معشوق رحیم                                                

28-02-08 

چرا مارکسیست شدم؟

 

گدای شهر و پیرمرد رهگذر

 

بخش دوم

 

 

مرد گدا که از همان اوایل دوره ً جوانی که هنوز متعلم یکی از لیسه های شهر کابل بود و با افکار مارکس از طریق دوستان و رفقایش آشنا شده بود درآتش جدلی میسوخت که در سینه اش مانند آتشفانی جرقه زده بود. جدل سنت و مدرنیته، جدل ایستایی و حرکت جدل حفظ ارزش های موجود و بازبینی این ارزش ها ، که همه و همه  زاده ً برخورد طوفان تمد ن، فرهنگ و فلسفه ًغرب به پنجره های جامعه ً بسته و تا گلو سنتی او بود که قرن های متمادی در لاک خود فرو رفته بود واکنون نا گزیر از شکستاندن آن لاک و پوست انداختن بود.  اوهم مانند صد ها و هزار ها جوان دیگر سرزمینش که تشنه ً رهایی از استبداد حاکمان سیاسی و مذهبی که حافظان جهالت و آفرینندگان فقرو غمباره گی بودند در جستجوی راه علاج و برونرفت از این بن بست  ودور باطل بود.

 

 او که خود  هم به عنوان فرد یکی از عناصر تشکیل دهنده و محصول همان جامعه وفرهنگ  بود نمیتوانست به ساده گی این دیواره های ضخیم و کهنسال  فرهنگی را در جود خویش شکستانده و خود را  در برابر سیلابی برهنه بسازد که از شرق وغرب سرازیر شده بود و میخواست همه چیز را دگرگون کند. و به همین سبب هم بود که حتی در زنده گی شخصی خود و در برخورد  با بعضی از عناصر و ارزش های انسانی که به  نام ارزش های تمدن غرب به باد ملامتی گرفته میشد، به خصوص آزدی های فردی و حقوق زنان بسیار محافظه کارانه برخورد میکرد و  یگانه راه حل منطقی و عاجل برون شدن از این بن بست را فقط درتعویض قدرت سیاسی میدانست بدون آنکه به فرهنگی توجه کرده باشد که حافظ این نظم انسان خوار بوده است. او که همیشه خود را یکی ازمدافعین سرسخت  آزادی زنان، دموکراسی ، آزادی بیان  و دیگر آزادی های فردی میدانست و در هر بحث و گفتگو حتی تا سرحد  برخورد های فزیکی هم در دفاع از این ارزش ها پیش میرفت، اما در میان چهار دیواری خانه ً خود هنوز همان نظم سنتی کهن و مرد سا لارانه را حفظ کرده بود. هنوز هم زن همان زنی بود که  میبایست و خودش هنوز همان میناتوری ازحاکمان حکومتی بود که در برابر هیچ کسی خود را جوابگو نمیدانستند.

 

به هر ترتیب او که اکنون باز با همان مقدار پولی که پیرمرد برایش داده بود این امکان را یافته  بود تا برا ی چند روزدیگر ی قوت لایموت خود و خواهر و خواهزاده هایش را تاًمین کند. درطول روز در ضمن اینکه  در جستجوی کار بود  و هزارو یک در را با صدها  ناامیدی  دق الباب میکرد به امید  و ترس از اینکه  بار دیگر دستش به گدایی درازنشود،  همچنان مانند همیشه چشمانش درهنگام عبور از خیابان ها به صورت ناخودآگاه  آشغال های  را که در کنار خیابان ها انبار شده بودند  و بعضا ً هم حتی مانع رفت وآمد موترها میشدند از نظر میگذراند. اگر کاغذ یا پلاستیک و یا هم هر ماده ً دیگری که قابل سوخت به نظرش میرسید با کمک چوب دستی خود برداشته و در بوجی که در عقب بایسکل خود آویزان کرده بود  میانداخت. و به همین ترتیب روز های  کوتاه خزانی را که با گذشت هرروز کوتاه تر وسرد ترمیشد و آمدن فصل زمستان و مرگ غریبان را گوش زد میکرد،  شب میساخت و هر روز با تلاش بیشتر و بعضا ً هم کاملاً بی نتیجه میکوشید  تا پیش از ریزش برف به اندازه ً کافی مواد سوخت برای مقابله با دشمن بی رحم که در راه است تهیه کرده باشد.

 

در همین حال که کوچه به کوچه، دوکان به دوکان، خانه به خانه و دفتر به دفتر دنبال کار میگشت هر بار سیلی نا امیدی را به جرم نداشتن دست و پا ومعیوب بودن  در صورت خود میخورد و آن هم به خاطر چیزی که خودش انتخاب  نکرده بود. اما اکنون بعد ازآن  ملاقات چند ساعته با پیرمرد دلمشغولی دیگری همم در کنار این همه نا ملایمتی های روز گاربرایش پیدا شده بود. حال اگر در خانه میبود و یا هم دربیرون، در حال راه رفتن میبود ویا هم در حال استراحت، در هر جایی که میبود به مجرد اینکه موقع اندیشیدن  برایش پیدا میشد مشغله ً فکرش همان پیرمرد بود.

او در یکطرف خود را میدید که با گذشت بیشتر از یک ربع قرن که با این افکارآشنا شده بود و با آن همه عشق و دلبسته گی و کششی که این افکار برایش داشت و یگانه داروی درمان را که یک شبه میتوانست او را به منزل مقصود برساند ، هیچگاه به صورت آشکار از این افکار به دفاع برنخواسته بود، به جز در محافل بسیار خصوصی و حلقات کوچک، و اما در طرف دیگر اکنون پیرمرد را در مقابل خود میدید که با وجود اینکه خود را  آشکارا مارکس مینامید اما با همان صراحت از اندیشه های او به صورت مستقیم و یا غیر مستیقیم انتقاد میکرد و یا هم به شکلی از اشکال آنها را معتدل  وپذیرا میسا خت. 

 

و باز به این می اندیشید که چرا آن پیرمرد با او کمک کرد؟  چرا فقط و فقط  با او، در حالیکه مانند او هزاران انسان دیگر از بام تا شام در روی خیابان ها برای پیدا نمودن لقمه نانی نشسته اند؟ چرا آن پیرمرد  یک مقدار از آن همه پولی را که به او داداه بود به آن پیرزنان و کودکان که در چند صد متری اش نشسته بودند بخش نکرد؟  به همین ترتیب ده ها سوال و پرسش دیگری در ذهنش خلق میشدند و همه بدون جواب میماندند. گاهی هم خود را به باد انتقاد میگرفت از اینکه چرا با او طور دیگری برخورد نکرده بود اما این را هم نمدانست که چطور میبایست با او برخوردمیکرد. زمانی هم تمام آن همه چند ساعت که با پیرمرد گذشتانده بود و آن همه پرسش و سوال را که با او داشت کلمه به کلمه از نظرش میگذشت و یک نوع احساس اشتباه و گناه را در خود حس میکرد بخصوص از اینکه چرا آن همه سوال را از او پرسیده بو و آن هم به صورت بسیارتعنه آمیز و عقده یی و در حالیکه هیچ آشنایی قبلی هم با او نداشت.

