داکتر کبير ميری

17-03-08

رنسانس و پيامد های آن در سطح اروپا و جهان

 

 

رنسانس تعريفهای گوناگون داشته، ما در اينجا به آن تعريف اتکا ميکنيم که قبلأ در بحث گذشته (چرا مدنيت مسيحی يا اروپايی سکو لار شد ولي مدنيت اسلامی سکولار نشد ؟) آنرا ارا ئه داده بوديم، يعنی آگاه شدن انسان به توانا يی خودش . بعـدأً در پي اين سوال خواهيم رفت - که آيا رنسانس و پيامدهای آن جهانی شده اند يعنی در تمام جهان مورد قبول قرار گرفته اند و يا اينکه تنها در اروپای غربی و امريکای شمالی از ارزش ویژه برخوردار است ؟

درک و يا شعور توانستن و قادر بودن انسان در زمينه اراده و عمل خودش در مدنيت يونان کهن پايه گزاري شده، بعدأ مسلمانان خردگرا آن فرا گرفته تکا ملش دادند و به اروپايان سپردند، که آنها بنوبه اي خويش در انکشاف هومانيسم رنسانس نقش خود را ایفا نمودند . Humanism) ) هو مانيسم در اينجا مفهومی را ارایه میکند، که انسان به توانايی و قدرت خويش بگونه شعوری آگاهي يافته و خودش را از قيد و بند آموزشهای دينی آزاد ميسازد، ممکن است اين آموزشها ارتودوکس مسيحی باشند و يا اسلامی- که توانمندی شناخت ذهن انساني را بنفع قوای ماوراء الطييعت ناديده ميگیرند . هومانيسم بدين ترتيب هم وسيله دستيابی انسان به توانايی های ذاتی اش میباشد و هم پل بسيار مهم رابطه ميان مدنيتها دانسته ميشود .[1]

در اروپا، رنسانس، اصلاحات و روشنگری در مخالفت با افکار جزمی در برابر کليسا و آموزشهای وي پيروز شدند، در صورتيکه در مدنيت اسلام حرکت روشنگری دارای تداوم نبوده و دست آوردهای آن پيروزی بدست نیاورد. فقهای اسلامی توانستند، اسلام خردگرايی را به اتهام کفر و بيدينی درگوشه اي انزوا بکشانند و سپس آنرا از واقعيتهای جوامع اسلامی دور نموده و به موزيم افکار تبعيد نمايند . در پي آن جهان اسلام دچار متلاشي شدن گرديد، مدنيت به رکود مواجه گشت، خانه اسلام جاذبه را از دست داد و مرکز تمدن جهان از سواحل مديترانه، که فکر ميشد هسته نظام سر مايه داری در آن ریشه بزند؛ به اروپای غربی منتقل گشت. امروز همه ميدانند، که جهان اسلام برای اروپای تنوير شده و همچنان حوزه مدنیت گذشته اسلامی الگويی ندارد که به عنوان بدیل تقديم کند.

رنسانس در اروپا گسست از تفکر قرون و سطايی بوجود آورد . انديشه مدرن خود را از نگرش قرون وسطايی بوسيله رد نمودن فکر سلطه گر ميتافيزيکی مشخص ساخت.

 در اوائل قرون وسطی، مسلمانان به فلسفه کلاسيک يونانی دست یافتند، آنرا بر پايه ای يک جهان بينی خردگرايی انکشاف داده و بوسيله آن ازجهان بينی فاصله گرفتند که دید فلسفی انسان مرکزي را نفی میکرد. اروپا در دوران رنسانس اين شیوه تفکر فلسفی مسلمانان را پزيرفته و بدین ترتیب زمینه های انکشاف و گسترش بیشتر آنرا مهیا کردند. در حاليکه مدنيت اسلام در داخل خويش دچار اختلافات و برخوردهای شدید فرقه ای مانند ( نزاع ميان شيعه و سنی) و هم در گيریهای تبار گرايی ( بين ايرانی، عربی و ترکی ) گرديد و سرانجام مسئله به آنجا کشانيده شد که مدنيت اسلام بخواب ديرينه فرو رود. .

