حکومت و عقلانیت 

 

از دکتور اسد آصفی 

04-04-08

 

حکومت و آئین کشور داری یک امر عقلانی و یکی از مهمترین مسایل مبرم در شیوه های رهبری و مشارکت مردم در امور جامعه و حاکمیت مردم است. که از نازلترین و ابتدائی ترین نیازمندی های زندگی طبیعی انسانها منشآ گرفته و با پیشرفت جوامع بشری شکل های گوناگونی را بخود گرفته است. بحثهای تاریخی و انسان شناسی(انتروپولوژی) میرساند که پدید شناسی حکومت یک واقعیت تجربی بر خاسته از نیاز مندی های زندگی باهمی ست. هنگامی که انسانها به مرحله ی بهزیستی و همزیستی با همنوعان خود تکامل یافتند متوجه ضرورتهای اجتماعی خود شدند. زندگی اجتماعی از همان مراحل اغازین خود نیاز به تنظیم روابط و مناسبات میان افراد جامعه داشت. در مراحل پیشرفته تر این روابط به شکل قواعد ، رسوم، سنتها ودرمجموع به شکل ارزشهای اجتماعی در امد که تا یک مرحله ای از رشد جامعه توانست بدون موجودیت نهاد اداره کننده (حکومت) این مناسبات و روابط میان افراد جامعه را تنظیم نماید. ولی با دگرگونی روابط و مناسبات نوین در جامعه قواعد نیز دگرگون شده و جایش را به ارزشهای نوین می سپرد. هم زمان با این گسترش و رشد کمی و کیفی جوامع و متناسب به آن اداره ی امورجامعه نیز گسترده تر و پیچیده تر می شد. بنابران جامعه خواستار نهادی شد که میتوانست این روابط و مناسبات پیچیده را تنظیم نموده و به نیاز های روز افزون افراد جامعه پاسخ گوید. این نهاد در روند شکل گیری تاریخی خود تبدیل  به دستگاه سیاسی و اداره کننده  ای اجتماعی (حکومت) گردید.

