سیدهاشم سـدید

14.02.2008

 

 

" ادامه کلام در خصوص روشنفکری "

 

سالها قبل نوشته ی داشتم در زمینه روشنفکری. درواقع آن نوشته نقدی بود برنوشته  دو شخصی که نام یکی از آن ها را فراموش نموده ام و نام آن دیگری هنوز هم به خاطرم هست؛ شخصی بنام آقای برهنه.

از آنجائی که نوشته ی کوتای بود حاوی  چندین مطلب متنوع ، مطالب توضیحی در خصـوص  مفهـوم

روشنفکردر آن کمتر به نظرمی رسید، و هم بنابر یک سری دلائل  دیگر، تصمیم  بر آن  شد تا دو باره به این موضوع بعد از سالیان دراز بر گردم و توضیحاتی بیشتری در زمینه ارائه نمایم.

برای روشن ساختن غالب مفاهیم جدیدی که خاسـتگاه  یا  زادگاه آن ها غرب است، مانند کلمه یا مفهـوم روشنفکر که معادل انتلکچویل انگلیسی میباشد، باید به زادگاه اصلی این مفاهیم رفته وبه کاوش و تحلیل

زبان از لحاظ  " سمانتیک " یا  رابطه میان نماد و معنی یا دانش شناخت معنا در همان محل، پرداخت. اگربه تاریخچه زبان انگلیسی، یا سائرزبانها، چه اروپائی  چه غیراروپائی، از جمله زبان خود ما توجه داشته باشیم، در خواهیم یافت که این کلمه، البته نـه با همین هجاء و خط و تلفظ و گویش ، در هر زبانی وجود داشته است. دردوره های پیشین به انسان هـای انتلکچویل یا  روشنفکر زبان فارسی، آدم " ذهین، فهمیده وبا هوش" گفته میشد. در ادبیات فارسی نیز، تا کم و بیش نیم قرن پیش، معنای  کلمه  انتلکچویل برابر بود به آدم ذکی و هوشیار، چنانچه آقای عباس زریاب مترجم " تاریخ فلسفه " اثر" ویل دورانت" که بیشتر از نیم قرن پیش آنرا ترجمه نموده بود، انتلکچویل را به همین معنا آورده است. در برهه ی از زمان کلمه منورالفکر نیزهر از گاهی بوسیله نویسندگان و اندیشمندان عرصه زبان فارسی، در ایران و افغانستان و تاجکستان، بعنوان معادل کلمه انتلکتویل بکارگرفته شده است، اما در زبان و ادبیات فارسی امروز، کلمه انتلکچویل برابر است با روشنفکرو بیشتر بار سیاسی پیدا نموده و حاوی مفاهیم ذیل است:

1ـ   افراد متشخص از لحاظ  شغلی؛ مانند داکتر و انجینر و پروفیسور و وکیل و  ساینتست  و اکادمیکر و اساتید دانشگاه ها و جامعه شناسان و سائر متخصصین و ...،

2ـ   ادبا و هنرمندان و آگاهان در امور فرهنگی،

3ـ   انسان هائی که به پرسشها و پاسخ ها، به مسائل و نظریات متنوع  و مختلف، در ابعاد وسیع  آن، با آگاهی از مسئولیت  های انسانی خویش در برابر انسان، آزادانه  و بر پایه خرد و عقلانیت،  با برخورد نقد آمیز، فارغ ازکهـنه گرائی وموهوم پرستی وخرافات و تعصب و مطلق گرائی وغرض،  میپردازند،  گفته میشود.

به نظرکانت روشنفکری به معنای بیداری، داشتن اندیشه انتقادی،رسیدن به بلوغ ذهن،برآمدن ازکودکی و نابالغی فکری، اسارت عقل، و بالاخره داشتن استقلال و آزادی است.

