عزت آهنگر

05-03-08

 

    من زن ا فغانستانم !

 

من زن ا فغا نستانم

باعطو فت مهربانم

چشمه ساران امیدم سوختند

حیران بحالم

من زنم ! همچو مهتا ب نهان  درزیر ابر آسمانم

دخترم ! همچو گلبرگ خزان پنهان  زچشم این وآنم

زیر چتر برقع چون زندانی محکوم روانم

همسرم ! من همسر بی نام وبی ارزش

ولی دارم دل بی غیش

که نام طفلکم با شد نشانم

مادرم! من مادر مملؤ ازمهرو محبت

باتنی آ گنده ازرنج ومذلت

وشب زنده داریهای تنهائی برای گریۀ طفلان

که محصولی است ازیک وصل نامیمون

ویک پیوند ناموزون

وسربارش بود خشم ستم سالار

ازاین دنیای پهناور

ازین بتهای ناباور دگر چیزی نمیدانم

فقط این راهمی دانم

که من محکوم دورانم

زنی از نسل افغانم

 


 

        مزن آتش  گل صد برگ زیبا را

 

مزن آتش به گلبر گت

مسوزان استخوا نت را

خودت با دست خویش هرگز مسوزان روح وجانت را

تو ای سنگ صبور عصر الماس،علم وتخنیک شگفت آور

نمیدا نی ؟

به این آتش زدن در گلشنت هرگز نسوزی ریشۀ اصل معمارا

بپا ایست !

قد بر افراز !

شعله هارا ، قوقها را ،

خرمنی ساز بر بساط  فتنۀ عفریت یغما گر

که بازنجیر شیطا نی خویش بربسته خالق را

قفس اندر قفس ،

محکوم ومحروم ساخته مرغان عاشق را .

دیگر گمگشته ومست ازغروروقدرت جسم هیولایی

که نا موزونی وجبر طبیعت را نمایان است

زخود خواهی وخود بینی فراموش کرده وگیچ است

که درهنگام لذت ازانارین بادۀ ناب دل مجروح وپردردت

چسان لرزان ودرپیچ است

نمیخواهد بداند این حقیقت را

که زن همزاد همراه هست

نسیم صبح فردا هست

درون بستر قلبش فروزان مهر بیتا ب است

درون ساحل جسمش گهر بارعشق نایا ب است

بیک د ستش بجنباند جهان بیکران را

بد ست دیگرش گهوا رۀ مفهوم،انسا ن پرتوان را

وبا لا لائی شب عرضه میدارد به "ان – سان"فرزند

اعتماد و قدرت وعشق اهورا را

اصول و نظم فردارا

چرا باید بسوزانی ؟ تو آن پری دریارا

عروس عشق ورویا را

توای دلبر !

تو ای با اژدها همسر

زسنگ خاره باش سختر

بسوزان خاردر بستر

 

 

 

به این آتش زدن در گلشنت

هرگز نسوزی ریشۀ اصل معما را

بپا ایست  قد برافراز!

شعله هارا، قوقهارا خرمنی ساز

درمسیر حرکت چشم تبهکاران

که با تیرنگاه فتنه انگیزی

شکارت میکنند با عنکبودین ، تارهای زر

ونیز اندر مسیرقدرت دست ستمکاران

که باامیال وحشتزا، بنام  دین و آئین ، حرمت وتمکین

کنار بسترزیبا ی آغوشت، جها لت چشم دل را بسته وبر عشق خویش ذولانه میسازند

بخورشیدی تلوع ناکرده دراین درۀ اوهام

حصار وقلعه میسازند

چرا باید بسوزانی،گل صد برگ دنیارا

عروس ناز فردارا

به این آ تش زدن درگلشنت

هرگز نسوزی ریشۀ اصل معما را

بپا ایست قد بر افراز!

شعله هارا قوقهارا خرمنی ساز

وبزن برخرمن هستی ،

آن دیوشریر، خفته در گهواره وبا غت

که درگلخانۀ چشمت ودربتخانۀ قلبت

گل نومیدی وافسانه میکارند

رهاساز قلب پردا غت وپرواز عقاب آسا بسوی نورآغازکن

رموزی معرفت آموزورمز تازۀ سازکن

وکاری کن که عنقا رابه باورها بگنجا نی

شوی در ذهن عصیانگر تو هم موجود انسانی .

مزن آتش بگلبرگت

مسوزان آن گل زیبا وصد برگت

                         مزن آتش ، مزن آتش