هومانيسم رنسانس- يعنی شعور و يا آگاه شدن انسان بقدرت و توانايی فکری خودش، اروپا را در مسير روشنگری کشانيد، در پی آن در گيری ها با سنتهای فکری و فلسفی ديرينه و يا گذشته آغاز شد، که از آن جمله ميتوان افسون زدای جهانرا نام برد. در پهلوی آن در اروپا يک خرد افزاری (علم مدرن و تکنالوژی) نيز بو جود آمد، که بکمک آن اروپایی ها توانستند تمام جهان را تسخير نمايند . اين تسخير در اواخرقرن 18 توسط نيروها،ی استعماری درحوزه مدنيت اسلامی نيز توسعه پیدا کرد و جهان اسلام در جريان قرن 19 به مدنيت غرب و روند جهانی شدن نظام اقتصادی سرمایداری مدغم گرديد. بنيادگرايان اسلامی معاصر تلاش دارند که خرد افزاری و بويژه وسائل جنگی را که در غرب انکشاف داده شده است بمنظور استفاده از آن بدست آورند و اما آنها حاضر نیستند جهان بينی خردگرايی و هومانيسم آنرا که انسان وتوانايی هایش در مرکز آن قرار دارد، قبول کنند. در اين زمينه ميتوان گفت: که دست آورد ها و پيامدهای فلسفی رنسانس برای مدنيت اسلامی قابل پزيرش نيستند. نتیجه این که رنسانس در تمام ابعاد خود تا هنوز جهانی نشده و يا بعبارت ديگر مدنيت اسلام تا آغاز هزاره سوم هنوز هم از تفکرهو مانیسم بسیار فاصله دارد. برخلاف اساس فلسفه اجتماعی در این حوزه فرهنگی برپايه ای (Theozentrismus) استوار است، يعنی اينکه خداوند در مرکز گيتی و يا عالم قرار داشته و همه امور طبيعت و يا ما فوق آن از جانب خدا تعيين ميگردد، و انسان بحيث مخلوق، توانايی آنرا ندارد که خلاف اراده خدا عمل نموده چيزيرا بيا فريند. چنين تفکر دينی در مورد انسان، طبیعت و مافوق طبيعت و روابط آنها با خداوند، تا پيش از رنسانس در اروپا از سوی کليساهای کاتوليک نیز تبليغ و پخش ميگردید . در دوران رنسانس و بويژه پس از آنکه شعور و يا آگاهی توانستن و قادر بودن خود انسان ( Könnensbwußtsein) در میان بخشهای از جامعه مورد بحث قرار گرفت و بويژه روشنفکران مخالفت شانرا با تفکر تنها « خدا مرکزی» آغاز نمودند. هدف آنها نه خدا ستيزی، بلکه مخالفت با تفکر آرتو دوکسی کليسايی بود که از قرنها قبل آنرا بمردم تبلیغ می نمودند. دست آورد ستيز روشنفکران با انديشه کليسا در دوران رنسانس عبارت از هومانيسم و انديشه فلسفی مدرن آن (Menschen - zentierter Weltbild) ديد وياجهان بينی « انسان مرکزی» هست، که انسان در آن بحيث يک مو جود مستقل درنظر گرفته شده و مطابق به آن مرد و زن توانايِی آنرا دارد که آزادانه عمل نموده، طبيعت را بشناسد و شناخت خويش را برای خود و جامعه مورد استفاده قرار دهد. چنين ديدی از جهان، دید سکولار « گيتی گرا» يا دنيوی، مدرن و انسان مرکزی هست.[2]  اما اين انديشه فلسفي به هیچ وجه بمعنی خدا ستيزی نبوده است. بلکه با تعبير قرون و سطی کليسا از خدا که آنرا قرنها تبلیغ کرده و به اساس آن انسان موجود بی اراده تلقی میشد، در تضاد قرار داشت. روند این مبارزه سالهای طولانی را دربرگرفت تا پيروان رنسانس، کليسا را در اين زمينه مجبور بعقب نشينی نمودند . ولي در مدنيت اسلامی چنين چيری صورت نگرفته است.  طغيان بر ضد فرهنگ مدرن و هومانيسم و رنسانس در مدنيت اسلام و کشورهای اسلامی از مشروعيت سياسی و مذهبی بر خوردار بوده و مورد قبول فقه ها و مجریان سیاست نیست . با وجودیکه مدرن خودشرا به پايه ای رنسانس توسعه داد اما با وصف آنهم اين پرسش و جود دارد : که آيا رنسانس جهانی گشته است یا نه؟

