معشوق رحیم

2

چرا مارکسیست شدم؟

 

گدای شهر و پیرمرد رهگذر

 

بخش اول

 

پایان روز است، آفتاب چهره ای زرد و کم نورش را به آهسته گی و حوصله مندی در پس کوه های بلند و ساکت شهرپنهان مینماید، گوئی وظیفه ای روزانه اش را طبق معمول انجام داده و دو باره به استراحت گاه شبانه ای خویش بر میگردد. در جاده های پرازدحام شهرهمه عجله دارند تا هر چه زودتر خود را به خانه های خویش برسانند. در کناریکی از این خیابان های پر رفت وآمد مردی نشسته آرام ، با متانت و حوصله مند، همچون آفتاب که هیچ نشان و اثری ازعجله و بی حوصله گی در چهره اش هویدا نیست. مردی میانه سال  با ریش نه چندان بلند و لباس های مندرس که یک پا و یک دستش را هم احتما لا ً در اثر جنگ های سی ساله ازدست داده است. در پیش رویش روی دستمالی که پهن نموده چند سکه پول سیاه یک افغانیگی و پنجاه پولی افتاده که چییزی حدود پانزده تا بیست افغانی میشود.

چهره اش خشکیده و چنان مینماید که هرگز خون در زیر جلد ش جریان نداشته است و چین و چروک صورت اش تمام بد بختی های سه دهه جنگ وبربادی و قرن ها بی عدالتی، ظلم و ستمی را که بر نوع بشررفته است حکایت میکند و هیچ ضرورتی را برای پژوهشگران تاریخ برای جستجو در لا به لای کتب تاریخ وکتابخانه ها نمی گذارد.

 چشمان خسته و پر از درد اش که شاید دیگر تاب دیدن این همه آدم های آدمک شده  و روز مره گی را ندارد به چهره ای زرد وسوخته ً آفتاب که نیمه اش درپس قله های کوه ها پنهان شده بود میخکوب شده و غرق در افکار درهم وبرهم خویش میباشد. گوئی فقط همین د و، او و آفتاب، در این جهان هستی و جود دارند و بس. شاید او را، آفتاب را یگانه مخاطبی میداند که گوشی دارد برای شنیدن و مغزی دارد برای درک کردن. در حالیکه غرق در دنیای افکار خود بود با خود میگوید:

 شاید او هم مانند من از زنده گی یکنواخت و بی حاصل خسته شده و ضرورت به استراحت دارد تا برای  روز دیگر آماده ای پرتو افشانی و گرما بخشیدن گردد.

 در همین لحظه چسم اش به دستمالی که پیش رویش پهن کرده بود افتاد و آهی عمیقی کشیده دو باره خود را مخاطب قرار داده گفت:

 مگر نمی گفتند تا خداوند روزی بنده گانش را ندهد آفتاب را نمی نشاند؟ مگر چطور شده که امروز باز هم قبل از اینکه من پول چند قرص نان خشک را پیداکنم آفتاب چشمان خود را میبندد و دنیا را درکفن سیاه ظلمت وتاریکی میپیچاند.

 در حالیکه مصروف همین اگر و مگر و چون چرا های بی پایان خویش بود، ناگهان چشم اش به پیرمردی افتاد با ریش بلند وانبوه که در مقابل اش ایستاده و به چهره اش خیره مانده است.  مرد گدا سلام میکند، اما هیچ جوابی از او نمی شنود دو باره با صدای بلند تر سلام میکند، بازهم هیچ عکس العملی از پیرمرد نمی بیند. بار سوم باز با صدای بلندتر واندکی با عصبانیت میگوید:

 چی میخواهی حاجی صاحب؟

 این بارهم هیچ کلمه ای از دهان پیرمرد بیرون نمیشود. حال که دیگر حوصله اش به سر رسیده بود بالای او چیغ زده میگوید:

 خواب ات برده یا زبان نداری ویا نمی شنوی؟

  پیرمرد بدون آنکه از جا تکانی خورده باشد، با تبسم بسیار خفیف و معنی دار میگوید:

 نه، خوابم نبرده، و زبان هم دارم.

 پس چی میخواهی از من؟

پیرمرد جواب میدهد:

  هیچ چیز، از تو چیز نمیخواهم، فقط دلم میگرید و بس همین.

مرد گدا میگوید:

 دلت میگرید؟ پس برو گریه کن، شهر کلان است و گریه هم ارزان و مجانی وهرچه دلت میخواهد گریه کن، این شهر شهر گریه است، در هر کوچه و پس کوچه اش تخم گریه پاشیده اند و در چهره هر کودک اش مهر گریه حک کرده اند.

پیرمرد میگوید:

  نه عزیزم ، دلم فقط به حال تو میگرید، به حال تو و هزار ها و ملیون ها انسان دیگر در شهر و کشور و جهان تو. من همه کوچه و پس کوچه ای این شهر را و این جهان را گشتم، همه را دیدم وشنیدم و با پوست و گوشت خود لمس کردم.  

مرد گدا کمی عصبانی شده میگوید:

برو حاجی صاحب پشت کارت.  بگذار ما را به حال خود ما. برو به حال خود گریه کن که اصلا ً گپ را نمی فهمی، اگر شوق گدائی به سرت زده برو چند قدم بالا تر یا پائینترجائی بنشین خدا مهربان است. چند قرانی گیرت خات آمد، مثل من و تو هزاران آدم دیگر در این شهراز همین راه نان میخورند و در همین حالت می میرند. و اگر که چشم ات را در این چند قران گرفته ای، بردار همه اش را بگیر مگر لطفا ً سا یه ات را از سرم کم کن.

پیرمرد در جوابش میگوید:

 نه عزیزم پول نمی خواهم، فقط سری به این شهر زدم و هزاران هزار مثل تو دیدم و از تو بیچاره تران را، دلم به گریه آمد و اینجا ایستادم تا دمی بگریم.

مرد گدا با چهره ً برآشفته میگوید:

پس چه کارکنم حاجی صاحب؟ دست و پایی راهم  که خدا برایم داده بود، بنده گانش از من گرفتند، دزدی هم که بلد نیستم، میخواهی از گرسنه گی بمیرم؟ این کار را هم میتوانم، اما جوا ب چند تا       نان خور دیگه ره چه بدهم ؟

پیرمرد صدای خود را اندکی نرم تر کرده میگوید:

نه دوست عزیزم، معذرت میخواهم، منظورم این نبود.

مرد گدا پرسید:

پس منظورات چیست؟ چه میخواهی از من که در این شهر بزرگ این همه آدم را گذاشته دنبال مرا گرفته ای، و اصلا ً نمی دانم شما کی هستید که مرا دوست عزیز خطاب میکنید؟

پیرمرد با بسیار فروتنی جواب میدهد:

من مسافر هستم در این شهرو در این جهان. آدم همیشه مسافر و همیشه سرگردان در زمین و در زمان.

 

مرد گدا سر خود را پائین انداخته  لحظه ای مکث میکند وباز دو باره سرخود را بالا کرده به چهره ًپیر مرد  نگاه کرد ه میگوید:

 پس برو مسجدی را پیدا کن، برای مسافرها ی مثل شما که از خود هیچ جایی و مکانی  برای بود  وباش نداشته باشند شب جای میدهند واگر بخت و طالع ات یاری کرد شاید کدام آدم نیک و خدا شناس لقمه نانی هم برایت بدهد.

پیرمرد تبسم  خفیفی کرده میگوید: 

تشکر عزیزم از این لطف و مرحمت تان. من نه  به جایی ضرورت دارم و نه هم به لقمه نانی. شب ها را من در یکی از کتابخانه های شهر در بین صد ها جلد کتاب و در لا به لای هزاران صفحه ای کاغذ می خوابم و میخورم و مینوشم. وهنوز در قلب های بسیاری در این شهر به اندازه ای کافی جا ی بود و باش برای من وجود دارد.

 

مرد گدا که از دیدن این پیر مرد از همان ابتدا به اندارزه کافی متعجب شده بود، اکنون با شنیدن این گونه سخنان هرچه بیشتر و بیشتر در خود فرو رفته وبا خود میگوید:

 آدم عجیبی را خدا سر دچارام کرده است، از یک طرف میگوید  مسافر هستم واز طرف دیگر نه پول میخواهد نه نان ونه جا ی استراحت. و باز این گپ های بی سرو پایش را ببین که میگوید:

شب ها در در بین کتاب ها میخوابم.

 چه میدانم  شا ید این جنگ کثیف و لعنتی زنده گی او را هم تباه کرده و به این حال وروزش نشانده  و یا هم اینکه  کبر سن حافظه اش را ضعیف و نا توان ساخته است وهذیان گویی میکند.