روشنفکر به معنای آدم ذهین و باهوش همیشه وجود داشته است. در دوره های بسیار دور، آن زمانیـکه

انسان های اولیه، با زندگی بسیار ابتدائی، با بهره هوشی بسیار پائین، در حالیکه ازخیلی چیز ها اطلاع نداشتند،درمیان خود یکی را داشتند که نسبت به دیگران روشنترفکرمیکرد. این شخص درزمان خودش ودرمیان همان کتله انسانیکه زیست میکرد، روشنفکربود. خیام روشنفکر بود،اما با این عیب که همه ی ستم و بیداد را از عرش می دانست و به بیداد گران فرش کمتر متوجه بود.  حافظ روشنفکر بود، هم  به معنای لغوی کلمه وهم به معنای انسان آگاه، انسانیکه با کهنه پرستی و موهومات و خرافات و فساد شیخ و محتسب و ملا و مفتی برمیخورد؛ منتها با یک عیب، و ان اینــکه با قدرت و سرمایه که همپا و همراه با شیخ و محتسب که خون مردم را همچون می سرخ می نوشیدند و خوان شان از عرق جبین  بینوایا ن رنگین بود، نه تنها کاری نداشت، که به مدح آنها نیز میپرداخت و چشم امید به کیسه های پر آنها دوخته بود؛ درحالیکه منشآ تمام بدبختی های انسان همیشه و هرجا، همین سه منبع است. سیدجمال الدین افغانی

روشنفکر سیاسی دوران استعمار بود و محمود طرزی روشنفکر دوران استعمار و پسا استعمار. و صد ها انسان آزادهء دیگر، به همین منوال. درهمچون روشنفکری عنصر هوش و عقل و عفلانیت بیشتر مد

نظر است تا عنصرمسئولیت های انسانی در برابر انسان، عنصرپرداختن به سوالها و پاسخها،به مسائل

و امور و نظریات متنوع و مکتثر در ابعاد  گسترده ی آن.  عنصر نقد،  بویژه نقد از خود،  اصلا"  در

کردار و کفتار و پندار آنها وجود نداشت. علاه براین، انسانهای فهمیـده دوره های اولیه به بیان نظریات شان صرف به این مقصد می پرداختند که یک مطلب را توضیح  داده  قناعت دیگران را حاصل نمایند.

استدلالات شان غالبا" توضیحاتی بودند برای تثبیت حقانیت گفته های خودشان؛نه به قصدروشن ساختن فکر یا آموختاندن دیگران.

در فرهنگ سیاسی  ـ  اجتماعی امروز، به خصوص در کشور ما، اما، کاربرد این کلمه به معنای لغوی آن، و هم به معنای ردیف 1 و ردیف 2،  در حوزه های سیاسی ـ اجماعی و در حلقه های روشـنفکری، معمول نیست. در اینجا منظور همان تعریف سوم  از روشنفکری درجوامع غربی است؛ بویژه با محتوا و تعریف انسانگرایانه مارکسیستی آن.(البته اعتقاد مارکسیست ها هم به روشنفکری و روشنفکر آنگونه که خود آنرا تعریف میکنند، کامل نیست، زیرا درجولانگاه اندیشه و جهان بینی مارکسیست ها  و میدان عمل در فراخنای اندیشه پیروان امروزی این مکتب، حق انتقاد ازبسیاری مسائل، ازجمله آنچه پیشوایان این راه گفته اند، وجود ندارد؛ و چنین امری درفرهنگ آن ها تابوی محض است. هرحرفی که دارید از محدوده حرف استاد و مراد  نباید خارج باشد. استاد و مراد و رهبر و پیشوا  فارغ از هر گونه  اشتباه و

