ا َ يا حضور آگهي !
سيد ضياءالحق سخا
2*-03-08
نه چاووش بهاری ام ، نه نامه ی قناری ام
فقط سفیر خسته ی ، زشهر بیقراری ام
خمیده ام ، تکیده ام ، زگرد ره رسیده ام
عطش عطش عطشزده،خماری ام خماری
نه دانه ام نه برزگر ، نه ابر مست پر گهر
ولی زداغی شعله ور ، به کار لاله کاری ام
تواز سیاه در ستم ، من از سپید گشته خم
تو ازشبان ِ قیر گون ، من از سحر به زاری ام
نه شب چراغ روشنی ، نه روز در نشیمنی
مکن سراغ چون منی ، که روز و شب فراری ام
رهین منت توام همیشه ای خلوص غم !
که بی فریب و بی ریا ،به سینه میفشاری ام
انالحقی سروده ام ، پری دگرگشوده ام
کجا برد مرا کجا ، هوای سربداری ام ؟
بیا نگاه خوشه چین ! ورق ورق شده ببین
کتاب پاراه پاره ی شگوفه ی بهاری ام
دگر چه باده کو سبو ، کجا هوای های و هو
چه اعتبار و آبرو ؟ برای میگساری ام
شکسته باد پای تو ، ا َ یا حضور آگهی !
چرا رها نمیکنی ؟ چرا نمیگذاری ام ؟ 29 /4/ 74
...