 

 در همین لحظه که مصروف  بگو و مگو با خود بود،  پیرمرد با صدای گرفته اما بسیارمًودبانه با اشاره به درختی که مرد گدا در پهلویش نشسته بود گفت:

اجازه است چند لحظه اینجا بنشینم تا خسته گی ام کمی رفع گردد؟

مرد گدا بدون اینکه در جوابش چیزی گفته باشد بعد از  اندکی تاًمل سرخود را به آهسته گی تکان داده و اورا با اشاره ای سر دعوت به نشستن کرد. اما پیر مرد که غرق در دنیای خویش بود از این اشاره ً سرچیزی نفهمیده بدون هیچ گونه عکس العملی  در جای خود همچنان بدون حرکت ایستاده ماند.

مرد گدا اندکی به چپ و راستش نگاه کرده چشمش به قطی روغن خالی افتاد که برای آب آوردن استفاده میکرد، قطی را آهسته برداشته و جلو چشمان خود آورده به داخل قطی نگاه کرد، دید آبش تمام شده است، قطی را به سوی پیرمرد پیش کرده گفت:

بگیر این قطی را بیا دریک گوشه بنشین که راه مردم را بند ساخته ای.

 

پیرمرد سر خود را خم کرده قطی را از دستش گرفته در کنار درخت گذاشت و به بسیار نرمی و  با احتیاط بالای قطی نشست و ضمنا ً از او تشکری کرد.

مرد گدا در جوابش گفت:

 قابل تشکر نیست حاجی صاحب، زمین خدا ست، من کاری نکرده ام. کاش میتوانستم کاری برایت انجام بدهم  تا از من تشکری میکردید. خدا مرا آنقدر بیچاره و پریشان ساخته است که حتی توان دادن یک پیاله آب را بدست شما هم ندارم. شاید خدا مرا لایق این کار هم ندیده است.

 

اما پیر مرد بدون گفتن  حتی یک کلمه سر خود را اندکی  به زیر انداخته به زمین خیره شد و دوباره سر خود را بالا کرد و چشمش به عبور و مرور مردم افتاد که هر یک میکوشیدند  تا از دیگری پیشی گرفته و سبقت جوید. چشمانش چنان به این منظره ای عجیب میخکوب شده بود که گو ئی این همه آدم را که از مقابل دیده گانش میگذرد اصلا ًنمی بیند و یا هم نمیخواهد ببیند.

 

مرد گدا روی خود را به طرف پیر مرد دور داده گفت :

 خیریت است حاجی صاحب؟  در خانه کدام مشکلی دارید؟

 اما هیچ جوابی از او نه شنید. باز از او پرسید :

 حاجی صاحب مریض خو نیستید؟

پیر مرد بدون اینکه سرش را تکان داده باشد و نگاه هایش همچنان به افق دوخته شده بود گفت: مریض؟ کاش مریض میبودم، کاش دست و پایم درد میداشت و یا سرم و یا هم تمام وجودم، تا فقط درد خود را حس میکردم و در درد خویش نیست میشدم. نه ، مریض نیستم دوست عزیزم و حاجی هم نیستم. من یک آدم معمولی هستم مثل شما، کاملا ً مثل شما و ملیون ها انسان دیگر.

 

مرد گدا با صدای بسیار خفیف طوری که صدایش را پیر مرد نمیشنود با خود میگوید:

از حاجی گفتن هم بدش میآید.

اما پیر مرد بدون آنکه به او توجه کرده باشد همچنان به گفتارش ادامه میدهد و میگوید:

 بلی، گفتم مسافر هستم. از سفر بسیار طولانی بر گشته ام. امروز صبح به این شهر رسیدم، به شهر شما، همه کوچه و پس کوچه هایش را گشتم، چیز های عجیبی دراین شهردیدم که عقل از سرم کوچ کرد، گیچ شدم و از خود بی خود. به هوش که آمدم شما را دیدم که دراینجا نشسته اید، خواستم چند لحظه ً کنار تان نشسته تا مگر از شما بشنوم که چه بر سر این شهر و این آدم ها آمده است.

 

مرد گدا بدون آنکه به چهره ای پیر مرد نگاه کرده باشد سر خود را آهسته تکان داده گفت:

 شما هنوز هم نمیدانید که بر سر این شهر چه آمده است؟ عجیب است، سی سال است که این ملک در آتش میسوزد  یک و نیم ملیون انسان شهید و یک عالم دیگرش هردم شهید شده اند و شما هنوز نمی دانید که چه گپ شده است وباز این جای سوال ندارد ، تمام دنیا میداند که  به سر این مردم چه آمده است.

پیر مرد با اشاره ای سر گفتار اورا تا ئید میکند بدون آنکه یک کلمه از دهانش خارج شود.

مرد گدا در حالیکه سر خود را هنوز هم به چپ و راست تکان میدهد صدای خود را کمی نرمتر کرده طوری که فقط خودش صدای خودرا میشنود با خود میگوید:

 به گمانم که این کاکا هنوز هم در خو خرگوش است و بیدار نشده است. و یا اینکه در این پس پیری شوق سیاست وچوکی در سرش زده است که این قدر مردم مردم میگوید.

 

پس از چند لحظه ً که هردو در سکوت فرو رفته بودند، پیرمرد روی خود را آهسته به سوی مرد گدا دور داده و با صدای آرام و کشدار میگوید:

راست میگوئید، تمام دنیا میداند، من هم میدانم و همه ً ما در به ماتم نشاندن مردم این سرزمین مقصر هستیم. راست مگوئید این سر زمین را  سی سال است که برای مردم اش دوزخ ساخته اند و آن هم فقط و فقط به جرم آزادی خواهی . من واقعا ً چیز هائی را در این شهر دیدم که زبان از بیان اش میشرمد.

قصر ها ئی را در این شهر دیدم  که همه اش از شیشه ساخته شده اند  و آفرین فرستادم بر سازنده گانش که پس از این همه در به دری و خاک به سری هنوز این توان را دارند که همچون بنا هائی را بنا نمایند، اما کمی نزدیک تر که شدم دیدم همه اش از خون و خاکسترو استخوان ساخته شده اند به جای آب و گل و چوب. و باز کودکانی را دیدم که پس از این همه رنج و مشقت هنوز هم با توان و حوصله مندی کامل این همه سردی و گرسنگی را با تن برهنه و شکم گرسنه میگذرانند در حال که نان و لباس شان را دزدیده اند و در پس شیشه های سرد خانه ها و مغازه ها گذاشته اند.

 

و از همه عجیب تر این که من جمجه های سر صد ها و هزار ها انسان را در این شهر و در این سر زمین دیدیم که در صف های طویلی نشسته و منتظر عدالت هستند و این در حالیست که یک تعداد زیاد  از برادران و خواهران دیگر شان هنوز همین شانس بیرون آمدن و در صف نشستن را هم پیدا نکرده اند. اما زمانیکه سری به یکی از این قصر ها زدم دیدم که شب زفاف عدالت و جنایت است و هردو باهم ازدواج کرده و یکجا و دست به دست در رقص و پای کوبی اند.

 

مرد گدا در حا لیکه به گپ های پیر مرد گوش میدهد با خود میگوید:

 مه این جا شیشتیم که یک لقمه نان خشک پیدا کنم تا  شکمم  را سیر کنم و این کاکا آمده برای  ما فلسفه میگه.

 در حا لیکه در همین بگو و مگو با خود بود روی خود را به سوی پیر مرد گشتانده آهی عمیقی کشیده میگوید:

 مردم همه میدانند. همه چشم دارند،  میبینند کاکا ، ضرورت به این گپ های ما و تو ندارند. اما از دست شان چیزی نمی آید. چه کنند؟

  اندکی مکث کرده ودو باره ادامه میدهد:

 این مردمی که تو میبینی بسیار مردم با همت و با حوصله هستند. ما بسیار روز های بدی را در این سی سال دیده ایم اما آه به جگر نه کشیدیم.

پیرمرد بسیار محتاطانه پرسید:

 آه به جگر نه کشیدید؟ چرا آه به جگر نمی کشید؟

مرد گدا که از این پرسش های بیجا و بی موقع پیر مرد به تنگ آمده بود  با خود گفت :

 مثل اینکه این کاکا هم شکم اش سیر شده و آمده تا  برای مه اوسانه گویی کند.