خطاهستند. گفته های آنها وحی منزل است که هیچگونه برو و برگشت ندارد. همه بررسیها و تحلیـل ها باید ازدائره ی اندیشه و ازمحدوده بیان آنها بیرون نباشد و الا آسمان به جای زمین و زمین بجای آسمان قرار خواهند گرفت. باید هرآنچه استاد ازل گفته است طوطی وار کفته شود.  در اینجا  آزادی  اندیشه و سخن وجود  ندارد. حتی  به همان قواعد  و اصولی که ازسوی واضعین قوانین و بنیانگذاران این مکتب وضع شده اند پشت پا میزنند، وآنهارا نقض میکنند و قوانین کلی،عام ومسلم پدیده های طبیعی ودستاورد های ثابت شده و مدلل علمی (  قوانین تغییرو تکامل و روابط  اشیا و پدیده ها و قوانین اثر گذاری و اثر پذیری متقابل آن ها از و به هم  دیگر، و وجه مشخصه دیگر قانون که " هر قانون وقتی عمل میکند که شرایط معین آن رسیده باشد"، وسایرمسائل مبرهن و روشن را، باوجودی که خود آنها را تبلیغ می کنند و به آنها اعتقاد دارند، نقض میکنند. وقتی که گفته میشود که : " دیالکتیک روح مارکسیزم و سر چشمه

خلاقیت آن است " چه چیزی را میخواهند بیان کنند.  معنی خلاقیت ایجاد کردن است، خلق کردن است، آفریدن چیزی نو و بدیع است. آفریدن مستمرو متوالی. کلمه خلاقیت دربطن و درون خود خصلت توالی و سیال دارد.  خلاق بودن دیالکتیک در متکامل و متحول شدن، یا نو شدن پدیده ها ـ فراموش نکنیم  که حاصل فکر و حاصل اندیشه نیزاز لحاظ پدیده شناسی چیزی غیر از پدیده نیستندـ ، است. هر زمانی که خصلت   تداوم یا  صفت سیال بودن را از خلاقیت بگیرد، دیگر خلاقیتی وجود ندارد. پدیده  ها در یک مسیر مشخص مستمرا" نو شده میروند. سکون اصلا" وجود ندارد. ) را منکر میشوند.

این دوستان علاوه بر اینکه این ویژگی قانون را که همه ی پدیده ها در جهت معین و مشخص مستمرا" در حال حرکت اند و به پیش میروند و نو میشوند از نظر مییاندازند، به آنهائی که  به همین قوانین تکیه می کنند و به تکامل و تحول و تغیر باور دارند و دریافت های بشری را تا زمانی که صد در صد تثبیت نشده اند را، نمی پذیرند و مطلقیت و قطعیت آن را قبول ندارند، به کفر میگیرند.  تـئوری ها را به غلط مجموعه کلی شناخت بشرمیخوانند و بر اساس آن در زمینه های مربوط حکم مطلق جاری میسازند، در حالی که تئوری های متکثری که یک جهان بینی را بوجود مییاورند،  نظریاتی اند که برپایه شناخت از پدیده ها و رویداد ها و حوادث و پروسه های امور، به مثابه  پیش بینی جریان یا روند  تغیر و تکامل و انتقال از بودن به شدن، ارائه میگردند.

بسیار احتمال میرود که خط سیر مسائل بر خلاف پیش بینی ها جهت یا جهات دیگری را طی کند.   ما،

هریک  و درهر دوره ی، شاهد ابطال هزارها نظر یا مجموعه نظریات و عقاید بوده ایم. نویسـنده کتاب

 "بسوی کامیابی"مینویسد که طی هزاران سال مردم به این باوربودند که طی فاصله یک مایل در چهار دقیقه ممکن نیست، اما فردی بنام " راجربانیستر" این مسافت را در کمتر ازچهار دقیقه دوید و این باور رادرهم شکست. باورهای دگم، مطلق باوری وبا گام های شتاب آلود زمان همگام نشدن، هزارها بار به روی خوردن وشکست به همراه دارد.

روشنفکری که استقلال نداشته و اندیشه ورزنباشد، و بنده واردربند ایدئولوژی ومذهب یا درفکر مقام و جاه و جلال و جبروت یا در فکر مال و ثروت و مکنت باشد، نمیتواند مدعی روشـنفکری باشد.  باروخ اسپنوزا را علمای یهود خواستند، برای این که حداقل تظاهر به یهود بودن کند تا وهنی به جماعت یهود وارد نیآید، تطمیع کنند، ولی او که در فکر ثروت  نبود و اندیشه  و آزادی اندیشه اش  برایش مهم  بود، دشمنی جامعه یهود را میپذیرد، ولی پیشنهاد جامعه روحانی یهود در هالند را در آن زمان نمیپذیرد. می گویند که یکی از حکام آلمانی شغل معلمی را در یکی از مدارس عالی آن کشور به او پیشنهاد نمود، اما اسپنوزا این پیشنهاد را نپذیرفت؛ و گفت: " یکی این که تدریس مرا از مطالعات باز میدارد، و دیگر این که آزادی فکر مرا از من سلب می دارد."

