ناتور رحمانی

20.02.08

 

 

آخرين نامه ....

 

ميدانی ای عزيز ! اين آخرين نامه را در وضعيتی مينويسم که درک اش برای خود من هم يکمقدار مشکل است .

باز دشت تهی از عاطفه را -----  به نگونباره ای کوچ بايد بست

که نپاييد گل زيبای بهار  -------  مگر پاييز که چنان بايد و است

بلی . روی يگانه بکسم در ايستگاه سرويس نشسته ام و به بهانه رفع خستگی خط سير تمام آوارگی هايم را در ذهن مرور ميکنم ، اين خط گهی در غبار سالهای ادبار وسرخوردگی ها گم ميشود ، مگر بافشار حافظه آن سالهای گمشده در غبار را کنده کنده می بينم ، مثل يک نوار کهنه رنگ باخته  ای عزيز ! بياد داری وقتی جاده آهنگ وداع ميخواند و مارا برای يک سفر اجباری دعوت ميکرد ، درد کوچ واندوه آواره شدن چگونه قلب های عاشق مانرا درهم ميفشرد و مضطرب ميساخت ، براستی ما عاشق بوديم ، عاشق خانه و خاک ، شهروديار خود ، عاشق صبح های روشن و شب های پُرستاره ، عاشق عطراکاسی های همسايه ، عاشق جشن گنجشک ها وغريوشان برفراز درخت بيد حويلی ، عاشق روزهای بارانی ، عاشق دوستان خوب ، عاشق شام های کتابخوانی و غرق شدن در دنيای لذت بخش شعروادب ، عاشق مُهره پشک ملوس خاکستری مان ، بلی عزيزجان ! ماعاشق تمام آن چيزهای خوب وخوبی ها بوديم که با جفا ازآنها دور مان کردند ، حرفی نداشتيم ، مگر اشک را قطره قطره از خونابه دل گرفتيم وقطره قطره به دروديوار ، کوچه وسرک ، کف دست ورخسار هرآشنا فشانديم .

خشم آسمان ز بيداد بسوخت ------ رشته نازک هر سلسله را

بيادت مياورم ، ماغريب ديارخود بوديم ، بيچاره ترازهريتيمی ، بخاطر ندارم کسی به عقب ما آب پاشيده باشد ويا سفربخير گفته باشد !!

بازبيادت مياورم ، يک سپيده دم سرد زمستانی بود که براه افتاديم ، باد تند برف هارا ازگوشه بامها وشاخه های درخت ها بسروروی ما می پاشيد گويا راه مارا با پولک های سمين برف گلباران ميکرد ، خودت را سخت با چادری پيچانده بودی که به اجبار آنرا نشانه دينداری ، عفت و اسلاميت ميدانستند ؟! آهسته ناليدی : چقدر دلم ازانجماد اين زندان چادری وميله های کوچک آن تنگ ميگردد ، مارا حتا آدم هم حساب نکردند ، باورم نميشود که از خودم جدا ميشوم ، از هويت خود ، ازشخصيت خود ... تا نيمه های راه آرام آرام گريه ميکردی ومن با بيچارگی تلاش داشتم تا تصويری از دره ، دريا ، کوه وکُتل وطن درذهن نقش نمايم ، زيرا مطمين نبودم که باز بتوانم رهگزار اين وادی ها شوم .

نفس بلند عشق در زير آفتاب سرد آن زمستان کرخت شد ، هنوز ياد طغيان درد و نعره های هراس آلود غمها با من است که پيام آور يک بربادی بزرگ آن سالهای بلوا بود ، سالهای که تب تند وعشق جنون آميز برای خانه و خاک دلمان را چون چشمه جوشان برای اندکی آزادی بيقرار ميساخت  آزادی ، آن رويای پرنيانی ونرم تر از پر پرندگان دريای شمال که آرامش و اطمنان را در رگ رگ جان ميدوانيد ....

با چه مشکلاتی از خط و نيمه خط ، ازسايه تفنگ و تفنگدار ، ازتلاشی ومتلاشی شدن ها عبورکرديم ... نيمه شب بود که مهمان ناخوانده سرای همسايه شديم ( دوزخ سبز يا پاکستان ) ما عجيب قمار زده بوديم ، گرچه بازنده بوديم و بربادشده مگربازهم با هيچ خود چال ميرفتيم ، اگرآن آموزشگاه شخصی برای بچه های افغان درآنجا نمی بود ومن وخودت آموزگار ساخته نميشديم ، ويا اگر پايپ سيروم ( يعنی کمک های اقتصادی) از دست های پُرعطوفت رشته داران به رگهای حيات مان وصل نمی شد شايد ما روزگاری بدتر نسبت به آنهای ميداشتيم که درحصار خيمه های امدادی درفصل گرما چون ماهی در تابه بريان ميشدند ودر فصل سرما قنديل يخ ميگرديدند ، آنهای که از خرد تا بزرگ ، زن و مرد بدون استثناء تمام روز درلابلای زباله ها عقب پلاستيک و قطی های خالی ميگشتند تا با فروش آنها نانی به دسترخوان ببرند ، چه درد ناک بود وضع و حال آن وطنداران را ديدن وخاموشانه گريستن ... اين ملت را به چه حقارتی کشانده بودند چند غول وحشی وطنفروش و مزدور .

