لطیفه

 

آورده اند که در زمان شاه "عادلی"که فرهنگ را مقامی بود به بلندی خواسته های شهوانی  درویشان ،و فرهنگیان را خرمی بود کته ، آن شاه را وزیری بودی به زیبایی ماه گرفته شده وهمی از مقام خود شاد و خرم  مینمودی که هر روز

شهکاری از او می طراویدی چون شمیم عرق پهلو.

القصه : این وزیر در درایت ودانش سر همه را خاریدی و کار های کردی که کمتر سابقه داشتی و شاه از او خرم.روز

وزیر خوابی دیدی که فرهنگ آن ملک را ذلتی افتادی از هجوم لشکر واژه های  نا مسلمان و بیگانه و هر چه در نگارستان ملک بودی غارت کردی وقتی از خواب پریدی چهره  ملول گشتی  و نا خرم .او را خواب گزاری بودی ملت نام که در تعبیر کابوس مانند نداشتی ، وزیر حال پریشان خود از او جویا شدی. از آن خوب گزار .در همان لحظه

خواب گزار کتابی از زیر بغل بیرون آورد ، وزیر  را تعجب آمدی و پرسید  تو این کتاب را قبلآ بر من آشکار نکرده بودی  و خوابم از یاد میگفتی ؟خواب گزار بخندید قهه قهه گفت که این خزانه پنهان من است و من همه دانشم را از او دارم یعنی دانش آموز این کتابم و این کتاب دانشکده را ماند که در هیچ دانشگاهی اثر از او نیابی .وزیر از سخن خواب گزار در حیرت ماند و هیچ مفهمومی از این دانش آموز ،دانشکده و دانشگاه به او روشن نشد .خشم سرا پایش را سوزاندن گرفت . و پرسید که این ها که گفتی چه اند خواب گزار تبسمی معنی داری کرده گفت که ای من فدای تو شوم این واژه های فارسی است که با تو گفتم .وزیر را خشم پنج چندان شد و غلامان را نعره کرد تا آن خواب گزار را که لب

 الفاظ زد دین و فرهنگ گشوده  واسکت ببرند.و تصمیم بر آن گرفت که در دیوان او هر که فارسی گوید تیل داغ کند.

از قضا روزی جوانی به نزد او شد و از او جویای کار گردید . وزیر که آن شب کابوس ندیده بود با چهره بشاش و خرم

گفت ترا بر غلامی قبول دارم اما شرطی دارم که باید از آن پیروز بدر آیی و آن این باشد که من جمله به زبان خارجی گویم وتو آن را به زبان داخلی ترجمه کنی . جوان را تهی دستی و بیکاری پژمرده کرده بود فورآ قبول کرد .

وزیر گفت بگو( گاو ابلق در چهارراهی افتاده چهار پلاق)جوان از آساتی سوال سخت خرم شد و جواب او چنین گفت

(برکه غویی په سلور لاره کی ولوید سلور پلق)وزیر را باز خشم آمدی و گفت  که این پلق همان پلاق باشد که تو میخواهی در زبان داخلی ها داخل کنی و آن جوان را با کلاه کته ای که در روی میز بود نواختن گرفت و آن درسی شد بر دیگر غلامان که دیگر کار وارد و صادر واژه های خارجی نکنند.

 

که گفته اند

                         من سلی جهالت عمال خویش خورم           کاش  علم  بود  مرا  که  میزیستم   خرم

                         دارم سر بزرگ ولی خالی از عقل            زین است کج و وج  بدن  همچو   اشترم

                         گویند که فارسی قندبود لیک بیخبر           از  مزه  و  شیرینی   این    کلچه    گرم

                         سوگند بر بزرگی و این هیبت تنم             هر کس که فارسی گفت زبانش همی برم

 

وطندار این یاوه را کسی نگفته خودم گفته ام              

هموطن این لطیفه بی سرو ته را برای آن چرند گو نوشته ام نقد ش نگیرید که به هیچ نمیارزد.

انسان تعجب میکند که در قرن بیست ویک چنین نوابغی وجد دارد از من صد آفرین بر او وهزاران افسوس بر ما.

      

                                                                بصیر احمد مهاجر