انجنیر خلیل الله رووفی

فبروری ۲۰۰۸

آلمان

 

 

خاکستــرصـــدا

 

خورشید درطلایهً مشرق غروب کرد

شب بود و آیینه

گلـگون نوای نای سپیدار

از ضرب شصت فاجعه از یاد رفته بود

این زمزمهً بلند و دلنشین از مجموعهً « خاکستر صدا » بگوش جان طنین می اندازد. فریادی که از سوگ سلالهً سپیداران سر بلند میکند و پژواکش تا غروب خونین مشرق و تا کرانه های ناکرانمند سرزمین شکسته روزگار ما جاری میشود. شاعر بمثابه آیینه دار عصر و زمان خود درین شبهای یلدائی از اندوه آیینه سخنها دارد و از گذرگاهای فاجعه به سختی گام برمیدارد.

خاکسترصدا مجموعهً شعری هر چند دارای حجم کوچک اما با محتوای بلند آفرینشی، از شاعرفرزانه و پژوهشگرشناخته شده، سالار عزیزپور است که درین تازه گیها از چاپ بدر شده و به بازار گرم شوریده دلان عرصهً ادب و فرهنگ پیش کش گردیده است.

در سروده های عزیزپور که در قالب شعر نیمائی، غزل و دوبیتیها، وزنهً خود را بازتاب میدهد با یک سلسله ویژه گیهای خاصی مقابل میشویم که دران از یکسو هنر ساختارشکنی در شکل و قواعد شعر سنتی برجسته گی دارد و از سوی دیگر آفرینش سوژه ها در تصاویر پارادوکسی مخاطب را به جستجوی حقیقت و ژرف نگری وامیدارد تا با یک تفکر تازه، پرده های ابهام را بیکطرف زند و به عمق معانی حلول کند. کسی با آگاهی و دسترسی به رمز و افادهً معنا ازان احساس لذت میکند و کسی هم از بندی به بندی به دشواری میگذرد. به کسی نگارهً واژه ها طلایه دار خاتم شعر است که شاعر چون نگینه های رنگین آنرا در بدنهً این خاتم زرکوبی کرده است و کسانی هم که بگونهً سنتی می اندیشند شاید از کنار آن با بی میلی، رد شوند.

بهر حال درین مجموعه واژه ها بیشتر به رنگ اسطوره ای جلوه گری دارد که فرآیند آن سر انجام با حقایق تلخ جامعهً ما پیوند مستقیم پیدا میکند. ازینرو میتوان این سبک را تولد نوینی در عرصهً آفرینشی شعر و ادبیات، قلمداد کرد.

عرضهً مفاهیم و دریافت معانی گاهی هم سخت اشکال آفرین میگردد بخاطریکه سیلان هجاها و تصاویر از خط شاعران سنتی بکلی متفاوت است و مخاطب به حریم استعاری آن چندان آشنائی ندارد.

روی همین دلیل است که در صنعت شعری عزیزپور مخاطب خود را در جهان دیگری از امپراطوری ادب و فرهنگ باز می یابد و درین نگارستان هنری با پدیده های نوین چهرهً شعر و غزل، سر و کار پیدا میکند، آنهم در صورتیکه تداخل در دهلیز متن و تصویر، با آگاهی های ذهنی مخاطب همسوئی داشته باشد.

در نخستین شعر این مجموعه زیر عنوان « شهرزاد قصه گو» که تصویرگری ویژهً دران بکار رفته در اکثر بندها، معنا در محور تصاویر اساطیری میچرخد تا آنجا که مخاطب از درک تعبیر، که آنرا المعنی فی بطن شاعر میخواند، کوتاه می آید و ازان به دلسردی میگذرد. بگونهً مثال در بند اول و دوم این شعر میخوانیم:

 دمت گرم و دلت

 شهرزاد قصه گوی قصه های ـ مرد و نامرد ـ م

...........

چون بند اول خاتمهً نا تمام دارد یعنی « دل» بدون یک صفت نسبی مجرد و تنها در جایش ایستاده است بناءً مخاطب در یک سنگلاخ تردید گیر میماند و متعجب میشود شاعری بدین پختگی اما کمبودی در کلام زیرا او می بیند که شاعر دم همسفر را گرم میخواهد اما به تعقیب آن پس از دلت یک خلاً معنا و آهنگ ایجاد گردیده است. ولی در بند دوم این راز سر بمهرکه در ابهام افسانه های تاریخی هزار و یکشب پیچیده است، قابل کشف میگردد که شاعر با آگاهی تمام ازین صنعت مودرن شعری استفاده کرده است.درین جا به گفتهً شاعر روزگار ما آقای فرهود « تاخیر معنا یعنی به تعویق انداختن مرگ و بالذات برای برپائی تولید لذت متن » بکار رفته است. شاعر پس از« دلت » معنا را عمداً به تاخیر گذاشته تا مرگ شهر زاد قصه گو را بر بالین سلطان قهار، تا فرداهای دیگر به تعویق اندازد.