بيادت است عزيزجان ؟ چه سالهای را عرق ريز درگريز از چنگ ودندان پليس ملوث و راشی آن ديار گذشتانديم که ميخواستند آخرين لقمه نان مانرا چور نمايند ، چه بی اندازه بخاطر افغان بودن مان تحقير و توهين شديم ؟!

سايه شوم اين همسايه شرانداز مارا از زندگی ساقط نموده وبا دسيسه های زياد شيطانی هرروزبيشتر از روز پيش شيرازه حيات سياسی ، اقتصادی واجتماعی مانرا ازهم می پاشد آنهم به ياری وجدان مردگان خودی ، اين نوکران بی وجدان هنوزهم به اين ابليس سجده نموده وبرای بربادی تمام مُلک تلاش دارند ....

عجب دوران پردردی بود ، افغانها شبيه غرق شدگان به هر تدبيری دست ميزدند تا از آن جهنم سبز وسوزان ( پاکستان ) برون شده راهی دياران غرب گردند ، که گويا بهشت آنجا ها بود باهوای معطر وگوارا ، شهد وشکر ، آسايش و رفاه  وانبار پول روی جاده ها و پارک ها !! به اين باور هويت واصليت را به اجبار زير پای گذاشته و رفتند تا آخرين گوشه دنيا .

گويند : « روزگار آيينه را محتاج خاکستر کند » افغانها اين آيينه های ازصد جا شکسته آنقدر محتاج و مجبور ساخته شدند که برای دوباره جيوه داشتن وعرض وجود کردن بايد ازصد خوان رستم بگذرند ، دست صد شياد و شيطان را بفشارند ، خاسته و داشته را تمام کف دست هر طرار و جرار بگزارند تا مگر از فراز کدام اقيانوس بگذرند که دگر ديدن درياچه های خون آلود وضع شانرا ناجور کرده بود ، چه اندوخته های که بسيار ناشيانه درين راه برباد رفت ، دزد نابکار درتيرگی شب دوران گم شد وصاحب طلب دست ازپا درازتر به مطلب نرسيد ، اين سلسله يا سلسله شکن ادامه وسرناپيدای داشت ، متاسفانه بيشترين درس خوانده ها امتداد اين خط آوارگی را درازتر می ساختند ، آنها مجبور به فراراجباری يا خود تبعيدی بودند ....

يادم است ای عزيز که ميگفتی : درس خوانده های کشورما حق دارند ازهرامکانی استفاده کرده خودرا حمايه نمايند ، آنهابايد از آتش جنگ دورتر بروند ، آنها بايد زنده باشند زيرا وطن به آنها نياز دارد ، درخشش يک ستاره در تاريک ترين شب غنيمت بزرگی است ... خودت هم درس خوانده بودی وشبيه ستاره ای درآسمان تيره وتاريک وطن کورسوی داشتی ، من ميترسيدم به بهانه حفظ وجود عقب کدام ابرپاره ای پنهان نشوی ، گرچه ميدانستم بخت يار نيست ، زيرا نه اميد اسپانسر ( پزيرش ) از جای بود ونه زروسيمی داشتيم تا لطف قاچاقبری مارا ازگرو دال وچپاتی برهاند و به کدام گوشه مُلک فرهنگ برساند .

اما يکروز همان شد که من ازآن می ترسيدم ، آهسته آهسته وبسيار عاشقانه زيرگوشم خواندی که : اگرنجنبی وخودرا ازين دلدلزار برون نکشی خونت مباح است ، ميگفتی : درين کشور ضايع ميشويم ، وضع وطن هم نامعلوم ومايوس کننده است ، بی استعداد ترين آدمها راه شانرا گرفتند و رفتند ، ميفهمی دريک فضای آرام ومطمين آدم خوبتر ميتواند فکرکند وبرای آينده خود ، خانواده و کشور خود مفيد واقع گردد ، وازين قبيل حرفها .