 

 شاید هم ضمیر نا خودآگاهش آثاری از آشنایی و همدلی را درحرکات و سکنات چهره و درلا به لای امواج صدای پیرمرد میدید و درک میکرد، که ضمیر خودآگاهش از درک و شناسایی آنها عاجز بود.  و این خود باعث میشد که آن همه سوال و پرسش به گونه ً نا خود آگاه از زبانش بیرون شده  و هیچ هم پروای بیگانه گی و نا شناسی را نکند. گرچه در طول این چند روز چندین بار تصمیم گرفته بود تا به هر ترتیب که شده است پیرمرد را باید پیدا کند و خود را از شر این همه دلمشغولی نجات داده وبه تمام این پرسش های بی مورد و بی پایان خود پاسخی پیدا نماید. اما هر بار که نزدیک به منطقه ً میشد که پیرمرد برایش آدرس داده بود یک نوع تکان و لرزش در وجودش پیدا میشد و فکر میکرد که مبادا پیرمرد خیال کند که او باز کم خرچ  شده ا ست و باز برای کمک خواستن آمده است. بنا ً غیرتش به او اجازه روبرو شدن دو باره با او را نداده در حالیکه چهار اطراف خود را بسیار دقیق نگاه میکرد تا مبادا پیرمرد اورا دیده باشد، راه خود را چپ کرده و دو باره به خانه برمیگشت. 

در یکی از شب ها که هنوزدسترخوان پهن بوده و مصروف خوردن آخرین لقمه های نان بودند، چیزی همانند صدای دروازه به گوشش رسید.  روی خود را به سوی  خواهرش که مصروف حرف زدن با دختر سیزده ساله اش بود دور داده پرسید:

شما هم صدای دروازه را شنیدیند؟

خواهرش در پاسخ گفت:

نه من خو چیزی ره نشنیدم.

اما مرد گدا دلش طاقت نکرده سر خود را از زیر پرده که در کلکین آویزان کرده بودند بیرون کشیده به دقت گوش میداد تا اینکه بعد از چند لحظه باز صدای دروازه به گوشش رسید. پرده را دوباره پائین کرده گفت:

به خیالم که همسایه است. خدا کند خیریت باشد.

همین قدر گفت و از جا بلند شد. چوب دستی های خود را براشته و به سوی دروازه حویلی روان شد.

نزدیک دروازه که رسید قبل از اینکه دروازه را باز کند با صدای بلند پرسید:

کی بود؟

از پس دروازه صدای نیمه آشنایی به گوشش رسید که به جوابش گفت:

از خود است معلم صاحب. من هستم.

اما مرد گدا هرقدر کوشید و هرچه در بحر بی کران  یادمانده های مغز خود جستجو کرد تا صاحب این صدا را شناسایی کند، موفق نشده و سر انجام ناگزیر با ترس و لرز دروازه را باز کرد.  هنوزکاملا ً  از دروازه بیرون نشده بود که صدای سلام به گوشش رسید و او هم در جواب سلام کرد بدون آنکه او را شناخته باشد. کمی که پیشتر رفت چشمش به پیرمرد افتاد که حدود سه چهار متردورتر از دروازه ایستاده بود و با لایش صدا کرد:

 

معلم صاحب به گمانم که مرا نشناختین؟

مرد گدا در جواب گفت: 

اوه ، شما هستین استاد، خوش آمدین.

 

در همین  حال که با پیرمرد درحال گفتگو و احوال پرسی بود یک نوع احساس خجالت همرا با تعجب را در خود حس میکرد. خجالت از این که چرا به دیدن پیرمرد نرفته بود با آنکه او آدرس خود را هم برایش داده بود و خودرا مانند کودکی حس میکرد که نا فرمانی پدر و یا معلم خود را کرده باشد. و تعجب هم از اینکه چرا باز پیرمرد مرد به دیدنش آمده بود.

پیرمرد گفت:

بلی من هستم ، نترس! خواستم احوالت را بگیرم. دیر شد از شما چیزی نشنیدم. پریشان بودم که خیریت باشد و صحت باشید.

مرد گدا گفت:

 

سلامت باشین استاد. خبر خو من باید از شما میگرفتم که شما در این شهر مسافر هستین. شما من ره بسیار خجالت دادین استاد و...

پیرمرد با شتاب گپ اش را قطع کرده گفت:

 

خواهش میکنم دوست عزیزم. این چی گپ هاست که شما میزنید. همین که که شما را درمقابل خود جورو صحتمند میبینم برایم همه چیز است امید وار هستم که بقیه اعضای خانواده هم صحت داشته باشند. حالا خاطرم جمع شد و من ازپیش ات رخصت میشم. باز کدام وقت دگه حتما ً میبینم ات.

مرد گدا از اینکه چنین غافلگیر شده بود و کاملا ً در یک حالت دست پاچه گی بسر میبرد بدون توجه به این که طبق معمول نخست باید ببیند که کسی در سر راه نباشد، دست پیرمرد را گرفته  او را به طرف حویلی کش کرد وگفت:

شما من ره دَو میزنین استاد. همین وقت رفتن است؟  یک  پیاله چای تلخ  خو  پیدا خات شد. یک قدم هم رفته  نمیتا نین. بیا که بریم داخل.

 

پیرمرد که دید او اینقدر اصرار دارد و از طرف دیگر تمایل به چند لحظه دیدن و صحبت کردن با او هم در دلش موج میزد گفت:

حال که اینقدر در گپ ات محکم هستی پس اول برو ببین که در سر راه کسی نباشد.

مرد گدا به عجله دوباره به داخل رفته به خواهرزاده خود دستور داد  تا چراغ را روشن کرده به اطا ق دیگر ببرد و خودش به سرعت خود را دو باره رسانده هنوز چند متر از دروازه فاصله داشت که باز صدا کرد:

استاد بفرمائید بیایید کس نیست.

پیرمرد صدای خود را  طبق معمول به هدف اینکه کسی در سر راه نباشد صاف کرده داخل حویلی شد. میخواست دروازه را بسته کند اما مرد گدا مانع اش شده گفت:

بگذاریش بچه ها بسته اش میکنند، بلد هستند.