در اخیر همین شعر میخوانیم:

 راوی آن کوچه های خسته و متروک

 گفتمان ـ پرده، انتشارـ پرهیز

 سخن ـ بازی ـ چهً هر مدعای سخت و سنگابین

 هیچ یادت / هیچ یادت؟

 کوچه سازـ هفتاد ـ متن ـ آهنگین

درینجا مخاطب باز هم از گسستگی متن و تکه تکه بودن کلمات با یک سر در گمی دچار میشود که نمیتواند تعبیر مشخصی را ازان استخراج کند اما جستجویش ادامه می یابد تا اینکه تعبیر معنا را در خاطره های گذشته و حال شاعر که نسبت به یک داستان سرای مطرح و محبوب خود، داشته است، ریشه یابی میکند بهر حال قابل ذکـر است که درینجا زیبائی کلام تحت الشعاع صنعت پسا مدرن شعری قرار گرفته و جلوهً آنرا تا جائی کمرنگ ساخته است.

از سوی دیگر شاعر در سروده های خود غالباً جامعه را بسوی افقهای بلند و روشن آزادی و روحیهً آزاد منشی فرا میخواند، آنچیزی که خود از آزمون چنین عشق بزرگی با سر افرازی بدر آمده است. آزمونیکه درپناه آن با شهامت فریاد، راوی حقایق تلخ و غمباریست که امروز در جامعه های انسانی بسرحد فاجعه قد بلند کرده است. این تجلی وارسته گی که در نهاد عزیزپور مضمر است مسلماً گوهر گرانبهائیست که آنرا از دامان فامیل روشن ضمیربویژه پدر فرهنگ دوست و شاعرنواز خود به میراث گرفته است.

رنج غربت و تبعید، بلای دیگریست که روانش را سخت می آزارد. ازین رو در جستجوی شاعران فرزانه و همنفسان دور از شهر و دیارخود لطیف پدرام، صبورالله سیاه سنگ، بشیر سخاورز و دیگران می براید تا دست کم در صدای خویش آنها را دریابد و در قیام نماز آزادی خطبهً تولد دیگری را با این وارسته دلان، از سر گیرد:

 سپاس بر ایستاده نخلها / با بانگ مشرق / بر نماز آزادی

 در روزگارانیکه، گیاهان هرزهً باغستانها

 پیامبران دروغین گلواژه ها اند / در تلاوت مغرب...

آری! ایستاده نخلهائیکه در تهاجم توفان سـرخم نکرده اند، از زلال چشمه ساران، آنجائیکه جوهای حقیر را بدان راهی نیست، سیراب گشته و همیشه با سربلندی قد بر افراشته اند.

عزیزپور از ویرانی سرزمین سوخته و تباهی مردم خود درد فراوانی بر سینه دارد که در برگ برگ سروده های خود ازان به تلخی یاد میکند:

 افـق پیراهنـــش خونین

 شب دیوار

 شـهیـد صبح در  آغوش

درین تصویر زیبا در عین زمان لبریز از احساس تراژید، شاعر اوضاع درهم ریختهً کشورش را در افقهای خونین، بن بست آزادی و آبادی را در حضور دیوارهای سیاه برده گی و بینوائی مردم را در تهاجم مرگبار تبه کاران، به تصویر بسته است. افق خونینی که شهید بامدادان را در آغوش دارد تا جنازهً او را به امامت نور خورشید بر خاک سپارد.

شاعر سخت در تلاش است تا در وجود یاران همدل و همصدا ازین سنگستان غربت و جدائی راهی را به سوی آرزوهای گمشدهً خود باز کند. به گفتهً مولانای بزرگ:

 زین همرهان سست عناصر دلـم گـرفت

 شــیر خــدا و رستـم دستانــم آرزوســــت

در کوچه های تبعید سرگردان است اما نه شیر خدائی بر سر راهش تقابل میکند و نه از رستم داستان خبری است. جهانرا درگیر و دار پستیها و مردم را در دروغ و رنگ بازیها میبیند ازینرو ذهنش مشبوع از انزجار میشود و از هر چیز احساس دوری و نفرت میکند:

 چشمانم را می بندم / که آرام گیرم / تا ابدیت ابدیت / و تا انجام بی فرجام

 از غوغا بیزارم / و از رنگها /

 سیاه / سبز / سرخ / سپید /

 و حتا از سیاه و سپیــد هم بیزارم / و از هر چه هست و نیست بیزارم /...