بی محابا دلم لرزيد وخبر ازپيش آمد بدی داد ، دانستم که با استفا ده از رهنمود ومشوره کدام آدم مهربان و دلسوز ميخواهی طرحی را برايم شرح دهی که ازآن بوی مصيبت ودرد می آيد ، لحظات ديرپای خاموشانه در عمق چشمان عسلی ات خيره ماندم ودر تلاش خوانش کتاب دوستی ، عشق و ازدواج مان شدم که ازيک روز سرد و برفی شروع ميشد ، ما بی خيال از وزش باد سرد که برف ها را چون پروانه های سپيد بال هرطرف پراگنده ميساخت با مقدمه از آشنايی وبيان اشتياق کنارهم روی درازچوکی موحطه دانشگاه نشسته وبه رقص دانه های بلورين برف روی سنگفرش راه خيره شده بوديم ، حرارت پنجه های کشيده ات تمام برف های يخ زده زير پوستم را آب ميکرد ، لبخند ناز وجذابيت چشمانت در دل آن سرما وزمستان شگوفه ميکاريد ، ياشايد من از زيادت عشق چنين می پنداشتم ... فراعت از دانشگاه ، ازدواج ، آشوب ، طاعون و بربادی با فاصله های کم وبيش بدنبال هم آمدند ، تندباد تاراجگر سياهی وسياست نگذاشت درخت پُرشگوفه عشق مان بار دهد ، دريغ که شبيه هزارها جوانه درهمان هنگامه بُحرانی برگريز وخزانی شد ، چه روزگار سختی بود ، کمان کمان ازکنار شعله های آتش جنگ و سنگر مردان ماشه کش می گذشتيم و خم خم تيررس مرمی ها و راکت ها را عبور نموده شب ها را تنگتر ونفس بُريده ازوحشت جنگ و دزدان شبگرد در پرتو شمع نيمه جان کنارهم ميخوابيديم وخواب صلح و آزادی را ميديديم ، درآنزمان عهد بستيم تا رهايی نهايی وطن تقاضای فرزندی را نداشته باشيم ، دگرآنقدر غرق بدوبدتر روزگار ميهن شديم که شکستن آن پيمان يادمان رفت ، بخاطر رهايی وطن از دام استعمار و چاکران وی مدتی درگير مجاهده و مبارزه شديم ، مگرفرياد زنده باد و مُرده باد ما راهيان آزادی و استقلال در غريو صدای وحشت آور راکت ها و بمب ها ، توپ و تانک بيداد گران گم ميشد ، يا در پليگون ها و عقب ديوار های بلند زندان خفه ميگرديد ، تادور دگر و زمان دگر ، وطنپرستان واقعی نسبت نداشتن وابستگی و ارتباط با نيرو های خارجی با دست خالی و تفنگ بدون مرمی به جوخه های اعدام سپرده ميشدند ، چه بيشمار نام نام آوران سرسپرده و عاشقان وطن ازين دست در حافظه تاريخ مانده است ... شرار نفس سوزنده استعمار چنان کرد که برايش قانونمند بود ، سياست کشتار های دسته جمعی ، سياست زمين سوخته ، نابودی معنويات و فرهنگ ، فرار دادن نيروی انسانی و مغزهای متفکر ، و چه درناک کشتزارهای سوخته ، تاکستانهای شعله ور ، اجساد پاره پاره شده ، شهر های ويران و جاده های خون آلود تصاويری بودند که در آيينه شکسته چشمان مان نقش بست و ازتخريش ذهن در دل مان ماندگارشد ، فرياد اعتراض ما تنها همان قطرات اشک سوزان  و آهی سرد بود که در فضای پُر از دود و باروت گم ميشد ....

کوچ ، درد دوری از وطن و داستان آوارگی قصه پُر غصه دگری گرديد ، ما هم ناگزير به اين قافله بسته شده با خواندن غزل وداع از مُلک طاعون زده برآمديم تا به خيال خويش زندگی پُر از درد را کمی دگرهم دراز تر بسازيم .

عزيزجان بياد داری ؟ ما با چنين هجرت پُر از درد و سفرآگنده با خفت و خواری از مرز آتش ، خون وخاکستر گذشتيم و به آغوش مرض زای بدتر از سايه هول غنوديم ، اين جابجا شدن ها همانگونه که ياد کردم تا به اوج غصه رسيد ، بخاطرت است ؟ يکروز پيشنهاد نمودی که عاقل باشيم و يگانه چانس را ضايع نسازيم ، زيرا فکر ميکردی دگر بديلی وجود ندارد ، وگفتی ما به هيچ طريق دگر نمی توانيم خودرا ازين ( جهنم آباد ) برون بکشيم جز پزيرش اين راه ، گويا دفتر ملل بسيار دلسوزانه اراده داشت تا دست پُرعطوفت اش را بسر زن افغان بکشد ، آن زنی که سرپرست ، حامی شوهر وشريک زندگی خود را از دست داده وبا درد بيوگی فشار همه بدبحتی های ناشی از جنگ های تحميلی را بدوش ظريف خويش ميکشد ، ويا شايدهم اين يگانه راه سرمايه گزاری روی اولاد های بيوه افغان ، نيروی کارمفت ، يا کارگر ارزان بود ؟! به همه حال بيشتر خانمهای افغان از روی مجبوريت اين بخت آزمايی را کردند ، حالا بيوه يا غير بيوه ، قصه های زيادی درين مورد موجود است ، روايت ميشود که خانمها شوهران خودرا کُشته يا گمشده در دوران جنگ نشان داده اند ويا آن موجودات حاضر و زنده را در سوراخی پنهان کرده ، جای فرستاده اند ، حتا عکس و نام ونشان شانرا گم و نيست کرده اند تا در روز بازرسی افشا نشوند ، با دريغ که توهم چنين کردی ، حضور مرا غايب ، حيات مرا ممات پنداشته رفتی تا با همدردی دفترملل پرواز يگانه را در کدام آسمان دورتر تجربه نمايی ، من پُردرد و هراسناک از آينده خموشانه عمق چشمان عسلی ات را ميکاويدم تا مگر ترديدی را در آنها بيابم ، مگر دريغ و درد که چنين نبود و سردی نگاهات قصه ازگسستن ، دورشدن و جدايی داشت .

