ناتور رحمانی

09.02.08

 

« من مرد استم ... ؟! »

 

مــا نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم – جامه کس سيه و دلق خود ارزق نکنيم ( ؟ )

 

از همان نخستين روز پيدايش دنيا و صبحدم هستی کمبودی در کاينات محسوس گرديد، اين کمبود را وجود نازنين من جبران نمود و زمين رهين فخر موجوديت من بروی خويش شد .

من را از جنس ديگری ساختند، يعنی من از جنس آن مردانی نيستم که انديشه شان راه به بالای تنه شان ميبرد، هرآنچه من به آن انديشه ميکنم آرامش و رعايت وضع پائين تنه ام است، اشکم و از اشکم پائين، در مقام مقايسه من بدتر از خزنده ها، درنده ها، چرنده ها، پرنده ها و رونده ها استم ... رجحان و فضيلت من در کارگاه هستی همانا ( فکر خاکستری و ذهن ناسازگارم ) است، من با خيزش جرقه های مخالف و متضاد از کوره مغزی خودم را اشرف و برتر نسبت به همه مخلوقات ميدانم، بويژه وقتی دانستم گويايی من ميتواند امتيازی باشد در رديف حيوانات بی زبان تا توانستم ازين عضله گوشتی استفاده ها بُردم و آنرا بمرام و منفعت خود که اصل بهانه وجود نازنينم است به چرخش در آوردم، با انکار از راستی و ضديت با صداقت مخالفان عقيده خود را سرکوب، تکفير و به نيستی کشانيده و با همکنان خويش شور و هلهله در دار دنيا برپا کرده ام که من حقيقت محض و بدون تغيير برای هميشه و در همه جای استم ؟!!

فکر خاکستری من عنکبوت وار هراز گاهی در رواق زمان تار می تند و خود خواهانه آنچه را غير از من و جنس من باشد به داربست ستم می بندد، من به ايمان دگری جز برتری جويی و ستم سالاری اعتقاد ندارم، با همين دستاويز از ديگران بهره کشی می نمايم و از دسترنج آنها به حجم پيکر و قطر اشکم خود می افزايم، برای فروکش ساختن احساس حقانيت در ديگران به منبر دروغ ميروم، مردم را دعوت به شکيبايی مينمايم و راه ورسم قناعت را به آنها نشان ميدهم، شعار و نقل قول های ( من درآوردی ) من آنها را وادار به جانفشانی در برابر رنج های توانفرسای زندگی، زيبا مُردن از زيادت اضطراب و اسارت، آرام گرفتن در تنگناه محروميت ها، فشارها، بی عدالتی ها و بيداد می نمايد .

من به انسانيت ايمان ندارم، من بدون حرارت و احساس انسان باوری ميتوانم زندگی کنم، من برای بقای خويش مقدسات را به کشتارگاه ميبرم و عشق به انسان را در پای تنديس بيداد و جاطلبی قربان مينمايم، من جهان را خاکستری ميسازم درست مثل فکر خاکستری خودم و تمام آنهای را که رنگ خاکستری دارند می ستايم  آنهای را که عشق به انسانيت و باور به عدالت را ترور ميکنند، آنهای که با حضور دايمی خويش ، دريا، چمن، خانه و خيابان، زمين و آسمان، عشق و عاطفه  را شبيه ذهن شان چرک و خاکستری ميسازند ....

من با تمام آنهای که فکر خاکستری ندارند و از جنس من نيستند دشمن استم، با آنهای که عاشق انسان و انسانيت استند، آنهای که دم از حق و تساوی حقوق ميزنند، آنهای که هدف بزرگ دارند و ايثارگرانه به پيکار و مقاومت در برابر هرنوع ستم برمي خيزند، من با آنهای سر دشمنی دارم که دل شان مملو از عشق به آزادی و نوعپروری است، با ضديت و ستيز، جابرانه و رذيلانه همه آنها را به زنجير ستم بسته و از روی زمين محومينمايم، « آن يک گليم خويش به در ميبرد ز آب – وين سعی ميکند که بگيرد غريق را= سعدی »

من فرمان ستم و ستيز را در بغل دارم، من استبداد و استثمار را بويژه در تضاد هويتی، درتضاد جنسی و ستم زورسالاری بالای ( زن ) بيشتر تطبيق ميکنم، بمن اجازه داده شده تا با سواستفاده از فرامين و دساتير مقدس از ( زن ) اين موجود سازنده و سلسله دار بقای هستی در روی زمين بميل خويش بهره کشی نمايم، يا برای ارضاء طبع خونخور خود وی را زجر وآزار دهم، زن برای من آن موجود عاطفی وگران نيست که ديگران ميگويند، او از جنس دوم است که تنها برای ارضاء و خاموش ساختن جنون شهوت آفريده شده است او زمين من و مالکيت شخصی من است، همين منی که بيشتر به هوس های نيم تنه پائين خويش فکر ميکنم  او جايگاه بالاتر ازين در ذهن خاکستری و چرک من ندارد، من ميتوانم و اجازه دارم اين متاع را بميل خويش بفروشم، گرونمايم، اجاره دهم، حتا با حيوان تبديل نمايم، ببخشم يا بکشم ... من اين طرز تفکر را نسبت به زن از قرن ها پيش داشته ام، ازهمان وقتی که دختران را بجرم زن بودن در رود نيل غرق ميکردم، از زمانی که زن را زنده درآتش با جسد شوهرش می سوزاندم، از وقتی که زن را در بازار برده فروشان می فروختم ويا می خريدم، يا در جنگ های غير منطقی با کشتن مردان شان آنها را اسير گرفته بنام ( غنيمت يا کنيز ) با وجود شان حرمسرای ها را رونق ميدادم، شايدهم پيشتر و دورتر آن زمانه ها ؟!