 در همین لحظه روی خود را به جانب پیرمرد چرخانده گفت:

حاجی گفتن هم خو بد تان آمد، نمی دانم چه بگویمتان. همه چشم دارند میبینند. چه آمدی سر زخم ما نمک پاش میتی. این مردم را خدا همین قسم پیدا کرده. چیزی که در نصیب آدم  باشد هیچ کس او را تغیر داده نمیتاند ، برو پشت ازین گپ ها نگرد.

 

پیرمرد بدون نشان دادن هیچ نوع عکس العملی همچنان به حرف های او گوش میدهد.

مرد گدا که اکنون احساساتش به جوش آمده بود بدون توجه به او گفتار خود را چنین پی میگیرد:

 این مردم سر نوشت اش همین طوربوده است.  در طول  تاریخ صد ها باراین سر زمین را با خون خود از چنگ بیگانه گان نجات داده و هر بار عاقبت و سر نوشت اش همین بوده که امروز سر نوشت من است. دریا  دریا خون خود را و دیگران را ریختانده. هم خود را و هم دیگران را  در خون غرق کرده،  به نام آزادی، بنام مردم، بنام وطن،  بنام دین خدا، بنام ناموس، بنام اسقلال و عدالت  وچی و چی. اما آخرکار نه آزادی داشته است و نه هم  استقلال.  و عدالت گفته جان اش برآمده است. نه ناموس اش در امان مانده و نه هم دین و دنیا اش. همه اش هیچ و پوچ بوده است، همه اش فریب و دروغ ونیرنگ و غارت بوده است. همه اش به جز زنجیر عوض کردن و بادار تبدیل کردن چیزی دیگری نبوده است.

 

بعد از یک لحظه خاموشی روی خود را باز به سوی پیر مرد گشتانده میگوید:

شما به این قصر ها ی شیشه ئی تمسخر میکنید؟ بکنید، هرچه یاد دارید بکنید. اما ما به این قصرها باید افتخار بکنیم و بنازیم.

این ها همه یاد گار های آزادی و استقلال ما هستند. این ها همه یاد بود های دفاع از دین و مردم و ناموس این سرزمین اند. مگر این ها  همه از خون یک و نیم میلیون انسان که به خاطر آزادی ریختانده شده ، ساخته نشده است؟ ما به داشتن این قصر ها باید فخربکنیم. این ها همه جزً از تاریخ پر افتخار ما هستند، جز فرهنگ و تمدن پنج هزارساله ً این سر زمین اند. مگر ما هنوز به صد ها قصر و قلعه و مینارو دیوار که  میرغضبان تاریخ از خون مردم برای حفاظت جان و مال و عیاشی و شهوت پرستی خود ساخته اند افتخار نمی کنیم و جان خود را برای حفظ شان نمی دهیم؟

 

پیرمرد که با کنجکاوی و حوصله مندی به سخنان او گوش میداد با لبخند معنی داری گفت:

راست میگوئید دوست عزیزم. گپ های تان بسیاردقیق و بجاست. آدم ها معمولا ً حافظه ً ضعیف دارند. بعد از چند دهه یا چند صد سال دیگر فراموش میکنند که چه خون های پاک و چه سر های ارزشناک در پای این قصر ها ریختانده و بریده شده است و همهً آنها جز افتخارات به اصطلاح ملت ها میشوند.

 

مرد گدا همرا با تکان دادن سر گفت:

 معذرت میخواهم از اینکه کمی احساساتی شدم. چی کنم، روزگار آنقدرفشارم داده و آنقدر خرد وخمیر ام کرده که بعضا ً نمی توانم زبان ام را اداره کنم. خدا کند که از من خفه نشده باشید.

 

پیرمرد با لحن بسیاردوستانه و محبت آمیز گفت:

 نه، دوست عزیزم من آزرده نشدم. من هیچگاه از چنین گپ ها آزرده نمی شوم. گپ ها یت خوش ام آمد، خوش شدم از اینکه چند کلمه ً را از زبان شما شنیدم که ارزش شنیدن را داشت، کلمات و جملاتی که هر کدام جهانی از معنی و مفهوم را دارند.

مرد گدا گفت:

چه کنیم کاکا بعضی وقت ها آدم مجبور میشه که دهان خود را باز کند. اما فایده ندارد به جزً اینکه آدم خود را جگر خون بسازد.

مرد گدا که قصد داشت باز چیزی بگوید و به گفتار خود ادامه بدهد، نا گهان در اثر باد تندی که یکی و یکبار به وزیدن شروع کرده بود دست پاچه شده و نا گزیرحرف های خود را قطع کرد. در زیر دستمالی که برای پول جمع کردن پهن کرده بود باد خانه کرده و سنگ ریزه های را که در چهار گوشهً دستمال گذاشته بود یکجا با پول های که روی دستمال قرار داشت به هر طرف پاشان کرده و چند سکه هم   در جوی که پیاده رو و سرک موتررو را از هم جدا ساخته بود افتاد. برگ های زرد شده ً خزانی هم که به صورت پراگنده و یکی یکی در شاخچه های نسبتا ً بلند درختان تا هنوز دربرابر چرخش زمان مقاومت  نموده بودند سر انجام جبر زمان را پذیرفته  و یکجا با تکه پارچه های کاغذ و پلاستیک که با گرد و خاک بدرقه میشدند در هوا به رقص و مستی پرداخته این طرف و آن طرف معلق میزدند.  مرد گدا که  با چشمان خود سکه های پراگنده شده را تعقیب میکرد بدون آنکه روی خود را بگرداند دست خود را به عقب برده چوب دستی خود را گرفت و میخواست از جا بلند شده پول های خود را جمع نماید که در همین حال دستی را روی شانه ً خود احساس کرد که شانه اش را به طرف پائین فشار میداد. روی خود را آهسته گشتاند دید که پیرمرد بالای سرش ایستاده است. پیش از اینکه چیزی گفته باشد، پیرمرد همرا با اشارهً سر گفت:

بنشین وار خطا نشو، من جمع اش میکنم.

 

مرد گدا که نیم خیز کرده بود دو باره سر جای خود نشسته اما هیچ چیزی در جواب پیر مرد نگفت.

پیرمرد که با یک دست دهن و بینی خود را برای جلو گیری از تنفس گرد و خاک که در هوا پراگنده شده بود محکم گرفته بود با دست دیگر پول ها را یکی یکی به بسیار خون سردی از روی پیاده رو چیده و به دست مرد گدا که به نقطه ً نا معلومی خیره مانده بود گذاشت.

مرد گدا به پول های که پیرمرد در دستش گذاشته بود نگاه کرده  گفت:

 این همه اش نیست، چند تایش در جوی هم افتاده.

پیرمرد گفت:

 نا راحت نشو من کمک ات میکینم.

  و بدون آنکه دست او را رها کند  دست دیگر خود را به جیب برده چند قطعه بانکنوت را از جیب خود بیرون آورده در دستش گذاشت وگفت:

باد که آرام شد باقی مانده را هم از جوی بیرون میکشیم.

 

مرد گدا با تعجب و شگفت زده گی به چهره ً پیرمرد نگاه کرده و دو باره به پول های که در دستش قرار داشت نظرانداخت. میخواست چیزی بگوید. اما نمیدانست چه؟ شاید هم میخواست تشکری نماید، اما واژه ها و جملات مناسب را نمی توانست پیدا نماید و یا هم ازطرز برخورد که در برابر او کرده بود شرمگین شده بود.

پیرمرد بدون آنکه منتظر شنیدن چیزی بماند با سر انگشتان خود دو سه ضربه ً بسیار خیفیف به شانه اش زده دو باره سر جای خود نشست.

هوا اکنون کم کم تاریک شده بود و از عبور و مرور مردم در خیابان ها هم اندک اندک کاسته شده و شدت و حدت باد هم نرمتر شده بود . مرد گدا که از پیشآمد پیرمرد کاملا ً مات و مبهوت شده بود ونمیدانست چگونه در مقابل او ازخود واکنش نشان بدهد ، از کجا آغاز کند و چگونه سر رشتهً سخن را دو باره در دست بگیرد، نا گزیر رفتن به خانه و ترک محل را یگانه راه علاج دانسته و بلاخره تصمیم گرفت تا خود را برای رفتن به خانه آماده بسازد. دست خود را آهسته دراز کرده چوب دستی خود را که چند لظه قبل در پهلوی خود گذاشته بود برداشته و با اتکا به آن با احتیاط و به بسیار آهسته گی از جا بلند شد. انتهای بالائی چوب را که با پلاستیک سرخ رنگی پوشیده شده بود در زیر بغل خود قرار داد و وزن خود را قسما ً روی چوب انداخته و قد راست درجای خود ایستاد. به چهار طرف خود نگاه کرد، چشمش به بایسکل سه ارابه ئی اش افتاد که درزیر درخت ایستاد کرده بود. قبل از اینکه به سمت بایسکل قدمی بردارد روی خود را به طرف پیرمرد دور داده گفت:

شام شده، باید به خانه بروم، چوچه ها تنها هستند.