    فلسفه وجودی حکومت از نظر تاریخی از زمانهای  سقراط و افلاطون و پیش از آنها وجود داشته و اندیشه وران آن زمان همواره در زمینه به بحث و گفتگو می نشسته اند. در دوران باستان رفتار آدمی با اسطوره ها و باور های اساطیری آمیخته بود. میتوان گفت که شیوه تفکر دراین  دوران بر محور جهان شناسی می چرخید و برنامه کار آنان گذار از دنیای اسطوره ای به عقل وخرد بود. اما توجه سقراط به مسأله ء انسان و جایگاه انسان در جامعه بود.    سیسرون فیلسوف  رومی در قرن شانزدهم مینویسدد :« سقراط فلسفه را از آسمان به زمین  کشید ، به خانه ها  و شهر ها برد و مردم را واداشت به زندگی و نظم اجتماعی و تدبیر جامعه بپردازند». به این ترتیب اندیشهء سیاسی و فلسفه وجودی حکومت در سپیده دم فرهنگ  یونان جان گرفت، در دولت شهر دموکراسی و فرهنگ آتنی آبدیده شد و با گفتگوی خردمندانه و فلسفی سقراط که از ژرفای دموکراسی بر خاست به بحث سیاسی و اندیشهء فلسفی تبدیل شد. و افلاطون با بسط و توسعه ء آن منظومهء فلسفی ی را بنیاد گذاشت که غایت اخلاقی و سیاسی در آن         " مدینه انسانی" بود. افلاطون فلسفه وجودی حکومت را یک پدیده طبیعی انسانها و یک ضرورت عقلانی بر خاسته از نیاز مندی های زندگانی "طبیعی ـ عقلانی" انسانها که از اراده و اختیارآنها منشأ میگیرد میداند. می گوید:« نظر من این است که  یک واحد حکومتی و کشور داری بدان جهت در عرضهء جهان سیاست ظهور میکند که  هیچ فردی به تنهائی نمیتواند خود کفا و بی نیاز از همکاری همونوعان خود زندگی نماید. ما همه بدون استثنأ نیازمندیهای بسیار داریم... و با داشتن این نیازمندیهای گوناگون. ما هر کدام قهرآ و از روی ضرورت به همکاری بی شمار را چاره جوئی کنیم. و همین که ما انسانها به این گردهمآیی تعاونی و همبستگی بنیادی در زندگی طبیعی خود از ضرورت در یک مکان  خاصی موفق گردیم آنگاه این سازماندهی را کشورداری میداند.   افلاطون حکومت را به هیچ وجه جدا از  عقلانیت نمیداند . ولی حاکم و رهبر جامعه  را بر   طبق این نظریه از آن فیلسوف میداند و عقیده دارد که:« این تنها فیلسوف است که به  مقتضای خردمندی و آگاهی خود واجد این مقام است تا امور اجتماعی و سیاسی را رهبری کند». (2)   در فلسفه افلاطون حوادث متغییر و نا پایدار جهان طبیعت، سایه و نموداری از جهان مابعدالطبیعه می باشند و این تنها فیلسوف است که میتواند هر چه بیشتر مشابهت و همگونگی میان جهان ثابت و جهان متغیر را بر قرار کند.(3) و اما در اندیشهء ارسطو است که تعریف و ماهیت انسان یک باره معنای سیاسی به خود میگیرد . ارسطو انسان را "حیوان سیاسی" یا " اجتماعی" با حضور در "مدینه" و زندگی در آن میداند.« جوهر ذات انسانی در جهان، حاصل حضور او در مدینه و زندگی در آن است... کشور داری عالی ترین شکل نمادین یک جامعه می باشد. و هدف آن چیزی جز تفکر و اندیشه گرائی در جهت منافع جامعه نیست» (4). ارسطو بر خلاف  مثالهای نوری افلاطون اندیشه گرایی و عقلانیت راسرشت طبیعی انسانها میداند :«آنچه ما عقل نام داده ایم همان است که از طریق آن "تمیز"  میدهیم و فهم میکنیم» (5) . که البته  مفهوم ارسطوئی عقل  نیز ایده آلیستی است زیرا عامل تجربه در گفتار او غایب است اندیشمندی میگوید:  " « قوه تمیز دادن و فهمیدن انسان فقط در کنش و واکنش با تجربه کار می کند. عقل و تجربه دو روی یک سکه وحدت اضداد است و حرکتشان باهم صورت می گیرد. "تجربه" داده  های عقل است و عقل روی آنها کار می کند و با تجزبه و تحلیل آنها و جدل و آزمایش به شناخت می رسد. انسان با قوه عقل، حقیقت را از درون "داده" های تجربی یا شناخت حسی  بیرون میکشد. در واقع مرحله اول شناخت، شناخت حسی است که با کار فکری، به شناخت تعقلی جهش می کند. اما انسان در این نقطه نمی ماند بلکه قادر است درستی یا تقرب شناخت تعقلی خود را بسنجد. و این کار را از طریق باز گرداندن ان شناخت تعقلی به تجربه یا پراتیک انجام می دهد و بر پایه ی نتایج حاصل شده، شناخت تعقلی خود را تسویه کرده و به حقیقت نزدیک تر می کند. مفهوم ارسطوئی "عقل" ایده الیستی است زیرا رابطه ای با شناخت حسی ندارد. بهمین دلیل همه ادیان براحتی می توانند از آن برای معقول و خردمندانه جلوه دادن نظریات ماوراء الطبیعه خود سود جویند . وجود خدا در نزد ارسطو هما نطور است که در همه اندیشه ها ی ایده آلیستی مفروض است. ارسطو میگوید خدا خرد یا عقل ناب است که  عقل های دیگر منجمله عقل انسان را بکار می اندازد.به نظر ارسطو، انسان می تواند از "فزیک" آکاهی یابد. و از انجا که "متافزیک" گام بعدی فیزیک و در امتداد آن است، با استفاده از عقل و روش منطق می تواند به شناخت آن نائل آید . این نظر ارسطوئی و استفاده از عقل در تبین خداست. این نظریه به ظاهر درست است زیرا دارای  انسجام منطقی است اما منطبق بر حقیقت نیست.یک نظریه می تواند دارا ی انسجام منطقی باشد اما منطبق بر حقیقت نباشد.آن چه انطباق آن با حقیقت  و یا واقعیت را اثبات یا رد می کند، آزمایش کردن آن در عمل است .متافزیک ارسطو را نمیتوان آزمایش کرد. همه ادیان ابراهیمی برای تولید یک نظام فکری مذهبی و برای قابل قبول کردن  ادعاهای خود، از برهان عقلی ارسطوئی  سود جسته اند»(6)  . 

