قربانی حوادث:

 

صدای خشن و ناراحت  کننده ترن آهسته آهسته نرم میشد . سارا یک ساعت قبل آمادگی داشت تا از ترن پیاده شود، در روی چوکی نشسته بود به مادرش به پدرش به خوهران و برادرانش به آینده فکر میکرد . میکوشید تا خود را سر حال و خرسند نشان دهد ، مگر ناراحتی ودردی مجهول اورا در درون مشغول ساخته بود. او میاندیشید که چرا قلبأ نا راحت است ،در حالیکه به توافق فامیل و به میل خودش به این سفر عازم شده بود . بلاخره به این دلیل خود را مقنع ساخت که شاید از سفر طولانی و گود گود ترن خسته شده باشد .

  ترن به استیشنی رسید که سارا باید پائین شود ،باز هم دلهره داشت که چه آیندهً به استقبالش میشتابد خواه ناخواه از ترن پائین شد چون به عقب بر گشت نداشت . در استیشن ترن چند تن جوانان افغان به استقبالش آمده بودند  باآنها احوالپرسی نمود . آنها اورا الی لیلیه انستیتوت طب بدرقه نمودند .

آنها طرف این طفل معصوم مینگریستند و به زبان روسی باهم تبصره مینمودند که این طفل چرابه انستیتوت آمده شاید ما آنرا اشتباه آورده ایم در حالیکه مکتوب دست داشته وی را ملاحظه هم کرده بودند به هر صورت همه داخل لیلیه شدند . دروازهً اطاقی راکه برای سارا در نظر گرفته بودند باز نموده و خوش امدید گفتند .

آنها اولین دوستان سارادر لیلیه و انستیتوت شمرده میشدند .برای سارا همه کس او بودند یکجا انستیتوت میرفتند و مشکلات درسی خود رانیز باآنها رفع مینمود . در بین آنها جوانی تقریبأسه _چهار سال بزرگتر از سارا ،که فرید نام داشت نسبت به دیگر رفقأی خود به سارا انس گرفته بود آنها باهم از رنج ها و دوری وطن حرف میزدند در اولین موقع تفریح با هم یکجا به <کفه تریا > میرفتند و در حالیکه چای مینوشیدند جواب نامه های خویش را نیز مینوشتند. برای همدیگر مکتوب های که از فامیل ها ی خود  میگرفتند ،میخواندند بین آنها هیچ رازی وجود نداشت . سارا از عشق و عاشقی چیزی نمیفهمید ،مگر فرید احساس مینمود که سارا راتنها مثل یک دوست نی بلکه مثل یک زن دوست دارد و تصور دوری سارا را برای خود نا ممکن میشمرد . یکروز سارا به انستیتوت نرفت وقتی فرید از غیابت او با خبر شد خیلی ناراحت گردید . افکار گوناگونی اورابه خود مشغول ساخت . در اولین فرصت به اطاق سارا رفت .سارا با لباس خواب پشت میز نشسته چیزی مینوشت . فرید دروازه را تک تک کرد ؛ سارا اجازه داخل شدن برایش داد ولی نوشته هایش را ازاو پنهان کرد . فرید از او پرسید:

_سارا جان چرا انستیتوت نامدی ، صحتت خوب اس ؟ مریض نیستی ؟

_نی فرید !مریض نیستم مگم دلم نخاست بدرس حاضرشوم .

_چرا؟

_چراندارد _بری مادرم خط نوشته میکنم .

_تو همیشه بری فامیلت خط نوشته میکدی ،مگم هیچ وخت ده درسها غیر حاضری نمی کدی .

_امروز روز خاص اس .

_چه روز خاص اس _ سالگریت اس ؟

_نه.

_خی چی ؟

چرااینقه سوال میکنی تو داکتر میشوی یا مستنطق؟

_نی سارا مه نارام استم .

 فرید کوشید که نامه ء سارا را بخواند مگر سارابرایش اجازه نداد ،فرید قلبأناراحت شد زیرا همیشه آنها با هم مکتوب های خود را جواب میدادند و هیچ مسئله نبود و نامهءیکی رادیگری میخواند ،مگر حالا چرا؟  فرید فقط به یک چیز میاندیشید که سارا را از دست ندهد و فکر میکرد که شاید سارا کسی رادوست دارد و برای فامیلش آنرا توسط نامه معرفی میکند . دوباره به فکر رفت شاید مرا معرفی میکند ،زیرااو هیچ دوستی نزدیکتراز من ندارد .فرید همانطور ناراحت و مغموم از اطاق سارا برامد و سارا به نامه اش چنین ادامه داد :

«مادر جان دخترت امشب جوان شد » و در زیر کلمه ء جوان دو خط درشت کشیده بود .

