قهـرمان فـرامـوش شـده

 

        صدرالدین قد بلند و شانه های پهن داشت . بسرش کلاهء جالـیـباف سفید و به پاهایش بوت های نیم ساق فرسوده نموده بود . لباس جگری وکرتی سیاه پوشیده بود ؛ که شاریده گی یخن و آستینش ، از دور به چشم هر بیننده میخورد . عینک سیاه به چشم کرده بود وعصایش را که یار و مددگار چهارده ساله اش بود ، بدست داشت . وقتی در دهلیز چشمم به او افتاد ، خوش شده به طرفش رفتم . او بیقرار ونا آرام مینمود ؛ گاهی به چوکی نشسته ودستهء عصا را زیر زنخ می گرفت ؛ گاهی می ایستاد ودوباره بجایش می نشست . مقابلش ایستاده و گفتم :

_ قومندان...!چشم ما روشن که باد ازسالها می بـیـنمیـت...اینجه چی میکنی... خیریت خو باشه .

        او به راست و چپ دیده آهسته گفت :

_ نشناختمتان ... شماره بجا ناوردم .

        گفتم :

_ خوب چرت بزن ... همسنگر و دوست قدیمی خوده نمیشناسی ...؟

        از جایش برخاسته در حالیکه لبخند میزد بعد از لمحه یی گفت :

_ شناختم ... شناختم از صدایت شناختمیت ..! السلام وعلیکم ... شکر که باد از سالها صدایته شنیدم ... منگل ... تو منگل هستی .

        در حالیکه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم واو مرا سخت به سینه اش میفشرد ، گفتم :

_ نام خداییت ... هوش و ذکاوت خوده از دست ندادی ... خوب هستم بری مصاحبه آمدیم ... مه       حالی خبرنگار هستم .

        از آغوش همدیگر جدا شدیم . دستم را محکم گرفته و در حالیکه با دستانش میفشرد ، گفت :

_ شوق وعلاقه دوران جبهه ره تقویه کدی .. آخر به آرزویت رسیدی ... همو وخت هاهم راپور، مصاحبه و گذارش نوشته و به اخبارای پشاور روان میکدی ... هر کس نمیتانه ... استعداد میخایه .

        گفتم :

_ خدا خیر بتیت ... اینجه چی میکنی قومندان ... نی که پشت تقاعدیت آمدی ...؟

        گفت :

_ هی ... هی ... دو ماه میشه میایم ... نتیجه نداده ... گفتن معاون شریف اینجه آدم کلان و قدرتمند شده ... صاحب آرگاه و بارگاه شده ... از دوسات شیشتیم ؛ تا وخت پیدا کنه و ببینمش ... اگه بتانم ملاقاتش کنم ... کارم جور میشه ... او مره حتماً کمک میکنه ...

         دلم خواست مانع ملاقاتش شوم ؛ ولی ترسیدم مأیوس نشود ؛ بناءً گفتمش :

_ خو ... قومندان ... وخت مصاحبه اس حالی بالا میرم ... یک سات باد تر پیش دروازه منتظرت میباشم ... هر دو میریم ده یک کافی چای نوشیده و قصه میکنــــــیم . بـــــاد از چـــــــهارده سال

می بـیـنمیت ... هیچ وخت از یادم دور نبودی .

         گفت :

_ تشکر ... ده یاد مام بودی .

_ درست اس ... هر کس اول خلاص شد منتظر دگی خود میشیم .

 

 

        قوماندان صدرالدین یک نام شناخته شده و مشهور در جبههء ما بود . دلیری و شهامت او در دوران جهاد ورد زبان های همه مجاهدین بود . اکثر قوماندانان جبههء ما او را یک شخصی سرکش و مغرور میـپـنداشتـند درحالیکه اینطور نبود . او قوماندان من هم بود . من و مانند من همه زیر دستانش میدانستیم ؛ که او یک شخص پاک ، صادق ، وطنپرست و مهربان بود ؛ با اسیران برخورد شریفانه داشت ؛ به کسی اجازه نمیداد باعث آزار و اذیت آنها گردد ؛ همیشه به ما میگفت :

_ مرد با آزار دادن اسیر نا مرد میشه ... اسیر اگه کفر هم باشه اسیر اس و او ناتوان و بیچاره        اس ... نباید اسیرا ره زجر بتین .