پیر مرد هم از جا بلند شده قطی فلزی را که بالایش نشسته بود از زمین برداشته و گفت:

 این قطی فراموش تان نشود.

 و ضمنا ً از او تشکری هم کرد.

مرد گدا در جوابش گفت:

قابل تشکر نیست.

 و بدون آنکه به چهره اش نگاه کند قطی را آهسته از دستش گرفت و نرم نرم به سوی بایسکل خود روان شد. بایسکل را که با زنجیری به تنه ً درخت قفل نموده بود باز کرد. قطی را که در دستش بود همرا با بوجی کوچکی در صندوق که در عقب بایسکل قرار داشت گذاشت. چوب دستی خود را هم در پهلوی یکی از ارابه های بایسکل طوری گذاشت که مانع حرکت بایسکل نشود. یک بار دیگر چهاراطراف خود را نگاه کرد تا چیزی فراموش اش نشده باشد. و بعد از اینکه مطمًن شد ،  بسیار آهسته بر بایسکل نشسته و بایسکل را حرکت داد. هنوز چند متری بیش نرفته بود و هنگامیکه میخواست داخل خیابان شود ارابه ً بایسکل اش در چقوریی گیر کرد. بسیار تلاش کرد و هرچه نیروی که در یگانه بازویش داشت بکار گرفت.  چندین بار به عقب و جلو رفته وهر بار با سرعت بیشتر میکوشید تا مگر از روی آن عبور نماید، اما همه اش بی نتیجه مانده بود.

 

بلاخره پیرمرد که از فاصله ً نسبتا ً دوری آن صحنه را نظاره میکرد حوصله اش تنگ شد. آهسته آهسته به جلو رفته بدون آنکه چیزی بگوید از عقب بایسکل با هر دو دست به جلو فشار داد و بایسکل دو باره به جاده داخل شد.

مرد گدا روی خود را به عقب گشتاند، چشمش به پیرمرد افتاد. یک بار دیگر از او تشکری کرد وهنگامیکه میخواست خدا حافظی کند، پیرمرد گفت:

 صبر کن هنوز زود است، من هم همین طرف میروم.

 هردو به راه افتادند و حدود  نیم ساعت در یک حالت کاملا ً سکوت وبدون اینکه حتی یک کلمه هم رد و بدل کرده باشند طول جاده را می پیمودند. پیر مرد در کنار بایسکل قدم زنان میرفت تا بلاخره خیابان اصلی را ترک کره و به یکی از خیابان های فرعی دور زدند.

مرد گدا که دید هنوز هم  پیرمرد همراهش میآید کنجکاو شده پرسید:

شما هم همین سو میروید؟

پیرمرد در جوابش گفت:

بلی من هم همین سو میروم.

باز دو باره برای چند لحظه هر دوچنان در سکوت غرق شدند که انگار از حرف زدن با یکد یگر شرم داشته باشند. مرد گدا که از طرز برخورد پیرمرد کاملا ً متحیر وغافلگیر شده بود و میکوشید چیزی بگوید و از جایی آغاز نماید ، یکباره بدون ا ینکه  از قبل در موردش اندیشیده باشد با کلمات و جملات  که با احتیاط انتخاب میکرد از پیرمرد پرسید:

 

من واقعا ً گیچ و حیران شده ام، نمیدانم شما کی هستین؟ گفتین مسافر هستین و خانه ندارید، اما حالا میگوئید که خانه ً شما هم همین طرف است. و باز این مهربانی و دلسوزی شما با من مرا در چنان یک حالتی قرار داده است که اصلا ً نمیدانم چگونه و با کدام زبان از شما تشکری بکنم.

پیرمرد آهسته خندیده گفت:

پس نمیدانی چگونه از من تشکری کنی ؟ گپ درستی است و کاملا ً بجا و منطقی. آدم فقط از آنچه تشکری میکند که میداند  چگونه؟ و اصلا ً من متعجب هستم از اینکه چرا شما باید از من تشکری نمائید. من اصلا ً کاری را انجام نداده ام که قابل تشکر کردن باشد. آیا از این هوای که همین اکنون تنفس مینمائید گاهی تشکری کرده اید؟ که مسلما ًٌ جواب تان نه خواهد بود. هوا برای تنفس کردن است و پول هم برای خرچ کردن و شکم خود و دیگران را سیر کردن. و باز اگر من توان این کار را میداشتم  ، ویا هم دنبال این کار میگشتم و آرزو میداشتم ، که خوشبختانه ندارم، تا دیگران را مدیون خود بسازم که از من تشکری نمایند تا عطش خود خواهی ام ارضا شود، در این شهر آدم تشکر گو بسیار زیاد پیدا میشد، آدم های که خوب هم میدانند چگونه و با چه هنرمندی تشکری نمایند.

مرد گدا باز پرسید:

پس شما چه میخواهید؟ و چرا مرا کمک کردید؟

پیرمرد جواب داد:

 من اصلا ً شما را کمک نکرده ام. و هیچ کس کسی را کمک نمیکند. من فقط درد خودم را علاج کردم. دردی که از دیدن حالت شما برایم پیدا شده بود. من برای شما اصلا ً هیچ چیزی انجام نداده ام. و ای کاش میتوانستم شما را کمک کنم. من فقط خو را نجات دادم و برای خود آرامش خریدم وبس.

 

مرد گدا باز بعد از اینکه چند لظه خاموشی اختیار کرده بود دو باره گفت:

گفتین مسافر هستین.  قبول دارم که شما مسافر هستین. مگر مسافر هم بلاخره نام و نشانی دارد ، شهر و دیاری دارد و خانه و خانواده ای، زن و فرزندی ، وشما...؟

پیر مرد در جوابش گفت:

 درست میگوئید. من هم داشتم. همه چیز داشتم ، نام و نشانی داشتم و روز و روزگاری.

مرد گدا تعجب کنان پرسی:

داشید؟ پس حالا ندارید؟ هیچ چیز ندارید؟

پیر مرد آهی کشیده گفت:

نه ، حالا هیچ چیز ندارم. همه اش را دزدیدند، همه اش را به زنجیر کشیدند و بستند و کشتند، همه اش را سنگ ساختند و بت تراشیدند و بر سر مردم کوبیدند.

مردگدا که از حرف های پیرمرد سر در نمی  آورد با خود گفت:

نمی دانم کاکا چیستان میگه و یا اینکه  مه گنس وگیچ هستم؟

پس از چند لحظه سکوت مرد گدا باز دوباره طاقت اش طاق شده روی خودرا به طرف پیرمرد گشتانده گفت:

منظور تان را نه فهمیدم از اینکه گفتین نام و نشانی داشتید. وباز اگر بد تان می آید من دیگر سوال نمی کنم.

پیر مرد خنده ً معنی داری کرده و با کف دست راست خود به شانه ً او آهسته زده گفت:

 جوان، بسیار کنجکاو هستی.میخواهی همه چیز را بدانی و آنهم همین حالا. من همه را برایت قصه میکنم. اما  کمی حوصله داشته باش. همه چیز را برایت خواهم گفت اما نخست میخواهم از شما بشنوم که چرا و چگونه به این حال و روز افتاده اید؟

مرد گدا جواب داد:

 این که دگه گفتن ندارد. به این کوت گل که در بغل سرک میبینی نگاه کن ، همه چیز را برایت قصه میکنه. یک وقتی در زیرش آدم ها زنده گی میکردن و حالا برایشان قبر شده هست و همه ً شان را در دل خود  دفن کرده است. و باز شما که حاضر نیستین یک کلمه در مورد خود بگوئین از من میخواهین همه چیز را برای تان قصه کنم.

پیر مرد که دید مرد گدا بسیار اصرار دارد تا در مورد او چیزی بفهمد نا گزیر شده سر خود را آهسته در پهلوی گوش او آورده گفت ، حال که اینقدر اصرار داری و میخواهی بدانی ، مجبورم برایت چیزی بگویم و اینکه من کی هستم. نامم چیست و از کجا می آیم. خوب بشنو.

 نام من کارل است و...

