علي دشتي  

     

  تجلّي سه گوينده بزرگ در حافظ

عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد

ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستني

خواندن اين بيت حافظ, سه قيافه‌ي متمايز و متغاير را در ذهن شخص مصوّر مي‌كند: سعدي عاشق‌پيشه كه ‹‹خوشتر از دوران عشق ايامي›› ندارد؛ خيّام كه ‹‹اين شكل مجسّم›› و اين ‹‹طرام نه سپهر›› را ‹‹هيچ›› مي‌داند و در ‹‹نشيمن كون و فساد وابسته‌ي يك دم›› است و آن يك دم را نيز هيچ مي‌داند؛ جلال‌الدين محمّد كه هر قدر عقل گفته است ‹‹شش جهت حد است و بيرون راه نيست›› نپذيرفته, زيرا ‹‹عشق گويد راه هست و رفته‌ام من بارها››. و ازين رو باقي ‹‹عالم را نقش در گرمابه›› مي‌بيند.

هنر حافظ, هنر خاصّي است: خيّام و سعدي و جلال‌الدين را بهم درمي‌آميزد, ادب درخشاني مي‌آفريند كه بي‌اختيار, انسان از خود مي‌پرسد: ‹‹پس از حافظ, ديگر چرا مرد مشعر گفته‌اند؟›› حافظ, علاوه بر اطلاعات مستولي و دقيقي كه بر ادبيات ايرن و آشنايي نزديك و متصلي كه با گويندگان بزرگ چهار قرن و نيم قبل از خود داشته است, تجلّلي سه گوينده‌ي بزرگ در ديوان ارجمند وي به شكل خاصّي مشاهده مي‌شود: خيّام, سعدي, مولانا. اين تأثر گويندگان بزرگ از يكديگر معنايش تقليد و پيروي نيست, بلكه اين نكته‌ي دقيق را نشان مي‌هد كه ميانِ آنها تشابه فكر و سليقه وجود داشته است: اگر سعدي از متنبّي شاعر بزرگ عرب و منوچهري از شعراي جاهليّت متأثر شده‌اند, براي اينست كه همان نوع احساس و شوق, قريحه‌ي آنان را به كار انداخته است. يا اگر متفكر بزرگ آلمان , ديوان شرقي خود را تحت تأثير حافظ مي‌آفريند, ازين روست كه ميان آن دو تشابهي در فكر موجود است. همچنين اگر آثاري از ابوالعلاء معرّي و افكاري از خيّام در حافظ به چشم مي‌خورد, به اين سبب است كه در مغز وي همان انديشه‌ها و در وجود او, همان روح ابوالعلاء و خيام, سركشي مي‌كرده است.

حافظ در افكار فلسفي خود به خيّام, در تصوّف به جلال‌الدين و در غزل به سعدي مي‌گرايد, ولي مايه‌ي فكر و هنر دروي به درجه‌اي قوي و ذاتي است كه همه‌ي آنها را به سبك و شيوه‌ي خاصّ خود درآورده است.

ششگفتي در اين نيست كه زبان و ادب حافظ بكلّي از شيوه و روش سه گوينده‌ي بزرگ متمايز است, زيرا تراوش هر فكر و قريحه‌ي قوي ذاتي است و رنگ فكر و روح خود گوينده را دارد, هر چند در پرورش قريحه‌ي خود از خارج متأثر شده باشد.

تأثير يك گوينده‌ي بزرگ در گوينده‌ي بزرگ ديگر, به منزله‌ي لقاح است. لقاح وسيله‌ي توليد و به عبارهٍ اُخري, محرّكي است كه موجود مستعد را بارور مي‌كند.

ولي شگفتي در چيز ديگر است. شگفتي كار حافظ در اين است كه از سه عنصر متغاير و دور از سبك و روش فكري يكديگر, ادب جديدي به وجود آورده است.

