مـامـا انجـنـیـر

 

محمد هاشم انور

 

        قراریکه از زبان دیگران شنیده بودم مامایم دوازده صنف مکتب را در مدت بیست سال تمام و فارغ التحصیل شده بود . بعد از فراغت یک مد ت این طرف و آن طرف شب و روز را میگذشتاند ؛ تا اینکه بازار انجو گرم شد . او مقداری پول از فروش دستبند طلایی مادر کلانم بدست آورده و     روانه یی دفاتر رسمی دولتی گردید . بعد از آن روز گپ او غیر از انجو سازی چیز دیگری نبود ؛ گویی زبانش غیر از انجو و انجو سازی به کلمات دیگر آشنایی ندارد . او آنقدر از انجو گپ میزد ؛ که سر من خلاص نمیشد . بالاخره یک شب در منزل ما به اندازه یی از انجو سازی ، دفتر داری ، ریاست ، کار ساختمانی منازل یک طبقه و دو طبقه یی ، حفر چاهء آب ، ساختمان بلند منزل وغیره گفت ؛ که باز هم سرم خلاص نشده و هدف کار او را ندانستم . دو کنج دهن او در وقت گپ زدن کف کرده بود . پدر و مادرم را موقع سوال کردن نمیداد . آندو هم بلی بلی ... خوب کارس ... آفرین        نام خدا ... خودت بهتر میدانی وغیره کلمات و جملات کوتاه از روی مجبوریت به او گوش میدادند . طاقتم طاق شده سوال کردم :

_ ماما جان ...! انجو چی معنی داره ... مه خو نفامیدم .

        او در حالیکه لبخند میزد ؛ از یک پهلو به پهلوی دیگر شده گفت :

_ ساده خدا ... انجو ، انجو اس ... کدام معنی خاص نداره ... از ان و جو گرفته شده و بس خلاص ... فامیدی یا نی ...؟

        به ناچار گفتم :

_ هان ماما جان ... کمی فامیدم .

        گفت :

_ بچیم ... دو روز باد کار انجو خلاص میشه ... مه رئیس انجو میشم و یک خانه ره به کرایه میگیرم و ده سر دروازه خانه ، ده لوحه کلان نوشته میکنم موسسه خیریه ساختمانی و بازسازی صداقت ...!

        گفتم :

_ باز چی میکنین ...؟

         گفت :

_ ده دفتر یک نفره شو باش می گیرم ؛ تا پاکی و صفایی و دگه کارای دفتره کنه ... میز و چوکی چرخدار به خود میخرم ، کوچ و چوکی همرای قالین میخرم ... کمپیوتر میخرم ... بری چند هفته یک موتره  کرایه می گیرم ... وختی پروژه کشیدم و فیصدی اولیشه گرفتم ، موتر کرایی ره جواب داده یک موتر صرف یا لند کروزر می خرم .

         دهنم باز مانده بود . مادر بیچاره و ساده خود را متوجه شدم ؛ که از خوشی در پیرهن        نمی گنجید . به پدرم دیدم ؛ او در حالیکه لبخند تمسخر آمیز بر لب داشت ، به مامایم مینگریست . بازهم طاقت نکرده به مامایم که یک چاکلیت را پشت چاکلیت دیگر پوست کرده به دهن مینداخت و  چای مینوشید ، گفتم :

_ ماما ...! طلای بوبویم اقـدر قـیمت داشت ... بیشک ... مه خو باورم نمیشه...!

        او چاکلیت دیگری پوست کرده به دهن انداخت و به من گفت :

_ خورد کلانکار ... دگه ماما نگویی ... بگو ماما رئیس ... باد ازی مه ماما رئیس تو هستم ... پیسه طلای بوبویت تنا مره صاحب انجو و رئیس انجو ساخت . به اعتبار ریاست انجوی خود قرض میکنم و همه چیزه میخرم ...!

 

 

 

        آنشب گنس شده بودم . تا نصف های شب چرت زدم و سرم خلاص نشد . یک هفته بعد مامایم در حالیکه دریشی لکس پوشیده و بکس دیپلومات در دست داشت خانه یی ما آمده و مرا با موترش به دفتر برد . براستی همه چیز هایی را که آنشب گفت ، عملی ساخته بود . در  دفـتر برایم مریندا خواست . چند میوه دانی مملو از پسته ، جلغوزه سیاه ، مغز بادام ، نخود و کشمش بالای میز ها چیده بودند . مامایم پشت میز کلان به چوکی چرخدار نشسته بود . آنروز چندین نفر تبریکی آمدند . همه او را رئیس صاحب خطاب می کردند و مامایم بعد از هر جمله خندهء نمکین می کرد . بلکل گپ زدنش تغییر کرده بود . آن مامای سادهء من نبود . چوکی چرخدار ریاست انجو ، او را مؤدب و مغرور ساخته بود . چند بار نفر دفترش را احمق و بی شعور خطاب کرد . او پسر جوان کمپیوتر کار راهدایات میداد ؛ نرخ های بعضی از اجناس ساختمانی را به دالر میگفت . آنروز هم فکرم کار نکرد ، کلمات جدید پروپوزل ، پرینت ، پرایس ، توتال ، سیف ، سینت وغیره را از زبان مامایم شنیدم .

