نمونه ی از اشعار میرزمان الدین "مصلح"

(نقل از "افسانۀ حیات")

 

 

"آهنگ وحدت"

 

وحدتی گرنیست در آهنگ ما

سازصلح ماست طبل جنگ ما

احتیاج هرکس و ناکس شدیم

نیست از بی دانشی هم ننگ ما

نه هنر نه دانشی نه همتی

جهل و نادانی شده فرهنگ ما

پشت ما از چوب دشمن شد دوتا

میخورد برفرق یاران سنگ ما

راه نارفته هنوز از دست خود

تیشه می آید بپای لنگ ما

باچنین وضعیم درفکر نفاق
خاک عالم باد ای بر رنگ ما

اینقدر آسان کجا صیقل شود

تیره گی های دل پرزنگ ما

مُرد از بی باده گی "مصلح" ، کجاست
ساقی گلرخ می گلرنگ ما

 

***

 

بعد شباب جلوه ی اقبال کار نیست

آدم چه میکند ز پس عید خینه را

 

***

 

بنام پیر و رهبر ساخته هریک صنم از خود

مسلمانان خدا را بشکنید اصنام کابل را

 

***

 

وا نماید نیک و بد را گردش لیل و نهار

راست گویند اینکه ماند روزگار آیینه را

 

***

 

درگیر با کشاکش امواج سرکش است

باشد خموش گر لب ساحل نمرده است

 

***

 

 

 

 

چیست ما را نسبت الفت به خارستان دهر

قطره ی اشکی به مژگان بی قراری کرد و رفت

 

***

 

غنوده طفل در دامان چه داند حال مادر را

پریش است و گریبان چاک گل ، شبنم نمیداند

 

***

 

رقیبا پا ز حد مگذار بیرون

که "مصلح" از تو دست کم ندارد

 

***

 

پنبه از گوشش بر آمد غلغلش بالا گرفت

درد من مُــلا اگر نشنید مینا بشنود

 

***

 

فیض سرشک ، کیف فراغ ، افتخار فقر

"مصلح" بگو که اینهمه ات از کجا رسید

 

***

 

اگرنه صافی ما بود دیگر چیست ای "مصلح"

که میسوزیم و دودی از شرار ما نمی آید

 

***

 

آنانکه از حقوق بشر داد میزنند

آتش چرا به بصره و بغداد میزنند

 

***

 

زعامت خلق را خدمت گزاری است

نه مردم مر زعیمان را غلامند

 

***

 

طرز وحدت ساز کن طرح پذیرا را بریز

سرمه در حلقوم گویا ی من و ما را بریز

 

***

 

نداشت حرمتی اصلا برای مادر خویش

که داشت غیر روا در حریم کشور خویش

 

***

 

 

 

 

 

ز تاب آتش دل اشک در چشم ترم خشکید

تماشا کن ره سیلاب را چون با شرر بستم!

 

***

 

هریک دلش به راهی و بنشسته گرد هم

برحال زار جمع پریشان گریستم

 

***

 

تا به کی بودن چنین درگیر غم

میزنم با ساغری بر زیر غم

 

***

 

موی سفید را که بُــوَد تف به روی عمر

"مصلح" به غیر مایه ی خجلت نیافتیم

 

***

 

دیده دانسته وطن میرود ازدست ببین

همه را از می خود کامگی سرمست ببین

 

***

 

مجنون به دشت گفت که دیوانگی بُــوَد

با مردمان شهریی فرزانه زیستن!

 

***

 

شادم از آنکه چرخ نگردد به کام من

احسان سفله است چو خار گلو بمن

 

***

 

به هرسو میرود گرم است بازار غرض اینجا

چو "مصلح" ازجهان دلسرد میدانی نمیدانی

 

***