بگونه ای که قبلأ تذکر داديم، جای شک نیست که در کشورهای اسلامی نام رنساس را انسانها شنيده اند ولي متن ومحتوی آنرا اکثريت مردم تا هنوز نميدانند، از اينرو میتوان گفت که رنسانس هنوز هم جهانی نشده است. اسلاميستها بحيث ناقلين طغيان بر ضد غرب، در عصر حاضر د نيوی بودن رنسانس را رد ميکنند، و قبول رنسانس را از سوی جوامع اسلامی برگشت بدوران جاهليت ارزیابی نموده و بدعت ميدانند. از دید آنها چنین ضعف جهان اسلام ناشی از آنست که آنها قرباني تو سعه طلبي غرب گرديده اند.

 اصطلاح جاهليت در زبان اسلام زمان قبل از دوران اسلام را در بر ميگرد ؛ که محتوي آن، دوران بيدينی وکفر را تبارز ميدهد . براي آنکه مسلما نان دوباره در مسير درست هدايت شوند، نمايندگان اسلام سياسی بر گشت فرهنگی در جهت جهان تيوسينتريک را بحيث بدیل در برابر هومانيسم يعنی رنسانس و ديد جهانی انسان مرکزی آن انتخاب نموده اند .

درواقعيت امر این موضع گیری اسلاميسم، تبارز یک فرهنگ تدافعی است، که خود ناشی از واکنش دربرابر ارو پاايسم توسعه گر ميباشد. اصطلاح اروپا ايسم بمفهوم هومانيسم، رو نسانس نيست بلکه بيشتربیانگر سیاست سرکوب و سلطه گری اروپا بو سيله قدرت تکنالوژي مدرن ويا استفاده نمودن از خرد افزاري در زمینه تسخيرجهان است که اين مسئله با روحيه اي رنسانس وهومانيسم آن در تضاد قرار دارد. اروپاايسم در ماهيت امرخود بستر رونق اسلاميسم بوده و راه را برای توسعه آن هموار ساخته است.