پیرمرد گپ او را قبول کرده از دنبالش روان شده هر دو داخل اطاق شدند. هنوز احوال پرسی شان تمام نشده بود که خواهرزاده اش چاینک چای را همرا با دسترخوان نان آورده پس ازاینکه سلام داد و چای را در روی اطاق گذاشت دو باره برگشت.  پس از آن که چند پیاله چای نوشیدند پیر مرد گفت:

معلم صاحب قصه کن چرا خاموش هستی.

 

مرد گدا آه عمیقی کشیده گفت:

چی بگویم استاد. شب میشه و روز میشه ، تابستان میشه و زمستان میشه. اما روزگار ما همان طور که شب است ، شب مانده است. خدا میداند که گاهی این شب تار ما روز خواهد شد یا نه؟ این طا لع که از من است شاید هیچگاه روز نشود و همیشه همینطورشب یلدا خواهد ماند. از این طالع بد من این چند تا طفل معصوم هم همرای من سوختند.

باز در حالیکه پیر مرد سخنانش را کلمه به کلمه و حرف به حرف دنبال میکرد  بعد ازچند لحظه سکوت سر خود را به چپ و راست حرکت داده  لبخند زده ادامه داد:

 

 چی بگویم استاد؟ یک وقت که جوان بودیم و هنوز از دست و پای نیفتاده بودیم اصلا ً به این گپ های  طالع و قسمت و نصیب هیچ عقیده نداشتم و فکر میکردم تمام سر نوشت آدم  در دست خود آدم است و هروقتی که کسی تقصیر مشکلات و نا کامی های خود را به گردن قسمت و طالع میانداخت در برارش میشوریدم و او را متهم به تنبلی و بی حرکتی میکردم. اما اکنون پس از این همه سال و ماه روز، پس از این همه درد و رنج و مشقت، چی کاری بود که نکردم. جوالی گری، مزدور کاری ، دستفروشی و...  اما  دست کثیف  سرنوشت بالاخره کار خود را کرد. و مرا به آن چیزی ودار کرد که حتی حاضر بودم بمیرم اما دست خود را به گدایی دراز نکنم واین کار را هم کردم و و ...

 

در همین حال در حالیکه زبانش  لکنت پیدا کرده و در جستجوی کلمه ً دیگری بود تا جمله ً نا تمام خود را تمام کند در گوشه ً چشمش قطره ً اشکی در حال جان گرفتن بود که به بسیار آهسته گی به طرف پائین حرکت کرده پس از این که بر روی پوست خشک و خاک آلود چهره آش خطی را به رنگ    تیره  تراز رنگ جلدش در عقب خود بجا گذاشت در لای مو های صورت اش نا پدید شد. آهسته دست خود را بالا آورده با پشت دست صورت خود را پاک کرده گفت:

 

ببخشید استاد ، جگرخون تان ساختم. شما جگر خون نشوید ، ما به همین حال و روز عادت کرده ایم.

آ هسته چاینک چای را برداشته تکان داد ، دید هنوز کمی چای مانده  بدن خود را کمی به جلو کشیده میخواست برای پیرمرد چای بیاندازد اما او مانع اش شده چاینک را از دستش گرفته گفت:

 

اجازه بدهین معلم صاحب من خودم میاندازم.

پیرمرد پس از اینکه پیاله ً خود را از چای پر کرد پیاله ً او را هم برداشته کمی چای را در پیاله ً او هم ریخته و دو باره سرجای خود نشست. اکنون فضای اطاق را سکوت و آرامش کاملا ً در خود فرو برده بود. و هردو چنان در دنیای افکار و گذشته های گذشته ً خود غرق شده بودند که گویی حرکت زمان را در خود متوقف ساخته بودند. هردو دنیای واقعیت ها را ترک کرده در اوقیانوس حافظه خویش غرق شده  دنبال یاد های از یاد رفته و یاران برباد رفته ً بودند که دگربه جاودانه گی و ابدیت پیوسته بودند. تا آن جا های  که توان داشتند به عقب رفتند و باز هم  به عقب رفتند و در دل زمان به جستجو پرداختند و و آن روز های گذشته  را ذره ذره  در فکر خود مجسم ساختند.  

 

پیرمرد ه به مرد گدا  که سر خود را روی دست خود تکیه داده  وچشمانش به  زمین میخکوب شده بود خیره شده بود. به چشمان خسته و درد آلود ش نگاه میکرد. حرکات بد نش  را نظاره میکرد که همچون  پیرمردان سال خورده به بسیار آهسته گی و احتیاط انجام میداد.  به چهره ً خشکیده  و بی خونش نگاه میکرد که  گرد غم  و اندوه قرن ها  بر آن پرده انداخته بود  ودر پس این پرده باز آن چهره ً بشاش و  نیرومند جوانی را میدید که غرق درامید و سرشارو سرمست از باده ً انقلاب و نو سازی و دگرگونی بود و از هیچ چیز ترس نداشت، حتی از مردن.

مرد گدا از اینکه با گپ های خود پیرمرد را دریک حالت سکوت و تفکر قرار داد بود، هر قدر کوشش میکرد  مطلب دیگری را برای صحبت کردن بیابد تا او را از این حالت دو باره بیرون بیاورد موفق نمیشد. سرانجام با آنکه با خود تعهد نموده بود که با او بحث های سیاسی را از سر نگیرد نا گزیر شده و به صورت ناخود آگاه گفت:

 

استاد حالا شما یک قصه کنین. گپ های شب گذشته تان بسیار جالب بود. و راستی وعده هم کرده بودین که در دیدار آینده جواب سوالم را خواهید داد.

 

پیرمرد همرا با لبخند پرسید:

جواب سوال تان؟ کدام سوال معلم صاحب؟ شما خو یک عالم سوال و پرسش را مطرح کرده بودید. نکند که باز شوق بحث و گفتگو به سرتان زده؟ راستش من در فکر این بودم که شما را  کمک کنم تا از این حالت نجات بیابید. و به همین سبب هم به اینجا آمده ام.

مرد گدا در جوابش گفت:

خیر باشه استاد. زنده باشین، زیاد کمک کردین. حالا  خو شب است یک ساعت قصه میکنیم.  شب گذشته شما چیزی را به نام دینخویی  یاد کردین اما نگفتین که منظور تان از آن چی بود.

پیرمرد مثل همیشه زمانیکه میخواست موضوعی  را توضیح بدهد ریش خود را آهسته دست کشیده گفت:

 

بنظرم که میخواهید حتما ً جواب سوال تان را بگیرید.  اگر فراموش نکرده باشم گفته بودم چیزی یا پدیده ً است که  هر چیزی را افیون میسازد و من آنرا دینخویی نامیده بودم.