وقتی پزيرفته شدی که بايد استراليا بروی زياد خشنود بودی بگونه ای که من حتا در جشن فراغت ، آغازمحبت و ازدواج مان آن شاخه پُرشگوفه لبخند قشنگ را روی لبانت نديده بودم ، توشاد و من ناشاد ، توميرفتی تا بيابی ومن ميرفتم که گم کنم آنچه را که بسيار مشکل يافته بودم  .

ازکدام مصيبت ، سياهی و سياست بگويم که شهرم را ويران کرد ، برادرم را کُشت ، همسايه ام را دشمنم ساخت ، از وطن فرارم نمود واينک عشقم را نيز ازمن ميگيرد ، همه رشته ها را بُريد اين سياست ، همه رشته هارا ؟!

وقتی ميرفتی باعجله رويم را بوسيدی و چند جمله زيبا زيرگوشم زمزمه کردی ، يعنی ميخواستی من را اميدوار بسازی تا خودم را درغبار مايوسی نابود نسازم ، ميگفتی : دوستت دارم زيادتر ازهميشه ، تويک مرد واقعبين استی ، خودت همه را ميدانی ، گفتی : مابايد زنده باشيم ، نه برای خود برای وطن ، برای آرمان مردم ... همان حرفهای هميشگی ، همان آرمان گرايی های تخيلی و شاعرانه .

بيادت است ؟ ميگفتی : بگزار من بروم استراليا بعد وانمود ميکنم که تو يعنی شوهرم پيدا شده است ، باطرح سنجيده شده زمينه آمدن تورا به استراليا فراهم ميسازم ، وآنگاه سخن درمضيقه انديشه ماند و مژه هايت روی هم خوابيد ... تو پروازکردی ورفتی بگونه همه پرنده های وحشت زده از صدای تفنگ ، تو حق داشتی ، توبايد ميرفتی ، بايد ازکوچکترين روزنه ای برای رهايی خودت استفاده ميکردی ، منی سوگوار ميدانستم که اين فصل بدون وصل است ، قصه پُردرد دهها خانواده را ازبر داشتم که به اميد نجات تنگتر در دام شدند ، چنانچه زن با اولادهای خرد و ريزه به اساس برنامه های دفترملل آنطرف اقيانوس ها رفت و شوهر سالها با غصه تنهايی و دوری خانواده رنج بُرد و چشم براه ماند که مگر بتواند روزی به آنها بپيوندد ، اما جزخيال واهی چيزی نبود ( فروپاشی خانواده ها در دستور سيستم سود وسرمايه بود که دفترملل آنرا تطبيق و اجرا مينمود ....

دراوايل نامه هايت را زود زود مهمان ميشدم ، اما بعدها اين فاصله زياد و زيادتر شده رفت ، بخودم ميگفتم : مصروف است ، بيکار نيست ، مثل ما مردم وقت اضافی ندارد ، او بايد بدود سريع تر ، شب و روز تا ماشين سرمايه بچرخد ، وازين قبيل حرفها ، وباين ترتيب چند سال گذشت ، يادت است ؟ دو ، سه يا چهار سال ، نه فکر نميکنم يادت باشد ، زيرا سالها درآن سرزمين که تونفس ميکشی زود و سريع سپری ميگردد ، زيرا درآنجا سايه هول ، وحشت تفنگ ، ستم بربادی و هيولای گرسنگی نيست ، اما برای من يا برای ما مصيبت زده های دردآشنا سالها به درازی قرن ها ميگذرد .

اينک دور دگر ، چرخش دگر يا در واقع يک بازی نفرت انگيز دگر برای ما وسرزمين ما ، نشست ، فيصله ، تصميم ، طرح و برنامه وگپ های دگری آنطرف مرز های وطن با چند گماشته و مُهره های ازپيش تعيين شده توسط شرکت های استعماری براه افتاد تا با ايجاد يک دولت سهمدار              ( يونيکالی ) زخم جگر تير خورده افغان را تيمار نموده تيغ و تازيانه ستمکاران جاهل و تاريک انديش طالبان کرام را از گرده مسلمانها دور نمايند ، جالب ؟!!

