« پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست »

 

 

 چراغ زندگی پر فراز و نیشیب رفیق ما شریف بدست بی چرا زندگانی بدون چرا خاموش گردید !

 

 

شام روز سه شنبه 22 ماه ژانویه، شام بارانی و دلتنگی بود. روی سایت ها داستان هول ناک پرویز کامبخش روزنامه نگار افغان را می خواندم. بیاد شعر شاملو ( از نفریتی لبریز )  افتادم :

 

ما نوشتيم و گريستيم

ما خنده كنان به رقص بر خاستيم

ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

 

كسي را پرواي ما نبود.

در دور دست مردي را به دار آويختند :

كسي به تماشا سر برنداشت

 

ما نشستيم و گريستيم

ما با فريادي

از قالب خود بر آمديم .

 

 بعد روی سایت گفتمان مرثیۀ مسعود قانع را که برای ترانه ساز سروده است، برای دومین بار می شنفتم. مسعود صدای گیرا و حزین انگیزی داشت. واژه ها از عمق زخم های اش با هالۀ از فراق به گوش میرسید. زنگ تلیفون بصدا در آمد. هوس به گفت و شنود های روزمره نبود. صدای حسین را شنیدم. همان حسین ریاض که از رباب اش جدائی ندارد. حسین عاشق که به رفیقان اش عشق می ورزد. شیفته ای انسان های خوب جامعه است. خوبان را پرستش میکند و مست دنیای رفیق داری است.

باری، سلامی در کلام اش نبود. عاصی و غضب آلود بود. به دنیا به هستی به هر چیز نفرین میفرستاد. از افغان بودن اش شرم داشت. معلوم بود که فاجعۀ او را دیوانه ی جان اش کرده باشد.

« افغان ای شریف و ناجیه را کشته است !».

 سکوتی سنگین فضا را پر کرد. به سختی میشد نفس کشید. توان پرسش در من نبود. حسین به سان کودکی که مادرش را گم کره باشد، زار می گریید.  ابراز هر سخنی بیهوده جلوه میکرد. معلوم نبود که کی به کی تسلیت عرض کند و یا کدام یک می باید دیگری را دلداری بدهد.

باری، خبر کوتاه بود و زشت! شریف را کشتند ؟! ناجیه خانم اش را نیز! دخترک اش یاسمین از دام صیادان گریخته! در رویای مرگ نفس می کشد.

اولین پرسش بی پاسخ این بود که شریف ؟ چرا او؟ براستی، دیگر پاسخی در کار نیست. مگر شریف دو باره  برمیگردد؟!

 

« و شب از راه در می رسد،

بی ستاره ترین شب ها!

چرا که در زمین پاکی نیست.

زمین از خوبی و راستی بی بهره است

و آسمان زمین

بی ستاره ترین آسمان هاست!»

 

شریف از تبار آدمکشان، از قبیلۀ ادم خوران نبود. خائن و جنایت کار نبود. کلاه بر دار و دغل باز نبود. نه بمی و نه هم توپ و راکتی به سر مردم بی گناه ریخته بود. او سزاوار مرگ و این چنین بیداد گری نبود. چرا ؟ چرا او ؟

در اشکی اندوهناک غرقه شدم. بار اول نیست که خبر مرگ عزیزی بمن میرسد. ازین نوع اخبار زخمی عمیق در سینه دارم.

خون شریف هم بزمین ریخت. نه این بار بدست زورگویان، زورمندان و قدرتمندان! بدست یک و یا دو مردکی از طایفۀ پست فطرتان که عواقیب کردار شان را نمی توانند به درستی سنجش کنند. به نام افغان و غیرت افغانی حاضرند حتی جنایت کنند. زندگی نه تنها فرد قربانی شده را تلف میکنند که زندگی ده ها انسان از دور و نزدیکش و حتی زن و فرزندان خود را بکام نیستی میسپارند. حاضرند به خاطر غرور احمقانه ای که آن را گاه افغانی مینامند، به گونۀ یک جانور در سیاه خانه ها به مرگ تدریجی بمیرند. به این افتخار دارند که حیات یک انسان را گرفتند. وقتی حسین می گوید از افغان بودن ام شرمم می آید. او را درک میکنم و حق دارد. اگر قرار باشد که شهروندان فرانکفورت به قاتل شریف و ناجیه افغان بگویند که می گویند، می باید ازین افغان بودن شرم کرد. در پس کردارقاتل هر انگیزه ای که باشد، نفرت آور است.

 

غرور کور و جاهلانه مختص افغان ها نیست. متاسفانه این شتر درب خانه ای تمامی ملت ها خوابیده است. افراد و گروه هائی در وسعت بی پایان کرۀ زمین به چینن اعمال تباه کنندۀ دست میزنند.

 

باری، در غرور انسان که معرفت، فرهنگ و انسانیت نباشد، این غرور غرور حیوانی است. این نوع موجودات، اول عمل می کنند و بعد از ان تفکر. آن هم وقتی خود را در تله یافتند. آن وقت به کاشک گوئی و افسوس گوئی می پردازند. آن زمان فکر کردن دردی را علاج نمی کند. کار از کار گذشته است. تفکر می بایست قبل از عمل باشد.

