سید هاشم سدید

21.03.2008

 

 

"زنده باش، بیافرین، برو و زنده بمان "

 

بهار، غنوده در آغوش زمان بیکرانه

گهی خواب، گهی بیدار

چشم از خواب ناز باز کرده

و از دل سرد و افسردۀ زمستان

با گام های عمر من و تو

که من و تو از آن بی خبریم

با هزاران امید

با دستتان پر

با آغوش باز

با سینۀ مملو از مهر

با قلب سر شار از عشق

با نفس های گرم

با سرود سبز، همراه با نوای شرین پرستو ها

با قطرات روشن اشکی از شادی

اشکی جان بخش

زنده از هجوم و تازیانه های  دیو شتا

از گذرگاه های پر از یخ و برف

از باریک راه های بسته و تاریک

با گام های استوار باز بر میگردد تا ترا

تا مرا

با سلام های گرمش

از خواب غفلت بیدار کند.

با این پیام که در درازنای زمان

از هزاره های بیشمار

زمستان ها آمده اند و رفته اند

زمستان ها می آیند و میروند

ولی من با قامت و همت بلند هستی ده ام

بی هراس از تیشه های زمستان

با جبین گشاده و نفس گرمم

به هستی زمستان زده

با همه سختی ها

باز هم و بازهم جان تازه میبخشم

و به پشانی زمستان یک بار دیگر داغ ننگ می زنم.

میرود، بر میگردد

باز میرود و باز برمیگردد

با زمان بیکرانه در پیکار است

وبا هیولای مهیب زمستان در نبرد

با دیو پستی و زبونی شاخ به شاخ.

با آن هم

با همه این سختی ها

با نگاه مهر آمیزش

با نفس های عطر آگینش

با سینۀ انباشته از امیدش

با زمزمۀ دلنوازش

میگوید:

زندگی در همین رفتن و آمدن است

زنده بودن در همین پیکار است

رزمیدن را از سبزۀ نازک بیاموز

که با چه همتی از دل سخت زمین سر بر مییاورد

زندگی بر فراز شدن است

و مرگ غروب زندگی

زنده باش

بیافرین

برو

و زنده بمان