 ببین دوست عزیزم ما درتمام ادیان با یک تعداد مشخصاتی سرو کار داریم که ویژه ً دین و دین داری میباشند. مسلما ً که این مشخصات برای ادیان  همان قدر ضروری و لازمی میباشند که آب برای بوجود آمدن وزنده ماندن انسان ها. اما زمانیکه این مشخصات به حوزه های دیگر زنده گی انسان ها سرایت میکند همان قدر خطرناک  و مخرب میشوند که  کمبود و نبودش برای ادیان.

مرد گدا با کنجکاوی ویژه ً خود پرسید:

 

این کدام مشخصات ان استاد؟

پیرمرد بدون توجه به پرسش او چنین ادامه داد:

 

درهردینی شرط اول پذیزش مومن بودن وایمان داشتن به حقانیت آن دین میباشد. یعنی اینکه تمام آنچه  را که یک دین ارایه میدارد پیروانش مجبور و مکلف اند تا به آنها باور کنند وبه آنها مومن بمانند. که این باورکردن و ایمان آوردن به چیزی خود تعهد یست به یک حقیقت ، به یک حقیقت مطلق. این ایمان به یک حقیقت مطلق و عدم شک وتردید در آن ها  رفته رفته به مرور زمان به  یک عادت تبدیل میشود که در نتیجه تمام ابعاد زنده گی شخصی و اجتماعی آدم ها را متا ثر ساخته و آن بخش دیگر ازانسان را که شک کردن و پرسشگری میباشد مسخ و نابود  میکند و اواز ای پس  با هر پدیده ً که رو برو میشود و یا به خوردش داده میشود  آنرا حقیقت پنداشته و حا ضر میشود تا پای جان از آن دفاع کرده و به بد ترین اعمال که همان گرفتن جان انسان میباشد دست بزند. 

مرد گدا باز با  تعجب از او پرسید:

 

استاد محترم من از این این گپ های تان چییزی نفهمیدم؟  برای من اصلا ً غیر قابل تصور است که ما بتوانیم حتی همین زنده گی روزمره خود را هم بدون ایمان داشتن و باور به چیزی به پیش ببریم . چی رسد به مسائل بغرنج و پیچده ً سیاسی و اجتماعی. ببینید استاد، اگر من باور نداشته باشم که فردا میتوانم یک لقمه نان برای خود و خانواده ً خود پیدا کنم هیچگاه از خانه بیرون نمیشوم تا دنبال کارو باری بروم.  و باز این همه تکامل جامعه ً بشری، این همه تحولات و انقلابات آزادی خواهانه،  این همه علوم و تکنولوژی و پیشرفت بشرهمه وهمه  مدیون همین  ایمان داشتن و معتقد بودن انسان ها بوده است. آیا فکرمیکنید که اگر نیوتن یا گالیله ویا انشتین به کاری که میکردند ایمان نمیداشتند به این همه موفقیت دست میافتند؟

 

پیرمرد گفت:

شما کاملاً راست میگوئید دوست عزیزم. راستی هم که انسان بدون ایمان و عقیده  دستش به هیچ جایی نمیرسید و بدون ایمان و عقیده  شاید هنوز هم ما در مغاره ها زنده گی میکردیم . اما فراموش نکنید که این همه آدم خواری و آدم خوارانی که ما دیده ایم و شنیده ایم همه  حاصل همین  معتقد بودن و ایمان داشتن به یک حقیقت مطلق بوده اند و یا هم اینکه معتقد نبوده بلکه آن حقیقت مطلق را در گرو خود داشته اند.

و بازفراموش نکنید که همه ً دانشمندان و متفکرین که توانسته اند چیز بکر و یا راه جدیدی را برای بشریت به ارمغان بیاورند از جمله ً شکاک ترین و در عین حال معقتد ترین انسان ها بوده اند.

ومتا ًسفانه بیشتر آن کسانی که به نام متفکر و دانشمند شهرت یافته اند هم کسانی اند که چون حافظان قران همه را از بر کرده اند و توان تفکر و اندیشیدن را در خود کشته اند.

 بناً تکامل نوع بشر نه مدیون ایمان مطلق به حقیقت است و نه هم مدیون شک مطلق. بلکه هر دو مانند دو بال پرنده ایست که با نبود و یا کمبود یکی از آنها ما از حرکت و پرواز باز میمانیم. انسان متشکل از این دو بخش متضاد است که یکی او را به ایستایی و سکون و محافظه کاری می خواند و دیگرش اورا به حرکت و پیشرفت و خطر کردن دعوت میکند. یکی او را به راه های رفته و کوفته شده میبرد و دیگرش او را به نا رفته  ها و نا مطمًن ها میکشاند. یکی او را به قهقرا میبرد و دیگرش اور به آسمان ها بلند میکند.

 

مرد گدا که اکنون همه مشکلات زنده گی را فراموش کرده بود و چنان در این بحث پایان نا پذیرغرق شده شده بود که گویی داروی همه درد و غم اش همین گفتگوی بی حاصل و بی نتیجه بود. و میکوشید آن عطش بی پایان اش برای فهمید ن را  بنشاند و هر جا که در نظرش مبهم و غیر منطقی معلوم  میشد با طرح سوالی میخواست موضوع را برای خود روشن کند و به همین سلسله باز پرسید:

 

شما گفتید که این داشتن ایمان وعقیده جز از هستی انسان است. اما من ندانستم که این موضوع چی ربطی با دین و دین داری دارد که شما آن را دینخویی مینامید و آنهم در یک جامعه ً که اکثریت اش را مسلمانان و دینداران تشکیل میدهند و اصلا ً تقصیر دین در اینجا چی است؟

پیرمرد باز لبخند زده گفت:

سوال خوبی را مطرح کردید و کاملاً هم بجا. من گفتم انسان در میان این دو قطب متضاد قرار دارد که هر کدام میخواهد او را به سمت خود بکشاند که البته یک بخش آن ریشه در نیمه ً حیوانی انسان ها دارد که مربوط میشود به غرایز وبخش دیگر انسانی آن که انسان را از حیوان متمایز مکند و تحت کنترول  عقل میباشد.

اما اینکه چرا من آنرا دینخویی  نامیدم به این دلیل است که دین و یا هر مکتب فکری  و یا ایدیو لوژی دینخوی دیگرکه باشد،  میخواهند برای حفظ و گسترش خود آن نیمه ً شکاک و پرسشگر انسان را  شیطان ویا نوکرو چاکر شیطان نامیده مسخ و نابود کنند و بخش دیگر یعنی تقلید را میدان داده و با تمام نیرو تقویه نمایند. و از طرف دیگر خودت از من بهتر میدانی که هر عملی را که انسان به صورت مکرر انجام بدهد به عادت تبدیل شده و وارد بخش نا خود آگاه انسان میشود که دیگر برای انجام آن عمل به تفکرو تعقل ضرورت نیست.

