند که حبیب بعد از شنیدن خبر آمدن کبرا؛ از شعف و شادی مثل گوسفند های آرو به هر طرف می دیوید؛ وی بدون اینکه ابتکار یک رابطه گیری غیر مستقیم با کبرا را فراهم کند؛ غرق در خیال پلو بود. او دیگر مطمئن بود که درخت وصال به کبرا در حال ثمر است. برای همین نیز هیچ موانعی را  پیش پایش احساس نمیکرد.

صبح روز موعود  پیش از اینکه روانه مسجد شود، ریش تار تارش را که در چانه اش از نازکی حساب میشد و بخاطر ترس از طالبان دراز گذاشته بود، ماشین نموده و بروت هایش را منظم قچی کرد. لباس نو دامادی پوشید و ادکلن چارلی را در یر بغلش پوف کرد. وقتی آرایش تمام شد خود را در آیینه دید و با خود زمزمه کرد: حبیب بچیم والله گه د جوانی بد باشی!

خانه حبیب تا مسجد بیست دقیقه پیاده روی فاصله داشت. او طوری گام هایش را بر میداشت که این فاصله را در پانزده  دقیقه طی کرد. در دوصد متری مسجد که رسید؛ اندکی از سرعتش کاست تا ضربان قبلش حالت نورمال بخود بگیرد. خواست از راه باریکی که دوسنگ عظیم الجسه به دو طرف راه قرار داشت بگذرد که صدای دریش را شنید. تا میخواست قدم دیگر بردارد که مرد مسلح میله کلاشنکوف را به سینه او نشانه گرفت و صدای خشن و و حشت انگیزی در هوا پیچید که گفت:

اگر قدم بگذاری غار غارت میکنم. حبیب وحشت زده به صورت بسته او نگاه کرد دید حسن است. پرسید چه گپ است؟  حسن فریاد زد حرف نزن!  و اشاره کرد که بطرف راه فرعی ایکه در میان سنگ ها و شاخسار درختان زرد آلو منتهی شده است برود. حسن به آن طرف رفت، وقتی به انتهای راه فرعی و به بن بست رسید؛ حسن میله تفنگ را بطرف او نشانه گرفته صورتش را باز کرده ادامه داد:

بی غیرتی بی ناموس! خودت یک انسان پست و بی غیرتی هستی فکر کردی من هم مثل تو هستم؟ حبیب که کله اش کار کرد چه گپ است؛ با ملایمت جواب داد: ببین حسن تو میتوانی هر لحضه فیر کنی و مرا از پا در بیاوری، من میخواهم تو پس از کشتن من پشیمان نشوی که کار غلط را مرتکب شده ای.

حسن نعره زد: چُپ احمق بی غیرت، تو فکر میکنی مرا گول زده میتوانی؟ تو اگر غیرت مردانگی داشتی چرا آن شلیته را قبل از من خواستگاری نکردی که پس از آن توطئه چیدی؟ فکر کردی من از نقشه های توطئه گرایانه ات بی خبر ام؟ سزای هر آدم رذیلی مثل تو همین است که حالا  سی مرمی را به سینه ات خالی میکنم و مثل سگ لاشت را درینجا می اندازم. حبیب هر باری که میخواست چیزی بگوید، او حرفش را قطع نموده دشنام داده  میگفت: چب باش بی شرف. حبیب وقتی دید گفتگو با او سودی ندارد فریاد زد: با غیرت احمق چرا معطلی؟ چرا فیر نمیکنی؟ من میخواستم تو گول اشخاص فتنه انداز و توطئه گر را نخوری و به واقعیت ها آنطوریکه که هست برخورد کنی اما تو احمق تر از آنچه من فکر کردم هستی. زود باش فیر کن! فیر کن تا مرا بجرم قضاوت غلط ات بکشی اما خودت نیز سرنوشت بهتر از من در پیش نخواهی داشت. چرا که بعد از پی بردن به حقایق عزاب وجدان خواهی کشید. البته اگر آدم های بی خردی مثل تو دارای وجدان باشد.