بلی سارا نمیخواست فرید اینرا بداند زیرا او یک مرد بود و برای سارا صرف یک دوست به شمار میامد . . مگر فرید واقعأناراحت شده بود و در اطاق خود رفته و در چپرکت افتید و به فکر فرو رفت . دفعتأ متوجه شد که اشکهایش که میخواستند از چشمانش سرازیر شوند ،چشمانش را میسوزاند و به یک پلک زدن اشکهایش مانند باران سرازیر شدند .

 _خدایا !چرا ؟چرا؟سارا ازمه خط خوده پت  کد .

 بلاخره تصمیم گرفت که قبل ازینکه سارا مکتوب خودرا پست کند ، به عشق خود اعتراف می کند و بعدأپست کردن مکتوب به دست سارا.

فرید اشکهایش را پاک نمود ،دست و روی خود را شسته از اطاق برامد و به طرف اطاق ساراروان شد .سارا را در حال خارج  شدن از اطاقش یافت. سارا فرید را دیده و پرسید:

_فرید خیریت اس چرانا راحت هستی ؟ بیا که بریم پسته خانه .

_سارا جان بشین اول گپای مره گوش کو باز پسته خانه برو .

_بیا بریم که پسته خانه بسته میشه . ده راه گپ میزنیم .

فرید خواه ناخواه با او براه افتا د . بسار ناراحت به نظر میرسید و دیگر یک کلمه حرف نزد بلاخره به پسته خانه نزدیک شدند .دفعتا" فرید به دو زانودر مقابل سارا نشست و فریاد زد :

_نی سارا نی !ده حق مه ظلم نکو مه تره بسیار دوست دارم ،از جانم زیادتر . چرا توایره نمیفامی ؟ به لیاظ خدا ای خطه پست نکو .

 سارا حیران مانده بود که فرید را چه شده و مکتوبش را چرا پست نکند . ازاو پرسد :

_فرید پست کردن مکتوب مه بری مادرم به تو چه ارتباط میگیره . ؟

_سارا حتمأ ارتباطی داره ، تو هیچ وخت خطته ازمه پت  نمیکدی ؟مگم حالی چرا؟آیا تو کسی ره دوست داری؟

_فرید ای دوست داشتن یانی چه ؟خطی که بری مادرم نوشته کدیم به هیچ کس ارتباط نداره ،فقط از حال دلم بریش گفتیم .

_نی سارابه خاطر خدا ! خی بتی خطه که مه  بخانم ، باز خاطرم جم خات شد اگه نی از غصه خات موردم.

_وای از برای خدا! چرانمی فامی ؟ نمیخایم که بخوانی ای یک راز اس بین مادر و دختر ، به تو ارتباط نداره.

_سارا!به خدا قسم که  یگانه کسی که تره خوشبخت  بسازه مه هستم . مه تره زیاد تر از جانم دوست دارم . مه عاشقت شدیم و شوروز به توفکر میکنم. امسال ده رخصتیای تابستانی که رفتیم به خیر عاروس میکنیم .

سارا بلکل حیران ماند ه بود که چرا فرید این حرف ها رامیزند و چه جوابی برای او بدهد .بلاخره چنین گفت:

_فرید گوش کو! ازی حرف ها دیگه بریم نگو ، زیرا مه امروز نو زندگی ره شروع میکنم و تو مثل یک دوست خوب همیشه بامه خات بودی ،ممنون کمک هایت . مگم ای حرف ها یت دیگه ناراحت کننده اس ، مه اینجه بری درس خاندن آمده ام نه بری عشق و عاشقی . مه از خود پدر و مادر دارم ، یک دختر شرقی ستم ،سرنوشت مره فامیلم تعین میکنن نه خودم .

_راست میگی ؟آیا تو هیچ کسه دوست ندار ی؟حتی مره؟.

_بلی حتی تره ؟مره مادرم از پیش خود دور کده که درس بخانم و داکتر شوم نه ای که عشق بازی کنم .