حافظ, فكر مأيوس و مهموم خيّام, روح پرشور و اميداوار جلال‌الدين محمد, قريحه‌ي طربناك و غناي سعدي را به شكل غيرقابل تحليلي درهم آميخته و ادب نوظهوري آفريده كه نه خيّام است, نه مولانا و نه هم سعدي, ولي از اين هر سه عنصر به حد وافر بهره گرفته است. مانند جسمي كه از چند فلز مختلف تركيب يافته ولي از حيث خاصيّت و اثر بكلّي غير از فلزهاي اوليه است.

سعدي, خداوند شعر غنايي, آنكه تا عشق هست و تارهاي قلب ما را مرتعش مي‌كند, غزلهاي مترنّم او زبان حال ما خواهد بود.

جلال‌الدين رومي, قطب جذبه‌هاي صوفيانه و آنكه در اين خاكدان زندگاني نكرده, دائماً برطرف لامكان در معراج بوده است.

خيّام فكور واقع‌بين, خيام بيرون رفته از دايره‌ي معتقدات ساخته و پرداخته شده كه روح شكّ او را به همه چيز بدبين كرده است. هر سه در ديوان حافظ ديده مي‌شود.

خيّام كه يكي از درخشانترين قيافه‌هاي متفكّر تبار ايراني است, عالم وجود را يك تحوّل مستمر, يعني مرگِ متوالي م‌بندد. در اقيانوس تاريك و هراس‌انگيز نيستي, تخته پاره‌اي افتاده است. اين تخته پاره براي چند لحظه, او را از فرو رفتن در لُجَه‌ي خاموش نيستي, نگاه مي‌دارد. پس بايد به اين تخته پاره كه نامش زندگي است چسبيد.

احوال جهان و اصل اين عمر چه بود.

خوابي و خيالي و فريبي و دمي است.

مرگ, دائماً در مقابل خيّام مصوّر و اقيانوس مهيب و تاريك عدم در برابر ديدگان او متلاطم و در خروش است. پس نبايد كوچكترين فرصت را از دست داد. هنگامي كه ‹‹مهتاب با نور خود دامن شب را مي‌شكافد›› بايد به هوش باشيم و دم را غنيمت شماريم, زيرا كه مهتاب, بعد از اين بر گور ‹‹يك بيك خواهد تافت››

فكر مرگ, يقين داشتن به اين امر كه زندگي جز واحه‌ي حقير كوچكي در ميان صحراي ناپيدا كرانه‌ي عدم چيزي نيست, بسياري از متفكرانِ را مانند تولستوي و آناتول فرانس معذّب داشته است, و اين رنج به طور محسوس و بارزي در ترانه‌هاي خيّام ديده مي‌شود:

افسوس كه بي‌فايده فرسوده شديم

وز آس‌ سپهر سرنگون سوده شديم

درد او ندامتا كه تا چشم زديم

نابوده به كام خويش نابوده شديم

*

لب بر لب كوزه بر دم از غايتِ آز

تاز و طلبم واسطه‌ي عمر دراز

لب بر لب من نهاد و مي‌گفت به راز:

مي‌خور كه بدين جهان نمي‌آيي باز

ولي جلال‌الدين محمّد, از مرگ نمي‌هراسد, مرگ را زندگي حقيقي مي‌داند, زيرا به مبدأ فيض واصل مي‌شود, قطره به دريا مي‌رسد. البته ديگر قطره, قطره نيست ولي جزء درياست و اين معني را به انواع گوناگون و تعبيرات موثر آورده است:

از جمادي مردم و نامي شدم

وز نما مردم به حيوان سر زدم

مردم از حيواني و آدم شدم

پس چه ترسم كي ز مُردن كم شدم

حمله‌ي ديگر بميرم از بشر

تا برآرم از ملايك بال و پر

بار ديگر از ملك پرّان شوم

آنچه اندر وهم نايد آن شوم

*

امشب شب آن است كزين هستي موهوم

چون قطره به دريا رسم و دست بدارم

*

تو نطفه بودي خون شدي و آنگه چنين موزون شدي

سوي من آ اي آدمي, تا زينت موزون‌تر كنم

*

شاد زماني كه ببندم دهان

بشنوم از روح كلامي دگر

رخت از اين سوي بدانسو كشم

بنگرم آن سوي نظامي دگر

طرفه كه چون خم تنم بشكند

يابد اين باده قوامي دگر

*

شد مدتي گم گشته‌ام, چون ذرّه در خورشيد او

هر ذرّه‌ام خورشيد شد, پيدا شوم پيدا شوم

روز ازل بيع و شري, كردم به بازار غمش

سوداي خود خواهم به نقد, آنجا شوم آنجا شوم

*

بميريد بميريد, از اين نفس بميريد

كه اين نفس چو بند است و شما همچو اسيريد

بميريد بميريد, از اين مرگ مترسيد

از اين خاك برآييد, سماوات بگيريد

*

تا نجوشيم وزين خُنب جهان برناييم

كي حريف لب آن ساغر و پيمانه شويم

بال و پر باز گشاييم به بستان چو درخت

گر در اين راه فنا ريخته چون دانه شويم

*

برخيز اي جان جهان, بر پر زخاك و خاكدان

كز بهر تو بر آسمان, گردان شده است اين مشعله

سلطان سلطانان شوي, درياي بي‌پايان شوي

بالاتر از كيوان شوي, بيرون شوي از مزبله

*

حافظ اين دو فكر متضاد را با هم جمع كرده است. خيّام بدبين كه وجود انسان را مگسي مي‌داند كه: ‹‹پديد آمده و ناپيدا شده›› و جلال‌الدين كه جهانِ هستي را زيبا مي‌بيند زيرا فيّاض مطلق جز خير محض, اثري نمي‌گذارد.

هر چه كه آن يار كرد, نيك بهنجار كرد

پس خوش و زيبا نهاد جمله تو زيبا ببين

و در علوّ مقام انساني كه مظهر جمال ازلي است با شور و هيجان مي‌گويد:

باده از ما مست شدني ما ازو

قالب از ما هست شدني ما ازو

باده در جوشش گداي جوش ماست

چرخ در گردش, اسير هوش ماست

هر دو را در ديوان اسرارآميز خود به شكل غيرقابل تحليل و توصيفي, مخلوط مي‌كند و از طراوت ذوق و روح غنايي سعدي بر آن طرب مي‌پاشد و در نتيجه ادب جديدي پيدا مي‌شود كه نه اين است و نه آن و نه هم سعدي؛ تركيب خاصّي كه فقط روح متعادل, فهم نافذ و ذوق پخته حافظ مي‌تواند اين معجون عجيب را درست كند و قريب شش قرن تلاش صدها قريحه نتوانسته است نظير, حتي شبيه آن را به ساحت ادب فارسي بياورد.

خيام با تمام انديشه‌هاي تلخ خود, ولي با قيافه‌اي آراسته به تبسّم شققت و بي‌خيالي, با سيمايي كه شكّ و اميد از عبوسي يأس آن كاسته است؛ جلال‌الدين محمد كه جذبه و شور او قدري آرام شده و از اوج آسمان تصوّرات صوفيانه, كمي به خاكيان نزديك شده و به واقعيات زندگي فرو افتاده است؛ سعدي غزلسرا و عاشق پيشه كه تفكر در راز هستي زبان او را مرموزتر كرده و تماس با كُنه واقعيات گذرنده, قدري طرب و مستي او را فرو نشانده و محروميتها او را پخته‌تر و كمي تلخ كرده است. سيماي چنين شاعري در ديوان حافظ بر ما ظاهر مي‌شود.

عفت و تأدب در بيان, آن مفهومي كه فرانسويها به آن Discretoni مي‌گويند, منصرف شدن از مصداق به مفهوم و از موضوعهاي خاصّ به مفاهيم كلّي؛ كتفا به اشاره و بكار بردن كنايه واستعاره در بيان مقصود, بجاي جمله‌ي صريح و نزديك به خامي؛ رويهمرفته مراعات ايجاز در گفتنِ مكنون خاطر, مخلوط كردن غزل با انديشه‌هاي فلسفي, به شكل غيرقابل تفكيك ولي قابل تعبير از دو مقصود؛ پاشيدن طرب سعدي روي هموم خيام, ممزوج كردن شك و انكار خيام با ايمان آتشين جلال‌الدين, همه‌ي اينها و ريزه‌كاريهاي ديگري كه در خواندن حافظ, آنها را احساس مي‌كنيم ولي نميتوانيم تشريح كنيم به حافظ اين قدرت را بخشيده است كه خيّام و سعدي و مولانا را به هم بياميزد و به زبان او كه يك نوع سمبوليسم معتدل و متشخصي است و قار و جلالي بدهد كه در ميراث بزرگ و غني ادبيات ما بي‌مانند بماند.

