لحـظه هـای پـریشـانی

 

هاشم انور

 

        در طول عمر چهل و پنج سالگی ام ، امروز دشوار ترین روز است ؛ روزیست که پریشانی و   آشفته گی در تمام تار و پود وجودم رخنه کرده است . از درمانده گی زیاد سراپایم را شناخته نمیتوانم .      مغزم پوده شده و هیچ نوع تصمیم عاقلانه گرفته نمیتواند . آمدن روزی چون امروز را در تخیل ، تصور   کرده نمیتوانستم . راست گفته اند ؛ که انسان از گل نازکتر و از سنگ سخت تر است . اگر امروز بجای من سنگ میبود ؛ ساعت ها قبل پارچه پارچه میشد . شاید من سنگ خارا هستـم و یا از فــولاد ساخته شده ام ؛ که تا هنوز زنده ام . انسان شکیبایی هر کار پر مشقت را دارد ؛ ولــــی تحمل رســـوا شدن و آبرو ریزی را ندارد .

        من مغازهء در یکی از نقاط پر مزدحم شهر دارم . لباسهای زنانه ، طفلانه ، دخترانه و سامانهای    آرایش را به فروش میرسانم . مساحت مغازه کمی بزرگ است و سه شاگرد آنجا کار میکنـنـد . خانهء شخصی دو منزله در کارته سه دارم ؛ که حمیرا با دو پسر و دو دخترش زنده گی دارند . رحمت الله پسر بزرگ  ماست ؛ که در سال دوم پوهنحی ساینس درس میخواند . کوچکترین طفل ما در صنف هشتم یکی از لیسه های نسوان شامل است . عروسی من با حمیرا به دلخواه و خواست والدین خدا بیامرزم صورت گرفت . حمیرا یک زن حوصله مند ، صبور ، مهربان و هوشیار است . در بیست و دو سال زنده گی زناشوهری ، اتفاق نیافتاده است ؛ که حمیرا با من به صدای بلند گپ زده باشد . در هر وقت و درهر حالت مطیع و فرمانبردارم بوده و همه روزه ازمهر و محبت ، مهربانی و غمشریکی او مستـفـیـد میشوم . در اوایل عروسی تقریباً بی کار و بی روز گار بودم . یکی دو سال بعد ، که دوکان گرفتم ، باز هم روز گارم خوب نشده بود . بالاخره بعد از تولد طفل چهارمی مغازهء فعلی را اجاره گرفـتم ؛ که به تدریج کار و بارم خوب شده و از مدت چهار سال بدین سو ، برای پیشبرد فروشات مغاره ، شاگردانی داشته ام ؛ تا از یک طرف با من مدد نموده و از طرف دیگر سهولت به مشتریان فراهم بگردانند . اولین باریکه دو شاگرد را استخدام نمودم یک دختر بیست و سه ساله و یک پسر هفده ساله بودند . دختر ، سیما نام داشت ؛ قشنگ و زیبا بود ؛ اندام باریک و قد رسا داشت؛ موهای دراز و سیاهء القاسی او، بر زیبایی و جذابـیـتـش      می افـزود. یک هفـته بعد متوجه شدم؛ که چشمانم سیما را تعـقـیـب میکند؛ نا خود آگاه به رفتار و حرکاتـش متوجه گردیده و او را چون سایه تعـقـیـب میکردم ؛ از گپ زدن با او لذت میبردم ؛ از زود آمدنش خوشحال و از دیر آمدنش پریشان و متوحش میشدم . سیما در خانهء کرایی با مادر و دو برادر کوچکتر از خودش زنده گی مینمود ؛ که بعد از مرگ پدر ؛  مسؤولیت اعاشه و اباطهء فامیل بدوش او افتاده بود ؛ پدرش از اثر مرض سرطان شش ، سه سال قـبل فـوت کرده بود . این احساسم وقتی آغاز یافت ؛ که از وضع زنده گی و مسؤولیت سنگین او دانستم و این احساس وقتی تقویه یافت ؛ که اندیـشـیـدم دختر جوان و زیبایی چون سیما از عهدهء این  بار گران بر آمده نتوانسته و شاید به بیـراهه کشانیده   شود . دو ماه بعد از استخدام سیما دانستم ؛ که بدون او زنده گی به من خوشایند نیست . آن روز شاگرد دومی نیامده بود و بعد از صرف طعام در حین نوشیدن   چای ، صد دل را یکی کرده به او گفتم :

_ سیما جان ...! چرا عروسی نمیکنی ...؟

        او همانطوریکه با ناز و عشوهء عادی و عادتی خود پیاله را بدست داشت و جرعه جرعه چای     مینوشید ، گـفـت :

_ آغا صاحب ... صبح ده اخبار یک اعلان شوهر یابی مـیـتـم ...!