 اسلام سياسی بذات خودش پِيامد دو بحران دانسته ميشود: بر خورد اسلام با فرهنگ مدرن و برخورد سياسی اسلام با اروپا ايسم . اسلاميسم در حقیقت جان تازه برای ميراث جهاد و جنگ صليبی داده است. يعنی اسلاميسم در برخورد با فرهنگ مدرن وگسترثش ارو پا ايسم مسير جهاد را در پيش گرفته ا ست . چنین تعبير تادرست بوسيله اسلاميستها از واقعيت جهانی را ميتوان بطور نمونه در افغانستان به چشم سرديده و مطالعه نمود . اين کشور از مدت سه دهه دو بار  به فجايع مبتلا گشته است که ناشی از جهاد بود : در مرحله نخست دربرابر تجاوزدولت شوروی آنزمان که دست اندرکاران سياسی ضد آن تجاوز، بجاي آنکه جنبش مقاومت ملي وبه عبارت ديگرمقاومت آزاديبخش ملي را براه اندازند، اصطلاح« جهاد اسلامی » را بکار گرفتند، که پيامد آن نه آزادي اين سرزمين، بلکه کشانيدن افغانستان از يک فاجعه به فاجعه ديگر بود. در شرايط موجوده سازمان القاعده و طالبان در برابر تصميم سازمان ملل متحد وحضور نظامی پيمان اتلانتيک شمالي « ناتو» بار ديگر « جهاد اسلامی » را با اعمال تروريستي، کشتن افراد بيگناه و جنگهای نا منظم پارتيزانی براه انداخته اند، که نتيجه اين جهاد مانند گذشته چيزي ديگری نیست بجز از کشتار مردم و ويراني بيشتر اين سرزمين و همچنان دراز شدن مدت اشغال آن توسط نیرو های خارجی. بدون ترديد بايد در برابر هژموني طلبی سياسی اروپا و يا امريکا مقاومت نمود، ولي چنين مقاومت دربرابر آنها نياز به داشتن پيش شرطهای براي آزادی دارد، مانند داشتن حق خود اراديت و آزاديهای فردی و اجتماعی که بد بختانه در محتوی فرهنگ مسلط سنتي افغانستان بصورت عام وفر هنگ سياسی خاص اسلاميستها چنين پيش شر ط ها و جو د ندارند.

بحران فرهنگی مدرن در اسلام وهمچنان بحران ساختاري چوامع اسلامی بستر تاريخی اسلاميسم را ميسارند . اسلامیست ها در محتوای مبارزه خود برعلیه مدرن این پدیده را بدو بخش تقسيم ميکنند : بخش مدرن افزاري و بخش فرهنگی ويا هو مانيسم. اسلامیستها بخش مدرن افزاري آنرا به اشتياق تمام قبول ميکنند، ولی بخش هومانيسم آنرا مردود و ضد اسلامی میدانند. اين پاسخ دفاعی فرهنگی اسلام دربرابر مدرن در ماهيت خويش يک بر گشت به گذشته وبه عقب از دست آوردهای رنسانس و همچنان عقبتر از اسلام کلاسيک در رسيدن به معيارهای مد نيت است . در اين زمينه نبايد نا گفته گذاشت، که گسترش و يا توسعه اروپا ايسم به جهانی شدن رنسانس کمک نکرده بلکه برعکس از ماهيت مترقی رنسانس بسيا رکاسته است .

پروژه فرهنگی مدرن وابسته به تداوم رنسانس هست . در اين پروژه تفکر علمی وهمچنان جهان بيني خاصي هسته مرکزي آنرا ميسازند و قبلأ در مورد آن تذکر داديم - که انسان بوسيله توانای ويا کار داني در زمينه تعيين سر نوشتش و همچنان در مورد تشکيل محيط اجتماعی و طبيعی خويش توانست به آزادی دست يابد.

 ما در بحث گذشته ياد آورشديم، که شرايط وآموزش بوجود آمدن رنساسن را اروپا و بويزه ايتالوي ها از مسلمانان فرا گرفتند . شعور توانستن انسان یک اصطلاح مدرن است و بر پايه اي دانش سکولار «گيتي گيرای» استوار میباشد که بامهارتهای تخنيکی انسان ارتباط مستقيم دارد . مسلمانان در برخورد شان با مدرن از قرن 19 بدينسو هميش با پروژه فرهنگی مدرن در گيری دارند، زیرا مدرن در مدنيت اسلام داخل شده و مسلمانان خود شانرا در حالت مدرن شدن ميابند. از يک جهت در بين اسلاميستها روند مدرن شدن به یک واقعیت مسلم تبدیل شده است، که بدون وفق دادن به معيار های مدرن علمی- تخنيکي نميتوان در ابعاد گوناگون جامعه توسعه ويا تکامل را ایجاد نمود. ازسو ي ديگربا وجود آنهم آنها مانند اجداد و نياکان شان نيستند، که به ايمان مطلق شان به وحي مقدس اسلامی يک تجديد نظر نموده .و جزمی بودن آنرا کاهش دهند. چنانکه پیروان مکتب معتزله عمل نمودند.