       فلسفه ء سیاسی تا زمانهای قرون وسطی بر محور همین ایده ها ی افلاطونی و ارسطوئی می چرخید  و در جوامع تاریخی بخصوص غرب نیز  بر مبنای آن تفسیر و توجیهه می گردید. ، روح یونانی هرگز سیر عالم بالا نداشته و بینش اساطیری آنها هنوز با بینش دینی فاصله زیاد دارد، سر انجام به روم گسترش یافت و به مسیحیت منتقل شد. مسیحیت  اولیه نیز دینی اخلاقی و اساسأ معطوف به مسایل "آن جهانی"بوده  هیچگونه برنامه ای برای حکومت و اداره ی این جهانی نداشت. عیسی مسیح میگفت :«مال قیصر را به قیصر و مال خدا را به خدا بسپارید» . ولی مسیحیت در سیر رشد وگسترش خود در غرب، عقاید خود را در قالب  فلسفهء افلاطونی و ارسطوئی منطبق نموده و واژه  های فلسفه یونانی  رادر مسیحیت بکارگرفت.  به این ترتیب  اولین بار با پیدایش نظریه قدرت شرعی وقدرت عرفی همراه با ظهور مسیحیت در امپراطوری روم گسترش یافت و غرب مسیحی را برای هزاره ها زیر سیطره ی  مطلق خود  در آورد. بدینصورت اگر در یونان فلسفه و فلسفه سیاسی از اسطوره باوری و مذهب  مستقل بود. در قرون وسطی  شکل مذهبی یافت و ایمان مقدم بر استدلال فلسفی شمرده میشد.    در امپراطوری رومی و یونانی دین بخشی از نظام اجتماعی و با دولت یگانه بود. در روم کاهن بزرگ با قیصر یکی است و دین وسیله ای بود در دست فرمانروایان برای تقدیس بخشیدن به قدرت فرمانروایی ایشان.   در قرن اول  میلادی ( سنت پاول) مسیحیان را ملزم به اطاعت از حاکمیت کلیسا میداند میگوید:« قدرت عرفی اگر بخواهد دور و مجزا از کلیسا باشد ، مطلقا فاقد و عاری از عدالت خواهد بود. صفت مسیحیت دولت بدین معنی است که هدف آن تحقق عدالت و حقیقت میباشد(7).

      سنت اگوستین(430 ـ354 م ) دردو کتاب مشهور خود" شهر خدا"و" اعترافات" نظریه تئوکراسی و حکومت دینی را برای نخستین بار مطرح کرد.در الهیات اگوستین قدرت عرفی تابع قدرت شرعی است که از نیروی لا یزال الهی منشأ میگیرد. اگوستین میگوید:« با آنکه کلیسا از دولت و دولت از کلیسا جدا است، با این همه دولت تنها در صورتی میتواند جزء وابسته به  " شهر خدا" باشد که در تمام امور مذهبی از کلیسا متابعت کند و گرنه از " شهر" خدا طرد خواهد شد و مشروعیت خود را از دست  خواهد داد».(8) در فلسفه اگوستین دو عالم وجود دارد "عالم خیر" که مدینه فاضله ی اوست و حکم فرمای آن عیسی مسیح و قدیسان، صالحان و پرهیز گاران  ساکنان آن میباشند. و دیگری"عالم شر" که بنیاد آن شر، تباهی و فساد است.

 