_ساراوقتی افغانستان رفتیم مه فامیلمه پیش پدر و مادرت به خواسگاری روان میکنم .تنها نامزاد می شیم ،وقتی که انستیتوته خلاص کدیم باز عروسی میکنیم .

_فرید مه بریت گفتم که مه فامیل دارم که سرنوشت مره میسازن نه خودم ،فامیدی؟

_درست اس درست اس ، خو مه فکر کدم که تو کسی ره دوست داری و توسط ای نامه  او ره به فامیلت مارفی میکنی ،به خدا قسم مه ده کوما بودم ،نمی فامیدم که چه میگوم . مره ببخش ساراجان! مره ببخش .

سارا در همین لحظه متوجه شد که مدت پنج دقیقه یا کمی زیادتر فرید به دو زانو به روی برف ها نشسته ،دست فرید را گرفته و گفت :

_فرید مه و  تو هنوز بسیار خورد هستیم که حتی به کلماتی مثل عروسی و عشق  فکر کنیم . تقدیر و سرنوشت کار خوده میکنه ، اگه خواست خدا«ج»بود اگه نه هیچ . . حالی وخت ای  گپانیس بخیز که پسته خانه بسته میشه.

 فرید و سارا هر دو داخل پسته خانه شدند و سارا مکتوبش را پست نمود و دوباره به طرف لیلیه روان شدند ،خاموش ولی راحت و آرام .  

آنشب سارا خیلی ناراحت بود  خوابش نمیبرد و همه اش به حرف های فرید فکر میکرد . تا بلاخره به خواب رفت و خواب وحشتناکی دید . صبح آنروز باز هم سارا به انستیوت نرفت و همه روز  را گریه میکرد دوستانش همه به دور او جمع شده بودند .مگر فرید که خود را مقصر میدانست حتی نزدیکش نرفت همانجا نزدیک دروازه ایستاده و آرام میگریست یکی از دوستان متوجه شدند که فرید نیز گریه میکند و از او پرسید :

_ فرید تو چراگریه میکنی ؟ 

_نمیفامم سارا گریه میکنه ، شاید مه مقصر باشم . 

سارا به طرف او دیده و گفت :_من امشو مادرمه ده تابوت دیدم ، مادرم مرده ، مادرمه دفن میکدن . فرید مه مرده مادرمه ده چشمای واز دیدم ، به خدا ده خو نبودم ، ده واقعیت میدیدم که مادرم مرده .

 دوستانش اورا تسلی داده و گفتند :«سارا خوحقیقت نداره، خوخو است ، و بعضی وختا برعکس میباشه مادرته چه شده بود که باید بموره ؛ مادرت شکر صحتمند اس زن جوان و تنومند ،جگر خونی بی جای نکو ».

فرید گفت :_راس میگن  تعبیر خوبرعکس اس و خو زنها تعبیر نداره ،زنها چتیات میبینن .

 سارا در حالیکه بسیار ناراحت بود لبخندی زده و گفت :

_ها خو مرد ها به حقیقت بدل میشه،برو زود خو کو  که خوعاروسیته ببینی.

 دوستانش همه خندیدند و سارا فقط چند لحظه خود را تسلی داد مگر دلش آرام نمیگرفت . همیشه در نامه هایش از مادرش سوال ها مینمود مگر پدرش برایش جواب های قانع کننده مینوشت مانند : مادرت دروظیفه است  ،یا مادرت فعلأ خسته است و به خواب رفته و یکبار هم نوشت که مادرت حامله است و خیلی زود خسته میشود و بسیاری اوقات استراحت میکند . به هر حالت ساراباز هم دلهره داشت که چرا مادرش برایش نمینویسد . بلاخره سال تعلیمی پایان یافت و سارا و فرید عازم افغانستان شدند در طیاره فرید باز هم از خواستگاری یاد نمود مگر سارا اصلأ چیزی نمیشنید به خاطری که او به مادرش فکر میکرد وقتی طیاره ایستاد و همه مسافران عجله داشتند که فامیل های خود را ملاقات نمایند . سارا هم با نا خوشنودی از طیاره پایان شد و چشمش فقط مادرش را جستجو میکرد و به حرف های فرید توجه نمیکرد وقتی سارا پدرش را دید دویده در آغوشش خود را انداخت و بعد از سلام پرسید :

 _مادرم کجاس ؟ چرا مادرم نامده ؟

_مادرت نتانست بیایه بسیار مصروف بود بریم خانه باز میفامی .تشویش نکو .