چرا مارکسیست ها چنین  اند؟  آیا علت این که  نمی توانند از یک دائره ی فکری مشخص فراتر بروند تنبلی فکری است یا ناتوانی فکر؟ و یا ترس از ملامتی و انتقاد و ناسزا و انزوا و دشمنی و... و یا اینکه

همانگونه که انشتین میگفت اندیشیدن کار دشواری است؟

کلام کمی طول و تفصیل پیدا کرد. بر میگرئیم بر سر مطلب و آن اینکه:

بر مبنای تعریف سوم از روشنفکر که بیشتر روشنفکران چپ بدان معتقدند،  شاخص های برجسته و با اهمت روشنفکر واقعی از این قرار اند:

ـ   روشنفکرآزادی و استقلال فکری اش را بمانند مردمک چشمانش عزیزمی دارد، و آنرا به هیچ  چیز

و هیچ قیمتی تعویض نمیکند. فکرو اندیشه اش والاترین ارزشها و بزرگترین سرمایه هایش هستند. و به این امر، همانطورکه مولانا میگفت، معتقد است که آدمی چیزی نیست به جز اندیشه اش.

ـ   مبنا و کانون  تفکر روشنفکر انسان و رفاه انسان و آزادی انسان است.  چرخیدن  به مدار منافع خود کار روشنفکر نیست.  برای روشنفکر هیچ احساسی متعالی تر یا شریفتر از دلسوزی و خدمت به انسان

نیست. اساس و بنیان این اندیشه که بخاطرخدمت به انسان زیسته و در جستجوی سعادتمند ساختن انسان بوده ودرگفتاروعمل، کم یا زیاد، اثرات معنی داری درزندگی دیگران گذاشته است بهترین و بزرگترین موهبت است برای او. روشنفکرمسئول و متعهد است.  روشنفکرغیر مسئول و غیر متعهد وجود ندارد. غایت و ذات همه ارزش ها در نظر روشنفکر در انسان نهفته است و نه در چیزی دیگری.

ـ   حرف وعمل روشنفکریکی است. دوگانگی درحرف و عمل شیوه ی کارروشنفکری نیست. بدبختـانه

امروزده ها مدعی روشنفکری را میبینیم که ازیک سو ازمردم و توده ها و مبارزه و رهـائی و آزادی و انسان و رفاه انسان و عدالت و ... داد سخن  میدهند و ازسوی، با همان هائی که مردم و انسانیت و توده ها را زیر پا له می کنند بازو داده اند و شانه به شانه با منفور ترین انسان ها، با فاسد ترین انسان ها،  با جاهل ترین انسان ها و با مستبد ترین انسان ها گام بر میدارند و کمر آن ها را در غارت و کشتار انسان های بینوا میبندند. و یا این که در اروپا و امریکا، و سائرکشورهای غربی، با دولت ها و احزاب چپ و راست و ده ها موسسه ی دیگر،مانند به اصطلاح جهادی ها، ارتباط بر قرارمیکنند؛  تا باشـد اگر کاری ازپیش ببرند و به نام و نانی برسند.( تحصیلکرده ها و متخصصینی که درکشور های اروپائی یا امریکا به عنوان مشاور یا همکار در ارتباط به کشور شان، مانند خلیل زاد و امثال وی، کار می کنند در زمره روشنفکران ردیف 1 قرارمیگیرند. این ها، اما، روشنفکری که درحوزه تفکر ما قرار دارد،  نیستند.)