بر خلاف اسلامیستها، مسلمانان خردگرا، نظر متفکرين ارو پايی رنسانس رد نکرده، حتي يک بخش از وحي اسلامی را هم تابع خردگرايی انساني نمودند. ريفورميست اسلام – محمد عبدو « 1905 - 1849 » تلاش نمود تا يک گام جدی در حدود سالهای تحويل قرن20، در زمينه آشتي بين وحی وخرد بگذارد، اما بشکست مواجه شد. متفکرين مدرن ساختن اسلام و ريفورميسم آن در جريان قرن 19 موفق نشدند، تا موانع فرهنگی را از مسير مدرن ساختن اسلام بردارند . به اين ترتيب بنياد گرايان اسلامی زمان موجوده و همچنان ريفورميستهای قبل ازآنها دوباره از نظر فکری سقوط نموده و دست آوردهای اجداد و نياکان شان را که در اوايل قرون وسطی بدست آورده بودند تعقیب کردند. خردگرايان اسلامی در آن زمان يک برداشت خردگرايانه ازعالم هستی و فلسفه داشتند. اما با ایجاد موانع از جانب شریعتمداران دانش مذهبی انسا ن تکامل نکرده و به رکود مواجه شد و اين يک بر گشت به عقب بود.  دست آوردهای رنسانس در حقیقت امر ناشی از تلاش فلاسفه مدنيت آن زمان اسلام بود. مسلمانان قرون وسطی و فلاسفه اسلام به آن مقام عالي (در زمان خافای عباسي) رسیده بودند، که يک سهم بنيادي درجهت تکامل دانش مدرن ادا نمایند . اداي این سهم بنيادي بخاطر آن بود، که آنها دانش انسانی وايمان را از هم جدانموده بودند، وبدو واقعيت- ايمان و دانش بصورت جداگانه نگاه ميکردند . در حاليکه فقها و بنياد گرايان اسلامی برخلاف این نظر بوده و تا امروز مانع آن شدند که اسلام نتواند این ویژگی را دوباره احیا کند . تعجب آوراست که بعضي از مسلمين از يکجهت با نفوذ اروپا بخاطر تکامل اجتماعی همسوي نشان ميدهند، و اما در عين زمان جهان بيني هو مانيسم را مردود ميدانند . اسلاميستها با عدم توافق با هومانیسم رد فلسفه خردگرايی د رحقیقت ميراث فرهنگی خو د اسلام را به دیگران واگذار ميکنند. اين گونه موضيعگری انسان را مجبو ر به تفکرميسازد که این سوال را مطرح نماید که درهزاره سوم ميلادي چرا اسلامیست ها به ترور و جنایت رو می آورند؟ : آيا هو مانيسم نميتواند بين اين دو مدنيت يک پل نفاهم ايجاد نمايد که دوباره به سنت جنگ صليبي و جهاد رو آورند؟.  

اکثريت اسلاميستها تصور ميکنند، که دانش بصورت کل و دانش مدرن بشکل خاص آن فرا آورد های مستقل از ارزش ويا فاقد ارزش اند، وميتوان طبق دلخواه در هرجا که آنهارا خواسته باشند مورد استفاده قراردهند. نگرش فرهنگی( بنياد گرايان اسلامی که نصف از مدرن را قبو ل دارند) ازاين ناشي شده، که دانش مدرن خردگرايی و فر آوردهای افزاري مدرن گرفته شد ه از غرب را ازمتن اجتماعی ومنشأ تاريخی آنها جدا نموده و دانش ونکنالوژي مدرن را در خدمت اسلام درجهت ايجاد يک نظم سياسی قرون وسطایی بکارمیبرند . بنياد گرايان اين نکته را ناديده ميگرند، که دانش مدرن يک ديد خاصي از جهان ويا به مفهوم ديگر جهان بيني خردگرايی را بحيث پيش شرط براي از بين بردن مشکلات که از تغييرات اجتماعی ناشي ميشوند، نيز باخو دارد . همانطوریکه خرد در اروپا ايسم بخاطر عمده شدن جهت« خرد افزاري» از اهميت آن ميکاهد، دانش مدرن در اسلاميسم هم بحيث يک افزار جهاد به همین سرنوشت دوچار میگردد.