مرد گدا بدون اینکه او را اجازه بدهد تا صحبت خود را تمام کند ، دفعتا ً صحبت او را قطع کرده پرسید ، چی گفتین؟ نام تان کامل اس؟

پیر مرد گفت:

 نخیر، نام من کامل نیست. نام من کارل هینریش مارکس است. فهمیدی کی هستم؟ من در یک سرزمین کاملا ً غیر از سر زمین تو و در یک زمان غیر از زمان تو پا به این گیتی نهاده ام. من دنبال کسی میگشتم  تا راز سر به مهر این همه نا کامی ها و سیه روزی های این مردم رابرایم حکایت کند. دنبال کسی بودم تا برایم قصه کند ، قصه ً این شهرو شهروندان هردم شهید ش را که چرا و چگونه در طلسم دجال های زمان خود گیر مانده اند.  در جستجوی آدمی بودم  که مغزش با افکار دیگران آلوده نشده باشد ودرد خویش را فراموش نکرده باشد و از خود بیگانه نشده و درد دیگران را بجای درد خویش عوضی نگرفته باشد. کسی  را میخواستم تا درد راستین این پا برهنه گان و شکم گرسنه گان را برایم قصه کند.

 

 دست تصادف مرا با شما رو به رو ساخت. شما را دیدم و آن نگاه های عمیق تان را که هر رهگذری را که از پیش چشمان تان میگذشت مانند جراح کشته کاری که مریض خود را روی میز عملیات با دقت و حوصله مندی مطالعه و معالجه میکند،از سر تا پا با دقت از نظر میگذ شتاندید. آن آرامش همراه با هزاران درد را در چهره تان دیدم که در این شهر پرغوغا کمتر میتوان یافت.

مردگدا که ازهمان آغاز روبرو شدن با این مرد با شک و تردید با او برخورد کرده بود اکنون با شنیدن این سخنان از زبان او این شک و تردید ش در مورد غیرعادی بودن او و اینکه آیا  همه چیز را از سر آگاهی میگوید ازبین رفته  وخود را کاملا ً قانع ساخته بود که ممکن است این آدم به کدام تکلیف روانی سردچار شده باشد.

 

 افکارگوناگونی در فکرش خطور میکرد که بعضا ً با ترس و وحشت نیز همراه بود. با خود میگفت: نمیدانم این پول ها را هم که به من داده ازسرهوشیاری بوده و یا اینکه اصلا ً به خود نبوده است. نکند که این چند رو پیه را که به من داده تمام هستی و بودی اش بوده باشد و شکمش گرسنه بماند. بهتر است از او بپرسم یا حد اقل یک مقدارش را دو باره برش بدهم. شاید علت آمدنش با من هم همین بوده باشد و بیچاره دهن اش باز نمی شود تا دوباره از من بخواهد. وا ین بیچاره اصلا ً خودش به کمک  و دستگیری ضرورت دارد.

 آهسته و بدون اینکه پیرمرد متوجه شود دست خود را در جیب برده یک مقداراز پولی را که پیرمرد برایش داده بود بیرون کشیده به سوی او پیش کرده گفت:

 تمام پول هایته به مه دادی. بگیر این چند روپیه ره که کارت نشه.

پیرمرد آهسته خندیده گفت:

تشکر عزیزم از شفقت و مهربانی تان. من پول دارم و به پول اضافی ضرورت ندارم ، همین قدرکه زنده بمانم کافی است.

مردگدا که پول ها هنوز در دستش بود و دوباره در جیب خود نگذاشته بود با خود گفت:

 پس این آدم کاملا ً به خود است و میداند چه میکند و چه میگوید. شاید من به خود نباشم و یا در خواب باشم. نکند که کدام جاسوسی چیزی باشد که مره ده کدام بلا نته.

 یک لحظه خنده اش میگیرد وبا ز زیر زبان میگوید:

باز اگر جاسوس هم باشد مگر دراین شهر آدم کم است که دنبال من بیاید و ازمن چه حاصلش خواهد شد.

 وبرای اینکه خود را مطمًن ساخته باشد که سخنان پیرمرد از روی حماقت ودیوانه گی نیست ، روی خود را به سمت او گشتانده از او پرسید:

آیا این گپ ها را که گفتین اقعیت دارد و یا همرای من شوخی کردین؟ وآیا نام شما واقعا ًهمان چیزیست که گفتید؟

پیرمرد گفت:

بلی نامم همان چیزیست که گفتم. اما تو مجبور نیستی که باورش کنی. هر چه دلت میخواهد مرا صدا کن.

مرد گدا اندکی سکوت کرده با خود گفت:

مثل اینکه چهره خود ره در آئینه دیده است و یا هم کسی برایش گفته که به فلان آدم میمانی و این بییچاره هم باور کرده و خود ره در کشتن خواهد داد. ویا اینکه کدام کتاب متابی گیرش آمده و چند کلمهً یاد گرفته و نشًه اش کرده.  وباز ما هم یک وقتی این شوق ها را کرده بودیم ، جوان بودیم ، درجوانی هرکسی این خواب ها را میبیند باز سن که پخته شد آدم سر عقل میاید. اما این ره ببین که در این سن و سال که پایش در لب گور رسیده و در این وقت که سایه ً  مارکس را مردم به توپ و به  راکت مبزنه هوس مارکس شدن در سرش زده. راستی است که میگن زمانه آخر شده. آخرشدن زمانه خو دگه شاخ و دُم نداره.

 

شهر اکنون کاملا ًدر تاریکی غرق شده بود. درکوچه ها رفت و آمد مردم کمتر شده گاهی هم درتمام کوچه هیچ اثری از آدم دیده نمیشد به جز چند سگ ولگردی که درمیان انبار های کثافات دنبال استخوانی یا چیزیی  برای زنده ماندن و ادامه ً نسل خود میگشتند و گاهی هم با یکدیگر به جنگ وکشمکش مپرداختند. در انتهای کوچه دکان نانوائی ً به نظرمیخورد که فقظ  چند نفر در جلو پنجره اش منتظرخریدن نان ایستاده بودند و نوچراغ گازی که در سقف دکان نانوایی  آویزان بود و شاید  یگانه روشنایی در تمام سرتا سر کوچه بود سایه ً آ نها را در امتداد کو چه پخش نموده بود.

مرد گدا روی خود را به سوی پیرمرد که در کنارش روان بود دور داده گفت:

 چند دقیقه همین جا صبر کنین، میخواهم چند تا نان بخرم.

پیرمرد گفت:

بسیار خوب من همینجا میمانم ، این را گفته و در کنار پایه ً برقی ایستاده چشمش به سوراخ های افتاد که تمام بدنه ً پایه را مانند چلو صافی ساخته بود سر خود را آهسته تکان داده با خود چیزی میگفت اما معلوم نبود چی؟

مرد گدا پس از اینکه نان را از نانوایی گرفت در دستمالی که ازصندوق عقبی بایسکل خود بیرون کرده بود پیچانده در روی زانوی خود گذاشته دو باره به سوی پیرمرد آمده کمی نان را طرف او پیش کرده گفت:

بگیر که نان گرم است.

پیرمرد تکه ً کوچکی به اندازه ً نیم کف دست از لب نان شکستانده گفت:

همین کافی است، هنوز گرسنه نشده ام.

مرد گدا نان را دو باره در دستمال گذاشت و هر دو دو باره به راه افتادند. هنوز چند صد متری از نانوایی  فاصله نگرفته بودند که مرد گدا نفس عمیقی کشیده و خدا را شکر کرد از اینکه امروزتوانسته  بود بعد از چند روز و شاید هم چند هفته ً نان قاق خوردن نان گرم بخرد و با خود به خانه ببرد. با آنکه در طول روز حتی  یک لقمه نان هم نخورده بود وبا آن هم  با خود تعهد کرده بود که تا به خانه نرسیده روزه ً را که از ناگزیری و بی نانی گرفته بود افتار نکند. اما بوی نان گرم که تازه از تنور برآمده بود بعد از چند روز نان قاق خوردن ویک روز تمام هیچ نخوردن چنان حالش را برهم زده و دلش را به لرزش درآورده بود که دیگر تاب مقاومت برایش نمانده بود و از ترس اینکه مبادا کاملا ً از هوش برود مجبور شد با شکستاندن لقمه نانی تعهد خود را هم که با خود نموده بشکند. لقمه ً نان را آهسته به طرف دهن خود برد و هنگامیکه میخواست نان را به دهن خود داخل نماید یک باره دستش در نزدیکی دهنش چنان از حرکت ماند که گویی دستش اصلا ً دیگر دم ندارد و یا اینکه کسی آنردفعتا ً محکم گرفته باشد. سر خود را آهسته به چپ و راست تکان داده در زیر زبان گفت:

نه ، نمی تانم بخورم ، این نان بی غیرتی از گلویم تاه نمیره.

