گلستان غم

 

 

 

الهی غم گلستانت خزان و وا‌ژگون بینم

تورا من از خدا خواهم چون عدم سرنگون بینم

دیگر شادی نمیاید به دنبالم ز ترس تو

که در شب روی خورشید را فقط من در جنون بینم

ازین قسمت که ما را شد نه آرامش نه خرسندی

نظر سویش گر اندازم غم و اندوه فزون بینم

ز خوشی و مسرت نیست کسی مارا خبر آرد

من اما درد و رنج و غم زهرسو گونه گون بینم

نشد شادی نصیب ما خوشحالی شد رقیب ما

ترا ای بخت_ کمبختم همیشه غمدرون بینم

درین گیتی چو اغیار من ندارم آرزو بسیار

مگر روزی رسد که من ز دل غم را بیرون بینم

اگر از غم گریزی دل به پاداشت دهم جانم

شده عمری ز دست غم ترا در اشک و خون بینم

نه من الفاظ اودانم نه معنایش به کس معلوم

سراپا غم معما است چه مشکل این مضمون بینم

شنا در بحر غم کردن شناور بودنش شرط است

وگرنه دست و پا بیجا زدن بخت_ نگون بینم

اگر خلوتگهء داری به کنج خانه ات ای دل

خوشی را یک نفس اندر گذارش تا درون بینم

تپیدن رشتهء جان است و رمز_ زیستن و بودن

مگر چشم حیات بندم دمی تا من سکون بینم

نمیسوزد ترا تنها این آتش_ غم ای عارف

او خاکستر هزاران کرد ز ازل تا کنون بینم

 

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

۱۲ مارچ ۲۰۰۸

۱۲-۰۳-۲۰۰۸