 مرگ نصرت پارسا آواز خوان جوان افغانستان را به یاد بیاوریم و لعنت بفرستیم به غیرت جانوار گونه ای قاتل اش. متاسفانه این نوع وحشی گیری ها در میان افغان ها هنوز هم جلوه گراست. غرور احمقانه ای مرد قاتل، حیات مرد و زنی بر فراز دوستی ها و مهربانی ها را به سادگی گرفت. بدین گونه شریف رفیق ما و ناجیه جان به کاروان جان سپردگان پیوستند. بی چون وبی چرا ؟

 

***  ***  ***

 

اولین دیدارم با شریف اوایل سال های 80 بود. تاریخ دقیق اش را بیاد ندارم. برف سنگینی چهرۀ شهر فرانکفورت را سپید کرده بود. آن روز، از هر گوشه چهرۀ پدیدار میشد تا فریاد اش در آسمان یخ زدۀ فرانکفورت رها کند. تجمع بزرگی از افغان ها که قطع کشتار مردمان را توسط دولت خلقی- پرچمی و خروج عساکر روس از افغانستان را مطالبه میکردند، به دل ها گرمی می بخشید. شریف در کنارم هم دلی اش را با لبخند خاص خودش بیان میکرد. اولین پرسش این بود که تو فلانی ای؟ بلی!

 از کجائی ؟ گفتم :  نیمیم ز ترکسان، نیمیم ز فرغانه. خندید گفت هم ترک و هم ازبک. گفتم بلی از افغانستان.

لبخند زیبائی بر چهره اش هویدا شد. بمن فهماند که از داغ دیدگان است و از خیل عاشقان زندگی.

 بعد او را متواتر در هر تظاهرات، سیمینار و تجمع روشن فکران خارج از کشورمی دیدم. این تجمعات بی خطر نبودند. همواره وحشیان حزب اسلامی و یا یاغیان دیگر با چوب و چماق گاه با کارد حیوان وار به دموکرات ها حمله می کردند. چنان که توحش افگنی جز وظیفه ی شان شده بود. در هر حمله، شریف قبل از همه متوجه جان رفیقان اش بود که صدمه نبینند. در آرامشی بعد، اول جویا حال دیگران میشد. پروائی نداشت، خود اگر زخمی هم شده بود.

روزی از مرگ بردارم حفیظ صارم با خبر شده بود. گفت قبل ازین که نوبت من وتو برسد، خودت را برای شنیدن چینن اخباری آماده کن! گفتم این چربی را به پوستم از قبل مالیده ام. هر چند : بودن به ازنبود شدن، خاصه در بهار... خندید.

بعد از گذشت این دوره ی پر هیاهو، رابط اش را با دوستان اش حفظ کرد. چند بار به فرانکفورت در خانه اش به وجهه صمیمانه ای پذیرائی شدم. جویا احوال تمامی دوستان میشد. حزین انگیز از رحیم زنده یاد خاطره ای می گفت و از روزگار سخت حال و گذشته سخن میراند.

بعد روزی مرا در دکان اش که خراسان نام نهاده بود، دعوت کرد. عطریکه درفضا پیچده بود مرا تا دور دست ترین خاطرات کودکی همراهی میکرد. خراسان اش از رنگ و بوی شرق آگنده بود. احساسی دلپذیر و آرامشی بی همتا به آدم دست میداد، چنان که دیگر میل به جدائی از آن دیار نبود. خراسان اش محل تجمع دوستان شده بود. هر کس که دلش می گرفت به سراغ شریف میرفت. او نه نتها همراز و هم سخن بود که انسان بی نهایت دلسوز بود. در پریشانی دیگران دل میسوختاند. جوانمرد و دست دل دار، آمادۀ کمک به دیگری بود. هر گاه دوستی و رفیقی کارش گیر میکرد تا حد توان بدان رسیدگی میکرد. آن کس که از شریف چیزی نه طلبیده بود می دانست که او هست و هر زمان میتواند به او مراجعه کند و روی اش حساب کند. به هر حال این اطمینان را درین روزگار بی اطمینان بدیگران میداد.

در طاق خراسان اش کاست ها و سی دی ها هنرمندان مختلف جلوه میکرد. به موسیقی دل باخته بود. بدین گونه با بوی خوش ادویه جات، نوائی از موسیقی برای مهمانان و متقاضیان اش تقدیم میکرد.

 درقسمتی از خراسان اش کتاب و روزنامه از سمت و سوی های مختلفی فراوان ریخته بود. گاه توضیحی کوتاه در بارۀ فلان روزنامه میداد و گاه مژدۀ نشر مجله ای جدید ی با مسرت بیان میکرد. کتابی در دست میگرفت و خواندن آن را به علاقه مندان کتاب توصیه میکرد. در هر دیدار یک جلد کتاب و یا یک سی دی از موسیقی ناب تحفه میداد. تحفه اش مثل خودش عزیز و گرانبها بود.

 

باری، بدین ترتیب چراغ زندگی پر فراز و نیشیب رفیق ما شریف و ناجیه بدست بی چرا زندگانی بدون چرا خاموش گردید.

 

یاد شریف و ناجیه در دلهاست.

خجسته باد نام شان- گرامی باد یاد شان !

 

ظاهر دیوانچگی