صدای وای افغان و افغانستان  رسانه های تمام دنيا را پُر نمود و عنوان بزرگ تمام مقاله ها به هر زبان شد ، امريکا با گوشمالی ماشه کشان خود    ( طالبان ) ويا به اين بهانه شروع به تسلی ، همدردی و محبت با افغانها نمود و آغاز دگری را در راستای بازسازی ، نوسازی و دموکراتيزه کردن سرزمين ويران شده و ملت برباد رفته مان بنياد گزاشت تا به ايقان و عقيده خودش به جگر سوخته آدم و زمين افغان بياری هم پيمان هايش آب گوارا بريزد ؟!!

ميدانی نازنين ! عجب هنگامه ای برپا شد ، زمين و آسمان ، کفرومسلمان يکصدا فرياد کردند : « افغان ، افغانستان » اين همه گفته ها برای من زياد دلچسپ نبود زيرا آنرا بوضاحت احساس نميکردم و برايم ملموس نبود ، زيرا بخاطر دارم که ما را بارها به همين طريق فريب داده اند ودر آخر بنام صلح کدام گماشته خود را به اريکه قدرت نصب کرده اند که وضع از بد بدتر شده است ... واينک روی همين قرار و قرارداد ها همسايه پله بين شرق و غرب ما تصميم دارند افغان های بيچاره و آواره را رد مرز نمايند ، زيرا دگر برای آنها صرفه ندارد و متاعی به ترازوی حرص شان واريز نمی گردد ، ببين بازما کشته دست های پُرمهر و برنامه های ملل متحد شديم ، چون به بهانه آزادی ، بازسازی وشگوفايی افغانستان کمک های خود را به کشورهای ميزبان افغانها قطع نموده که جيب گشاد و خوی استفاده جوی هردو همسايه شرق و غرب خالی مانده است .

دگر چاره نيست بايد پشتاره ببندم وبرگردم به سرزمين آتش گرفته خودم ، يعنی کوچ دادن اجباری ، بالاخره انتظار ختم شد و قصه آوارگی به انتها رسيد .

تقريبن بعد از سيزده سال به زادگاه ام برميگشتم ، بلی . تاريخ جدايی و جداشدن از عزيز وطن دقيق يادم است ، زمستان 1371 خورشيدی ، سيزده سال مضاعف با جدايی ازتوعزيز که هر روز ، هرماه و هرسال اش برای فرسودن جسم وجانم برابر تمام عمر بود .

دربازگشت به خانه و ديارم دو احساس متفاوت داشتم ، هم اضطراب بگونه که دل عاشق برای اولين ديدار می تپد ، هم غصه تلخ که ديدن چهره تکيده وافسرده همشهری ها و ويرانه های سوخته شهر و ديار در انتظارم بود ، يک شام تيره درفصل برگريز که زرد گونه های رخوت و کرختی احساس را به مهمانی درد می بُرد داخل کابل شدم ، بهاران کابل يادم آمد که وجود را سرشار از احساس ميساخت و جنون لطافت و زيبايی را در رگ رگ جان ميدوانيد ، آن هوای صاف و خوشگوار ، گلستان های پُر از گل ، گلهای خشبو وخوشرنگ ، سرود مست پرنده ها زير تابش طلايی آفتاب ، هوای خنک ورطوبت آلوده سحرگاهان ، تلالوی الماس گونه شبنم ها بروی سبزه های نورسيده و برگ درختان ، آهنگ دلکش درياچه ها و راه های مارپيچ دامنه ها ، بوی خاک باران زده و بوی بنفشه های روييده به کنار جويبار ها ، آسمان آبی و روشن که بستر پرواز کبوتران صحرايی بود ، همه و همه يادم آمد ،  برای نبود آن بهاران ، آن همه زيبايی و لطافت دامن دامن گريستم .

نتوانستم خم شوم وخاک آلوده بخون ميهن را ببوسم ، محبتم را برای اين خاک بيشتر از آن ميدانستم که ببوسمش ، حرارت پُرجوش عشقی را که نسبت به وطن احساس ميکردم تمام شريان هايم را پُر نموده بود که فوران اين عشق قدسيت و حُرمتی بالاتر از بوسه زدن به اين خاک بود ....

ميدانی عزيز ! درهر قدم با نماد آشنای برميخوردم که کمی تخريش شده و ازشکل افتاده مينمود ، مثل بهار ، مثل جوانی که گزر تندباد زمان نقش پايش را بر سيمای آنها ميگزارد ، چقدر آرزو کردم کاش پهلويم بودی تا لااقل تسلی ام ميدادی و اشک اندوه از چهره ام پاک ميکردی ، من در وضع عجيبی گير کرده بودم ، عشق و حسرت با هم آميخته دلم را در چنگ هيجان ميفشرد ، هر نشان آشنا چون تير به چشمم مینشست وبر دلم می خليد ، کوچه بود مگر کوچگی ها نبودند ، خانه بود مگر آن هيکل و برازندگی را نداشت ، آدمهای اصلی خانه ها نبودند و از در و ديوار هايش بوی غم و مصيبت ميامد نه بوی پُر ازلطف آشنا ... چند بار زنگ درب را فشار دادم جوابی نيامد تا آنکه پسر بچه ای مرا متوجه اشتباه ام ساخت ، او گفت : کاکا ! کار نميکنه ، برق نيس . ؟!