تفکر اسلام سياسی زمان موجوده ما بر پايه اي اي مفکو ره استواراست، که دانش منشه الهي دارد و خداوند علم را بوسيله وحي تعيين نموده و به اين وسيله بديلهای وحي و خرد دربرابر هم قرار ميگیرند . اين چيزي بود که فقهای دينی با فلاسفه خردگراي اسلامی در قرون اوسطی د ر مورد آن منازعه داشتند، و هم اکنون دوباره شروع شده، و چنان بنظر ميرسد که از آن تاريخ هزار سال نگذشته باشد. براي بنياد گرايان دانش تنها از وحي بدست می آيد . ازينرو اسلاميسم را نميشود بشکل درست آن درک کرد مگر اینکه همزمان به آن بنیاد فرهنگی آن فهميده شود . تردد در برابر دنيوي بودن دانش وفرهنگ، تشنج را در بعد فرهنگی بوجود اورده ولی با وجود آنهم مسلمین دانش مدرن را بحيث پيش شرط تکامل ويا توسعه اجتماعی برسمیت شناخته اند، اما پيشدا وري عقيده دينی دراین زمينه بگونه اي درنزد آنها وجود دارد چون آنهابه دانش فقط تنها منشأ الهي میدهند . مسلمانان خرد گرا در قرون اوسطی تواسته بودند اين تشنج را تا حدودی از بين بردارند. بطور مثال ابن رشد بو سيله آموزش واقعيت دوگانه اي خويش يعنی واقعيت دينی وعلمی توانست نفوذ تعيين کننده را دراين زمينه بدست آورد.

 در تحت شرايط جهانی شدن مدنيت مدرن غرب که از تکامل رنسانس منشه گرفته، تمام گيتی را بشمول دنيای اسلام، متأثر ساخت. پيامد آن مدرن که اکنون يک پديده جهانی هست جهان اسلام را تنها در بعد ساختاری آن دچار تحول نمود ولی نه دربعد فرهنگی؛ يعنی تمام جهان در ساختار هایش مدرن ويا گولوبال گشته، ولي در بخش فرهنگی گولوبال وياجهانی نيست. مسلمين ازآغاز مدرن بعد فرهنگی آنرابحيث يک تهديد بشکل گسترش « جنگ صليبي اروپا ايسم » ارزیابی ميکنند، که خود را بايد از آن حفاظت نمود، وهم چنان آنرا بحيث يک چا لش سياسی براي از بين بردن شان در نظر گرفته اند. نمايندگان احياي دوبا ره دوران کهن، خواست غرب زدايی دانش را در جهان اسلام تحت شعار- آزادي از دانش ويا آموزش امپرياليسم غرب توصيه ميکنند. با يقين کامل ميتوان در زمينه غرب زدايی دانش از سوي اسلاميستها گفت، که اين چيزي نيست بجز ازهمان تعبير يکه درمقابل ديد انسان مرکزي جهان در گذشته خود اسلام وجود داشته است. ماهيت فرهنگ مدرن براي سنت اسلام خردگرا بيگانه نيست، اما براي اسلاميسم و ايد يولو ژي جهاد آن بيگانه است .