سارا دیگر فرید راندید و در دلش غمی موج میزد و نمیدانست چه است ؟ با خود گفت :

_تا خودم نبینم باورم نمیایه .

      پدرش در چوکی اول تاکسی آرام نشسته و فکر میکرد که به دخترش در خانه چه جوابی بدهد بلاخره تاکسی در نزدیک دروازهء ایستاد که آنجا خواهران و برادران سارا منتظرش بودند . خواهر سارا زهرا که با سارا دوگانگی بود دستهای خود را در گردن سارا انداخته و میگریست . پدرش هم به گریه شد بلاخره سارا گفت:

_پدر ای خانه ره نو خریدی ؟ بری مه نوشته نکدی چرا خانه قرغه ره چه کدی ؟

 _بچیم خانه قرغه خراب شد بلی جان پدر! خانه مام خراب شد ، مادرکت شهید شد .

سارا اول نفهمید که پدرش چه میگوید از او پرسد :_چه گفتی ؟مادرمه چه شد ؟

_ها جان پدر! مادرت شهید شد کتی بیادرت  که نوتولد شده بود .

سارا به گوشهای خود باور نداشت فکر میکرد غلط شنیده ، مات و مبهوت به طرف خواهر سه ساله اش  که از شوک  مرگ مادر  گنگه شده  بود و حرف  زده نمیتوانست   ، مینگریست و همه آنها گریه میکردند جزء سارا که عقدهءگلویش را میفشرد مگر در اعماق روح و بدنش گم میشد او هیچ نگفت حتی گریه هم نکرد .سارا شوک قوی دیده بود و اصلأ برایش باور کردنی نبود .

پدرش که متوجه این حالت او شد فریاد زد :

_ سارا   ،جان   پدر!   گریه کو ،چیغ بزن ، فریاد کو ،مادرت مرده ، سارا !!مادرت شهید شده  گریه کو دخترم گریه کو . و خود های های گریه را شروع نمود .

سارا همانطور خاموشانه مینگریست و تابوتی راکه در خواب دیده بود باز در مقابل چشمانش مجسم شد.یکباره فریادزد :

_مه ده خو دیدم که مرده ، دیدم که مادرمه ده تابوت ماندن و میبرن سون قبرستان ، مه دیدم و گریه میکدم ، مگم فرید گفت که خو زنا تعبیر نداره؛ مه میفامیدم ،به خدا مه ده خونبودم و ده بیداری دیدم که مادرم در تابوت اس چرا ؟چرا؟بری مه نوشته نکدی ؟

پدرش در حالیه گریه میکرد ،گفت : _جان پدر !چرا تره جگر خون میساختم ، خداوند پاک مره زخمی ساخته بود، چرا تو باید جگر خون میشدی و از درس خاندن میماندی . جان پدر !مرگ مادرت مره بسیار ضعیف ساخته، نا توان شدیم و دیگه توانائی درد و رنج ترام ندارم ، تو چیغ بزن ،گریه کو ،بچیم گریه کو مادرت مرده تو گریه کو. پدر قربان سرت چیغ بزن ،فریاد کو اشک بریز مادرت شهید شده ،مادر خوب و دوست داشتنیت ،مادر همرازت ، مادرت که تنها مادرت نبود بلکه دوستتام بود گریه کو بچیم گریه کو .

سارا   بعد از شنیدن حرف های پدرش با صدای بلند شروع به گریه نمود. شب را همراه با پدر و قصه های مادر صبح نمود .صبح بعد از نماز سارا کمی خوابید و پدرش به بالینش نشسته و نمیخواست او راتنها بگذارد .

 

بلاخره ساراتسلیم روزگار شد ،مرگ نابهنگام مادرو مریضی خواهرش اورا بسیار رنجیده ساخته بود همیشه با خواهران و برادران خود از مادر قصه میکردند و یک شب که اطفال همه به خواب رفتند پدر سارا ازاو خواهش نمود که :سارا بچیم !یک چایک دم کو ،امشو ما و تو قصه میکنیم .

سارا چاینک چای رادم نموده و در پطنوسی همراه با دوپیاله و کمی شیرینی گذاشته  با خود به اطاق پدرش برد . در پهلوی پدر زانو زده نشست و برایش چای انداخت .  پدرش گفت:

_بری خودام پرتو .

