سیدهاشم سـدید
27.03.2008
فریاد یک کودک
کلبه ام سرد
شبم تاریک
تن بی جامه
سفره خالی
آسمان دور
زمین سخت
پای امید در زنجیر ستم
پدر در حیرت
مادر در سکوت
اینجا برف
آنجا یخ
ما و تازیانه های خشمگین باد بی درد.
نه مژده
نه وعده
نه نان
نه بوی نان
نه بازی
نه هم بازی
نه خنده
نه قصه
نه شور
نه هلهله
همه جا نفرت
هر طرف نکبت،
از کی دارم!؟
از تو، مادر؟
از تو، پــدر؟
نه!؟
آه! از سرنوشت!!
تو! خدای من!
از تو داریم این جام تلخ را!؟
چرا!؟
من هنوز دست راست و چپم را نمی شناسم
حتی نمیدانم تو کی ای
خودم کی ام
قسمت چیســت
نصیب چیسـت
تقدیـر چیســت
دین چیســـــت
گنــاه چیســـت
صواب چیست
حـرام چیسـت
حـلال چیست
بهشـت چیست
دوزخ چیسـت
خیــر چیســت
شــر چیســت
حق چیســــت
باطل چیســـت
و ... .
چرا!؟
میدانم که جوابم را نمیدهی
عاجزم
تو کجـا
من کجا
شاید درهمین روز ها
آن بالا ها
دو باره بپرسم:
چرا!؟
آن وقت چه خواهی گفت
نمیدانم
شاید باز هم سکوت و ...