حال این آدم های که به این صورت پرورش یافته اند وارد هر حوزه دیگر از زنده گی که میشوند این خوی بسیار بد و مضر خود را با خود میبرند. آن را وارد هر مکتب سیاسی اقتصادی، سیاسی  و فلسفی که شدند با خود سوغات میبرند. در هر پدیده ً ، در هر آموزه ً فکری و نهاد اجتاعی دنبال حقیقت مطلق و همان بهشتی اند که در دین دنبا لش بوده اند.  در هر پدیده ً دنبال تکیه گاه و استراحت گاه مطمًن و ابدی اند تا از جنجال اندیشدیدن و راه حل یافتن در امان باشند. هرپدیده  را مانند احکام دین با چشمان بسته میپذیرند وبه چشمان خود میمالند  بدون اینکه حتی برای یک بار هم که شده آنرا زیر سوال ببرند و به آن شک کنند.

 اینکه چگونه این همه خدایان جدید را برای خود آفریده اند و این همه انسان را در پایش قربانی نمودند نباید فکر کنید که همه از سر عقل و اندیشه است. نه دوست عزیزم این طور نیست. همه اش ناشی میشود از همان خوی بد و تقلید که از هر چیزی برای خود خدایی میسازند برای پرستش و نیایش تا ازیکطرف عطش قدرت خواهی خودرا ارضا کرده باشند و ار طرف دیگربه آن خوی  بنده گی و بنده خویی خود لبیک گفته باشند.

 خدای زبان، خدای سمت و منطقه و قوم و قبیله و ملت و حزب و ایدیولوژی  و هزارو یک خدا ومرجع پرستش  دیگرهمه و همه زائیده ً همین عادت ایست که در طول قرون متمادی به آن خو کرده اند.

 

مرد گدا اکنون اندکی تحت تاثیر گپ های پیرمرد آمده بود و از آن شور واحساسات که در شروع بحث در او دیده میشد کاسته شده بود. البته که این تحت تاثیر قرار گرفتن او بیشتر ناشی میشد از طرز برخورد و شیوه ً بیان پیرمرد با او تا از برهان و استدلال که او برای به کرسی نشاندن سخنان خود می آورد.  اکنون دیگر آن موضعی را که در ابتدای گفتگو داشت قسما ً تعویض نموده و حالا بجای اینکه در صدد رد سخنان پیرمرد باشد میخواست به شکلی از اشکال سخنان او را تائید نماید و گه گاهی  هم اگر پرسشی را هم مطرح میکرد جنبه ً ظاهری داشته صرفا ً به هدف این بود که پیرمرد را به نوعی از انحا تشویق نموده باشد تا به گفتار خود ادامه بدهد و از طرف دیگر معلومت خود را کامل نماید. و در همین راستا ضمن این که او را به کمی چای دیگر دعوت کرد از او پرسید:

 

گپ های تان بسیار خوشم آمد استاد. اما اگر گستاخی نکرده باشم هنوز این موضوع  برایم کاملا ً روشن نشده است اگر کمی دیگر هم تو ضیح بدهید؟

 

پیرمرو که مایل بود هرچه زود ترگپ های خود را تمام نماید چون از یک طرف شب هم نا وقت شده بود و از طرف دیگر میخواست دو باره روی مطلبی بر گردد که به خاطرش به اینجا آمده بود ، متوجه شد که مرد گدا دلش از اینقدر جرو بحث هنوز سیر نشده،  متعجب شده  با خود گفت:

با آنکه روزگار اینقدر فشارش داده و جسما ً و روحا ً ضعیف ونحیف اش کرده است اما از آن شور و حرارتی که برای بحث و گفتگو در وجودش بود به اندازه ً سر سوزن هم کاسته نشده که هیچ ،حتی چند برابر هم شده است.

 

چی میدانم شاید هم همین سردی و گرمی روز گار است که انسان را به تفکر و اندیشیدن وامیدارد. وگر نه انسانها چی ضرورتی داشتند تا این همه درد سر را برای خود می آفریدند. وشاید هم دلیل اینکه آدم و هوا در بهشت هیچگاه به اندیشیدن و تفکر نپرداختند همین آرامش و بی دردی شان بوده است که نه دردی داشتند تا از آن بنالند و پی درمانی روند و نه هم شکم گرسنه ً داشتند  تا برای سیر نمودن آن چاره ً جویند. و فقط زمانی که در بیابان خشک وخارایی  هبوط کردند و خود را با بی رحمی های طبعیت و محیط خود دست و گریبان یافتند وادار به فکر کردن و راه حل جستن شدند.

وشاید هم این همه شکم بزرگ که از فرط پرخوری فقط  به ریش و شکم و زیر شکم خود میرسند و هیچگاه دورتراز آخور خود را دیده  نمیتواند تا این همه کودک پای لچ و سر لچ را ببیند هم هیمن باشد که غرق در بهشت جهالت و حیوانیت خود اند.

باز پس از چند لحظه ً که پیرمرد در سکوت و تفکرفرو رفته بود مرد گدا گفت:

نکند که خسته شده باشید استاد؟

پیرمرد سرخود را آهسته تکان داده تا خود را دو باره در دنیای واقعیت ها بیاورد. و در ضمن اینکه تقاضای یک پیاله چای را از او کرد گفت:

 

نه عزیزم خسته نشده ام. میخواستم جواب سوال تان را بیابم.  دنبال این بودم که چی چیزی برایت تاریک مانده است تا توضیح بدهم.