حسن که کاملاً عضب ناک شده و انگشت خود را روی ماشه گذاشته بود؛ هر دم تصمیم میگرفت تا ماشه را فشار دهد اما تهدید نمودن حبیب مبنی بر در پیش گرفتن آینده تاریک و خطر ناک برای او که گفت عزاب وجدان خواهد کشید، او را مردد کرد تا ماشه را دیر تر بکشد. حسن با اندکی سکوت به حبیب فرصت داد تا کـُفت دلش را خالی کند. حبیب که فکر میکرد آخرین سخن ها را در زندگش اش رد وبدل می نماید، هیچگونه نزاکت را مراعات نکرده با خشم و غضب آنچه در دل داشت حواله حسن کرد. وی ادامه داد: تو هم به این می نازی که دارای غیرت هستی. این غیرتی که تو تعریفی از آن داری چیزی جز پامال نمودن حقوق دیگران و ریختن خون به ناحق نمیتواند باشد. تو با آن منطق بیمارت بیچاره دختر مردم را با زور و نیرنگ و به فریب داشتن پول و جایداد مثل حیوان دهن بسته میخری و بنام صاحب ناموس به آن فخر میفروشی. وقتی او فرار میکند فوری او را طلاق میدهی و میگویی که آبروی خانواده تان را برده است. حال که او در معرض نمایش، هم چون کالای لیلامی قرار گرفته تا یکی او را ازین حالت نجات دهد؛ تو مسئله غیرت را پیش می کشی و میگویی با وجود دادن طلاق هنوز او در انحصار مالکیت ناموسی شما قرار دارد. بچه ها تو را بنام حسن گاو می شناختند اما من معترض این لقب ژست برایت بودم. حال دانستم که تو واقعاً گاو هستی. فیر کن و گاو بودن تان را ثابت کن.

حسن که میان دشنام دادن حبیب و ارایه منطق او در تصمیمش تزلزل از خود نشان میداد، با کمال غرور و اعتماد به نفس گفت: ببین احمق رذیل، من برای زنده ماندن تو یک شرطی بنظرم رسید. اگر چنین شرطی را پذیرفتی بی گناهی تان را ثابت میکنی و میروی دنبال زندگی ات اما اگر قبول نکردی، همین لحضه کارت را یک سره میکنم. حبیب پرسید چه شرطی؟

حسن گفت: از همین جا میزنی میری دنبال کارت. در مسجد شرکت نمیکنی. بگذار آن دختر ایله گشت را هر کسی گرفت، گرفت. بتو مربوط نیست، اما اگر باز دنبال او رفتی و طمع ازدواج را با او کردی، باز همین کلاشنکوف است و همین سینه نجس تو.

حبیب فریاد زد: من به زندگی ام معامله نمیکنم. تو ممکن است این را فعلاً قبول نکنی اما بعد ها خواهی فهمید که من چه قبل از نامزد شدن او به تو و چه بعد از آن کوچکترین پیشنهادی در باره ازدواج با او نکرده ام. همین امروز نیز نمیدانم که او چه کسی را برای زندگی اش انتخاب خواهد کرد. اگر مرا انتخاب نماید؛ بدون شک حاضرم با او عروسی کنم اما اگر کسی دیگری را انتخاب نماید؛ مثل تمامی جوانان راهم را گرفته به خانه ام بر میگردم.

حسن که سخت غضب ناک  شده بود؛ اسلحه را محکم تر به دستانش گرفت و کنداق او را به سینه اش چسپانده نعره زد: بی عقل نفهم! این آخرین راه نجات تو از خشم گلوله ها بود و بس. مثل اینکه تو لیاقت زنده مانده را نداری و من مجبورم خون کثیف تو را مثل سگ رختانده لاشت ...

