هركه خواند قصهء ما ميكند افسانه ها

 

هركه خواند قصهء ما ميكند افسانه ها

دور گردون درهمه جا از خود و بيگانه ها

مرغك آزاد نيافتد دام صياد مكار

تا نخورد او فريب خوردن چند دانه ها

ما فريب دانهء شيرين اغيار خورده ايم

كشته اند مارا بدست خويشتن بيگانه ها

در درون قصر پادشاهي نظربند گشته ايم

مردن و مردانه زيستن بهتر در ويرانه ها

بسته اند مارا به زنجير طلا در دست و پا

يك نفس آزادگي به, بشكن اين زولانه ها

هر كه آمد پا گذاشت در خانه ما بي گمان

هيچ كسي از ما نپرسيد بار دوش شانه ها

هر كه قدر قدرتش آتش بزد در خاك ما

عاقبت ما سوخته ايم در آتش زمانه ها

هر كه درب ما شكست از ما صدايي بر نخاست

از سكوت ما سكون شد حاصل بيگانه ها

شكوه از غير ما نداريم درد ما از خويشتن

امر پنهاني ز غير دارند ز پشت خانه ها

تا مبادا بر سر غير چشم بد افتد مگر

قوم ما را بهر اغيار كرده اند نذرانه ها

ميكنند خلق را چو ترغيب تا بنوشند جام مي

كشته اند مردم  ز يكسر بر در ميخانه ها

عاقبت بي سرنوشتي ميكشد آخر كجا

ميبردش باد به هر سو در هوا پوقانه ها

در دل ما رخنه كرده آتش نفاق چنان

خود به دست خويش زنيم بر فرق خود ميخ دانه ها

ما كه تقسيم گشته ايم وابسته بر هر ببر و گرگ

يا به حكم باز وحشي سوخته ايم خود لانه ها

انما المومنون اخوت نخوانده ايم

ميكشيم همكيش خود شاد كنيم بيگانه ها

وعتصمو بحبل الله فراموش كرده ايم

دست انداختيم ز جهل بر رشته بيگانه ها

اي برادر اين همه پيمان به غير آخر چرا

ما همه يك عضو و يك جان بشكنيم پيمانه ها

رفتن ما ميرسد روزي ز اين دار فنا

ني مرا خانه بماند ني تورا پسخانه ها

شمع اسارت كه روشن كرده ايم خاموش كنيم

كشتن شمع كافي است بر راندن پروانه ها

يوسفي ما را خدا يك, زنده گي يك, مرگ يكيست

پس چرا دنبال رويم از پئ چندگانه ها

پس بيائيد دست بدست هم دهيم فرزانه وار

رو سوي كعبه نمائيم بشكنيم بتخانه ها

 

محمد عازف يوسفی

آمستردام

۳۰ جنوری ۲۰۰۸

۳۰-۰۱-۲۰۰۸