        وقتی وظیفه پراندن و انفجار پل ، مکتب و یا تأسیسات دولتی را به او میدادند برعلاوه آنکه خودش قبول نمیکرد ؛ تا آخرین قدرت و توان میکوشید مانع آن انفجار گردد . وقتی میشنید پلی انفجار داده شده است و یا مکتب و شفاخانه بی را در کدام قریه سوختانده اند ، چند شبانه روز رنج  برده و به ما میگفت :

 _ ای عمل ظلم به ملت و وطن اس ... ما هم به همی چیز ها ضرورت داریم ... اولاد ما به مکتب و مدرسه ضرورت دارن ... پدرا و مادرای ما ، زن و اولاد ما به شفاخانه ضرورت دارن ... قریه ها به پل و پلچگ ضرورت دارن ... اوخ ... چقدر عمل زشت و بد انجام میتیم . دساتیر بیگانه ها ره نباید عملی بسازیم ؛ که یکروزی پیش ملت شرمنده و خجل میباشیم .

        او در جنگ های رویا روی علاقهء خاص داشت ؛ با سی مجاهد زیر دستش ، قطار های روسها را آتش میزد ؛ بالای پوسته های قوی روسها و دولتی ها حمله کرده و اکثر اوقات پیروزمندانه باز میگشت . وقتی در کدام قریه شب میماندیم در مسجد میبودیم . او به کسی اجازه نمیداد ؛ تا به منازل مردم شب را بگذراند و یا خانه ها را دق الباب زده و خوراکه بخواهد . ما با او شب ها گرسنه   میبودیم ؛ ولی باعث تکلیف کسی نمیشدیم . صرف به همان امکانات دست داشتهء بخور نمیر و یا خانه هایکه نظر به توان چیزی به مهمانان در مسجد میفرستادند ، اکتفا مینمودیم . قوماندان بعضی اوقات نصیحت کرده میگفت :

_ بچا ... خانه ها ره تک تک زدن و نان خواستن حرام اس . باعث تکلیف مردم نباید شویم ... مردم ما مهمان نواز و مجاهد دوست میباشن ... و شاید از ترس ما ، استحقاق یک ماهه خوده مصرف کنن و خود شان بااولاد های خود گشنه باشن ... ماو شما مثـل بعضی قومندانا شده نمیتانیم .

          او شش سال قوماندان ما بود . درین مدت کسی از او شکایتی نداشت و همه او را چون برادر دوست داشتیم . در مدت شش سال سه بار به دیدار برادرش پشاور رفت ، دوبار برای یک یک هفته و بار سوم یکنیم ماه را گذشتاند . بار سوم وقتی از پشاور آمد به همهء ما شیرینی تقسیم کرد و گفت :

_ با دختر مامایم عروسی کدم ... برادرم مجبورم ساخت ... تصمیم داشتم ؛ تا مجاهدین پیروز نشون عروسی نکنم ... زورم به شلگی برادرم نکشید و عروسی کدم .

 

        همه برایش تبریکی داده آن شب خوشی کردیم ... دو روز بعد از آمدن او شبی برای تعرض بالای یکی از پوسته های دولتی روان بودیم ؛ که در کمین افتادیم . بعد از زدو خورد زیاد طرف مقابل را مجبور به فرار ساختیم . در آخرین دقایق پیروزی چره یی راکت انداز دشمن ، هر دو چشم قوماندان صدرالدین را نابینا ساخت . شبانه او را به شفاخانه رسانیدیم ؛ ولی روشنایی

 چشمانش را به او واپس داده نتوانستیم . گروپی که مارا کمین گرفته بود از بخت بد، قـــــــوای

 

 

        دولتی نه بلکه از برادران مجاهدین و همسنگران خود ما بود ؛ که نمیــــــدانم به دستور کی ها کمین را انجام داده بودند . دو ماه بعد از نا بینایی او مجاهدین داخل کابل شده و حکومت را بدست گرفتند    

 

        ساعتی بعد او را در دهن دروازه به حالت زار و پریشان دیدم . از چهره اش آثار خشم و مأیوسیت هویدا بود . وقتی صدای مرا شنید ، گفت :

_ لعنت به ای همسنگری ... لعنت به ای قومندانی و مادونی ...