حبیب بی توجه به تهدیدات حسن تصویر کبرا را در ذهن مجسم میکرد. من نیز برای آگاهی خواننده عزیز از وضعیت کبرا، این دو دشمن قسم خورده را اینجا رها نموده به صحنه های هیجان انگیز آنجا سری میزنم.

بعد از اینکه مدت انتظاری بسر رسید، قربان زوار به کبرا اشاره کرد تا تماشای جوانان را آغاز نماید. کبرا از دلهره و نگرانی  ضربان قلبش به سرعت می تپید و رگنگش سفید و کبود گشته بود، برای آخرین بار به راه باریکی که احتمال داشت حبیب از آنجا سر رسد نظر انداخت اما، جز شاخه های درختان را که باد به آرامی به این سو و آن سو حرکت میداد، چیزی ندید. آهی سردی کشید و به بسوی آسمان روشن و شفاف آبی رنگ نگاهی انداخت و به دل گفت: کبرا قمار دوم را باختی. تو باید زندگی را فدای احساسات نمیکردی. دیدی چه شد، کسی را که ادعا کرده بودی دوستش داری و معتقد بودی او نیز ترا دوست دارد؛ اصلاً حاضر نشد در خراج شخصیت تو شرکت کند. خنده و مسخره کردن ناظرین در تنظیم بجا و بر حق بوده است.

وی در عین حالیکه به شکست اش درین شرایط حساس اعتراف میکرد؛ هنوز هم گوشهء  چشمش به راهی دوخته میشد که او فکر میکرد؛ ناجی اش هر آن لحضه سر خواهد رسید. کبرا دیگر فرصت اندیشیدن را نداشت. روسری اش را منظم کرد. قدم هایش را به آهستگی برداشته بطرف صف جوانان نزدیک میشد. جمعیت نیز با علاقه خواصی کبرا را نظاره میکرد. وی از سمت راست صف شروع کرده به چهره جوانان میدید، بیشتر جوانان را می شناخت اما سیمای آنها امروز جذاب تر از آنچه در ذهن تصٌور داشت؛ خود نمایی میکردند. مادامیکه به صورت انها نظر می انداخت؛ هر یکی از آنها با تبسم خاص، نگاه ظاهراًعاشقانه و دوست داشتنی به کبرا میکرد تا توجه کبرا را بخود جلب کند. کبرا که به فکر حبیب غرق بود ازین وسیله به منظور تعویق افتادن وقت استفاده میکرد. اما عقربه ثانیه گرد ساعت دیگر در حال آخرین تک تکه اش بود؛ زیرا مرحله اول نظاره گر بچه ها در صف به پایان رسیده بود و فقط چند ثانیه مانده بود تا به مرحله دوم به آخر صف و اخر خط بازی سر نوشت برسد.

حسن نیز به آخر خط رسیده بود؛ زیرا با قاطعیت حبیب مبنی بر شرکت اش در معاله مسجد؛ معتقد شده بود که آنچه در باره او شنیده درست است. وی برای بار آخر خشمگینانه فریاد زد: احق ابله! این آخرین بار است که به تو میگویم دست از سر آن دختر بر میداری یا ماشه را....

کبرا که به لحظه پایانی رسیده بود با خشم نا امیدانه ای؛ جیغ زد: حبییییییییب!  حبییییییییب!

حسن که ماشه را نیمه کشیده گذاشته و هنوز سوزن جرقه به بدنه مواد انفجاری گلوله اصابت نکرده بود؛ با شنیدن جیغ زدن  کبرا دستش از ماشه سُست شد. حبیب فریاد زد: ای احمق با غیرت! من حاضر نیستم از جلو رویم از دست آدمی مثل شما مرمی بخورم. من رفتم از پشت سرم فیر کن! حبیب از جلو حسن پرش کنان دور شد و فریاد کنان صدا میزد: فیر کن! فیر کن!