 اگوستین  بشر را نتیجه ی نا فرمانی آدم و هبوط اولیه می داند . او بر پایه افسانه ازلی آفرینش در سفر پیدایش، بشر را از بدو تولد آلوده ی گناه میداند و با چنین نگاهی به انسان ، انسانی  که حاصل گناه اولیه ی اوست رنج را شایسته آدمی میداند. از نظر او رنج قابل ستایش و امر مقدس است . زیبائی در رنج متبلور است. آدمی با رنج بردن خواست خداوند را بر آورده می کند. آدم به علت شورشی که به فرمان خدا کرد و میوهء ممنوعه را خورده است به زمین هبوط کرده  تا رنج بکشد  او میگوید:« رنج مقدس است و لذت بردن از این جهان چیزی جز سر سپردن به تباهی و زشتی نیست.با رنج باید به زیبائی رسید » (9 ). کلیسا نیز با برداشت های خویش از گفته ی مسیح همواره به مومنان، فقر را پسندیده جلوه  میدادند  و رفاه و سعادت بشریت را به ایمان محض و ترک دنیا خلاصه نموده با  شعار"خدا بیامرزد کسی را که ایمان آورده بود"،  ذهن مردم را تخدیر و مخدوش نموده و راه  هرگونه تکان و جنبش برای زندگی وسعادت  بشررا در دنیای هستی مردود و منفور میشمردند. مسیحیت کلید رستگاری انسان را همان کلیسا، که در حقیقت نماینده ی  خدا در زمین است میدانند. قدیسان همواره میگفتند: " سعادتمند کسی است که از شهر زمینی و تمام منافع آن و حتی نماینده ی آن که همان دولت است بگریزد و با گوشه نشینی و رهبانیت شرایط ورود به آن عالم را فراهم سازد". این در حالی بود که همه رهبران طراز اول کلیسا خود از جملهء فیودالهای بزرگ بودند. کلیسا  از قلمروی پاپ نشین ثروت های کلانی را از راه سیستم دینی خود مبنی بر اینکه" پاپ کلید بهشت را در اختیار دارد" از مردم باج میستاندند و با بهره مندی از امکانات مادی بدون زحمت با ناز و نعمت بسر میبردند و فرمان میراندند. موسوچیو مورخ ایتالوی پس از توصیف شرارت راهبه ها  و طلبه کاتولیک مینویسد:« بهترین مجازات برا آنها این است که خدا اعتراف را لغو کند و در نتیجه آنها دیگر صدقه و خیراتی دریافت نخواهند کرد و مجبور میشوند به بیل زدن و زحمت کشیدن بپردازند»   ( 10). وگو چیاردینی مورخ ایتالوی در سال 1529 میلادی نوشت« هیچکس به اندازه من از جاه طلبی و طمع و بد اخلاق و هرزگی کشیشان بدش نمی اید .نه فقط بخاطر اینکه این خصوصیات هرکدام در ذات خود تا  این سطح قابل تنفر نیستند. بلکه به دلیل اینکه در کسانی تجلی می نمایند که خود شانرا در یک راه خاص با خداهمراه اعلام میدارند»  بدینسان حاکمیت روحانیون صده ها و هزاره ها بر روح مسیحیت حاکم بود و پاپها  با تخدیر ذهنیت مردم راه هرگونه تکان و جنبش مردم را مسدود نموده و با چنین  فرمانروائی  بر روح و روان و دست و پای مردم تابیده و پیچیده بودند و حاکمیت  عملا از دسترس و امکان وصول تودهء مردم خارج و منحصر به کلیسا بود.   

    از قرن نهم میلادی اندیشه های روشنگرانه و  از خردورز آرام آرام به رگهای ذهنیت جامعه غرب مسیحی دمید و افکاری را که همه چیز در آن به ایمان محض ختم میشد به مصاف گرفت،  و تا به درون بنیانهای فکری الهیات مسیحی رسوخ نموده باعث ایجاد شگاف عمیقی در بنیاد های آن شد. بتدریج اندیشه  های عقلانیت گسترده ترگردید. کلیسا در فقدان  یک نظام عقلانی و آموزه های اسطوره ای  توان پاسخ گوئی در برابراستدلال افکار خردگرا را نداشت و روز تا روز پایه های احکام لا یتغییر  و ثابت  آن سست تر شد. سر انجام با  فرسایش  ایمان  کلیسائی گستره های عقلانی گسترش  بیشتر یافت ومسیحیت کلیسائی وارد مرحله ای جدید شد  .    با رشد  بورژوازی و شکل گیری شهر ها و شهر نشینی مقدمات تحول و شرایط نوینی  آغاز شد که پایه های نظام ارباب رعیتی  را متزلزل ساخت و سر انجام به دگرگونی در مناسبات (اقتصادی ــ اجتماعی) و حتی سیاسی  منجر شد.

        در  سده های 12 و 13  میلادی نهضت های علمی  فکری نیز جان گرفت  و به رشد این حرکت شتاب  داد.  بویژه در قرن 12( م)  دانشگاه ها و مراکز علمی جدید جدا از مدارس کلیسائی بوجود آمدند ، فضای علمی فرهنگی جامعه متحول گردید و توجه به افکار علمانی توانمند تر شد.  پییر ابلارد  فیلسوف فرانسوی در قرن دوازهم بر خلاف سنت دینی که به ایمان و تقدم آن بر فهم اعتقاد داشت،  به شاگردان خویش گفت:« انسان چگونه به چیزی که هنوز نفهمیده ایمان بیاورد» » او به عقل انسان اتکا ورزید نه بر الهام ، افسانه و اسطوره .از تثلیث انتقاد جست ، تناقض های کتاب مقدس را بر شمرد و بر این اساس  پایه های جزمیت مسیحی و بخصوصموضوع ایمان بدون شناخت را سست نمود .      