مرد گدا گفت:

شما بسیار چیز های را در مورد ایمان داشتن بی قید و شرط گفتید. آیا همین بود همه آنچه شما در مورد به اصطلاح شما دینخویی میخواستید بگوئید؟  

پیر مرد آهسته خندید و در جوابش گفت:

 

اگر قناعت کرده باشید خو همین قدر که گفتم همه چیز ها را بیان میکند.  اما از پرسش های تان چنان معلوم میشود که هنوز قناعت تان حاصل نشده است. گرچه درروز نخست آشنایی با شما از شما خواستم تا برا یم قصه کنید، در مورد خود  و اینکه چرا ساکنان این سرزمین در حالیکه خانه ً مشترک شان را آتش گرفته و هرروز و هر ساعت و هر لحظه انسانی ازاین سر زمین درکام این آتش فرو میرود، به جای آنکه نخست آتش را خاموش نموده و بعدا ً دنبال کسانی بروند که این آتش را برپا نموده عکس آنرا آنجام میدهند. یعنی اینکه آتش و خانه ً آتش گرفته را یکجا با سکنانش به حال خودش  گذاشته و دنبا آتش افروزان اند که در بیرون از این آتش در جای امنی نشسته و با بسیارخون سردی  نظاره گر منظره ً  هولناک این  آتش سوزی و قربانیان آن است و بعضا ً هم به حال آنعده از ساکنان این دوزخ روی زمین میخندند که چگونه به سر و کله ً یکدیگر میکوبند و یکدیگر را نوکر و خدمتگار و چاکر و کاسه لیس میخوانند تا اینکه حد اقل یک پیاله آب هم اگر که ازدست شان شده روی این آتش بپاشند. افسوس وصد افسوس به حال این مردم.

 

درحالیکه پیر مرد  سر خود را شور میداد و وصد آه  افسوس میکشید ، مرد گدا سخنان اورا قطع کرده گفت:

درست  است استاد ، من همرای تان وعده کرده بودم، همه چیز را که میدانم برای تان قصه میکنم. مگریک وقت دیگه.  نمیخواهم که حالا جگر خون تان کنم. همو گپ های که تا به حال میزدیم بهتر است از قصه ًمن استاد.

پیرمرد برای چند  لحظه سکوت کرده و هیچ نگفت  در حالیکه مرد گدا به چهره اش میخکوب شده بود لحظه شماری میکرد تا ببیند باز چی وقت وچی کلمه ً از دهن اش خارج میشود.

پیرمردهم دید که او حاضر نیست در مورد دیگری چیزی بشنود و یا بگوید ناگزیر شده همان سخنان قبلی خود را از سرگرفته گفت:

 

ایمان داشتن بدون قید وشرط و خویشتن خویش را مسخ و نابود کرده  انسان را خوار و ذلیل میکند. و هیمن گونه آدم های دینخو و پیرو که عقل و توان اندیشدن خود را در طاقچه ها گذاشته  وتقلید و تکرار گفته های دیگران را بجای اندیشدن عوضی میگیرند، هستند که خشت های محکم تعمیر استبداد و دیکتاتوری و میرغضب سالاری را درهر زمان و هر مکانی تشکیل میدهند.

 

تقلید، تقدس، پرستش، اطاعت بی چون و چرا از اوامر و احکام و  لو به هر اندازه هم که غیر منطقی و خشن باشد، گریز ازپرشس وترس از انتقاد و انتقاد ازخود، جواب داشتن برای هر پرشسی، باورداشتن به تئوری توطعه ، سیاه و سفید ساختن همً هستی  و دنیا را به دو  بخش خوب وبد تقسیم کردن و میان سیاه و سفید هیچ رنگ دیگری را ندیدن، همیشه دنبال مراجع و اتوریته ها برای تائید گفته های خود بودن بجای اتکا به عقل خویش وبه کار گیری آن،  همه و همه صفات آدم  دینخو میباشند. آدم های  اند که نمیخواهند و یا نمیتوانند خود را ازکودک مانده گی فکری خود  بیرون کشیده  و به بلوغ فکری که شایسته ً یک انسان آزاد است برسند.

من افسوس میکنم به این که من یک و نیم قرن قبل چیزی را بنام الیناسیون یا از خود بیگانه گی که از پیشینان ام گرفته بودم  طرح و تشریح کردم  وگفتم که ماشین و کاریکنواخت وتکراری انسان را از خودش بیگانه مسازد. اما امروز میبینم که در طول این مدت طولانی بعد ازرفتن  من آن همه آدم که تو آنها راپیروان من نامیدی به جز از تکرار همان گفته های من  حتی یک کلمه ً در آن کم ویا اضافه نکرده اند. آیا بد تر از این از خود بیگانه گی هم میشود تصور کرد؟

 

در حال که من توقع داشتم که پس از من این همه گفته هایم هرچند گاهی مورد نقد وبررسی کسانی قرار بگیرد که خود را میراث خوار من میدانستند و میدانند. نه اینکه مانند  حافظان و یا مفسرین کتب دینی از آن کتاب مقدس ساخته فقط هر بار و هرکدام بنا بر ضرورت ومنافع خود آنرا تفسیر واعمال خود را توسط آن توجیه نمایند به جای یک نقد عقلانی و همه جانبه ،  و هرقلم و زبانی را هم که همچون گستاخی را نموده و گفته های مرا نقد بکند اگر توان داشته باشند بشکنند و ببرند. 

و امروزهمین ها  در دنیا از من چیزی ساخته اند که  مردم با شنیدن نامم  از ترس اندامشان به لرزه می افتد. و آنهم ترس از انسانی که حتی یک پرنده را هم نکشته و تمام عمروهستی خود را برای انسان و رهایی او از یوغ بنده گی و برده گی از هر نوع آن که باشد صرف نموده است.

این است سرنوشت وروزگار من معلم صاحب. وباز من  خود را حد اقل مدیون مردم این سرزمین میدانم که با ریختاندن خون های پاک خود هم خود را از شردیوانه گان  آزاد ساختند و هم مرا.

 

مرد گدا که دستش را زیر الاشه  گرفته بود و به سخنان پیرمرد با تمام حواس گوش میداد  وبا اشاره ً سر گپ های او را تائید میکرد با شنیدن چند جمله ً اخیر پیرمرد از آن حالت آرامش و سکونی که تمام بدنش را احتوا کرده بود بیرون رفته و یک حالت کاملا ً هیجانی را به خود گرفته بود  بدون آنکه خود علتش را بداند وبنا ً حد اکثر سعی وکوشش خود را کرد تا پیرمرد متوجه این حالتش نشود.

 

 اما بی خبر ازآنکه  تمام  این تلا ش ها یش بیهوده بود چرا که پیر مرد در همان دیدار و گفتگوی نخست با او متوجه شده بود که هرگاهی که  او در مورد انتقاد کردن از خود سخن میگفت و یا یکی از نظرات خود را زیر سوال میبرد حالت روانی او دگرگون میشد و به صورت ناخود آگاه خود را در یک حالت دفاعی قرار میداد. به همین سبب پیرمرد آگاهانه چند جمله ً اخیر را گفته بود تا ببیند آیا باز هم مانند دفعه قبلی  تعادل فکری اش برهم میخورد و یا اینکه فقط حدس وگمان خودش در مورد او چنان بوده است؟

 به هرصورت او اکنون مطمًن شده بود که مرد گدا هنوزهم توان شنیدن همچون سخنان را ندارد  و آن عکس العملی را هم که از خود نشان داده بود واکنش کا ملاً طبعیی بود که  ناشی میشد از تماس گرفتن و بر خورد  کلمات و جملات او با هسته ً مرکزی باورهایش که مانند برخورد یک شی  به بدن حلزونی  که خود را تحدید شده حس کرده و دو باره ازآن حالت نرمش که از خود به نمایش گذاشته بود بر گشته و خود را در پوسته ً غیر قابل نفوذی که برای خود ساخته است پنهان میکند تا به این ترتیب خود را از گزند دشمنان حفظ نماید به جای اینکه با او به مقابله بپردازد.