 

 دستش دوباره به صورت غیرارادی به طرف پا ئین رفته و بدون اینکه بداند دستش به کدام سمت میرود چنان در فکرغرق شد که تمام آن صحنه های را که در طول روز از سرش گذشته بود یکبار دیگر در پیش چشمانش حاضر شدند. خود را میدد که چگونه چندین بار دستمال را از جیب خود میکشید و جای مناسبی را برای نشستن و پهن کردن دستمال در یکی از پیاده رو های شهربرای گدایی کردن انتخاب میکرد. و اما هر بار که میخواست بنشیند، چیزی، کسی و یا صدای غیبی ً از درون مانع اش میشد و دو باره با همان دستمال اشک های خود را که اصلا ً نمیدانست چه وقت و چگونه جاری شده بود پاک میکرد و دستمال را دو باره در جیب خود میگذاشت. به یادش می آدمد که چگونه چندین بار تصمیم به خود کشی کردن گرفته بود و میخواست خود را حلق آویز کند و یا در زیر ارابه ً موتری بیاندازد. اما هر بار آن قول و قرار که با آن کودکان یتیم گذاشته  بود و آنهارا وعده کرده بود که امروز حتما ً کاری پیدا کرده و برای شان لقمه نانی خواهد آورد، مانع اش میشد تا به این زنده گی نا کام خود خاتمه بدهد.  و اینکه سرانجام  آن چشم های خسته ، پراشک و نا امید چند کودک یتیم که همه امید و دنیای شان همین آدم بی دست و بی پا بود، تمام غرورش را شکستانده بود  و دستش را پیش آن همه کس و ناکس دراز ساخته بود و یکی از بد ترین وسخت ترین روز های زنده گی خود را که سخت تر از آن همه شکنجه و زندان و توهین و تحقیر زندان بانان و زندان آفرینان و حتی بد ترو سخت تر از آن روزی بود که در شفا خانه هنگامیکه به هوش آمد ه بود و دیده بود که یک پای و یک دستش دیگر جز از بدنش نیستند ، تجربه میکرد.

 و باز با خود گفت:

کاش همو وقت از این دنیا میرفتم تا این نان بی غیرتی ره نمی خوردم.

پیرمرد که از سکوت و این حالت غیر عادی مرد گدا متعجب شده بود خواست این سکوت را بشکند. اندکی پیش آمده گفت:

خیریت خو است جوان؟ درچه فکر غرق شدی؟  زیاد چرت و فکر نزن ، به چرت زدن چیزی به دست نمیاید. زنده گی این فراز و نشیب ها را دارد.

مرد گدا گفت:

نه ، چرت نمی زنم. چرت چی ره بزنم ، چه دارم که چُرتِشه بزنم. 

مرد گدا باز به خاطر اینکه افکار خود را جمع  و جور کرده باشد خواست دوباره سر صحبت با پیرمرد را آغاز کند. نمی دانست از کجا آغاز کند. در همین فکر بود که باز پیرمرد گفت:

شاید گپ های من سر تان بد خورده باشد؟

مرد گدا گفت:

 نه، نه ، خدا نه کند ، شما چه گفتین که بدم بیاید. فقط در این فکر بودم که باز از شما چه پرسان کنم. گدام گپ دگه نبود.

پیرمرد گفت:

پس که اینطور است ، هر چه دلت میخواهد بپرس. امید وار هستم جواب ات را داده بتوانم ، در غیر آن حتما ً عذرم را قبول میکنی.

مرد گدا گفت:

چیز دگه نبود ، فقط همین قدر پیشم سوال پیدا شد که صدو پنجاه سال از مرگ مارکس میشود و حتی استخوان هایش و خاکش هم خاک شده ، دیوار برلین از هم پاشید ، مردی در آن سوی اقیا نوس ها پایان پایان تا ریخ را اعلام کرد و پوزه ً خرس سفید قطبی اش در همین سرزمین چنان به خاک مالیده شد که همه  دنیا از شرش خلا ص شد و شما حالا  ادعای مارکس بودن را دارین. و باز مارکس کجا زبان فارسی بلد بود.

پیرمرد آهسته لبخند زده گف:

درست میگوئید جوان و کاملا ً هم بجا ، حق با شماست، اما آن مارکس را خودت میشناسی و یا هم برایتان شناسانده اند منظور من نیست. آن مارکس که من میگویم نمرده است ، نمیمیرد و هیچگاه نخواهد مرد.

پیرمرد برای لحظه ً کوتاهی سکوت کرده به زمین نگاه کرد ، دوباره سر خود را بلند کرد ه صدای خود را صاف نموده گفت:

او یک ارزش است ، یک نشان است برای راه یافتن ، نشان آزادی خواهی و مبارزه با ستم وبیداد گری مانند هزاران هزار انسان دیگر که زنده گی خود را وقف مبارزه با ظلم و غارتگری کرده اند.

 عیسی مسیح نمرده است ، او را به صلیب کشیده اند. سقراط نمرده است ، او را زهر نوشاندند. اما هردو زنده اند ، تا جهان زنده است آن دو هم زنده اند. او هم زنده است ، فقط دهانش را بسته اند. صد ها هزار بار و شاید  هم ملیون ها بار او را کشته ا ند و بسته اند و به سیاه چال ها انداخته اند و سوختانده اند و زبان بریده اند ، نه تنها دشمنان آشکارش،  بلکه آ نهایی  هم که لباس خودش را به تن کرده بودند و از گفتارش گرز فولادین و شمشیر زمردین ساخته بودند تا مخالفین خود را سر به نیست کنند.

 

مرد گدا که دید نمیتواند اورا متقاعد بسازد تا از این ادعای خود دست بکشد نا گزیر شد راه دیگری را در پیش بگیرد و این بار کوشید به اصطلاح تاریخ نویسان با او از در صلح پیش بیاید. شاید هم این شیوه ً برخورد پیرمرد با او بود که او را در این مدت بسیار کوتاه آشنایی با او دلبسته ً خود ساخته بود و چنان تحت تاثیر او قرار گرفته بود که گویی سال هاست که اورا میشناسد. روی خود را به طرف او گشتانده گفت:

 امروز مرا بسیار کمک کردین. به همین خاطر یک چیز را میخواستم برتان بگم. اینکه شما کی هستین و چه نامی دارین ، کار خودتان است ، اختیار دارید هرنامی را که سر تان میمانین. مگر من به عنوان یک برادر کوچک برتان میگم که پشت ازین گپ ها نگردین. حالا نه وقت ، وقت این گپ هاست و نه این ملک ، جای این کار هاست. در این ملک هر کاری که از دستت میشه بکن ، کسی کارت نداره.

آدم کشی یاد داری ، چور و چپاول یاد داری ، راهزنی یاد داری ، آدم فروشی یاد داری ، وطن فروشی یا د داری ، قصه کوتاه هر چی یاد داری بکن. اصلا ً کس برایت نمیگه که در بالای چشم ات ابروست، و نور چشم همه هم میشوی و بر شانه های مردم هم بالایت میکنند. اما اگر چنین چیز ها را خدای نا خواسته از دهانت بشنوند ، میبرندد در کدام چاه چقوری میاندازندد.  پروای ریش  سفید ت ره هم کس نمیکنه.

 

پیرمرد سرخودرا آهسته به علامت تائید تکان داده گفت:

راست میگوئید جوان، حق با شماست و ممنون شما هستم از اینکه تا این حد همدردی با من دارید.

هنوز سخنان پیرمرد تمام نشده بود که مرد گدا حرف اورا قطع کرده گفت:

من در اینجا زنده گی میکنم ، همین دروازه ره که میبینی خانه ما است.

پیرمرد گفت:

بسیار خوب ، پس من از پیش ات رخصت میشوم ، تا دیدار آینده شما را به خدا میسپارم.

به سرعت  راه خور را چپ کرده میخواست به کوچه ً که به سمت چپ پیچیده بود دور بزند که مرد گدا به صورت کاملا ً غیر ارادی بالایش صدا زده گفت:

 صبر کن!

پیرمرد نا گهان در جای خود توقف کرده روی خود را به عقب گشتانده پرسید:

خیریت بود جوان ؟

مرد گدا گفت:

بلی خیریت است. میخواستم نان شب ره همرای ما بخورین.

پیرمرد گفت:

تشکر، زنده باشید، باز کدام وقت دیگر.

مرد گدا با عجله بایسکل خود را دور داده از دنبال پیرمرد رفته دستش را گرفته گفت:

نانه که نخوری، از پیشم رفته نمی تانی . خیر است همین نان خشکه یکجا میخوریم. دم ات که راست شد باز هر جای که میری ، برو. دیگه محکم ات نمی گیرم.