        در حالیکه دستش را گرفته وبه راه افتادیم به او گفتم :

_ چرا اعصابت خراب اس ... چی شده ...؟

        گفت :

_ معاون شریف روحیه بسیار خراب کد و گفت مه نمیتانم به خاطر همسنگری خیانت کنم ... نمیتانم بی نوبتی کنم ... کار غیر قانونی ره کده نمیتانم . هر قدر برش گفتم ... او معاون ...! کار مه غیر قانونی نیس ... معلومات بکو ... که پیسه تقاعد ما چه وخت حواله میشه ... نکد ...

نا مرد نکد .. بسیار تغییر کده ... اوف که قدرت ندارم ... اگه نی ایطو آدمای دزد و نامرده کی ده دولت چوکی میدادم ... پاس  همسنگری و قومندانی ره هم از یاد برده ... تو خو شاهد هستی چقه بریش کمک کدیم . یادیت اس ؛چنددفه نصیت کدمش ؛ تاکارای خراب ومردم آزاری نکنه .

        هر دو در نزدیک ترین هوتـل به چوکی نشستیم و بعد از لحظه یی گفتم :

_ حوصله کو ... خدا مهربانس ... مه از رئیس عمومی سوال کدم ؛ گفت ده همی چند روز تقاعدی شماره اجرا میکنن . چند روز باد مه همرایت میایم ... مه خودم خبریت میکنم ... تو خوده زحمت نتی و اینجه نیا .

        آنروز دانستم که او چقدر درد و رنج دارد . بعد از پیروزی مجاهدین ، وقتی از پشاور به کابل آمد ، برادرش در حویلی خود اتاقی را به او داده بود . ازینکه برادر زاده اش در جرمنی اقامت   داشت ، برادرش او را نیز چند پولی کمک می کرد . او صاحب دو دختر و سه پسر بود . دو سال قبل برادر زاده اش را در جرمنی دزدان با چاقو زده و شهید ساخته بودند . روز گار برادرش هم که معلم مکتب بود ، خراب شد . پسر بزرگ قومندان که یازده سال عمر داشت ، بولانی فروشی نموده و دستیارش شده بود ؛ ولی عاید او آنقدر نبود که کفایت یک فامیل هفت نفره را پوره سازد . خانمش تکلیف نفس تنگی پیدا کرده بود ؛ ولی او توان  تداوی وی را نداشت . آنروز برای دومین بار اشک هایش را جاری دیدم . اولین بار وقتی اشک هایش جاری شد ؛ که پانزده سال قبل یکی از رهبران او را قهرمان جهاد نامید و از کارنامه ها و شهامتش ستوده و گفت :

_ قهرمانی قومندان صدرالدین و امثال او همیشه جاویدان میمانه و ما رهبران جهاد همیشه خدمتگار و مدیون شما قهرمان ها میباشیم .

 

 

 

        ده روز بعد قوماندان صدرالدین را از منزلش گرفته به ریاست مربوطه رفتم . آویز پول تقاعدی وی را بعد از چند ساعت انتظار گرفته به بانک رفتیم . ساعتی بعد تقاعدی یکسالهء او را که مقدار (3500) افغانی بود بدستش دادم . چون من به خاطر تهیه یی راپور باید میرفتم از او مرخص شده و خدا حافظی کردم . چند قدم که رفتم ایستاده و عقبم را مشاهده کردم . او را دیدم که با شانه های افتاده به کمک عصایش به سمت موتر سرویس روان است . اینکه به چی میندیشید و چگونه میندیشید من نیز میدانستم ؛ او میندیشید که با پول دست داشته گذارهء یک ماههء فامیلش را چطور پوره سازد ...!

 

هاشم انور

 

                                        پایان

 

                                      16 / عقرب / 1384