عشق ویران

 

ز سودای دلم غوغا نکردم من بلا کردم

به عشق یار خودم رسوا نکردم اشتباه کردم

نمیدانم کدام شب بود که او آمد به بام ما

چو دیدم ماه خوبان را به دل وصلش دعا کردم

شدم من عاشق زارش از همان لحظهء دیدار

نهان کردم من این راز را خطا کردم خطا کردم

به زنجیر محبت چون ببستم رشتهء الفت

دیگر وابستگی ها را ز یکسر من رها کردم

به پرواز دل شایق زدم من بال و پر هردم

من این عقل پریشانم دیگر بی دست و پا کردم

من از غرور به دنبالش نمیرفتم قضا را لیک

گذر از کوچهء لیلا چو کردم حیف حیا کردم

به خود گفتم به کویش میروم احوال دل گویم

شکستم قول خویشتن را به بویش اکتفا کردم

سفر کرد یار من گفتم ز فرقتش نمی گریم

ز هجرش اشک خویش دریا نمیکردم چرا کردم

نگاهم راز پنهان داشت زبانم ناتوانی کرد

نگفتم حرف دل را من به جان خویش جفا کردم

تمام عمردر عذابم  ز یک سهو و خطای خود

خفه کردم صدای قلبم فقط من یک گناه کردم

نه جانان بیوفا بودی نه من از بیوفایانم

همین تقدیر و قسمت بود که جان از تن جدا کردم

در آن آتش که میسوزم کسی آگه ز چه گردد

چو دودش نیز به سینه ام نگهداشتم نگاه کردم

مرا گفتند حریفان که به عشقش ناتوان گردم

ولی در عشق او عمرم بسر تا انتها کردم

پشیمانی عجب دردیست که درمانش ندارد کس

فقط با نسخهء سوختن من این درد را دوا کردم

به جز از ذکر نام یار به لب حرف دیگرم نیست

که من از عشق ویرانم به دل معبد بنا کردم

چرا ای یوسفی ما را ز غیر عشق سوال داری

وجودم را بجز از عشق ز هر چیزش جدا کردم

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

۲۲ فبروری ۲۰۰۸

۲۲-۰۲-۲۰۰۸