 اما با وجود این همه پیر مرد کوشش کرد تا  به او طوری وانمود نماید که اصلا ً متوجه او نبوده است  و به همین خاطر به گفتار خود ادامه داده گفت:

 

امید وار هستم که اکنون متوجه شده باشید که منظورم از دینخویی  چیست و چرا و چگونه هر پدیده ً را برا مردم به افیون تبدیل میکند و به نظر من این افیون مادر همه افیون های دیگراست.

 

مرد گدا که خودرا به این قانع ساخته بود که پیرمرد متوجه حالت هیجانی او نشده است خواست از یک طرف پیرمرد را باز هم  در صحبت کردن مصروف بدارد و از طرف دیگر هم برای اینکه به او نشان بدهد که حواسش جمع ومتمرکزاست و به به صحبت های او گوش میدهد، گفت:

 

بلی استاد آنچه را تا به حال گفتید فامیدم. اما بزرگان گفته اند از گپ گپ میخیزد. به همین خاطر باز یک سوال دیگه هم در فکرم پیدا شد. و آن اینکه تمام آنچه شما گفتید فقط بیان درد بود  و بس.  و این چیزی است که ما  بسیار شنیده ایم و حتماً شما هم کم نشنیده اید. اما چیزی که شما نگفتید و من میخواهم ازشما بشنوم، داروی این درد است. و اینکه تا چی وقت ما فقط به تشریح و توضیح مسا ئل بپردازیم و از آن برای خود  ُنقل مجلس ساخته و از به نمایش گذاشتن  تفوق وبرتری خود و کشیدن آن به رخ دیگران کیف کرده و از اریه ً یک راه حل درست و همه جانبه تفره رفته و مسوًلیت گریزی کنیم.

پیرمرد همراه با اشاره ً سرگفت:

 

بلی ،کاملا ً درست میگوئید.  و چیزی را هم که من انتظار داشتم بشنوم همین بود که شما گفتید. مسلما ً که هرمشکلی بالاخره یک راه حلی برای خود باید داشته باشد. و رفع این مشکل و راه بیرون رفت  از آن هم برای کسانی ضروری وحیاتی میباشد که مستقیما ً با آن مشکل دست و گریبان بوده و نزدیک تر به آتش اند. اما متا سفا نه این را هم باید بگویم که داروی این در نزد من نیست گرچه در گذشته ها چنین فکرمیکردم و یک بار هم داروی تمام درد ها را در یک نسخه پیچیدم  وارایه کردم که دیدید که چگونه  در دست طبیبان نا طبیب و آدم خواران افتاد واز آن بجای درمان برای کشتن وبستن استفاده کردند.

 نه دوست عزیزم ، من این  دارو را با خود ندارم ونه هم کس دیگری. وهر کسی هم که چنین ادعایی را بکند از او دوری کن و فقط به کسانی اعتماد کن که در جستجوی آن اند، نه به دارنده گان آن. داروی درد نزد هیچ کسی نیست اما نزد همه است. همان طوری که گفتم این افیون مادر همه افیون هاست و درمان آن هم نه آسان و نه هم کار امروز و فردا ست. ونه هم با نسخه ً یک طبیب قابل علاج است بلکه برای علاج این درد نسخه های همه طبیبیان راباید  پهلوی هم نهاد و ازآن معجونی باید ساخت.

مرد گدا باز پرسید:

 

شما گفتین دارو نزد هیچ کس نیست اما نزد همه است. من این معما را نفامیدم استاد؟

 

پیرمرد در جوابش گفت:

این معما نیست دوست عزیزم، گرچه معما به نظر میرسد. منظورم این این است که رسیدن به آن بهشت که ما خوابش را میبینم شاید زمانی میسرشود، و شاید هم پیچگاه نشود،  که همدیگر را درک کنیم و گپ همدیگر را بشنویم وزبان یکدیگر را بفهمیم . و همدیگر را به عنوان انسان بپذیریم و هیچ کسی را بری از خطا ویا هم ناقص العقل ندانیم و هیپچ چیزی را بالا تر از همین انسان خطا کار و نا کامل برای خود قرارندهیم وخواب انسان کامل را از سر بیرون کنیم.

 و این را هم میخواهم برایت بگویم که تمام آنچه تا به حال برایت گفتم زمانی برایت ارزش دارند تا آنرا با  ترازوی عقل ومنطق  خود بررسی نموده و از هر آنچه که به نظرت غیرمنطقی میرسد فاصله گرفته و هیچگاه به استبداد افکار دیگران تن ندهید.

 

مرد گدا که باز هم مصروف جمع وجور کردن پرسش دیگری بود و میخواست به این بحث بی پایان ادامه بدهد. اما هنوز بیشتر از یکی دو کلمه از دهن اش بیرون نشده بود که پیرمرد صحبت او را قطع کرده گفت:

 

به نظرم که باز میخواهید پرسشی را مطرح کنید. اما من میخواهم که این بحث را درهمینجا خاتمه بدهیم. گرچه گفتنی ها بسیار زیاد است و قسمی که من میبینم شوق و علاقه ً شما هم انتهایی ندارد. اما چنانکه قبلا ً هم گفتم من  اصلا ً برای کار دیگری به دیدار شما آمده ام. و آن اینکه دیدن و یا به فراموشی سپردن این حالت زار و پریشان شما برایم بسیارگران و سخت نا ممکن شده بود.  وبه همین سبب میخواستم اگر ممکن باشد شما را کمک کنم تا یک کار و باری برای خود بیا بید.

 

مرد گدا با شنیدن این حرف های پیرمرد باز یکبار دیگر تکان خورده و با خود گفت:

 

عجیب است، مگراو نگفته بود که در این شهر مسافر میباشد؟ و حالا میخواهد برای من کار بیابد. من که همه عمر و زنده گی ام را در این سرزمین و به خاطر این این سرزمین گذشتانده ام، نتوانستم در این مدت طولانی برای خود کاری پیدا بکنم. و حالا او که به بیان خودش هنوز چند هفته ً بیش نیست که در این شهر بودو باش دارد برای من کار پیدا میکند.

