دوکتور کبير ميری

 

  دولت ونقش آن در دور نمای تکامل اجتماعی افغانستان

بعد ازبيرون راندن طالبان ازقد رت سياسي بوسيله نيروهای نظامي کشورهای غربي برهبری ايالات متحده امريکا وتوافق سازمان ملل، در افغانستان يک نيروی سياسی ديگری روی کار آمد، که رهبری آنرا آقای کرزی و همراهانش به عهده دارند. پس از آن تاريخ (2002)، فرايند ايجاد دوباره دولت در اين کشور براه انداخته شد. ما دراين زمينه به اين باوريم که، موجوديت يک دولت در افغانستان، يکی از نيازهای اساسی اين کشور است. زيرا جامعه بدون دولت شکل ندارد. هنگاميکه ما از ضرورت داشتن يک دولت در اين سرزمين سخن ميرانيم، با يد به اين واقعيت هم آگاهی داشته با شيم : که افغانستان پس از نيمه دوم قر ن 9 1 بخشي از صورتبدی اجتماعی مدرن را ميسازد. دولتيکه در ا ين کشو ر بوجود ميآيد، يک شکل خاصی از دولت مدرن است(دولت پسااستعماری)، که با دولتهای کهن گذ شته سرو کار ندارد. دولت به مفهوم مدرن آن« سازمانيست، که در يک قلمرو خاصي نظارت مؤثررا بوسيله قدرت در اختيار دارد.»[1]

يکی ازتفا وتهای اساسي بين دولتهای کهن ونوين و يا مدرن، مرزهای مشخص شنا خته شده ای سياسی اند. دولتهای مدرن کنوني جهاني، مرزهاي مشخص شناخته شده ای سياسي دارند، درصورتکه دولتهای کهن امپراطوری ويا دود مانی مرزهای مشخص سياسی و يا جغرافيائي را نداشتند. هنگاميکه ما از دولت مدرن در افغا نستان حرف ميزنيم، منظو رما، موجوديت اين کشور درچارجوب مرزهاي مشخص و شناخته شده ای سياسي آنست و نه خارج ازآن مرزها.  مرزهای مشخص سياسی در تمام کشورهای آسيا، افريقا، امريکای لاتين وبشمول افغانستان، زاده دوران استعماراند. قدرتهای استعماری، اين مرز بندی ها را نه بر اساس قومی- نژادی،  بلکه برپايه ای خواسنهای اقتصادی، سياسی و يا هم با درنظرداشت اهداف استيراتيژيکی شان بوجود آورده اند. بعد از دوران استعمار، کشورهايکه آزادی سياسی شانرا بدست آوردند هيج يکی از آنها نتوا نسته مرزهای کشيده شده ای اسنعماری را زير سوال برده و آنها را ناديده گيرد. استعمارزدای نتوانسته شرايط پيش از دوران استمار دوباره بوجود آورد. بر عکس، در تمام حالات نوين، دولت مدرن را بوجود آورده و اين سختارجديد به انجام فرآيندهای ياری رسانيده  که دردوران استعمار آغازيافته بودند.

