محمد هاشم انور

 

وسوسه شيطانی

 

 

        نام من شیر محمد است ؛ اما از آوان کودکی به شیرو مشهور میباشم . وقتی کوچک بودم ؛ پدر و مادر از ناز و محبت شیرو صدایم میزدند . در کوچه بچه های همسایه و کوچگی ها شیرو گفتند . در مکتب معلمین شیر محمد میگفتند ؛ ولی همصنفانم شیرو صدایم زدند . بعد از فراغت از مکتب ، حوصله تحصیل و ادامه درس را نداشتم . روزها و هفته ها چرت زده و بالاخره به مشوره پدر خدا بیامرزم دوکانی را به کرایه گرفته و بزاز شدم . کار و بارم روز بروز رونق میگرفت . تجربه من درین کسب خیلی عالی پیشرفت کرد و همین کسب بزازی را پیشه ساختم . از صبح تا شام در دوکان بودم ؛ ساعتم تیر بود ؛ به ندرت اتفاق می افتاد ؛ که مشتری بدون خرید از دوکانم قدم بیرون نهد . از روحیهء خوب خود مشتریان زیادی را نصیب شده بودم . در مدت دو ، سه سال سرمایه ام دو چند  شد . سرو سامان خانه و خوراک ما تغـییر کرده بود . یکی از روز ها وقتی از دوکان خانه آمدم اوضاع خانه را قسم دیگر دیدم . پدر و مادرم قسم دیگر به من مـیـنگریستـنـد . دو خواهرم خوشتر و ذوق زده تر از روز های قبل به نظر میرسیدند . بعد از صرف نان شب در حین نوشیدن چای مادرم گفت :

_ شیرو بچیم ...! مه و پدریت تصمیم گرفتیم تره زن بتیم ... میخایم دختر خالیته خواستگاری کنم .

        من که غافلگیر شده بودم رق رق به مادرم دیده و هر قدر کوشیدم ، چیزی گفته نتوانستم . درین وقت پدرم با دست به زانویم زده گفت :

_ شیرو ...! وقت زن کدنیت اس ... چند سال بادتر، موهای سریت سفید میشه وکسی تره زن نمیته .

        گفتم :

_ آغا ...! زن گرفتن مفت نیس ... باز مه خو جوان هستم ... هنوز بیست و دو ساله هستم .

        پدرم گفت :

_ ساده خدا ...! همی وخت زن کدنیت اس ... چی کنی که تو پنجاه ساله باشی و بچیت ده ساله باشه ... حالی زن کو ؛ که بچیت قبل از پیری یار و دستیاریت شوه .

        مادرم گفت :

_ سیما جان مقبول اس ... کاری و باری اس ... پیری مه و بابیت اگه سر او جمع نشوه سر کس دگی جمع نمیشه ... هم به تو خوب اس و هم به ما .

        دلایل معقول آنها مُهر سکوت را بر زبانم حک نمود . در ظرف یک ماه نامزد شده و مراسم عقد و نکاح سر براه شد و من صاحب زن شدم . براستی که سیما جان با وجودآن که درس و سبق نخوانده بود ؛ ولی دختر هوشیار ، فهمیده و کاری بود . دل های همه اعضای فامیل را بدست گرفته و خدمت همه را میکرد . خواهرانم را اجازه کار در امور منزل نمیداد و میگفت شما مهمان این خانه هستید . در طول یکسال از قدم سیما جان کار و بار دوکان خوبتر شد ؛ دو خواهرم صاحب شوهران خوب شده و خانهء بخت رفتند ؛ صاحب پسرک مقبول و زیبا شدم ؛ سال دیگر صاحب دو دختر دوگانگی شدم ؛ سال دیگر گرچه خداوند پسرکی به من داد ؛ اما سال دلپذیر و خوشایند نبود ؛ چون مادر را از دست دادم . به تعقیب آن پدرم فوت کرد و هر دو جگر گوشه ها ، ما را تنها گذاشتند . دوسال دیگر گذشت . در یکی از روزهایکه از آسمان دانه های سفید برف میبارید ، دختر جوانی داخل دوکان شده و تکه های قسماقسم را از نظر گذرانیده و قیمت کرد . در حین نشان دادن تکه ها چند بار با او چشم به چشم شدم . چادرش اضافه از نیم صورتش را پوشانیده بــــــــودوصـــــرف چشــــــمان سیاه و کلانـش هــــویدا بود . با دیـــــــدن به چشمان

اودلم لرزید و وسوسه شدم . لاحول گفته به زن و اولادم اندیشیدم ؛ اما آن چشمان جادویی و زیبای دختر بر قـلبم تیرش را زد و من محو تماشاین چشمان اوشدم . تکه های رنگارنگ را به او پایین آورده نشانش

 

          دادم. دلم نمی خواست او از دوکان بیرون برود درآن لحظه زن وفرزندانم رافراموش کردم. چون جوانک های تیمکی به او تیم داده و سخنان چرب و نرم نثارش کردم . او نیز متــوجه شـــــده بود ؛ که من

دستـپـاجه شده و شاید گرفتارچشمانش شده باشم. میخواست دوکان راترک نماید ؛ولی من ازموقع استفاده کرده به او گفتم :

_ میشه نام خوده به مه بگویین ...؟

        گفت :

_ چرا ...؟ نام مه چی به دردیتان میخوره ... مه خریدار هستم و مجبور به گفتن نام خود ندارم .

        عقـل از سرم کوچ کرده بود . همان طوری که به چشمانش میدیدم با التماس و تضرع گـفتم :

_ سیل کنین ... شما باید نام خوده بگویین ... شما باید روز دگه هم بیایین ... تمام مال دوکان صدقه شما .

        گفت :

_ چی ...؟ تمام مال دوکانه صدقه مه میکنی ...؟ مره چی میشناسی ...؟ او بیادر ... مره از او دخترایی فکر نکو که از تو تکه ره مفت ببره .

        خواست از دوکان خارج شود . از عقب میز خود را مقابلش رسانیده گفتم :

_ مه دوست تان دارم ... مه دیوانه شما شدیم . چشمای شما مره کشته ... به لحاظ خدا مره نا امید   نسازین .

        در همین وقت دردی به صورتم احساس و صدایی شنیدم . او با سیلی به صورتم زده و از دوکان خارج شد . لحظه یی با دستم صورت سیلی خوردهء خود را لمس نمودم . حیران بودم چی کنم و چه چاره بسنجم . آیا او را تعقیب کرده خانه اش را بیابم و یا از محبت او بگذرم .

        درین اثنا چشمانم او را دید . او بود که دوباره داخل دوکان میـــــشد . از خـــــوشی در پیــــرهن خود

 نمی گنجیدم . او وقتی به دوکان داخل شد ، جا بجا ایستاد . دلم خواست دستـش را گرفته به چوکی بنشانمش ؛ تا اظهار محبـتـش را به آسوده گی بشنوم . یک قدم به او نزدیک شدم ؛ اما او یک قدم عقب رفته گفت :

_ شیرو ... ما تره ده کوچه یک آدم شریف و نجیب فکر میکدیم . پدرم گفت شیرو بچه خوب اس برو ازو تکه بخر ؛ ولی نمیدانست که لچک تر از تو پیدا نمیشه . خجالت بکش ... شرم کو ... صدقه زنی مثـل خاله سیما شوی .

         وقتی به خود آمدم او رفته و مرا با باری از رسوایی و شرم تنها مانده بود .

 

                                                                                                         پایان

 

                                                                                             21 / جدی / 1384