 

مرد گدا هنوز درگیر و دار این پرسش و پاسخ از خویش بود ک پیرمرد رشته ً افکارش را به هم زده پرسید:

چرا چُپ شدید معلم صاحب؟  باز در چی چرت و فکر رفتید؟

مرد گدا با عجله ودست پاچه گی گفت:

 

نه،  نه، کدام چرت و فکری نیست استاد. همینقدر به فکرم گشت که شما دراین شهر مسافر هستید. و کمک خو ما به شما باید بکنیم. وباز من با این جان توته و پرچه ام چی کاری ره  کرده خات تانیستم و چی کسی به یک آدم بی دست و پا که خودش به یک نفر ضرورت دارد، کار خات داد؟

پیرمرد گفت:

 

انسان نباید نا امید شود دوست عزیزم. من میدانم و خوب هم میدانم که کار یافتن و کار کردن برای کسی مانند شما در این جامعه مسا ًله ساده ً نیست. به هر صورت ما کوشش خود را میکنیم.  حالا خو شب نا وقت شده است و شما هم به استراحت ضرورت دارید. راستش را بگویم من هم خسته شده ام و با ید از پیشتان رخصت شوم. به امید اینکه این بار حتما ً شما را به همان  آدرس که برایتان داده بودم ببینم.

پیرمرد مرد از جای خود بلند شده بالاپوش خود را که روی انبار رختخواب ها گذاشته بود آهسته برداشته و میخواست پاپوش های خود را هم پا کند که مرد گدا از گوشه ً بالا پوشش محکم گرفت و گفت:

 

ساعت را دیده اید چند بجه است؟ در این نا وقت شب کجا میروید استاد؟ این کوچه ها دراین وقت شب همه پُر از سگ های ده ده یی اند. و باز شب که دیر شود سگ های دو پای هم به راه گیری و چور و چپاول شروع میکنند.  و بدون این گپ ها من شما را بسیار خسته ساختم . ما جای کافی داریم ، همینجا همرا ما بخواب باز چای  صبح را که خوردید میتوانید برود.

 

پیرمرد ضمن اینکه میخندید گفت:

معلم صاحب میفهمم منظور تان از سگ های دوپای چیست. راست میگوئید من هم از این جناوران آدم نما  کم ندیده ام. و کاش این ها هم مانند این سگ های ولگرد فقط به اندازه ً ضرورت خود بر میداشتند ومیرفتند پس کار خود. من بسیار دیده ام این سگان را که برای پر کردن شکم و رفع گرسنه گی خود  به خاطر استخوانی و یا تکه ً نانی باهم گله آویز شده اند. اما هیچگاه ندیده ام ونه هم شنیده هم که از پر خوری وتلاش برای مال اندوزی شکم همدیگر خود را دریده باشند و گوشت وپوست همنوع خود را خورده باشند.

  به هر صورت گپ ها زیاد است. من باید بروم و راستش میخواهم  کمی هوای آزاد هم تنفس کنم چرا که در طول روز هوا مملو از گرد وغبار ودود است. وهمچنان خوش دارم شب ها به ستاره ها نگاه کنم و فکر میکنم اکنون بهترین موقع اش است.

 

مرد گدا نا گزیرشده دید که او  تصمیم جدی برای رفتن دارد او را تا دروازه کوچه همراهی کرده با او خدا حافظی کرد.

با وجود آنکه شب نیم شده بود و در کوچه ها و حتی  خیابان های عمومی از آن  رفت و آمد  و ازدحام مردم در طول روز هیچ خبری نبود، اما پیرمرد چنانکه گفته بود راستی هم میخواست از دیدن ستاره گان و تاریکی شب وآرمش آن لذت ببرد. شاید برای بسیاری از آدم ها این تاریکی و سکوت مرگ بار آن و تنهایی  در دل شب بسیار وحشت ناک و غیر قابل تحمل باشد. اما برای پیرمرد ازدیر زمانی این تاریکی وسکوت شب ها ی تارو تاریک بهترین لحظات زنده گی اش میباشد. شاید برایش یگانه موقعی میباشد که دیگر از آن گیر و دار زنده گی روزمره آزاد شده و خود را و بودن خویش را خود  تجربه میکند وبه درون خویش بر میگردد و چیستی و چرا یی خود را در اعماق وجود خویش جستجو میکند. و به هزاران هزار پرسشی که هر لحظه در ذ هنش خطور میکند و بدون جواب روی هم انبار میشوند  میخواهد پاسخ بیابد.

 

بسیارآهسته و آرام  قدم میزد  و گهگاهی هم  پیش پای خود را با وجود آن که به مشکل میشد چیزی را دید و تشخیص کرد، نگاه میکرد تا پایش به چیزی گیر نکند. اما بیشتر اوقات چشمانش به آسمان  چنان خیره شده بود مثل اینکه ستاره ها را  یک یک شمارش میکرد و حدود نیم ساعت به همین ترتیب گذشته بود که روی خود را دور داده به عقب نگاه کرد و بازبه راست و چپ و پیش رو نظر انداخت،  هیچ حرکتی را که نشانه ً از حیات و زنده گی در این شهر باشد در اطراف خود حس نکرد به جزاز شاخه های برهنه ً درختان که مانند کودکان یتیم ،گرسنه و بی سر پناه شهر از سرما میلرزیدند. سر خود را تکان داده  آهسته لبخند زده با خود گفت:

 

چی دنیای عجیبی است. این همه آدم و نا آدم که در این شهر زنده گی میکنند و روزانه با هزاران  علم وهنر وچال ونیرنگ میخواهند یکدیگر را بدوشند اکنون همه به مرده گانی میمانند که دیگر دراین دنیا نیستند. همه مانند مرده ها  خوابیده اند به امید اینکه فردا دو باره برمیخیزند. اما اینکه برای چند نفر آنها این خواب یک خواب ابدی است، هیچکدام نمیدانیم.

 

در حالیکه غرق درهمین فکر و خیال  معمای زنده گی و مرگ بود آهسته آهسته از کنار جاده به وسط آن  که به نظرش امن تر میرسید آمده قسمی در وسط جاده راه میرفت که مانند خط سفید میانه جاده، جاده را به دو قسمت تقسیم میکرد. و همینطور در حالیکه سرخود را شور میداد و افسوس میخورد به طرف افق،  افقی که قابل دید نبود پیش میرفت و پیش میرفت و در دل تاریکی محو و نا پدید میشد.

 

 

 

 

                                                                                                               ادامه دارد  

 

   

                                                       M_rahim30@hotmail.com