        روز ها و هفته ها یکی پی دیگر گذشتـنـد ؛ مامایم غرق در کار بود ؛ ماه ها غیبش زده بود ؛ از زبان بوبویم میشنیدیم ؛ که صبح وقت رفته و شام و یا خفتن خانه میامد . سه ماه بعد شبی با مادرم منزل بوبویم رفتم . مامایم ساعت ده بجه شب آمد . بعد از احوال پرسی مختصر به مادرم گفت :

_ خوار جان ...! ببخشی ... کمی خسته هستم ... چند دقـه زود زود گپ بزن ... باز میـرم خو میشم .

        مادرم گفت :

_ جان خوار ...! ده فکر آینده خود شو ... زن بگی ... تا چه وخت مجرد زنده گی میکنی ...؟

         او گفت :

_ وخت زن گرفـتـنـه ندارم ... دو ، سه پروژه ره کار میکنم ... انشاءالله سال آینده حتماً عاروسی خات کدم . حالی میرم بالا ... خویم گرفته ... شب بخیر .

        مامایم رفت و من غرق در چرت هایم شدم . رفتار و تغییر روحیه او با مادرم مایهء تعجب من    گردید . آن وقت ها یادم آمد ؛ که شب و روز خانهء ما میامد و نان غریبانه ما را نوش جان کرده و چاکلیت های شیرینی دانی را با چند پیاله چای خلاص می کرد و مادرم را صدقه و قربان میشد و بعضی اوقات یگان نوت صد افغانیگی از مادرم می گرفت ؛ اما آنشب دیدم ؛ که وقت نشستن با مادرم را نداشت . اگر چه مادرم خود را نباخت ؛ اما فهمیدم ؛ که از رفتار برادرش کمی خفه شده است . از آن روز ماه ها گذشت . مامایم حویلی جدید خریداری کرد . موتر لند کروزر خرید . صاحب زن و اولاد شد . در مدت چهار سال صرف دو بار در روز های عید منزل ما آمد . دیروز بوبـــــویم در حــــــالیکه

می گریست منزل ما آمد . مادرم وارخطا گردیده پرسید :

_ چی گپ شده ...؟ چرا گریه میکنین ...؟ خیریت خو باشه .

         بوبویم گفت :

_ تامیر سه منزله چپه شده ... چند نفر مزدور کارا مردن ... خدا سر بیادرت فضل کد ؛ که دور تر ایستاده بود ... موترش هم زیر تامیر شده ... بیادریت تباه شد .

         با شنیدن این خبر پدرم وارخطا و مضطرب گردید . آدرس تعمیر را از بوبویم گرفت . هر دو خود را ذریعهء تکسی به محل واقعه رسانیدیم . مامایم با تعدادی از افراد پولیس این طرف و آن طرف میرفت . رنگ ماما رئیس به سفیدی گراییده بود . لبانش خشک مینمود . دریشی سیاه و صورتش ،  خاک آلود شده بود . ساعتی بعد یک جسد و چند زخمی را از زیر پلیت های کانکریتی بیرون کشیدند . درین واقعهء دلخراش جمله هفت نفر مزدور کار و استاد کار شهید و نه مزدورکار زخمی بودند ؛ که ذریعهء امبولانس به شفاخانه انتقال یافـتـنـد . پولیس های مؤظف مردم را از محل واقعه دور میساخـتـنـد . در همین وقت یک افسر بلند رتبه پولیس با صدای بلند گفت :

_ رئیس مؤسسه کجاس ...؟

         مامایم گفت :

_ مه ... مه رئیس مو ... مؤسسه هستم . صایب تباه شدم ... هست و نیست زنده گی خوده از دست  دادم . زامتای چهار ساله مه تباه شد .

         افسر پولیس گفت :

_ شما و انجنیر پروژه همرایم مأموریت میرین ... انجنیر پروژه ره صدا کو... هر دو ده موتر    بشـیـنـیـن ... اطلاع رسیده ؛ که مواد تعمیر طبق پروتوکول استفاده نشده ... ده استفاده مواد ساختمانی تـقـلب و فریبکاری صورت گرفته .

         چشمانم انجنیر پروژه را به جستجو شد . دلم میخواست انجنیر را شناخته و قبل از این که پولیس او را با خود ببرد ، از بین ببرم . او مسؤول شهادت و زخمی شدن بیچاره هایی شده و فامیل هایی را در غم و ماتم نشانده بود . حرص و بی تجربگی انجنیر باعث تباهی چند فامیل شده بود .  خونم به جوش آمده و انگشتان دستانم را با مشت ها فشار میدادم ؛ تا بر اعصابم مسلط گردم ؛ دلم میخواست هر چه زود تر انجنیر پروژه به دستم بـیفـتـد .  درین لحظه صدایی در گوش هایم طنین انداخت ؛ که گـفت :

_ انجنیر پروژه خودم هستم .

         رویم را به طرف صدا دور داده و با تندی به آن طرف نزدیک شدم . با دیدن انجنیر پروژه مات و مبهوت ماندم . پاها و تنم لرزیدند ؛ زبان در کامم چسپـیـد ؛ چـــون مامایم انجـنیـر پروژه هم بود .

پایان

 

جدی / 1384