اوه خدايا ! فراموش کرده بودم که اين مردم سالها ميشود از نعمت برق و ديدن روشنايی محروم اند ، سالها ميشود که در ظلمت استبداد و تاريکی های ظلم فرعونيان ذره ذره نابود ميشوند .

يک لحظه غرق خيال شدم و در خود فريبی ديدم که از کار برگشته ام ، زنگ درب را ميفشارم تو ميايی  درب را ميگشايی سريع و شرميده گونه ام را بوسيده ميگويی : سلام ، خسته نباشی ، وقتی مُهره پشک خاکستری ملوس مان روی زانو هايم آرام ميگيرد و آهسته آهسته خُرخُر ميکند چای مينوشيم ، چای خوشبو وخوشرنگ در خلال آن نوبت به گزارش دهی ازکار ، ازاوضاع روز ، از رسانه ها ، از مطبوعات و غيره ميرسد ... غرق اين انديشه ها بودم که درب باز شد و در چوکات آن مرد ناشناسی با موی های نامنظم و ريش بلند نمايان گرديد ، آواز آن مرد را که فکر ميکردم ازکدام جای دور بگوشم ميرسد شنيدم : بيادر کي ره کار داری ؟

بخودآمدم ديدم فريب خورده ام زيرا نه تو بودی ، نه بوی تو ، نه پشک مان مُهره و نه آن خانه آشنا ... گفتم : ببخشين ، اشتباه شده ، بسيار مايوسانه راه ام را کشيده و از آن آشيانه پُر خاطره و کوچه آشنا دور شدم ، آخر من برای اثبات مالکيت خانه خودم هيچ سند وکاغذی نداشتم ، آنها هم بگونه همه داشته های با ارزش دگر در دوران سياه چور و چپاول تاراج گرديده بود !!

ای عزيز ! اينجا ( کابل ) است ، دل افغانستان ، قلب آسيا ، مهد تاريخ ، فرهنگ و هنر ، گزرگاه انديشه و معرفت ، چهارراه مدنيت های شرق و غرب ، شاهراه کشورگشايان مستبد و متجاوز و ....

مگر با درد و دريغ امروز اين شهر افسانوی و قصه ساز در فقر و بدبختی غرق است ، درست شبيه پيرزن گدای خسته و مريضی که ميخواهد شيار های بدريخت رخسارش را که از تجاوز ، ستم و تحقير داغ و نشان دارد با چند خط رنگ و روغن محو نمايد ، فضای خاک آلود ، کوچه پسکوچه    ها ی انبار شده از کثافات ، جاده های گَرد آلود و کند و کپر ، ازدحام سرسام آور ، دود و بوی هزار ها وسايط و وسيله نقليه ، خانه های بلند شده در سينه کوه ها شبيه غده های سرطانی غيره وغيره چشم را میازارد و دل را پُر درد ميسازد ، بلی . هيجان ، اضطراب و يأس روز کابل را ميکوبد و شب اش را آکنده از ترس و وحشت ميسازد ، دربين اين همه نازيبايی ها و ناهنجاری ها سيمای چند بلند منزل ، پلازا ، مارکيت وفروشگاه که با پول چپاول و غارت توسط مافيای تفنگ و ترياک روی زمين سوخته بنا گرديده مانند پينه بد رنگ معلوم ميشود ، يا درست تر بگويم شبيه همان رنگ آميزی های رخسار پيرزن گداست که بسيار ناشيانه ميخواهد زشتی هايش را بپوشاند مگر افسوس !!

بلی . اينجا کابل است ، شهری که نبض اش پُر تپش است مثل اينکه فشار خون بلند داشته باشد ، سريع و تند نفس ميکشد گويا هنوز زنده است ، باوجود که بوی مرگ ميدهد ؟!!

ای عزيز ! بخاطر داری ؟ گاهی که مهمان طبيعت شده و آنطرف ( کُتل خيرخانه ) پائين ميشديم بوی بهار ، بوی شبدر ها و سبزه های تازه و بوی بُته های بابونه از دامان ( دشت چمتله ) به پيشواز مان ميامد ، ما را مست وپُرکيف ساخته و ديدگان را عاشقانه به جلوه سبز وشاعرانه بهار ، تاکستانهای ( شمالی ) و کوچه باغهای پُرگل دره های دوطرف سرک می بُرد ... توخبر داشتی که سياست زمين سوخته دختران مست و شاد رز را درشعله های وحشت و ستم خويش زنده زنده سوزاند وخاکستر نمود تا دگر کسی نگويد : « ساقی به نور باده بيفروز جام را » اين را ميدانستی ، اما اين را نميدانستی که خانه های گلی خودساز چون سمارق های وحشی تمام دشت چمتله را پُرنموده است طورکه يک وجب جای خالی نيست ؟ کی ميداند شايد مردم روی ( گورهای دسته جمعی ) يادگار کودتای هفت ثور خانه ساخته باشند ، روی گور فرزندان اين ميهن که بجرم دگرانديشی در کدام حصه اين دشت سربه نيست و يا زنده بگور شده اند ....