ـ   روشنفکرهیچ گـاه، چه در گستره ملت ها و چه در سطح و مقیاس جهان، وسیله و مجری اهداف ضد انسانی دسته ها، گروه ها، احزاب، دولتها و کشورهائیکه درصدد استثمار و بهره کشی از انسان هستند، قرار نمیگیرد.

ـ   روشنفکرازهیچ منبع و مرجعی بشکل دربست و قطعی و تعبدی پیروی نمی کند.  وجدان و مسئولیت و تعهد و وظیفه روشنفکردر برابرمردم رهنمای کردار و گفتار و پندار و داوری روشنفکر است، و بر مبنای همین برداشت و وظیفه روشنفکر به مبارزه، برای محو زشتیها و بیعدالتی ها و نامردمیها، دسـت مییازد. به بزرگان جهان اندیشه و تفکر احترام میورزد. پایه ی تفکر و تعالیم آنها را که در مورد انسان و رهائی انسان از قید و بند ستم و ستمگر و بهره کش رهنمود میدادند، می پذیرد، اما به مرجعـیت ابدی و " یک حرف و تمام " معتقد نیست.

ـ   روشنفکر موجودیست کوزموپولیتین؛ موجودی که هیچ گاه خود رامتعلق به یک قبیله و قوم و تبار و دین و ایدئولوژی و حزب و ملت و ... نمیداند، و هیچ گاه خود  را زندانی و اسیر این مفاهیم و مفاهیمی بنام دین و مذهب نمی سازد.

درمقایسه دو گروه جانی و وحشی و ضد ترقی و تعالی، گروه های مرتجع و غیر دموکراتیک و وابسته به بیگانه ها (دوستمیها و طالب) طالب را به دلیل مسلمان بودنش تائیـد نمودن آنگونه که معتصبین دینی به آن  توصل میجویند، کار روشنفکرانه نیست.  روشنفکر حرف و عمل را می بیند نه صاحب حرف و

عمل کننده را. به گفته یکی ازنویسندگان چپ ایرانی که اسمش بخاطرم نیست من نمیتوانم یک دیکتاتور رادریک کشورسوسیالیستی بخاطراینکه سوسیالیست ام با همه کمی ها و کاستی هایش، باهمه ستمگری

هایش تائید کنم.

برای روشنفکر زبان و رنگ و نژاد و ملیت و قبیله و قوم و حزب و ملت و ایدئولوژی و دین و مذهـب و ... مطرح نیست. مسئله و معضله و دغدغه روشنفکر ذات تفکر و نفس عملکرد انسانهاست. مسئله ی روشنفکرانسان و جهان انسانی است. ادوارد سعید،فیلسوف فلسطینی تبارفرانسوی، اسرائیل را برسمیت شناخت.  حق داشتن یک کشور را به عنوان یک ملت برای  اسرائیلی ها حق طبیعی، قانونی و مسلم آن ها خواند، ولی اعمال وحشیانه اسرائیلی ها را در برابر مردم بیدفاع  فلسطین بلاانقطاع محکوم مینمود. چنین مردی، ( یادش همیشه گرامی باد )  بدون تردید میتواند نماینده و مظهر روشنفکر واقعی باشد. این

تفکر، تفکر روشنفکریست. تفکرتائید طالب در مقایسه با دوسـتم فقط  بخاطرمسلمان بودن طالب میتواند تفکر یک لمپن باشد. سر این بحث دراز است. بگذریم.

ـ   روشنفکر در گفتن حقایق و درست و نادرست گفته ها و اعمالی که پایه و بنیاد مسـتحکم  و استوارنه دارند و بر ضد منافع عامه ی مردم یا خلاف حقیقت هستند، تردیدی بخود راه نمیدهد. هر چه را که حق میداند میگوید؛ آنهم با جرآت، بویژه درارتباط با  گفتار و رفتار دولت.