پیرمرد که دید مرد گدا این قدر ا صرار دارد گف:

درست است فقط چند دقیقه که مانده گی ام رفع شود اما نان نمیخورم، من هنوز گرسنه نشده ام.

مردگدا گفت:

صیح است بیا ، باز نان نخور.

هردو به طرف دروازه حویلی روان شدند. مرد گدا چوب دستی خود را برداشته بسیارآهسته به دروازه ً حویلی که از فلز ساخته شده بود کوبید. هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که  از حویلی صدای زنی شنیده شد که خطاب به کودکانش گفت:

برین بچیم دروازه حویلی ره واز کنین که ما مایت اس.  مگم اول پرسان کنین باز دروازه ره  وازکنین.

از عقب دروازه آواز  دو کودکی شنیده شد که هر دو با یک صدا پرسیدند ، کیستی؟

مرد گدا بدون آنکه خود ره معرفی کند گف:

واز کنین ، مه هستم.

زنجیر دروازه  را از داخل باز کردند و هردو برادر با بسیار مشکل دروازه را که فقط نامش باقی مانده بود ، از زمین بالا نگه داشته به طرف داخل میکشیدند  و همزمان با آنها مردگدا هم با چوب دستی خود دروازه را به داخل فشار میداد.  دروازه باز شد و هر دو با عجله بیرون شده خودرا به عقب بایسکل رسانده میخواستند بایسکل را به داخل حویلی ببرند که مردگدا  بالایشان صدا زده  گفت:

صبر کن بچیم!  برو بیبین که درراه کس نباشد، که همرایم یک مهمان هم است.

پسرک چشمش به پیرمرد افتاد که اندکی دورتر از درواز ایستاده بود سلام داده دو باره به حویلی داخل شده با سرعت خود را به مادر خود رسانده گفت:

 کتی مامایم مهمان آمده.

مادرش با تعجب پرسید :

 مهان؟ کی اس ده ای نا وختی؟

پسرک گفت ، نمی فامم. کدام بیگانه اس. یک ریش سفید اس.

برادر کوچکترش دهن خود را پیش گوش مادر نزدیک کرده با صدای بسیار خفیف گفت:

مامایم نان گرم کتی خود آورده. بوی اش می آمد ، راستی میگم.

مادرش گفت:

 برو بچیم ، زیاد گپ نزن ، برو کتی بیادرات چراغه روشن کنین.

پسرک که عمرش از هشت یا نهُ سال بیش  نبود الکین را  تکان داده گفت:

نه نه ! ای خو هیچ تیل نداره.

مادرش بدون آنکه به گپ پسرش اعتنایی کند گفت:

خیر اس بچیم ، پلتیش چرب اس، یک ساعت  دو ساعته خو میشه.

قبل از اینکه پسرک چراغ را بیاورد مرد گدا با صدای بلند یا الله گفته داخل حویلی شد و به دنبالش پیرمرد هم آهسته سرفه کرده صدای خود را صاف نموده داخل  حویلی شد. در یک سمت جویلی بقایای از یک تعمیر بزرگی به چشم میخورد که اکنون به صورت کوهی از گل وسنگ و چوب به درآمده  بود که شاید به امید دو باره آباد شد ن روزشماری میکرد. در انتهای حویلی که چهاردیواری ً بیش نبود در یک کنج اش دو تا اتاق دیده میشد که توسط  دهلیز بسیارکوچکی از هم جدا شده بودند.  در کلکین هایش پلاستیک میخ شده بود و در دروازه اش هم لحاف کهنه ً آویزان شده بود.

مردگدا روی خود را به طرف پیرمرد گشتانده گفت:

بیائین ، کس نیست.

بایسکل خود را در گوشه ً حویلی ایستاده کرد. چوب دستی خود را برداشت و بکمک آن در جای خود  ایستاده شد با اشاره به خواهر زاده ً خود که در دستش الکین بود گفت:

بالا کن پرده ره جان مامایش.

دراتاق که داخل شدند مرد گدا خطاب به پیرمرد گفت:

بشینین ،خانه فقیری اس دگه. خانه از دوست های ما ست ، خود شان مهاجر شدند ، خانه ره به ما تسلیم کردن تا از آن مواظبت کنیم.

پیرمرد در حواب گفت:

تشکر،استی هم  خانه شما خانه فقیری است. اما همت شما فقیر نیست. همت شما والا تر از این همه قصر و قلعه وصاحبان بی خاصیتش است که من در این شهر دیدم.

بعد از اینکه نان را با چای تلخ و بدون شکر خوردند و خسته گی روز هم کمی رفع شد و شهر هم در سکوت وآرامش فرو رفته بود. مردگدا که پس از آن همه تلخی روز گذشته اکنون کسی را یافته بود که به گپ هایش گوش میداد ، و شاید هم پس از این همه سال های سال یگانه کسی بود که سخن اش رابا جدیت میشنید.

 باز شوق گفتگو با پیرمرد به سرش زده بود و شروع کرد به پرسش و سوال و ازهر دری سخنی گفتند. باز این  جروبحث ها یکبار دیگر او را به گذشته ها برد ، به گذشته های بسیار بسیار دور. جوانی و نوجوانی اش ودوران مکتب اش به یادش آمد. یکباره تمام دوره ً حدوداً سی ساله ً از عمرش در پیش چشمانش حاضر شد. به یاد ش آمد که چگونه هنوز که شاگرد مکتبی بیش نبود، با چه شور و شوقی ، و البته  در همان زمان هم با چای نان، روز ها را در خیابان های شهر به تظاهرا ت میگذ شتاند  و همرا ه با ده ها و صد ها جوان دیگری مثل خودش ده ها کیلو متر فاصله را با پای پیاده می پیمودند. آن هم بدون هیچگونه خواست و تقاضایی. آن روز های سیاه و شب های سفید و شکنجه و زندان و زدن و بستن و کشتن بیادش میامد.

 

و باز به فکرش می آمد که چه شب هایی بود که سر شب کتابی را میگرفتند و آخر صبح تمامش میکردند. به یادش می آمد که چگونه شب ها و روز ها را در رو نویس کردن جزوه ها میگذشتاندن  و با  استفاده از برگه های کاربن  ده ها  کاپی از آن  ها ساخته و به دوستان و آشنایان پخش میکردند و خطر را به جان میخریدند ، وآن هم  با چه عشق و علا قه ً خاصی . و اینکه با ر ها تصمیم گرفته بود تا با گذشته خود ببرد ، اما هنوز هم به این کار موفق نشده بود و آن همه عشق و علا قه ً که به آزادی و عدالت داشت و آرزوی یک جامعه ً بهتر اجازه اش نمیداد ند و هر بار مانند شبحی دوباره  به سرش می آمد ، و هنوز هم پس از این همه سال ها همان جمله ً آغازین مانیفست بیادش بود که میگفت:

 شبحی در اروپا در گشت و گذار است - شبح کمونیسم.

 

در حالیکه غرق در دنیای گذشته ً خود بود نا گهان با خود گفت بهتر است همین سوال را از او بپرسم. سرخود راکه تا اکنون به زیر انداخته وبه انگشتان دستان خود خیره مانده بود بالا کرده به شکل تعنه آمیزی از پیر مرد پرسید:

شما گفته بودین که، شبحی در اروپا در گشت و گذار است. مگر چطور شده که این شبح بعد ازاین یک قرن و نیم هنوز هم لالان و سر گردان است؟ چه شد آن همه پیام ها و وعده های که به مردم داده بودین؟

پیرمرد آه عمیقی کشیده پیاله ً چای را که در دستش بود به زمین گذاشت. بدن خودرا کمی به عقب کشیده به دیوارتکیه کرد. برای چند لحظه با چشمان بسته سکوت کرده و در حالیکه ریش خود را با انگشتان خود مالش میداد دوباره چشمان خود را باز کرده گفت:

راست میگوئید دوست عزیزم. من بسیار وعده ها برای مردم کرده  بودم. من بسیار آرزو ها و امید های بزرگ برای مردم این کره ً خاکی در دل پرورانده بودم. و ای کاش که این آرمان  هایم را میتوانستم به واقعیت مبدل بسازم. مگر آیا آرزو داشتن برای زنده گی بهتر و اندیشیدن برای بدست آوردن آن گناه است؟

 آری من همچون وعده ها و پیسش بینی ها را کرده بودم. آیا خودت هیچگاه به فرزندان ات  چیزی را وعده نکرده ای  که آنرا انجام داده نتوانسته باشی در حالیکه صد فیصد به توانایی خود اطمینان هم داشته بودید؟  که مطمًن ام بارها چنین چیزی را تجربه کرده اید. من هم مانند خودت ودیگران  یک انسان بودم با همه توانایی ها و محدودیت هایم. من هم زاده ً زمانم بودم و ساخته ً جامعه ام و تاریخ ام و متا ًثر از روابط اقتصادی وشیوه ًتولید حاکم بر جامعه ام.