کليد رويدادها در زمينه به کرسي نشانيدن پروژه مدرن اروپايی متشکل بودند از رنسانس، اصلاحات، روشنگری و انقلاب کبير فرانسه. فرهنگ مدرن ايده اساسي و يا مرکزي اين رويدادها را ميسازد، که مبناي آن به اساس انسان شناختگر  استوار« Subjektivitätsprinzip » گرديده . يعنی انسان توانايی شناخت طبيعت را دارد . اين انگيزه فکري رو نسانس را مسلمانان از يونان کهن آموختند، حفظش کردند، دوباره احيا نمودند و ويرايش دادند، وبحيث ميراث فرهنگی يوناني و اسلامی به جهانيان معرفي نمودند.

اسلاميستهای کنوني تلاش دارند تا اين ميراث فرهنگی مدنيت اسلام را در سنت آرتودوکسي فقهای اسلامی مد فون سازند. ديدگاه بنياد گرايان معاصر در برابررو نسانس اروپايی ومنبع اسلامی آن با نگرش کلاسيک فقهای آرتودوکس اسلامی هيجگونه تفاوت ندارد؛ هردو، تيو سينتريسم جهان شمول را موعظه ميکنند، وهميش دين را دربرابر هر گونه خرد در الويت قرارميدهند. تشنج بين اين دو موضع در اسلام و در جهان بيني مدرن، بازتابش دررد کردن فرهنگ  مدرن ازجانب مسلمانان بسيار روشن و آشکار بمشا هده ميرسد . متناسب به آن، رد نمودن هو مانيسم رو نسانس بحیث منبع پروژه مدرن نيز دنبال ميشود. در حال حاضر فرهنگ مدرن ميتواند نقش يک پل را بين مدتيت اسلام ومسحيت  بازي نمايد. اما اعمال اسلامیست ها زمینه های تحریک اروپا ايسم را آماده میسازد واسلاميسم جان تازه به جنگ صليبي وجهاد ميبخشد .

در نو ضيحات داده شده در اين نوشته روي اين واقعيت تاريخی اشاره شده، که مدنيت اسلام تأ ثير بسيارمثبت بالاي اروپا داشته است. با اين وصف ان يک آشفتگي فکري نيز در زمينه وجودارد. اين آشفتگي فکري در برگيرنده يک تصور نا درست است، که فکر ميشود اروپایی ها مدیون « دانش سنتي اسلام » اند که زمینه تحرک و انگيزه پیشرفت اروپا بوده است. آنهاییکه، بدون مشخص ساختن از اين نظر نمايندگي ميکنند، تفاوت بين « علماي دينی»  ويا« به اصطلاح دانشمندان فقه» با سنت فلسفی و دانش خردگرا در اسلام نميگذارند. هردو سنت در اسلام هميشه در برابر همديگر بشکل خصومت آميز قرار داشته اند . دانش خردگرايی در قرون اوسطی بحيث « علم بيگانه». گاه گاهی حتی بمثابه ارتداد تلقی گرديده است .

با شناختت نادرست در غرب ازتضاد ميان ( ulum al din بحيث آموزش فقه ) از يک جهت و علوم طبيعی و فلسفه )

Ulum al –qudama، بمعنی عام قدما، يعنی يونانيها ) از سوي ديگر، با اين تصور همگام بود، که دانش مدرن در اروپا به اساس اقتباس از اسلام پايه ريزی شده است. در اينجا اسلام آرتو دوکسي و اسلام خردگرا به خاطر نا فهمی يکسان پنداشته ميشود.

اين واقعيت دارد، که ميراث يونانی، ازسوی مسلمين در قرون اوسطی بيشتر انکشاف داده شده، و به وسيله مسلمين از طریق اسپانيا و ايتاليا به اروپا راه يافت . اين مسئله به مدافعين اسلام و اخلاقيون دينی اروپايی روشن نيست، که متفکرين رنسانس فلسفه خردگرايی اسلامی و علوم طبيعی و همچنان هومانيسم از فقه مدنيت اسلامی گرفته نشد ه است ونياز به تکرار بيشتر ندارد، که قلسفه اسلامی شده یونانی، با وجود آنکه تعلق به عين مدنيت دارد، امروز از سوی اسلام سياسی از ارزش و احترام برخوردار نيست. همچنان که در گذشته نیز ارزش و احترام فقهای ارتودوکس اسلامی را با خود نداشته است. در قرون وسطی خردگرايان اسلامی اجازه نداشتند تا درمدارس اسلامی تدريس نمايند، آثار کتابها و نوشته های شان همه سوختانده شد.