ـ   روشنفکر واقعی در هر دوره خارج از دولت قرارداشته، با توجه  به معیار های فکری خود مخالفت های بجا را علیه  دولت جهت میدهد؛  اما این مخالفت ها از سطح گفتاری و نوشتاری یا سطح رسانه ها تجاوز نمیکند. روشنفکر هیچگاه از زبان تفنگ حرف نمیزند و با گلوله حرفش را به کرسی نمی نشاند. حرف، استدلال، منطق و آمادگی برای پذیرفتن حقیقت پایه و معیار حل قضایا برای روشنفکر می باشد. کار روشنفکرحرف و گفتن حقایق و بیدار ساختن مردم است. روشنفکری که دردرون دولت قرارداشـته باشد نمیتواند درمقابل دولت قراربگیرد. کارروشنفکر بیرون از دولت بسیار مؤثر است. نمونه برجسـته این روشنفکر و مؤثریت کار وی را دروجود آقای بشردوست بخوبی میتوان سراغ گرفت. معنی بیرون بودن ازدولت گوشه نشستن نیست.  و معنی مخالفت هم  کمر دولت را شکستن به هر عنوان  و  بهانه و ایجاد هرج و مرج نیست.  مخالفت یعنی ضدیت با ابعاد منفی کار های دولت.

ـ روشنفکر میتواند خود را هوادار یک حزب سیاسی، یک  تفکری که به تفکر و اندیشه خودش نزدیک باشد، بخواند، ولی نمیتواند به عنوان عضو یک سازمان سیاسی شامل آن سازمان گـردد. زیرا چوکات،

برنامه و خطوط فکری سیاسی سازمانها همیشه محدود و مقید کننده هستند؛ برخلاف  تفکر  و اندیشه ی آزاد و سرکش روشنفکر که مرز ها را در هم میشکند.  هواداری از یک سازمان وقتی بوجود مییاید که نقاط  مشترک فکری میان روشنفکر و آن سازمان بیشترازدیگرسازمانها وجود داشته باشد. به هراندازه ای که نقاط مشترک میان دیدگاه های روشنفکرو یک سازمان سیاسی بیشتر باشد، به همان اندازه رابطه روشنفکر و سازمان مورد علاقه اش نزدیک  تر و صمیمی تر میباشد.  قبول  مسئولیت  عضویت  یک سازمان سبب سلب آزادی روشنفکر می شود. کار روشنفکر امروز بیشتر و بهتر از طریق رسانه ها به گوش مردم میرسد تا ازطریق کارسازمانی، زیرا رسانه ها امروز همه مرزها را عبور نموده و تـا دور ترین نقاط  کشور و جهان، به هر خانه و پس خانه سرک میکشد. از سـوی دیگر  تشتت و  نفاق و شقاق و اختلافها و درگیری، بویژه کشمکش ها بر سر تثبیت قدرت در درون احزاب و سازمان ها بزرگتـرین

مانع کار روشنفکریست. در درون حزب و دولت باید  ملاحظه بسیاری مسائل را نموده در رعایت نظر و خواست دیگران باید سعی نمود. چنین امری مانع کار روشنفکری میشود.

ـ   روشنفکر مطلق گرا نیست. پیرو علم است. و علم تا زمانی که  یک شیء  به اثبات نرسیده آن را در

قلمرو امکانات می گیرد، ولی عدم امکانش را نیز رد نمی کند.  بنااء روشنفکر همواره در برابر حقایق منعطف به حقیقت است. انعطاف پذیری روشـنفکر در برابر حقایق یکی از خصایل مثبت و قابل تمجیـد

روشنفکر است. یکی ازخصوصیتهای بارز روشنفکر درکنار ده ها ویژگی مثبت وخجسته وی واقعبینی

اش نسبت به رویداد ها و نظریات و قضایا و انسانها میباشد، حتی اگر این واقع بینی با جهت گیری های

ایدئولوژیکی وی در تضاد قرار داشته باشد.

