سالار عزیزپور
دو شعر ویک شاعر
تصاحب
مادرم
گمنام ترین قبیله گمشده یی ست
که هیچ افتخاری نمی زاید
حتا برای امروز
و فردای که نیست
قبیله
قبله من
و قباله من
برای تصاحب توست
پشک هفت جان
به دنبال چه بوده ام ، نمیدانم ؟
منکه از آغاز عاشق بوده ام
خیابان ها
آرمان ها را دویده ام
لحظه های مردن را
از نفس نیفتاده ام
پشک هفت جانم ، من
همزبانم توگشتی
عاشق جان باخته ی بی همه چیز
وقتی که خواب از چشمانم پرید