        گـفـتـم :

_ نی نی ... هدفـم ای نبود ... مطـلـبم اس؛ که اگه کسی از خودت خواستگاری کنه جواب رد خو نمیتی ...؟

 

        سیما با یک دست موهایی را که نزدیک چشمش آمده بود عقب زده گفت :

_ اگه جوان خوب و تحصیلکرده باشه ... فامیل شریف و نجیب باشه و مره دوست داشته باشه ... مسؤولیت فامیل مه بدوش بگـیـره ... به اطمـیـنـان بریـتـان میگـویم ؛ که جواب رد نخـات شـنـیـد .

        در حالیکه در تمام بدنم لرزش خفیفی پیدا شده بود و سخت از آزرده گی او ترس بر من مستولی گشته بود ، گفتم :

_ اگه زن داشته باشه ... چطو ...؟

        سیما در حـیـنـیـکه پیالهء چای را بالای میز میگذاشت به تـنـدی گفت :

_ هـدف شما چـیـس ... مه هـدف شماره ازی سوال فامیده نـتـانـسـتـم ...؟

        قبل از این که جواب بدهم مشتری داخل دوکان شد و گـفـتـگوی ما قطع گردید . ساعت پنج عصر با     گـفـتـن خدا حافظ ، خانه رفت و فردا به مغازه نیامد . ساعت ها انتـظارش را کشیدم ؛ ولی او خـفه شده بود .  خود را ملامت کردم ؛ که چرا با گفتن یک جمله او را آزرده ساخته ام . عصر همان روز وقـتـر مغازه را  بسته و به موترم سوار شدم . منزل شان رفته ؛ با مادرش گپ زدم . بعد از پنج ساعت جر و بحث سیما و مادرش را قناعت دادم . قبل از مراسم عروسی به سیما و اعضای فامیلش ، یک حویلی را به کرایه گرفته بودم ؛ که یک هفته بعد در همان حویلی عروسی کردیم . سیما را به کار نگذاشته و بجای او دختر دیگری را استخدام نمودم . برای اینکه بتوانم هفتهء چند شب را نزد سیما بگذرانم ، به حمیرا گفتم مصروفیت دوکان مجبورم ساخته ، تا هفتهء دو سه شب را در مغازه بگـذرانم . حمیرای بیچاره بی خبر از همه چیز ، گپ هایم را قبول کرد . سیما هم زن دوست داشـتـنـی و مهربان است . حالا او صاحب یک دختر و یک پسر میباشد . همیشه از روزی هراس دارد ؛ که حمیرا از ازدواج ما بفهمد . او منحیث یک زن ، محسوس مـیـتـواند ؛ که هیچ زنی تحمل دیدار زن دومی شوهرش را ندارد و بخصوص از ازدواج پـنهانی شوهریکه بالایش اعـتـماد کامل داشته باشد .

         امروز نه بجه صبح تصمیم جدی گرفتم ؛ تا همه چیز را به حمیرا بگویم . از پنهان کردن و دروغ   گفتن خسته شده بودم . درست است ؛ که کار خوبی نکرده بودم . میدانم عمل من نا جوانمردانگی در مقابل   زن مهربان و دوست داشتنی یی چون حمیرا است ؛ اما چطور کنم کاریست که شده است . آخر تا چه وقت دروغ بگویم . حمیرا و اولاد هایش باید واقعیت را بپذیرند . عروسی من با سیما از روی شوق و هوس نشده ؛ بلکه هدف من صرف کمک نمودن با او و فامیلش بوده است . حمیرا باید واقعیت را پذیرفته ، درد و الم  جانکاه را در قلب خود جا ندهد .  