ـ   روشنفکر سنت شکن است. معترض است. نقد میکند، حتی از نظر خود نیز! من به سوسیـالیزم باور دارم، ولی همانطوری که دیده میشود، درهمین نوشته، مشوق نقد از سوسیالیزم هم هستم. این شـیوه کار یا برخورد با اعتقادات خودمان،قبل ازاینکه دیگران به نقد اعتقادات ما بپردازند،  سازنده ترین برخورد با اعتقادات ما است. روشنفکر نباید از اعتقادات خویش وحی منزل بسـازد.  ایدئولوژی بایـد پویا و زنده و دینامیک باشد.  از ایدئولوژی  نباید دین ساخت.  مارکس و انگلس و لنین و مائو و ...  مانند ما و شما انسان بودند.بدون تردید اینها هم اشتباهات داشتند؟ مارکس اندیشمندی بود مستغنی الوصف. تآثیر اندیشه های عمیقش تمام اندیشمندان موافق و مخالفش را، حتی در کشورهای اسلامی، به تحسین از وی ناگزیر ساخته است( بگذریم ازتنگ نظران جهال مغرض). درقلمرواندیشه ی اینها، مانند تمام اندیشه ها،با گذر زمان، با تحولات و تغیرات و رشد علم و دانش و فرهنگ و جامعه و اقتصاد و سیاست و...اینجا و آنجا

بای تحولاتی بوجود آمده باشد. بی اعتنائی به این تغیرات خالی از ضررنیست. هوشنگ ماهرویان یکی از فرهنگیان ایرانی درباره مصطفی شعاعیان یکی از روشنفکران چپ ایران مینویسد:

" مصطفی شعاعیان یگانه بود. یگانه و بی همتا.  در میان روشنفکران  چپ مجهز به خرد انتقادی بود. به همه چیز انتقادی می نگریست. حتی به اندیشه های خودش. ابائی از این نداشت که دیگران را خوش نیاید. مرتبا" به پشت سر نگاه و گذشته ها را وارسی میکرد. خودش میگوید:

بایستی همواره با دید خرده گیرانه با همه چیز بر خورد کرد. حتی با مارکسیسم. و بویژه با مارکسیزم.  بایستی از گذرگاه " نفی"  به  دشتـگاه  " اثبات "  رسـید.  برای ما چیزی درست است که کوششمان برای اثبات نادرستی آن، درستی آنرا برایمان به ثبوت برساند."

 آره! روشنفکرواقعی و پویا چنین خصلتی دارد. نه از حقیقت تن میزند، نه با تفکرات قدسـی شده در جا میماند و نه با مصلحت اندیشی و خوشی خاطر این و آن یا خوشی خاطرارباب قدرت و خداوندان زر و زور ازگفتن حقیقت باز میماند. چون میداند که مصلحت اندیشی با کار روشنفکری درتناقض قرار دارد.

ـ   کار روشنگر فقط  نقد و روشنگری است.  روشنفکر هیچ گاه  در برج بلورین  و مقدس روشنفکری خود را درزیرخروارها کتاب مدفون نمیسازد. روشنفکری بدون نقد و نقد پذیری و روشنگری هیچ معنا ندارد. و روشنگری بدون داشتن خصلت های روشنفکری و پابندی به آن خصلت ها معنای پیدا نمیکنـد. این دومفهوم لازم و ملزوم و مکمل همدیگرند. اگرمعنا مییابند ،با هم و درتقارن و هم زمانی  و نزدیکی با هم معنا مییابند. تاریخ پیدایش این دو مفهوم در ادبیات جدید، یکی هستند.

ـ   روشنفکر هیچگاه دنباله رومردم نیست، بلکه همیشه پیشاپیش مردم گام برمی دارد. اوضاع نابسامان

جامعه اش را به نقد میکشد، درستی و نادرستی اندیشه ها وگفته ها و عملکرد ها را با محک استدلال و منطق و تجربه و علم به اثبات می رساند، تولید فکر میکند و راه مینماید. کار مشکلیست؛ بخصوص در جوامع سنتی ـ مذهبی، جائیکه کهنه و کهنه پرست که از قرنها تثبیت شده است  و از اعتباراتی هم بهره می برد، با همه ی توان و با خشونت و تعصب با روشنفکر برخورد میکند و میکوشد تاعلم  مقاومت را

برای حفظ سلطه خرافی خویش همچنان برافراشته بدارد. درچنین جامعه ی امکان انزوا و طرد و رانده شدن و محرومیت روشنفکر از بسـیاری مزیت ها و شرین ترین پاداش ها شـاید وجود داشـته باشد، ولی

برای روشنفکر همانطوری که قبلا" اشاره شد پر بهاترین، وعالی ترین ثروت ها همان اندیشهء والایش

است که آنر با دو جهان عوض نمیکند.