به همه حال جای شوخی نيست عزيزمن ! شهری که برای يک مليون نفر ساخته شده است آنهم بصورت ناقص ، اکنون درآن چهارمليون آدم زندگی ميکند ، آواره های که به اجبار بوطن برگشته اند ، يک سنجش دقيق پيرامون زندگی چهارمليون آدم در شهری که فاقد هرگونه برنامه رفاه همگانی آب صحی آشاميدنی ، برق ، خدمات صحی ، آموزشی ، خدمات شهری ، سرپناه ، کار ، منبع درآمد مشروع وغيره است فکر را متلاشی ميسازد ؟!

ترور ، آدم ربايی ، قاچاق و کشت ترياک ، فريب ، فساد اخلاقی ، ارتشاء ، نبود يک اداره سالم ، اختناق ، بی امنيتی ، تفنگ و انفجار های انتحاری پای عساکر خارجی را محکم تر به زمين افغانها می چسپاند .

شنيده بودم که دروطن از برکت نيرو های ( ايساف ) همه چيز ميزان است و بوی جنت فردوس از کابل ميايد !! وقتی از نزديک ديدم قبول کردم که  

« شنيده کی بود مانند ديده » يک دولت دست نشانده ضعيف و در حالت استحاله را ديدم ... فرياد و شيون مليون مهاجر برگشته ای بی خانه ، گرسنه و بی روزگار در ازدحام دفاتر ، موسسات ، وانجو های کلاش گم ميشود و بگوش به اصطلاح ( دولت ) نميرسد ، « مُلک بی بازخواست و بی پرسان يعنی افغانستان »

درين شکی نيست که افغانستان بهشت برين شده است ، مگر برای عده قليلی که زور و زر دارند ، آنهای که با خون ملت ، آزادی و قدسيت خاک معامله مينمايند و يا در تمام سالهای جنگ به حُکم اربابان خود کرده اند ، بلی آنها در بهشت استند ، آنها شيرمرغ و گوشت آدم ميخورند ، گوشت آدمهای بيچاره ، ستمديده ، پريشان و ناتوان را ... درسرزمينی که سياست با ايمان آميخته باشد تعصب و تفتش عقايد به هر بهانه ای از انسان پوست ميکشد ؟!

چرا منفی بافی شايد افغانستان ميرود تا به رفاه ، تمدن ، دموکراسی ، آزادی و آسايش دايمی برسد ، مگر تا تسويه مرداب های ملاريا زده و پاک سازی زمين از شرآفات پشه های موذی ، هجوم ملخ ها و رماندن زاغ و زغن ، کرگس و کفتار راه درازی در پيش است و پيکار بی امان بيشتری را می طلبد ، اما قسمی که من می بينم ( تا اين ملا باشد و اين مدرسه حال ملت زار است )

افغانستان اين خانه مشترک ما سربلند کرده است ، اما بيشتر به آبدات تاريخی ميماند که توسط باستان شناسان ( ايساف و ناتو ) به اثر حفريات از دل خاک بدرآمده باشد ، فروريخته ، ويران ، شکسته ، خاک آلود و ژوليده با کتيبه های از تاخت وتاز ، تاراج و تجاوز ( چپ و راست ) عرب و عجم ....

عزيزجان ! درتلاش پيدا نمودن کار استم ، گرچه مثل پيدا نمودن سوزن دربين خرمن کاه مشکل است ، شايد دوباره با رسانه ها مشغول شوم ، همان کار سابقه ، گرچه تحمل کردنش دشوار است زيرا دولت هر روز بنام دموکراسی و آزادی بيان به همدستی وزارت فرهنگ ، دستگاه امنيت ، عدليه و فيصله شورای ملايان به هر بهانه ای مانع نشر اخباری ، زندانی شدن و توهين خبرنگاری حتا دستور حُکم اعدام وی ميگردد  « و با بهانه های زياد مضحک تر واژه ها را زير تيغ تعصب و تبعيض قرار داده با صدور حُکم اسلامی و غير اسلامی واژه ها را به محکمه کشيده سبکدوش ميسازند؟! »

اين روزها آسمان مطبوعات کشور ستاره باران شده است ، صدها مجله ، جريده ، ماهنامه و روزنامه با نامها و مرامنامه های متفاوت و متضاد درکنار دهها راديو و تلويزيون شخصی اينجا و آنجا چشمک ميزنند ، راست ودروغ مشق دموکراسی مينمايند ، آنهم در محدوده ( پالسی و دپلوماسی ) آزادی بيان شان آنقدر است مثل اينکه روی يخ بنويسی و در آفتاب بگزاری ، هيچ زورآور و هيچ دستگاهی به دهان رسانه های به        ( اصطلاح آزاد )  پياز پوست نميکند ....

