ما هنوز ویرانه ایم

 

 

از شراب کهنهء خویش تا هنوز مستانه ایم

کشتن و بستن خویش را ما هنوز افسانه ایم

آن درخت اتفاق را باز خدای من کی برد

میرسد هر جا بهار و ما هنوز بی دانه ایم

دیگران صعود نمودند تا به مهتاب و مریخ

ما نگشتیم فارغ از جنگ تا هنوز در لانه ایم

سرعت رشد حریفان چابکتر از وقت بود

در رکود و در توقف ما هنوز یکدانه ایم

میگشایند مشکلات را دست بدست و پا بپای

پا و دست یکدیگر را ما هنوز زولانه ایم

آنکه پیش ما به دنیا چشم دیده را گشود

شاد و آباد گشته است او ما هنوز ویرانه ایم

دشمن مکار بسوزاند چو شمع مصنوعی

بر چراغ مرده ای ما تا هنوز پروانه ایم

از طفیل خود فروشی روی عزت شد سیاه

زاندمی بازاری گشتیم تا هنوز سامانه ایم

سنگ  بدنامی کند پرتاب بسوی ما همه

میزنیم بر فرق خویشتن ما هنوز دیوانه ایم

در شکست کندهء همبستگی و اتحاد

غیر اگر تبر بدست است ما هنوز خود فانه ایم

قدر همدیگر نمیدانیم خدایا تا بکی

در درون خانهء خویش تا هنوز بیگانه ایم

هر یکی بدخواهء دیگر تیغ بدستیم وبه دل

عقده و کین خانه کرده تا هنوز خصمانه ایم

از کدامین درد خویشتن شرح دهم یوسفی

با هزاران غصه و رنج ما هنوز همخانه ایم

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

دهم اپریل ۲۰۰۸

۱۰-۰۸-۲۰۰۸

 

 

 

 

 گل سوسن

 

برو باد صبا یکبار به سویش

ز درد و حسرت من باز بگویش

به گرد قامتش زن چرخ بار بار

پریشان کن چو من هر تار مویش

ببر لب های زرد و خشک من را

بزن بوسه هزاران بار به رویش

سپس گو سوسنم را گلشنم را

که هستم من هنوز در جستجویش

چوشبنم بر گل سوسن نشستم

چو اشک ریختم ز چشم و من ز رویش

چه خوش خندان لبی بود آن نگارم

مرا آزارد هردم یاد رویش

دل زارم فراموش میکند کی

دو چشمان سیاه و ابرویش

برو كه صبر و تعجيل شد حرامم

مبادا دل میرد در آرزویش

بگویش من دیگر چیزی نخواهم

اگر بینم شبی مهتاب رویش

ز کوچه های جستجو گذشتم

نمیرسم چرا آخر به کویش

چو میگویی تو احوال دلم را

دلش نازک بود آهسته گویش

چو پنداشتی که آزارد دلش را

مگو چیزی ز رنج ما به اویش

ز حال زار و درد بیشمارم

ازینکه یار نرنجد هیچ مگویش

مبر آنسو دود قلب سوزانم

متاثر میشود جانان ز بویش

چو سوزد يوسفي خو كرده است وي

كه در عشق هیچ بجز سوختن مجويش

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

هفتم اپریل ۲۰۰۸

۰۷-۰۴-۲۰۰۸