ـ   شاخصه مهم دیگرروشنفکراینست که درخدمت ثروت قرارنگیرد وعزت نفس داشته باشد.  اندیشـمند

صاحب قدر ایرانی، محمد علی فروغی، که کتاب سیرحکمت دراروپا را ترجمه وتآلیف نموده اسـت،در مورد اسپینوزا، یکی از فلاسفه طراز اول اروپا مینویسد: " برخی از بزرگان دانش پرورخواستند برای او وظیفه مقرر کنند، عزت نفسش قبول نکرد.  یکی از ارادت کیشانش که فرزند  نداشت خواست اموال خود را در وصیت  به او واگذارد. چون آن شخص برادرداشت اسپینوزا حاضرنشـد برادراو را از ارث محروم سازد. آن مرد قدردان هم به موجب وصیت مبلغ پنجصد " فلورن" پول هالندی ازمال خود برای او وظیفه سالیانه مقرر داشت.  اسپینوزا همه ی آنرا نپذیرفت و دو صد فلورن آن را رد کرد که سه صد فلورن برای مصارف من کافی است. 

 زندگی دشوار مارکس و استقامت مردانی بزرگ، مانند اسپینوزا و مارکس،  باید سرمشق روشـنفکر و روشنگرما قرارگیرد.مارکس میتوانست مانند هگل درخدمت دولت قرارگیرد و بربسیاری ازگفته هایش که درایام جوانی اظهارداشته بود پرده سکوت بکشد وزندگی مرفه ی را اختیار نماید، داکتر بود، حقوق خوانده بود، وکیل بود، اندیشمند و فیلسوف بود، در دستگاه دولت شناخته ها داشت، هر کاری میتوانست بکند؛ اما کاری راکه هگل نموده بود نکرد و راهی راکه آگاهانه انتخاب نموده بود با متانت وعزت نفس پیش گرفت.مارکس معتقد بود که راهی راکه میرفت انسانی ترین و درست ترین راه بود.چهارروزمرده دخترش در پس خانه ی  تنها اتاق شان که شش نفر در آن با مشقت زندگی میکردند، بخاطر نداشتن پول ماند، و نتوانستند آنرا به خاک بسپارند، تا این که بالاخره همسایه ی خیراندیشی پول کفن و دفن آن بینوا را به مارکس به عنوان قرض تادیه نمودتا او را بخاک سپرد. به موضوع اسپینوزا و مارکس بخاطر دو باره رجوع نمودم تا آن هائیکه ازراسـتی و صداقت و ازبزرگی داد سخن میدهند و دعوی انسان بودن و خدمت به انسان های بینوا را دارند یک بار دیگربه این انسانها که الگو و سرمشقی از راستی و شرافت برای انسانها بودند، و یکبارهم  به خود نگاه کنند، و ببینند که فرق در درستی و راستی و فرق در گفتار و کردار از کجاست تا به کجا!       

در اخیرمیخواهم یک نکته را یادآورشوم که هستند روشنفکرانی که ، روشنفکران ردیف 1 و ردیف 2،

باوجود اینکه دردرون دولت ها نیستند، ولی برای دولت ها کارمیکنند و سیاست ها و برنامه های دولت ها را بنابردرخواست دولت ها دربدل مایه و معاشی تبلیغ میکنند. ازقرارمعلوم آقای رامسفیلد وزیردفاع سابق امریکا روزانه  بیشتر از صد  یاد داشت به نویسندگان، ژورنالیستان، کارشناسان سیاسی، استادان

دانشگاه ها،جامعه شناسان وافراد مطرح درامریکا وخارج ازامریکا میفرستاد تا درآن رابطه به بررسی قضایا پرداخته و به نفع دولت مقاله بنویسند.