   قرن شانزدهم میلادی عصر اصلاح مذهبی یا پروتستانیزم مارتین لوتر است، لوتر بر ایمان فردی و وجدان شخصی تأکید ورزید . دیانت را از عالم جمعی قرون وسطائی به عالم فردیت و ذهنیت برد و از تسلط کاتولسیسم رهانید .فردیتی را بنیان نهاد که پسانتر ها پایه ی اندیشه ها ی بسیاری از اندیشمندان نظیر کانت شد. این ایمان فردی    در حقیقت نیاز و لازمه ی شکل   گیری ایده ی جامعه مدنی بود. او با حمله به نظام خود ساخته  کلیسا و طرح آزادی مذهبی و  فردگرائی دنیای مدرن را فراهم کرد. 

         در قرن 17 (م) نیوتن تئوری میکانیک جهان را چنان نوشت که نظریاتش جای برای ماورالطبعیه نگذاشت. دکارت  با شک بزرگ فلسفی خود تمامی باور های فلسفی گذشته را با پرسش روبرو کرد و با " من می اندیشم پس هستم" خود گایگاه مدرنیته را باز یافت. به این ترتیب، من اندیشنده پایه ی تمدن  مدرن شد.     

کانت  با تکیه  بر خرد و عقل انسانی و نیروی عظیم آن سعی  ورزید تا جامعه را از قیمومیت مذهبی  یا حکومت و بهتر هردوی آنها  وارهانید او روشنگری را به معنی "خروج از صغارت خود خواستهء انسان و رسیدن به" بلوغ" میداند و تأکید میکند که عامل اساسی این "صغارت"  اقتدار  دین و در نتیجه تعطیل یا توقف "عقل نقاد" در انسان است . با پدیدار شدن تمدن نوین از رنسانس بدینسو ست که رفته رفته ماهیت انسان معنای( اقتصادی ــ سیاسی )به خود میکیرد. یعنی انسان اقتصادی  و انسان سیاسی به جای انسان دینی . به همین ترتیب کلیسا نقش مرکزی خود را در جامعه از دست میدهد و جای خود را به دولت می سپارد. تعلق قومی جای خود را به تعلق سیاسی ، به دولت و نظام آن می سپارد ، و اکنون این مفهوم از ماهیت انسان است که خود را جهانگیر کرده و در سراسر کره زمین دولت های ( ملی) را بنا نهاده است    از صبحدم عصر روشنگری بدینسو انسان اروپائی از خواب سنگین بر خواست این عصرنوین وآغاز دوران خرد گرائی، عقلانیت و فروپاشی باور های فرا طبیعی، عصر افسون زدائی از طبیعت ، از انسان، از زمان و از سیاست بود. با رشد روز افزون بورژوازی ، انقلاب صنعتی و مدرنیته در اروپا  بسرعت حیرت انگیزی گسترش یافت. همپا با فروپاشی نظام  جتماعی ـ اقتصادی  کهن پیشا سرمایداری و رهائی  انسان از زنجیر وابستگی نظام ارباب  رعیتی،  شهروند نوین آرام آرام شکل گرفت. انسانیکه تا دیروز در محیط بستهء (ده) با روابط کهنی که ازلی و ابدی به نظر می آمد و او را همچون حلقه ای از زنجیر بسته ی زندگی از قبل تعیین شده ی آن محصور ساخته بود، که سرنوشت او از آغاز تا انجام معین شده بود، و مناسباتی که به نظر می آمد آسمانی است و تغییر نا پذیر . طبیعی و فرا طبیعی می انگاشت. جهان بینی و اندیشهء او همان دنیای کوچک (ده) و همان مشیت الهی بود. ولی با دگرگونی و چرخش نوین در عرصهء زندگی وخیزشهای اجتماعی در خدمت انسان و آزادی و فردیت مستقل انسان، ذهنیت پیشین او همراه با از هم پاشی روابط و مناسبات اجتماعی  کهن نیز فرو ریخت. او بدنیای نوین پا گذاشت، بخود و به عقل خود تکیه کرد و بدنبال  شکستن دگم ها و لغو امتیازات و تعصبات اجتماعی افتاد. خواهان  اصل آزادی های فردی و تساوی، اما نه بر حسب تساوی آنها در برابر قدرت مطلق فرا انسانی، بلکه تساوی بر اساس رابطه میان انسان با انسان، بلا واسطه و مستقیم و حق تعیین سرنوشت خود بدست خودش افتاد. او سرچشمه قوای حکومت شناخته شد و فردیت خوددرا در جمهور مردم دریافت. حکومتهای جدید با محتوای  جمهوری ناشی از اراده ملت را شکل داد. و بعنوان  شهروند نوین خالق حکومت شد. ناسیون به عنوان مجموعه ی واحدی از ملت و حکومت شکل گرفت. رفته رفته شهروندی از این دوران به بعد مراحل تکامل و تکوین خود را پیمود. مفهوم شهروندی با نظریه قرار داد اجتماعی  به اوج خودرسید. از آن زمان به بعد است که مفهوم شهروندی به معنای امروزین آن وارد ادبیات سیاسی ــ اجتماعی معاصر گردید. با تحدید قدرت پادشاهان و تنظیم قانون به شکل و شیوه مدرن آن رابطه ی( شاه ـ رعیت)  به رابطه دولت ـ شهروند ( دولت ـ ملت) تبدیل شد. به تدریج با ورود مفاهیم جدیدی نظیر  مشارکت مردم، ، قانون مدنی، جامعه مدنی، جداسازی دولت از دین ،پرسشگری و پاسخگوئی و مسؤلیت پذیری ... در عرصهء اجتماعی کشور ها مفهوم و جایگاه شهروندی اهمیتی دو چندان یافت.از همین هنگام ببعد رفته رفته رابطه انسان با انسان جای رابطه ی  انسان با پروردگار را گرفت. انسان و اصل آزادی انسان هسته مباحث علمی، فلسفی ، اجتماعی، سیاسی و ادبی گردید. گسترش روابط نوین اجتماعی اورا تبدیل به انسانی با هویت خودش نمود. انسانیکه بدنبال معیار های فردی خویش برای زندگی رفت. پیروزی انقلاب کبیر فرانسه، بورژوازی را به قدرت سیاسی مبدل و مسلط نمود. با از همپاشی  بساط نظام فیودالی  و تحقق نظام جمهوری ، دموکراسی و پیروزی اداره جامعه ، تئوری قدرت شرعی و حکومت الهی از صحنه سیاست در غرب مسیحی بدر رفت. خرد و تجربه   انسان در ابعاد زندگانی فردی و اجتماعی جانشین آن گردید. با تقدس زدائی  از نهاد حکومت  این نهاد اداره کننده جامعه به ارگانی که قدرت آن ناشی از اراده ی  مردم و ملت است بر گردانیده شد. و از همین زمان است که سیاست پیشگان دیگر سایه خدا  بر  روی زمین نبوده، بلکه نمایندگان بر گزیده مردم اند که امور مادی و عمومی آنها را سامان می دادند.              