 اینکه چرا این پیش بینی ها به واقعیت نه پیوستند خود نشان دهنده ً این واقعیت است که جهان همیشه به کام ما نمیچرخد. وهزارو یک علت و عامل دیگری در شکل دهی و جهت دهی جوامع دست اندر کار اند. اما این هم به معنی آن نیست که انسان  ها باید تن به ذلت و زبونی داده و فکر جامعه ً بهتر و زنده گی خوبتر را از سر بیرون کنند.

 

از یاد نبرید که من این پیش بینی ها را صدوپنجاه سال قبل کرده بودم و اگر امروز هم میتنوانستیم  چرخ زمان را به عقب بر گردانیم شا ید باز هم من به همان پیش بینی ها و پیشنهاداتم پافشاری میکردم. پس بدان که من هم یک انسان هستم  و سخت نفرت دارم از آنان که از من یک فوق انسان ساخته اند و مرا مانند کتب مقدس در هفتاد و دو پوش  پیچانده اند  تا از گزند انتقاد دور بمانم.

مرد گدا که با تعجب و شک به حرف های پیرمرد گوش میداد نا گهان رشته ً سخن او را که شاید میخواست تمام آنچه در دل داشت یکباره بازگو کند، قطع کرده گفت:

پس آیا به آن گفته هایتان دیگر باور ندارین؟

پیرمرد آهسته خندیده گفت:

 ببین دوست عزیزم! من هیچگاه چنین چیزی را اظهار نکرده ام. من هنوز هم مانند همان زمان به باور هایم پافشاری میکنم. هنوز هم همان ارزش ها برایم مقدس هستند و یک قدم هم از خواست آن ارزش ها به عقب نخواه رفت. من هنوز هم معتقد هستم که انسان خود هدف است و نباید به صورت ابزار برای کسب و انباشت سود و سرمایه مورد بهره کشی قرار بگیرد. ویا هم از او  برای رسیدن و رساندن شخصی  یا گروهی یا حزبی و یا هم طبقه ً به قدرت به عنوان وسیله استفاده شود.  اما مسا ًله این است که ما امروز در یک زمان دیگرقرار داریم. در آنزمان از کمپیوتر و جهانی شدن و رفتن به فضا و بم اتم  خبری نبود. از انشتین و تیوری نسبیت اش و از فزیک کوانتم هنوز کس خوابی هم ندیده بود. و امروز تو که حتی یک ساعت کار هم نمیتوانی پیدا کنی و ملیون ها انسان دیگر در این سر زمین از صبح تا شام را برای یافتن یک ساعت کار در روی خیابان ها سپری میکنند، میخواهی چیزی را از من بشنوی که من در زمانی و در جایی گفته بودم که کار گران روزانه چهارده تا هفده ساعت باید کار میکردند.

 

مرد گدا که از یک طرف خود را مانند کسی حس میکرد که بالای آب جوشش آب سرد افتاده باشد ، اما از طرف دیگر هم  سخنان پیرمرد او را چنان کنجکاو و شوق زده کرده بود که هر جمله اش ده ها سوال و چرا و مگر را در ذهنش خلق میکرد و دلش میخواست شب را به همین صورت در جر و بحث صبح نماید. و بعضا ً هم  چنان اتفاق می افتاد که قبل از آنکه پیر مرد جمله خود را به پایان برساند  او به طرح سوال دیگری میپرداخت.  و در همین سلسه با ز ضمن اینکه چاینک چای را به سوی پیر مرد پیش میکرد به طور نا خود آگاه کلمه ً استاد به زبانش آمده گفت:

استاد محترم آیا خیر داری که پیروان ات در جهان وخاصتا ً در همین ملک بر سر مردم  چی آسیا  سنگ هایی را چپه و راسته دور داده اند؟

 

پیرمرد در حالیکه ابروان خود را به پائین کشیده و چین های پیشانی اش در نور کم رنگ الکین خود را نمایانتر کرده بود پرسید:

 پیروان من؟

 و به تعقیب آن لبخند زده سر خود را تکان داده چنین ادامه داد:

 مگر من پیامبر بودم و یا کدام پیشوای مذهبی که پیرو داشته باشم.  نه  دوست عزیرم من پیرو ندارم و از آدم پیرو خوشم هم نمی آید. آدم  پیرو یعنی آدم  مقلد، و مقلد کسی است که توانایی اندیشیدن خود را عقیم ساخته است. من انسان آزاد میخواهم. انسان که به برده گی فکری دیگران گردن نه نهاده باشد و برای خود خود بیاندیشد.

 

مرد در حالیکه به گپ های پیرمرد به دقت گوش میداد متوجه شد که نور الکین در حال خاموش شدن و مردن است.  پلته ًچراغ را باز یک بار دیگر بلند کرد و چراغ را از مین برداشته به صورت بالا و پائین تکان داده به امید اینکه پلته ً چراغ کمی چرب شده  و چند لحظه دیگر هم دوام بیاورد. همین که  چراغ را دو باره به زمین گذاشت باز پرسش دیگری به ذهن اش خطور کرده گفت :

 

شما  یک وقتی گفته بودین که دین افیون توده هاست. آیا خبر دارین که این پیروان تان، و یا هر نام دیگه که خودت سرشان میمانی، چه افیون های دیگه ره  اختراع کرده اند؟  افیون زبان، افیون قوم و قبیله و قریه و تیره و تبار و منطقه ، افیون دیموکراسی و حقوق بشروعدالت و سوسیالیزم و هزارو یک نوع افیون دیگه.  و حتی من در میان شان کسانی را هم دیده ام که آنقدر افیون زده شده اند که همین جنگ کثیف  را هم که امروز برروی استخوان ها این مردم به راه اندخته اند ، قیام مردمی، قیام ملی و آزادی بخش میخوانند.

 پیرمرد خنده کنان گفت:

امیدوارم سوال آخرتان باشد و راستی هم حق با شما است. اما واقعیت این است که این نه دین است که افیون توده ها میشود و نه هم این چیز های را  که خودت نام گرفتی،  بلکه چیز دیگری است که هر چیز را میتواند برای مردم افیون بسازد.

مرد گدا بی درنگ پرسید:

پس آن چی است جناب استاد؟

پیرمرد جواب داد:

اینکه آن چیز چی است، اکنون همین قدر برایت میگویم که من اسم آنرا دینخویی گذاشته ام. اما اینکه دینخویی چی است من در یک دیدار دیگر برایت حتما ً قصه خواهم کرد. چون من حالا بسیا رخسته ام وشب هم نا وقت است و تیل چراغ هم تمام شده است. اگراجازه تان باشد من از حضورمباک تان رخصت میشوم و یک جهان تشکر میکنم از این مهمان نوازی و حوصله مندی تان که به این گپ های بی سر و پایم گوش دادید.

مرد گدا در پاسخ گفت:

چی میگین استاد، مرا شرمنده میکنین. تشکری خو من از شما باید بکنم که این همه شفقت و مهربانی درحق من کردین.

پیرمرد در حالیکه مصروف پوشیدن  پاپوش های خود بود دستش در جیب بغلش چیزی را جستجو میکرد که با لاخره تکه کا غذی را بیرون آوررده به مرد گدا داده و گفت:

این کاغذ را پیش ات نگه کن. اگر به من ضرورتی پیدا شد میتوانی در همین نشانی مرا پیدا بکنی.

مرد گدا کاغذ را از دست او گرفت و بدون آنکه به آن نگاه بکند آن را در جیب خود گذاشته گفت:

به چشم استاد زنده باشین ، به خدا میسپارم تان، اما باز هم کمی احتیاط کنین ، این شهر چندان اعتباری نیست.

 

پیرمرد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که روی خود را به عقب گشتانده پرسید؟

راستی فراموش کردم نام ات را بپرسم جوان؟

مردگدا گفت:

نامم شیر است، در این منطقه هر کسی را پرسان کنی خانه معلم شیردر کجاست؟ دست گرفته میآ رند.

پیرمرد دیگر در جواب او چیزی نگفته به راه خود روان شده و در تاریکی های کوچه وسکوت شب خاموشانه نا پدید شد.

 

                                                                                                  ادامه دارد