شايد علت شيوع تفأل با حافظ و اينكه گاهي از حيث مطابقت با نيت شخص به حدّ اعجاز و سحر مي‌رسد, همين باشد كه زبان موجز و استوار او متوجه مفاهيم است. علاوه, غالباً در يك غزل, يك فكر و يك موضوع متتابع و متوالي دنبال نمي‌شود و بسا در يك غزل, به چند موضوع برمي‌خوريم: عشق, اندرز, شكايت, اميدواري, تصوّف و انصراف از عالم فاني, انديشه‌هاي فلسفي. ولي نه به شكل تدريس, بلكه مانند كسي كه با خود حرف مي‌زند, همه‌ي اينها كه غزل را از يك واحد فكري خارج مي‌كند و به اين مي‌ماند كه فشار فكرهاي متعدد مانع بوده است كه شاعر يك هدف را دنبال كند, بدون اينكه از پوشيگي طبيعي خود, دور بيفتد, و بنابراين از شاخي به شاخي مي‌پرد باعث شده است كه تفأل زنندگان در غزل‌هاي حافظ به مقصود خود دست يابند و با نيّت خود روبرو شوند.

اين پوشيدگي در بيان و اجتناب از تصريحات خام و انصراف به طرف مفاهيم, به زبان حافظ وقار و تشخّص و بلندي خاصّي بخشيده است كه آن را مانند زندگي, تلخ و شيرين مي‌كند, و ديوان وي مانند دوره‌ي عمر از خوشي و رنج, از يأس و اميد, از فيروزي و شكست و تمام آن متناقضاتي كه در حيات خود داريم موّاج است. از همين روي مانند آب زلالي, به تمام نسجهاي تشنه‌ي روح ما فرو مي‌رود.

حافظ مانند حسين بن منصور حلّاج, لاف ‹‹اناالحق ›› نمي‌زند و به سبك آن صوفي بزرگ ديگر هم ‹‹ليس في جبّتي سوي الله›› نمي‌گويد. زيرا پايه‌ي وارستگي را به جايي رسانيده است كه بيان اين گونه انديشه‌ها را نيز يك نوع داعيه مي‌داند (به گفته‌ي صائب: ‹‹كاسه‌ منصور خالي بود پرآوازه شد ورنه در ميخانه‌ي وحدت كسي هشيار نست››

روح متين و فكر پخته‌ي او فرسنگها از آن مرحله دور است كه مانند شمس مغربي به شكل خام و زننده‌اي بگويد:

در حقيقت دگري نيست خداييم همه

ليكن از گردش يك نقطه جداييم همه

ولي همين موضوع راكه اشاره به وحدت وجود است و در زبان مشايخ صوفيه, موضوعي رائج بوده و به تعبيرات گوناگون تكرار شده است به شيوه‌ي محتشم و موقّر خود مي‌گويد:

در اندرون من خسته دل ندانم كيست؟

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

*

ساكنان حرم سرّ عفاف ملكوت

با من راه نشين باده‌ي مستانه زدند

*

سالها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد

آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي‌كرد

گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود

طلب از گمشدگان لب دريا مي‌كردگ

جام جم چه بوده كه دل, آن را تمنّا كرده است؟ ولي با اندكي فكر درمي‌يافت خود آن را داشته و بيخود از بيگانه كه ‹‹من›› باشد خواسته است.