حالا هم با تبانی و طراحی همتباران خود که چون عنکبوت های چرک و آماسيده برخاسته از پيله های کهنه زمان و قرون پشين بر هر مسند و مقامی با زور تار تنيده اند ( زن ) را چپاول ميکنم، وی را در پرده و پس پرده های هزارتوی ذهن خويش به زنجيربردگی ميکشم، در مکاره بازار تجارت و سياست وی را مورد معامله قرار ميدهم، او را محروم از اندک نياز های انسانی اش ميسازم، تحقيرو توهينش مينمايم، اورا در بند تار های عنکبوتی جهل، بيسوادی و تاريکی نگهميدارم، حق اش را پايمال ميکنم، وی را مورد ضرب و شتم قرار ميدهم، در حضور همه شلاق ميزنم، سنگسار ميکنم، ميکُشم، مثله مينمايم و ....

من اين حق را بخود ميدهم چون « مرد استم » ؟!  بگزار بخاطر ستم من به زن فرياد دفاع از ( حقوق زن ) به آسمان برود، کو گوش شنوا ؟ اگر زنها برسم اعتراض دست به خود آزاری و يا خود سوزی ميزنند گپی نيست، مطمين باشيد خاطری آزرده نخواهد شد، و کسی بمن نخواهد گفت : « دگر کافيست »  اگر ديروز با ستم جنسی کدام شاعر، نويسنده، خبرنگار، هنرمند، دانش آموز، آموزگار زن  يا مادری را درچهارگوشه افغانستان کُشتم و توته و توته کردم کس چه گفت و کي تقاضای خون بهاء نمود ؟؟؟ من همان قاتل استم که بياری همفکران خود روی سينه قانون راه ميروم .

ببين امروز هم با همان انديشه و انگيزه « مرد » بودن حتا جری تر از گذشته ( دو زن، دو مادر ) را در مزار با تبرچه قطعه قطعه کردم و به کودک خردسالی به دختر يازده ساله ای تجاوز نمودم و بينی که فردا آزادتر از امروز با دستان بازتر زنان ديگری را قربانی ستم، هوس و شهوت خود خواهم کرد و به کودکان خردسال ديگری تجاوز خواهم نمود، بازهم کسی را مجال بازخواست نخواهد بود و احدی توانايی در بند کشيدن من درنده خوی بدتر از هرحيوان درنده را نخواهد داشت ....

اين من استم، من ( مرد ) روز و ستم، ايجادگر فتنه وآشوب، غرق در گناه و فساد، آلوده با جنايت و خيانت اين من استم که با زهد ريايی، فريب و فتنه و با توسل به دروغ و درم بدور از حقيقت مردم خوشباور و خوشبين را به رضا و شکران بيمورد واميدارم تا در تاريکی مغاره های شان زير جلپاره ها همبستر شوند و موجود بدبخت تر از خود را بدنيا بياوردند، کسانی را که از قماش من نيستند و دست شان به زور و زری بند نيست واميدارم تا با شکيبايی مرگ و تولد همديگر را جشن بگيرند يا خاموشانه در خفا و تنهايی اشک بريزند وادارشان ميسازم تا با شمشير عريان بدنبال هم افتاده و عقده های شانرا بالای همديگر خالی نمايند، آنها در مراسم اعدام و تيرباران همنوعان خويش اشتراک ميکنند و درختم مراسم تنها سر را شور داده براهشان ميروند، اين کار را بار ها در زمان دگر هم کرده اند، آنگاه که خانه همسايه شان با راکت به هوا شده و اجساد آدمها توته توته روی جاده ماند .

تا مرد های مثل من يا خاکستری عنکبوت های چرک شبيه من باشند آنها زير تازيانه توهين و فقر نفس خواهند کشيد، چای سياه تلخ خواهند نوشيد، به هم فحش و دشنام داده با جيغ و فرياد همديگر را اذيت خواهند کرد و باز همبستر خواهند شد تا ثناگوی ديگری بدنيا بياورند، تا دور دگر ... وما خوشحال ميشويم بويژه اگر نوزاد از جنس دوم ( زن ) باشد، مردم مظلوم ميراث خور بدبختی ها و ناکامی ها اند زيرا به همديگر باور ندارند و ازهم دور افتاده اند، ومن که همان ( مرد ) از جنس ديگر استم با استفاده بردن ازين اوضاع در ضديت و زن ستيزی روزگار همه را چون دنيا و ذهن خود سيه ميسازم بويژه از آنهای را که        «شيشه ناموس عالم در بغل دارند»

_______________________________________________________________

 

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل --- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

                                                                                                          (  حافظ  )