بر خورد اسلام پيش مدرن با مدنيت مسلط غرب به تتکنالوژی وعلوم طبيعی از قرن 19 تا کنون انگيزه تاريخی فرهنگ دفاعی اسلامی را ميسازد. تحولات اجتماعی بوجود آمده، بوسيله مدرن در مقياس جهانی در رابطه دانش، تکنالوژی واقعیت است و نيازهای توسعه اجتماعی در کشور های اسلامی کدام مورد استثنايی ندارد. این کشور ها هم مانند ساير بخشهای جهان غيرغربی از نظر ساخناري به پيکر جهان مدرن دوران ما مدغم گرديده است. معيارهای متفاوت توسعه اجتماعی در مناطق مختلف که خواهان مدنيت بوده و به اين جهان يا هم پيونده خورده اند فقط بر مبنای ساختارهای اجتماعی و شرايط مکانی از همدیگر تفریق میشوند که برای آنها اصطلاح "توسعه نيافته" را وضع کرده اند. به اساس جهانی شدن ساختاری و پارچه شدن فرهنگی همزمان، مدنيت بشکل جهانی شده  وجود ندارد . بويژه مدنيت اسلام در بخش فرهنگی، مدرن را قبول ندارد. در برداشت J. Habermas از فرهنگ مدرن، ميتوان نکات اساسي آنرا چنين تذکر داد :   

1- فرديت يا آزادی فردی 2 - داشتن آزادی انتقاد3- داشتن آزادی درعمل 4 - آزاد بودن در انتخاب يک ديد و يا جهان بينی فلسفی . فرهنگ سياسی مدرن جدايی دين را ازسياست و يا اززندگی عمومی و يا بعبارت ديگر دين را بحيث امر فردی تلقی ميکند، و در داشتن يک دين سکولار انسانها آزادی دارند. در مدنيت اسلامی فقها و بنيادگرايان مخالف فرهنگ این طرز دید هستند. آنها به اين باوراند، که انسان قادر به شناخت طبيعت نبوده و قادر نیست شناختش را از طبيعت برای خود و جامعه مورد استفاد قرار دهد. فقها و بنياد گرايان اسلامی، تنها مخالف فرهنگ مدرن« انسان مرکزی» نيستند، بلکه منبع آن – رنسانس را نيز بشدت رد ميکنند. از اينرو به پرسش طرح شده در آغاز اين نوشنه، ميتوان چنين پاسخ دادکه: رنسانس و پيامدهای آن هنوز جهانی نشده اند، بويژه در مدنيت اسلامی از گسترش آنها در گذشته بوسيله فقها و در زمان موجوده تو سط بنيادگرايان جدی جلوگيری ميشود. پيامد چنين برخورد از سوي فقها و بنيادگرايان درتمام کشورهای اسلامی، ازبين بردن آزاديهای فردی و اجتماعی مردم و مانع شدن از گسترش و توسعه دموکراسي و نهادهای آن چيزي ديگری نميتواند باشد، که انسان ميتواند آنرا بصورت واضح و روشن در اين کشورها مشاهده نمايد [3] .

 

 


 


1 Vgl. Tibi Bassam 1999: Kreuzzug und Jihad , München , Goldmann , S.183.

[2] .Sehe Habermas Juegen ( 1985) : Der philosophische Diskurs der Moderne , frankfurt / M.

[3] Vgl. Tibi Basam 1999: Kreuzzug und Djihad ,München ,Goldmann , s.188-213. und auch Amin Samir 1989, New York,S.79 ff.