         امروز هفت ساعت مانـنـد هـفـتـاد سال گذشت . مغازه را بستم . شاگردان را رخصت نموده به طرف خانه روان شدم . ساعت پنج و نیم عصر خانه رسیـدم . این لحظه ها برایم چـون لحظه های مــــرگ و زنده گی بود . سرا پایـم میلـرزید . از رسوایی و آبرو ریزی خود هراس داشـتـم . از چرا گـفـتـن حمیـرا وحشت میکردم . از ناله و فغان حمیرا مـیـتـرسیـدم . از نگاه های اطفال معصوم و جوان خود خجالت میکشیـدم . در آن لحظه ، مانند مجـرمیکه بسوی دار میرود ؛ با پاهای لرزان به صحن حویلی داخل شدم . حمیرا با  اولاد هایم در حویلی بودند . آنها متوجه داخل شدن من به حویلی نشدند . در همین لحظه صدای حمیرا را شنیدم ؛ که گفت :

_ ماندن والایش نیستم ... چطو جرأت کده ؛ که زن دگه گرفته ... به خدا اگه موی ده سرش بمانم .

          با شنیدن گپ حمیرا خود را در پشت نزدیک ترین درخت پنهان ساختم . اولین بار حمیرا را اینطور خشمگین میدیدم . تنم لرزید ؛ پاهایم سستی کرد ؛ ملتهب و مشوش شدم ؛ جرأت لحظۀ قبل از آمدن به خانه را از دست دادم . در این وقت صدای رحمت الله را شنیدم ؛ که گفت :

 

_ ای چه قسم پدر اس ... آدم به ای قسم پدر بی مسؤولیت و بی رحم باید لعنت بفرسته .

          دختر بزرگم که صنف دوازده مکتب است ، گفت :

 

_ مادر جان ...! سبق شه خوب بتی ... او لیاقـت پدر گـفـتـنـه نداره .

          پسر سومی ام گفت :

_ مه خو باورم نمیشه . مادر جان ...! میشه دروغ باشه ... اول برین معلومات درست کنین .

          صدای دختر کوچکم را شنیدم ؛ که گفت :

_ مره هم همرایـتان ببریـن ... مه هم نمیمانمیـش ... مه محکمیش میگیرم و شما سبق شه بـتـیـن .

           حمیرا گفت :

_ چپ ... چپ شویـن . مه میدانم و یا شما ... مره یک نفر اعتمادی گفته ... مه صد فیصد میدانم ؛ که زن  گرفته ... خوارکم تباه ....

           در همین لحظه حمیرا متوجه من شد . او گـپـش را نا تمام گذاشته و با تعجب گفت :

_ بابه رحمت ...! خیریت خو اس ... چرا پشت درخت پت شدی ...؟

           از عقب درخت بر آمده و به طرف آنها رفتم . همه با چهره های تعجب آور مرا مینگـریستـنـد .     تمام تنم لرزیده و پاهایم سستی میکردند . زبانم بند شده بود ؛ ولی به مشـــکل در مـــقابل دیــده گان حیرت انگیز  آنها گـفـتـم :

_ خیرس ... حالی ای کار شده ... گذشت و شکیبایی کار خوب اس ... رسوایی فایده نداره ... حوصله کو .

           حمیرا با خشم و غضب گفت :

_ تو دگه دفاع او ره نکو ... خوب شد ؛ که آمدی ... زود شو ، مره اونجه ببـر ... مه ماندن والایش نیستم ... تو چرا میلرزی ...؟ مریض خو نیستی ...؟

            گـفـتـم :

_ نی ... مریض نیستم ... بازم میگویـمیـت حوصله کو ... روز دگه میـبـرمیت ... اعصاب خوده آرام بساز.

             حمیرا گفت :

_ نی نمیشه ... هله زود ... بیا که بریم ... مه نشانیش میتم که یک نان چند فـتـیـر اس . او نامرد سر خوار نازنین مه زن دگه گرفته ... بریم ... مه خوار مه میارم ... اولادایشه هم میارم . خوارک خوده نمیمانم ؛ تا یک دقه همرای ای قسم مرد بی وفا و ناجوان زنده گی کنه . مرد که ازاعتماد زن خود استفاده ناجایز میکنه ، قابل بخشیدن نمیباشه

             با شنیدن سخنان حمیرا کمی به حال آمده و خدا را شکر کردم ؛ که از عروسی من با سیما خبر   نشده است .  با بیچاره گی وناتوانی به طرف دروازۀ حویلی حرکت کردم و اوغم غم کنان ازعقبم آمد ؛ تاباجه مرا که دوست نزیک وهمراز زندگی ام بود  ، بی  آبرو سازد . این است جزای کسانیکه ازروی هوس زن دوم میگرند