اعلامیه حقوق بشر 1789( م )هومانیسم خاصی را مطرح کرد، انسان را سرور طبیعت ساخت. طبیعتی که با افسانه و اساطیر بیان میشد ،اکنون زیر دست آنان بود. اگر دیروز  حقوق و اصول اخلاقی را از بیرون به عنوان دستورات آسمانی به انسان می شناساندند. اکنون با اراده ی آگاه او بود که بصورت اعلامیه جهانی حقوق بشر شکل گرفت.    

الوین تافلر  مینویسد:« تحولات جهانی و خیزشهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خلاقانه ترین شیوه های نوین و روابط نوین و تعارضات جدیدی را با شیوه های دگرگون یافته ای بهمراه آورد. این نو سازی ها در ابعاد گونا گون زندگانی بشریت بسیاری از پیش فرض های کهن ما را باطل نمود. تفکر های قدیمی و اسطوره ای، سیستمهای ارزشی، سازمانهای مذهبی و احکام جزمی را از هم پاشید. این موج پر تلاش هم اکنون بخش عظیمی از جهان ما را فراگرفته است و انسان عصر نوین را در برابر پرسشهای تازه ای قرار داده است. سوأل دیگر این نیست که خداوند میخواهد چگونه خدا پرستیدنی تر است. تفسیر دین به یک گروه خاص اختصاص دارد یا خیر ؟  عصر امروز موعدگرائی و دید به آینده را رها میکند . بلکه از دین میخواهد به نیاز های معنوی و حال فردی اش پاسخ گوید این دین، دین انسان گرا است که عقل و تجربه تکیه زده است(11).       ادامه دارد