بنابر افسانه‌هاي كهن, نقش‌هاي مرموزي بر آن بوده كه بيننده‌ي دانا از مشاهده‌ي آن بر اوضاع گيتي مطّلع مي‌شده است و چون باز برحسب افسانه‌هاي ملي, جمشيد كسي است كه سرّ تخمير انگور را كشف و باده را به جهان آورده است, پس از جام شراب, راز هستي بر ما فاش مي‌شود.

 

رازِ درون پرده ز رندانِ مست پرس

كاين حال نيست زاهد عالي مقام را

*

به سرّ جام جم آنگه نظر تواني كرد

كه خاك ميكده, كُحل بصر تواني كرد

در هر صورت, اين تعبير يك مفهوم كلّي است به شيوه‌ي خود خواجه كه كلمه‌اي را شعار و وجه بيان انديشه قرار مي‌دهد و قابل تطبيق بر مصداق‌هاي گوناگون است: آنچه شخص در خارج جستجو مي‌كند, در اندرون خود او موجود است: سعادت, خوشي, ثروت, همه متوقف بر صفاي باطن بي‌نيازي روح, منزّه بودن از كينه و طمع است. همه چيز در خود شخص نهفته است و انسان, ديوانه‌وار در خارج, به جستجوي آنها تكاپو مي‌كند. راز خوشي و خوشبختي انسان, در روش و اخلاق خود او مستتر است.

در عين اينكه قابل انطباق بر اين موضوع‌هاست, شايد بشود آن را ترجمه‌ي مفهوم آيه‌ي كريمه:

‹‹و نحن اقرب اليكم مِن حبل الوريد›› فرض كرد.

و باز اين تعبير مجمل و مبهم خواجه بر يك مفهوم لطيف‌تر و مرموزتر هم قابل انطباق است, يعني همان چيزي كه حسين بن منصور حلّاج و بايزيد بسطامي صريحاً گفته‌اند, و مولانا به شكل مجمل‌تر و پوشيده‌تر مي‌گويد:

آنها كه طلبكار خدائيد خود آييد

بيرون ز شما نيست, شمائيد شمائيد

چيزي كه نگرديم گُم از بهر چه جوئيد؟

وندر طلب گم نشده, بهر چرائيد؟

شيوه‌ي سخن حافظ كه پرده‌اي از ابهام بر آن افتاده و مطلب خود را به زبان غزل ادا مي‌كند از اين خاصيّت بهره‌مند است كه عارف و عامي, رند آزاد فكر و فقيه متديّن آن را مي‌پسندند و اهل ذوق و حال هم آن را مثل شراب گوارايي مي‌نوشند:

عكس روي تو چو در آينه‌ي جام افتاد

صوفي از خنده‌ي مي در طمع خام افتاد

حُسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد

اينهمه نقش در آيينه‌ي اوهام افتاد

اينهمه عكس مي و نقش نگارين كه نمود

يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد

آيا وحدت وجود را مي‌شود از اين زيباتر بيان كرد كه هم خيّام, هم جلال‌الدين و هم سعدي را به خاطر انسان آوَرَد و تعبيري از اين زيباتر و لطيفتر, پوشيده و سربسته‌تر, براي سرّ نوشيدن مي و آنچه صوفي را به طمع خام انداخته است. مي‌توان يافت؟

اينگونه غزلهاي رقيق, حافظ را در اوج ادبيات ايران قرار مي‌هد و ما را از تحليل و تجزيه و بيان سرّ زيبايي او عاجز مي‌كند. ما احساس مي‌كنيم شعر زيباست ولي از آن زيبايي‌هايي است كه نمي‌شود آن را تفسير كرد, نمي‌شود انگشت روي يك يك اسرار زيبايي او گذاشت و سحر بيان او را نشان داد.

سرّ زيبايي او, تعبيراتِ خاصّ اوست: ‹‹خنده‌ي مي›› زبان حافظ است كه در بسياري از نسخه‌ها ‹‹پرتو›› مي‌نوشته‌اند, گرچه اين هم غلط نيست ولي آن لطف و درخشندگي را ندارد, زيرا حافظ در جاي ديگر ‹‹بوي جان از لب خندان قدح›› مي‌شنود و هر كس ‹‹مشامي›› وارد نيز مي‌تواند آن را احساس كند.

