نينوا

دلگيرم،

دلتنگم،

کاش می توانستم چيزی بگويم

نه مانند هميشه

بلکه به سخاوت آب

به طراوت هوای تازه

به صميميت کوچه

به قدسيت نينوا

و به صداقت آنچه در من جاريست

من متعلق به نسلی که مرا از خويشتن آواره کند، نيستم.

آنچه را که من در خدا و انسان می جويم –

در اذهان کوچک اين افراد نمی گنجد

زندگی پروازگاه بلند انديشه های آسمان پيماست

و انسان آيت خدا در پهنای زمين

از خاکت سرشت و سجده گاهت کرد

او که خود سزاوار پرستش بود

تو را مرتبه ای الوهيت بخشيد.

خودت را درياب

دستانت را به ياری بگشا

ببين تا کدامين اقصای عالم ره می گشايند

سنگ ها را از دوش قلبت بردار

تا به گنجايش بيکران اين جام جم پی بری

جهان با همه پهناوری و دانش

جعبه ای کوچکی است در گوشه ای اتاق من

اين نشانه ای توست

به آسمان ها بيانديش

به کهکشان ها

و به خود بنگر

پس به من بنما -

جاييکه نشانه ای تو و يا خانه ای او نيست

تا سجده نيارم

بر روی کدام درگاه ياوری

تنديس ابن مريم آويخته نيست

تا بر سينه ام صليب نگارم

و در قامت کدام از خود گزشتگی

خلعت آن شه تبار زيبنده نيست

تا کف ها را بر هم نگزارم

مرا چکار به آن مشت سنگ و گلی

که فرزندان آذر روی هم انباشت

و آن را با خون پدران و اشک مادرانم مزين فرمودند

به من چه –

که در شکوه و جلال افسون کننده ای ريا و تظاهر

تثليث به بار کوته انديشان حراج می شود

يا به آن مضحکه ای ديگرم چه

که نان عرق آلود ملت کبير کوچه

سالانه تنديسی است

طعمه ای گندآب توهم سعادت و بهروزی

چه استثماری

چه استثماری که ما بيگانه از خويشتنان

آن را با جان پزيرفته ايم

چه بازاری

چه بازاری با بر افرازی بقعه ای

هر يک را سهمی است بی پايان

و ما ساده دلان را پرداختن

حتی با جان.

بامداد سر از قلب ها مان برميدارد

آسمان همت ما را به وام گرفته

و اينک در تهاجم انديشه های شب آفرين

آسمان در آسمان ظلمت است

و کوچه در کوچه –

آوار همت.

آب سخاوت را فراموشيدند

هوا تازگی و طراوت را

و آنچه که از صداقت بر جاست

فقط نی ماندست و نوای هجرت.

 

 

دلگيرم،

دلتنگم،

نمی توانم بيش از اين چيزی بگويم

نباييست بگويم

دلگير ترم می کند

دلتنگ ترم می کند.

هما آذر

27.10.07