_حالی دلم نمیشه پسان ._پدر !از مادرم قصه کو خطای که مه روان میکدم ،مادرم خوانده بود . به خصوص یک خط بسیار جالب برایش روان کده بودم .

_بچیم همو خط جالبت وختی بری مارسید که یکماه از مرگ مادرت میگذشت به گمانم در همو شو و روز ی نوشته بودی که مادرت شهید شده بود .

_خطه خواندی ؟

_ها جان پدر !

_بد شد . من او خطه بری مادرم نوشته بودم . در حالیکه اشک در چشمهای هر دویشان حلقه زده بود و از چشم سارا زود تر سرازیر شد پدرش گفت :

_چه فرق میکنه جانپدر ، مه حالی هم پدرت هستم و هم مادرت ، و هر رازی که در دل داری برای پدرت بگو ،من میشنوم ، خجالت نکش .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_چی رازی دارم که بری تو بگویم پدر !فقط یک گفتنی دارم که مه دیگه شوروی نمیروم .

_چرا؟چرانمیری؟آیا کدام گپی اس که مه خبر ندارم ؟مه همیالی بریت گفتم که بری مه همه راز دلته بگو ، من همین لحظه مادرت استم نه پدرت ،بگو جان پدر!.

پدر هیچ رازی وجود ندارد من میخایم که سرپرستی خوارا و بیادرای خوده کنم ، خودت تنها نمیتوانی ، مه دیگه فاکولته نمیخانم .

پدرش با صدای لرزان گفت :پدرت قربانت، هر پدر صدقه سر همینطو یک دختر که با وجود داشتن سن کم متوجه اولادپدر خود باشه و سرپرستی کنه . مه خدا ره شکر گذار هستم که تو واری دختر رابری مه داده . تو یک دختر نی بلکه یک فرشته استی . تو به خاطر اولاد ها پریشان نباش مه خو هنوز زنده استم و مسئولیت سر پرستی شان وظیفه مه اس و تو باید فاکولته بخانی به خاطری که یگانه خاست مادرتام همی بود و تو باید آرزوی مادرت رابرآورده بسازی ._ها راستی جان پدر ای فرید کیس ؟و با تو چه ارتباط داره ؟

سارا سرخ شده و بالکنت زبان گفت :کدام فرید ؟پدر!

_بچیم همو فریدی که بریت گفته بود که خو زنها تعبیر نداره .

_خو پدر او فرید ؟ او همصنفیم اس .

تنا هم صنفیت و بس ؟جان پدر تو چند همصنفی داری ؟

_پدرجان شش نفر ده یک صنف استیم که همیشه درس میخانیم مگم ده  ساعتای لکچر زیاداس .

_خو بچیم فرید ازجمله شش نفر اس ؟

_بلی !

_بچیم این فرید هرکی اس بری مه راس راس بگو من میفامم که او نه تنها همصنفی ات اس بلکه ده زندگی تام کدام رولی داره. اگر نی چرانام یک همصنفی دیگی ته یاد نکدی . از همو روزی که آمدی مه همیشه ده فکر توو فرید استم ، تو امشو بری پدرت قصه کو که فرید کیس ؟ ازکجا س . بچه کیس ؟

_پدر !فرید هم صنفی ام اس این که بچه کیس و ازکجاس مه نمی فامم .حتی سوالشام مطرح نشده که مه از فامیلش بپرسم فقط همینقه میفامم که فامیل خوب و مهربانی استن .

 بعد از یک سلسله سوال ها و جواب ها راجع به فرید ، سارا به بهانه اینکه فردا صبح وقت از خواب باید برخیزد از نزد پدر رفته و خوابید .

در روزی که سارا کابل رابه عزم شوروی ترک مینمود پدرش سارا را در آغوش گرفته و گفت :

_بچیم قسمی که تا بالی از فرید بریم چیزی نگفتی فکر نمیکنم که در آینده در خطایتام بریم نوشته کنی ،فقط همینقه میگم که اگه بچه خوب و معقول اس میتوانی . . . .

  سارا دیگر اجازه نداد پدرش حرفش را خلاص کند دستهای او رابوسیده و از حضورش مرخص گردید و داخل ترمینل شد . در آنجا فرید را دید که در آرام چوکی نشسته است . خود رابه او رسانده و با چشمان اشک آلود با او سلام کرد ه و بلند گریست .