بديهي است نشان دادن حقيقتِ ادب حافظ و عناصري كه اين تركيب متشخّص و با جلال را آفريده است مستلزم باز كردن بابِ مقايسه و ترسيم سه متوازي خيّام- حافظ؛ سعدي- حافظ؛ جلال‌الدين- حافظ؛ مي‌‌باشد. دست زدن بدين كار خود مستلزم صرف چند سال وقت و مطالعه‌ي دقيق اين چهار گوينده‌ي بزرگ است, تا بشود تمام ابيات لازمه را از آنها استخراج كرد و در فيش‌هاي منظّم جاي داد و اين كار را از حوصله‌ي تنگِ من و از گنجايش اين مقال- كه طرح مبهمي از حافظ بيش نيست و قصد اساسي آن نثار اراداتي به ساحت خواجه و اداي ديني بوده است به ديوان ارجمند او- خارج است. آنچه در اينجا آورده مي‌شود, شبح مفاهيمي است كه از اين چهار گوينده‌ي بزرگ در ذهن داشته‌ام و گاهي با مراجعه‌هاي نامنظم و اتفاقي و تصفح اين ديوانها به مدد حافظه شتافته‌ام.

(نقشي از حافظ, علي دشتي, چاپ پنجم, ص 215-204)

-------------------------

هنگام مرور به ديوان خاقاني, اين گمانِ شگفت به من دست داد كه خاقاني از شاعراني است كه هدف توجه حافظ بوده, ولي بواسطه‌ي اختلاف شديد و آشكاري كه در شيوه‌ي بيان دارند, كمتر بدان توجه شده است. چون در كتاب ‹‹شاعري دير آشنا›› به اين موضوع پرداخته و فصلي به مقايسه خاقاني و حافظ اختصاص داده شده است, ديگر ضرورتي نبود كه در اينجا كه قبل از مطالعه‌ي خاقاني تدوين گرديده است بدان اشارت شود.

1- منظور ‹‹گوته›› است.

2- ‹‹اَنَاالحقّ›› جمله‌ي مشهور حسين بن منصور حلّاج كه موجب قتل او شد.

3- ‹‹لَيسَ في ... ›› نيست در جبّه و لباس من غير از خدا. جمله‌ي مشهور بايزيد بسطامي.

4- ‹‹وَ نَحن ... ›› : و ما به او از رگِ جان نزديكتريم (ق 50/16 ترجمه‌ي خرّمشاهي)

 

 

 

سبك‌شناسي

دشتي از جمله نويسندگان معاصر است كه در كتابهايش هم به نقد آثار شاعران بزرگ گذشته پرداخته و هم در مسائل زمان خود اظهار رأي و نظر كرده است.

آثار ادبي او كه متعدد است, بيشتر در شرح احوال و اشعار شاعران بزرگ چون: سعدي, حافظ, خيام, خاقاني, شمس و ناصر خسرو و صائب است.

در اين آثار دو خصوصيت عمده به چشم مي‌خورَد: يكي تسلّط دشتي بر ادب معاصر و زبان شيواي روان است كه آثار او را به صورت سرمشقي براي نويسندگي پخته و سنجيده قرار داده است.

خصوصيت دوم, احاطه‌ي او بر آثار كهن فارسي است و بالاخص شعرِ شاعران متقدم.

او درباره چند تن از بزرگان شعر كهن فارسي, چند كتاب پرمايه‌ي تأليف كرده است و نامهايي كه بر كتاب آن بزرگان نهاده, خود هر يك نماياننده‌ي بينش دشتي است: قلمرو سعدي, خاقاني: شاعري دير آشنا, نقشي از حافظ, دمي با خيّام ...

نثر دشتي از نمونه‌هاي بليغ و مستدل و مستند او در تحقيق و پژوهش است و از نادر نثرهاي تحقيقي است كه شيريني و دلنشيني سخن را با حجّت و دليل كه مزاجي خشن دارد بهم آميخته است.

 

 

شوراي گسترش زبان و ادب فارسی