عزيزجان ! نميدانم چرا اين حرفها را برای خودت مينويسم ، شايد به اين باورباشم که اگرهنوزهم همان عقيده را داشته باشی که ميگفتی : ( درس خوانده بايد زنده باشند ، حمايه شوند ، زيرا نيروی سازنده وطن استند ) بيا وببين که درس خوانده های اين ديار چگونه تحقير ميشوند ودانش شانرا روی پيشخوان نانوايی ميگزارند ، يا برای سير کردن شکم خود واولاد های شان چگونه در خفا رنج می برند و خون دل ميخورند ، آنها نميتوانند با خيانت سازش نمايند ، زيرا مافيای مذهب و پول انگيزه های قدرتمندی استند که راضی به خدمتگزاری اجتماعی نميشوند ، ويا شايد با نوشتن اين حرف ها ميخواهم تو را به کنار خود بکشانم ، من چه ديوانه ام که با تلاش ميخواهم شعر وصال را عاشقانه بسرايم ، فراموش کرده ام که قافيه تنگ و رديف ناموزون است ، ( فراموش کرده ام که بعضی ها عقب قافيه و رديف ميگردند ، نه دنبال درد و داغ ) افکار نارام و پندار مغشوش ، آن عشق ، آن گزشته های دوستانه و خوب را در ذهن تداعی نمی کند ، بسيار اندوهبار خودم را در برهوت خالی از عاطفه تنهای تنها می يابم .

چه عذابيست که اين پای بدشت  ***   بی بهار راه رود فاصله را

خشم  آسمان  ز  بيداد   سوزد  ***    رشته نازک هر سلسله را

ميدانم اين آخرين نامه ام بی جواب ميماند ، زيرا دگر خاطری برايم پريشان نيست و ديده ای مشتاق ديدار ... وقتی ازمن درخواست جدايی کردی مثل ديوانه ها  هم گريستم و هم خنديدم ، چون باورم نمی شد وآنرا شوخی می پنداشتم ، مگر ممکن است حرارت آن عشق سوزان بسردی گرايد ، مگر ممکن است هزار تصوير هزار رنگ دلداگی محو گردد ، مگر شاعر شهر دل مُرد ؟؟؟

وگريستم چون برايم ثابت شد که حقيقت دارد ، يک حقيقت تلخ وجانگداز شبيه صدها قصه پُرغصه هرهموطن کُشته دست بيداد وستم استعمار ....

تو نبودی تا ميديدی وقتی تنها شدم چگونه شکستم و چگونه توته های قلب شکسته ام را به دامان درياچه های خون آلود شهر ريختم ، اشک حسرت را روی مژه بدار بستم و بی احساس شدم برای آن عشقی که از تجلی و جلايش چراغ و چلچراغ ، آيينه و شيشه وکريستال غرب حباب گونه ترکيد ، بخارشد و به هوا رفت ؟!

نميدانم از روز های سرد هجران ترسيدی ويا دل را به هوای دلبر ديگر ازنام و خيال من خالی کردی ؟ اما بايد بدانی دل جايگاه پيوند وبرش ، عشق و نفرت است ، من دلم همانگونه مملو ازعشق بتو و آگنده از نفرت به جنگ و جنگ افروزان است ، نفرت از آنهای که رشته های عشق و زندگی را بُريدند ، آنهای که نکته های پراگنده سليقه های شخصی و خودخواهانه شان سبب پراگندگی تماميت حيات اجتماعی ، سياسی ، اقتصادی افغانها گرديد ، نفرت ازآنهای که مفاهيم عالی و بزرگ خانه ، آب و دانه ، دوستی ، همزيستی ، عاطفه و وحدت را بی ارزش و بی مايه ساختند ، نفرت از آنهای که زيبايی هنر ، فرهنگ و ناموس طبيعت را خدشه دار و معدوم نمودند ، ازآنهای که الهه مهر را سر بُريدند و به آستان ابليس سجده کردند ، نفرت عميق از آنهای که به ما توهين نمودند ونام مانرا به حقارت فرياد کردند ، آنهای که غرور ملی مانرا خرد نموده وبا دورساختن مان از ميهن بما دريوزگی را آموختند ، نفرت از آنهای دارم که مجذوب ويرانی ، کشتار ، به آتش کشيدن و خاکستر ساختن اند ؟!

بلی ، بلی . اين دل مملو از نفرت عميق و تلخ نسبت به همه آنهايست که هنوزهم بسيار بيشرمانه تمنای بربادی افغانستان را دارند و خون تازه ميخواهند ، خون تازه عاشقان پاکباز هرخانه را ....