با ساختار نوين مناطق پيشين استعماری بحيث دولتهای مدرن، روند استعمار زدای بنياد عميقتر را بخود گرفته. تنها بوسيله شناخت هر يک ازين دولتهای مدرن، باشند گان قلمرو مستعمرات سابق توانستند اميد وار شوند، که بوسيله دولت ومرزهای برسميت شناخته شده ای سياسی آن، عضواساسی « جامع ملل گردند. » جامع بين الملل، در گام نخست متشکل شده از دولتهای با ماهيت خود اراديت در چوکات مرزهای مشخص سياسی شان. خوداراديت دولتها و برسميت شناختن شان از سوی جامعه بين المللی،  پيش شرطش داشتن مرزهای مشخص سياسی است. خوداراديت يک دولت و برسميت شناختن آن از جانب جامع بين المللی، پيامدش داشتن حقوق مساوی در آميزش با دولتهای جهان است، که همزمان با  دورنمای « تکامل» بمفهوم پيروی کردن ازآن روند تغييرات اجتماعي گيره خورده ، که کشورهای صنعتی را در بوجود آوردن رفاع عمومی ياری رسانيده . و لی از کنار جوامع استعماری گذشنه است. برنامه انجام دادن ساختارنهادی دولتی، وهمچنان تکامل اقتصادی –اجتماعی در اين زمينه بحيث مدرنيتيت درک شده است [2] در چار چوب دنيای مدرن داشتن مرزهای ملی و احترام گذاشتن به مرزهای کشورهای همسايه، پايه و يا اساس اصل خود اراديت  را ميسازد. خود اراديت که آنرا بزبان آلمانی Souveränität ميگو يند، يک اصطلاح مدرن سياسی است، که از دوران انقلاب کبير فرانسه 1789 تا کنون بکار برده شده است. اين اصطلاح برای بار نخست  در اروپای غربی بو جود آمده و بعدأ گولوبال يا جهانی گرديده. اصطلاح خوداراديت، بعداز انقلاب کبير فرانسه يعنی بيش از 200 سال بد ينسو، لزومأ بيک دولت دموکراتيک از نوع اروپای غربی پيوند خورده، که دارای دو مفهوم است: خوداراديت خارجی دولت وخوداراديت داخلی آن. خوداراديت خارجی دولت، بمفهوم امروزی آن، سند آزادی حقوق بين الملل را ارايه ميدهد، که يک دولت حق دارد در مقابل دشمنان خارجی بصورت مناسب از خود دفاع نمايد. خوداراديت داخلی يک دولت، مفهومش حق وتوانای يک حکومت در زمينه بوجودآوردن قانون برای نمام شهروندان، که با تعهد آنرا بوجودآورده وعملی سارد. اين صلاحيت بدون چون وچرا محدود ميگردد به يک حکومت دموکراتيک که، سلطه ای سياسی را بحيث نماينده خود مختار مردمی دارای حق رای، که مشروعيتش را برپايه ای سه اصل بد ست آورد: بوسيله انتخابات همگانی، سری وعلنی، بوسيله پزيرفتن حقوق اساسی هرفرد( داشتن حق دفاع  دربرابر دولت)ِ؛ تقسيم قدرت ونظارت آن بر پايه ای ماده قانونی که، در قانون اساسي کشو ر نگاشته شده باشد. مهمترين شيوه بر خورد در رابطه اصل آخرين، بر کنار ساختن صاحبان قدرت درداخل دولت است، که بحيث نماينده خود مختار واقعی، آ گاه ورسيده مردم عمل ميکند[3]. در بسياری از کشورهای جهان بشمول افغانستان، حق خواراديت مردم شکل سمبوليک ونمايشی را داشته و يا دارد، تا سيمای واقعی را اصطلاح حق خوداراديت تنها به تصميم و اراده دولتها کاهش يافته، مردم درزمينه رشد خود وکشور شان هيچگونه اراده وتواناي تصميم گيری را ندارند. دليل آنهم بسيارروشن و آشکار است: حق خو داراديت از مردم ربوده شده . بجای مردم، صلاحيت تصميم گيری به پادشاه، ريئس جمهور، امير، امام، خليفه و يا به اميرالمؤنين سپرده شده، که تاريخ يکصد سال گذشته افغانستان شاهد عينی اينرويداد ناگوار است. حق خوداراديت و يا حاکميت ملی، بخصوص خودارايت مردم تا هنوز در فرهنگ سياسی (جهت گيری ذهنی نسبت به سياست) افغانستان وجود ندارد. علت آنهم درخود فرهنگ سياسی نهفته است . فرهنگ سياسی در اين کشور هنوز هم غير مدرن است، و بيشتر ريشه قومی- مذهبی دارد. نخبگان سياسی، که قدرت سياسی را در اختيا ر داشته و يا دارند، محيط ذهنی ونگرش شان بيشتر و يا بطورکلی از ارزشهای قومی – مذهبی ساخته شده و حق خوداراديت داخلی مردم افغانستان، هنوز در محيط ذهنی آنها راه نيافته است.