او هم چنان که انتظار اصابت گلوله ها را داشت تا قلب عاشقانه او را از پشت تکه پاره نماید؛ پرواز کنان به مسیرش بسوی کبرا ادامه داد. کبرا بعد از فریاد خشمگینانه اش که مایوسانه به سمت راه کوچک چشم دوخته بود؛ ناگهان دید که حبیب مثل کبوتر سفیدی از  منظر نگاه او، بالهایش را گسترانیده در حال نزدیک شدن به کبرا است. کبرا که اشک های نا امیدانه او به اشک شوق و ذوق زدگی بدل میشد آغوشش را باز کرده بسوی حبیب دوید و در یک چشم بهم زدن به همدیگر را در آغوش کشیدند.

کبرا که حبیب را محکم در بغل گرفته بود، چشمانش را بست تا گرمی عشق او را در سینه خود احساس نموده قلبش را از بابت رسیدن به معشوقش نوازش بدهد. خواست چشمانش را باز نموده احساساتش را تکرار و تقویت دهد که دید، حسن آنها را نشانه کلاشنکوفش گرفته در حال ماشه کشیدن است. تا چشمانش را بست که فریاد بزند، صدای صفیر گلوله های کلاشنکوف، همچون امواج ساعقه ای از میان تپه های بلند گذشت تا صدای فریاد کوه ها را نیز  انعکاس داده پیام نوی را به اهالی نوید دهد.

حبیب که صورتش در جهت مخالف حسن بود؛ با شنیدن شلیک گلوله ها، کبرا را محکم در بغل فشار داد تا قبل از او نقش زمین نشود. وی که احساس عشقش ارضا شده بود و سر نوشت عشق نا فرجام لیلی و مجنون را در پرده  تصویر نگاری ذهنش بشکل سیاه و سفید نظاره میکرد؛ انتظار میکشید هر دو نقش زمین شود و تپش قلب های عاشقانه آنها از حرکت باز ماند اما با توقف شلیک صدای اسلحه، صدای گرم و آشنای دیگری نیز بگوشش رسید که فریاد میزد: به افتخار هر دوی شان کف بزنید!  صدا را تعقیب کرد که باز شنید: به افتخار هر دوی شان کف بزنید!

کبرا را محکم در بغل گرفته خود را تکان داد که هنوز قدرت و توان ایستادن دارد. کمی خود را به سمت راست حرکت داد و دید که حسن از بند کلاشنکوف گرفته آن را حلقه کرده میخواهد بعوض گُل در گردن حبیب اندازد. فوراً به پا های خود و کبرا نگاه کرد تا خون های شان را ببیند اما نشانه از خون در بدن آنها دیده نشد.

حسن وقتی دید حبیب به بدن احتمالاً سوراخ سوراخ شده خود و کبرا می بیند؛ نوازش مندانه صدا زد: من به افتخار شما دو دلبرده فیر هوایی کردم. زیرا عشق پاک و از خود گذری را صرفاً در وجو شما شناختم و از شما یاد گرفتم که عشق و دوستی یعنی چی!

حبیب با شنیدن این پیام، بازوان کبرا را گرفته صدا زد کبرا کبرا، کبرا چشمانش را به آرامی باز کرد. حبیب گفت: وارخطا نباش، حسن برای ما فیر هوایی کرده!

کبرا نا باورانه خود را تکان داد و دید که او و حبیب هیچ صدمه ای ندیده اند، درین زمان حسن دستان آنها را بهم گره زد و بند کلاشنکوف را بعنوان هدیه به گردن آنها انداخت. وقتی جمعیت بهت زده مشغول تماشای صحنه بودند، حسن صدا زد: چه شده شما را، به افتخار شان کف بزنید!  صدای کف زدن جمعیت مثل صدای صفیر گلوله ، قله ها را نیز با خود هم نوا ساخت تا درین شادی شریک شود و تپه های همجوار نیز امواج این صدای شادی و هلهله عروسی را همچون صدای ساعقه ای در درونش انعکاس داد.