سالار عزیزپور درین سروده آدمها را درجامهً تذویر و ریا می یابد، تمدنی که از گریبان تاراج و استعمار نوین سر بلند کرده است در نگاهش وحشتناک جلوه دارد، ارادت و همدلی ها را در سلام سرد روی کوچه ها مشاهده میکند که این خود وسوسهً بیزاری شاعر را از هر چیزی که هست و نیست بر می انگیزد.

و اما در شعر دیگری با تمامت خشم و عصیان، سخن از زخم و فاجعهً کابل دارد. کابلی که در دامان مهر پرورش نخستین الفبای عشق و آزادی را به زمزمه گرفت و اینک در درد و خرابه های آن حضور پیدا کرده و بر عاملین این مصایب نفرین بی پایان می فرستد:

 کابل / شهری به روی مرداب / شهر اسیر سیلاب / بغض در گلو

 با تنگنای فریاد/ شهری زجنس شهر مسلخ جنگل / شهر اسیر اساطیر

 شهر گدای گدایان دوره گــرد/ شهر فواحش و قاچاق / شهر فسون و گرد...

کابل که روزگاری آیینه دار تمامت خوبیها بود ولی امروز مرثیه خوان فقر و شهادت است. نه تنها این که هنوز هم بدیل خونبهایش در عرضهً فواهش و قاچاق معاوضه میگردد و در سیمای شهر گدای گدایان هرزه گرد به حراج بازار دلالان هیروئین و خشخاش، گذاشته میشود.

شاعر بمثابه رهرو سرگردان، اما مصمم و دلاور از بادیهً توفانها عبور میکند، در هــر گام فریاد ملت خود را باخود دارد و در هر نفس بازتاب دهندهً حوادث تلخ و مرگباریست که امروز مردم آواره، ولی باشهامتش با آن دست و پنجه نرم میکنند.2

 

این بود برداشتهای مختصر من از دفتر شعر خاکستر صدا، صدائی که با فریادهای دیگر پیوند خورده و پژواکش تا دیار ستاره گان بالا میرود:

 شب است و شب پرستان در کمین راه بنشسته/ چراغ شهر و ده خاموش/ منزل دور و ناپیدا

 نه آبادی/ نه آزادی/ نه فصل خنده و شادی/ سفر آگنده از وحشت

 صدای گرگ آدمخوار شب از دور می آید....

و من امیدوارم در شناخت و ارزیابی این اثر ارزندهً شعری توانسته باشم گوشهً از ویژه گیهای آنرا با قلم کوتاه خود، به بررسی بگیرم و هر آنچه از مرور آن بر ذهن و روانم اثرگذار بوده به فرهنگیان شعر دوست پیشکش نمایم.

در اخیر باید یاد آور شد که مقدمهً این دفتر بقلم شاعر و پژوهشگر فرهیختهً کشور محمد شاه فرهود به نقد و نگارش در آمده است. آقای فرهود در نقد و بررسی خود با ژرف نگری فلسفی در مورد شعر و متون نوشتاری معاصر و رابطهً آن با شاعر و مخاطب، رهنمودهای نوینی را هم آوا با خواستهای دانش قرن بیست و یک، عرضه میکند. مگر شیوهً نوشتاری شان آنقدر در ژرفای مسایل پیچیدهً فلسفی گره خورده است که مخاطب نمیتواند به سادگی آنچه را که پیرامون تحلیل و نقد ادبی این دفتر شعری در انتظارش است، بدست آرد و از تعابیر بدیعی و فلسفی آن مستفید گردد. هر چند این نظر در کلیت نمیتواند قابل توجیه باشد، اما مشکل در مقیاس کل، در سطح بینش و برداشت اکثریت جامعه، مطرح است که حتا بشمول مکتب خوانده ها از فهم چنین متونی با مصطلحات فلسفی بدر آمده نتوانسته لاجرم از اصل معنا در فواصل بیگانه گی قرار میگیرند.

ازین رو عدهً مطرحی از پژوهشگران ادبی و دوستداران شعر و غزل برین نظر اند که جناب فرهود در آفریده های خویش اگر دانش جامعه و برداشتهای ذهنی نسل جوان را مبنی بر یک مقدار ساده نویسی، مورد توجه قرار دهند، میتوان فواصل بیگانه گی مخاطب را از اصل معنا، بر طرف ساخت و روح مطلب را بر ذهن و روانش به روشنی جاگزین گـردانید.