_سارا چه گپ اس ؟فقط نگوئی که پشت مه دق شده بودی ؟

_بلی فرید مه پشتت دق شده بودم تو خو یک دفام احوالمه نگرفتی ؟چه گپای که نمیگفتی چه شد وادایت ، فرید مادرم براستی مرده او ده همو وخت که مه ده خو دیده بودم شهید شده بود .

فرید حیران مانده بودکه چه بگوید واز کجا شروع کند :

_سارا جان !خدا نکنه، مه خو خبر نداشتم باز از کجا خبر میشدم که تورا یکدفام در شار ندیدم و خودم چند دفه قرغه آمدم بسیار تره پالیدم ، مگم بی فایده. مه بسیار نا راحت شده بودم فکر میکدم که مره از یاد بردی ؟غیر از درد و رنج دیگه چاره نداشتم سارا !من به مرض «اسمه » یا نفس تنگی دچار شدیم و تو یک لحظام از فکر وحواسم دور نبودی .

سارا اورا سر تا پا بدقت دید او بسیار لاغر و رنجور شده بود و به حرف هایش متیقن شد .  در طی سفر آنها با هم از رنجها و غم های خود زیاد گفتند و گریستند .

رو زها ، شب ها ، هفته ها و ماها طبق معمول در گذر بودو فرید و سارا منتظر رخصتی های تابستانی . در جریان امتحانات سارا از پدرش نامه گرفت به این مضمون « سارا !جان پدر !در رخصتی هاکابل نبیائی اوضاع افغانستان بسیارخراب شده ، به افغانستان مجاهدین حکومت میکنند وبا  کسانی که به شوروی رفته بودند و یا تحصیل کرده بودند بسیار رویهء نا مناسب میکنند کوشش کن که کابل نیایی و پدرت را جریحه دار نسازی» .

سارا نامه اش را طبق معمول به فرید نشان داد و با گریه گفت:

_فرید جان !چقه خوش بودم که باز کابل میروم پیش پدرو خوار و بیادرم . چرا بخت با مه یاری نمی کنه ، چرا؟چرا ؟

 

 

فامیل فرید هم بعد از سقوط دولت به تاجکستان مهاجر شده بودند . و سارا دیگر هرگز کابل نرفت و در اوائل نامه های از پدرش میگرفت و در سه سال اخیر یک نامه هم از پدرش دریافت نکرداو میدانست  این که پدرش برایش نمینویسد فقط به خاطر حفظ جان خود شان است و شاید هم به کدام شهر دیگر مهاجر شده باشند وقتی سارا دیپلوم سرخ گرفت کمبود فامیلش را خیلی احساس مینمود بلاخره یکروز فرید برایش گفت :

_سارا جان !حالی دیگه از فامیلت خطام نمیگیری و ده ای پنج سال مه پروانه وار تره دوست داشتم و دارم و تو همیشه ناراحت و خفه هستی ، پس تکلیف مه چیس؟ چه وقت باید عاروسی کنیم آیا تو  مره دوست داری؟ یا که هنوزام مثل یک دوست به مه نگاه میکنی؟بیا  ده رخصتیا تاجکستان بریم کتی فامیل مام مارفی میشی ده همونجه عاروسی میکنیم اگه تو خواسته باشی باز دوباره به همی شار امده و زندگی میکنیم به خاطری که مام امینجه آموخته شدیم .

ساراحرف های فرید رابه دقت گوش داده و برایش گفت:

_ صحیس هر رو زکه میری مه آماده ستم .

_تنها بری رفتن و یا بری عروسیام .

_برای هردویش .

 فرید از خوشحالی زیاد چیغ زد و برای اولین بار سارا را در آغوش گرفته و بوسید . و آنها همان روز آمادگی برای رفتن گرفتند. فردای آنروز حرکت کردند . مگر متاسفانه فامیل فرید سارا را نپذیرفتند . مادرش گفته بود که:

_ای دختر اگه خوب میبود کتی  تو ده خانه تان نمیامد ؟

و این حرف ها راسارا خود شنیده بود و به زودی از آنجا برگشتند . فرید که سارا را واقعأ دوست میداشت دور از چشم فامیل خود در همان لیلیه که با سارا آشنا شده بود یک محفل کوچک بر پا نموده و در عقد نکاح  یکدیگر در امدند. حالا آنها صاحب سه طفل  نازنین شده اند و در لندن زندگی میکنند . جون  7 _ 1 0 0 2   م_ن_و.                           شهر کیف