در زمينه حق حاکميت و يا خوداراديت ملی مردم افغانستان، تجارب بسيارتلخ ، ولی آموزنده درجريان جنگ مقاومت به ضد تجاوز اتحاد شوروی بدست آمده اند، که ارزيابی و نگاهی به آنها از اهميت عمده برخورداراست. هگاميکه اتحاد شوروی سابق در سال 1979  به حاکميت ملی مردم افغانستان تجاوز نمود، مردم اين سرزمين به حق در برابر اين تجاوز برخاستند. به استثنای کشورهای اقمارشوروی آنزمان، جامعه جهانی به آن تجاوز صحه نگذاشت. مردم افغانستان بدلايل گونا گونی ازپشتبانی اکثريت جهانيان برخورداربودند. کشورهای غربی، از يک جهت بخاطر پامال شدن حق حاکميت ملی افغانستان واز جانب، ديگربا درنظر داشت جنگ سرد ازاين کشور پشتبانی نمودند. کشورهای منطقه وهمسايه، بخاطر اينکه کمو نيزم ( جهان اسلام ) را تهديد ميکند از افغانستان حمايت نمودند. کشورهای اسلامی برهبری عربستان وپاکسنان از يک جهت وجمهوری اسللامی ايران ازسوی ديگر، گروها و احزاب بنيادگرای اسلامی را ايجاد کرده و از آنها پشتبانی نمودند. به اينطريق، توانستند مقاومت مردم افغانستان را که هدف آن بدون تردِد آزادی و استقلال اين کشور را تشکيل ميداد، تغيير دهند و از يک جنبش آزدی بخش ملی، يک جنبش بنيادگرای اسلامی بسا زند.  در اين زمينه با تمام فداکاريها و قربانيهای که مردم از خود نشنان دادند، اين سر زمين به آزاديش نرسيد.زيرا هد ف جنبش، آزادی مردم افغانستان نبود ه بلکه استقرارسلطه ای سياسی بنيادگرايان اسلامی. بايد در زمينه تذکر داد که بين جنبش آزدی بخش ملی و جنبش بنيادگرای، تفاوت کيفی وجود دارد. جنبش آزادی بخش ملی هدفش ايجاد يک دولت ملی است، درصورتيکه جنبش بنيادگراِ ی اساسأ با يک دو لت ملی مخالف است. جنبش بنيادگررا نبايد با جنبش آزادی بخش ملی ضد استعماری عوض گرفت. دردوران استعمارزدای، جنبشهای آزادی بخش ملی با افکار اروپای مانند تعيين سرنوشت، تماميت ارضی و حاکميت ملی بر ضد سلطه ای سياسي قدرتهای استعماری اروپای مبارزه  ميکردند. درحاليکه جنبش بنياد گرای، بحيث يک( توغيان ايدولوژيک) عليه تمام ارزشها و نارمهای جهاني شده ا ی غربی مبارزه ميکند و ازآنجمله برضد اِجاد يک دولت ملی.[4]  هنگاميکه استعمار انگليس درسال 1919 از افغانستان بيرون رانده شد، اين کشور حد اقل به آزادی سياسي رسمي خويش نا ئيل آمد. ولي هنگاميکه روسها مجبور شدند افغانستان را ترک گويند، اين کشوربجای آنکه آزاد گردد، ازيک فاجعه به فاجعه ای ديگری کشانيده شد. جتگ داخلي را که بنيادگرايان اسلامی براه انداخنه وآنرا عملی نمودند تثبيت اين ادعا است. مشکل و يا سر درگمی بنيادگرايان اسلامی، در برخورد شان با ساختار مدرن جهانی نهفته است- آنها از يک جهت تمام دست آوردهای مادی جهان مدرن را بحيث وسايل ويا افزارکار آمد پزيرفته وآنها را مورد استفاده قرار ميدهند. ولی از سوی ديگر، پروژه فرهنگی آنرا – که انسان مرکزی است، به اين مفهوم که انسان وخوداراديت آن درمرکز قرار ميگرد، وامکان عملی شدن آن تنها در چارجوب يک دولت ملی ممکن است؛ رد ميکنند. از اينجهت ، بنياد گرايان اسلامی در افغانستان مخالف بوجود آمدن يک دولت ملی استند. گذ شته از بنيادگرايان اسلامی، روشنفکران و صاحب نظران ديگر که تعداد آنها خوشبختانه در افغانستان اندک نيست، اين نظر ويا د يد را بگونه ای نا درستی آن ارآيه ميدهند و آن اينکه اين گو نه  دولت، در تاريخ اسلام از پشتبانی بسيا ر طولانی  بر خو ردار است. منظور آنها در اين زمينه دولتهای گذ شته کهن از نوع امپراطوری ويا دودماني است. کسيکه چنين فکر ميکند، اين واقعِيت را ناديده ميگيرد که، دولت ملي يک پديده کاملأ نو ين است، در اينزمينه« دولت» تنها بمفهوم نبودن انارشي نيست، بلکه يک ساختار مدرن است.  صرف نظر از چيزهای ديگر، اين ساختار بر پايه ای اصل  سازمانی يک حکمومت مرکزی استوا راست، که مشروعيتشرا ازخود اراديت مردم ميگرد. طبق اين تعريف درتاريخ اسلام قبل از قرن 20 چنين ساختاری وجود نداشته است. دولت ملی يک چيز نوين است و درتاريخ معا صراسلام بحيث يک متميم نا مطلوب تلقي گرديده است. [5]  برای اينکه در اينجا از سوی تفاهم جلو گيری کرده باشيم، توجه بدو نکته ای زيرين را ضروری ميدانيم: 1- مردم افغانستان به اکثريت قاطع مسلمان استنند، ولی بنياد گرا نيستند. .بنياد گرای  يک پديده نوين است، که از واکنش در برابر مدرن بوجود آمده . بنيادگرايان اعتقاد مردم را سياسی ميسا زند، در بنيادگرای از نوع دينی آن – دين ويا  مذهب،  سياسی شده است که با اعتقاد دينی سنتی مردم تفاوت دارد. هنگاميکه ما ازبنيادگرايا ن در افغانستان حرف ميزنيم، منظو رما به اصطلاح « تنظيم های جهاد ی » اند که درپاکستان و ايران بوجو د آمده بودند ولی نه مردم افغانستان.  2-  بنيادگرای تنها دربين پيروان دين اسلام  نيست، بلکه در دين عيسوی، يهودی و بودايی نيز وجود دارد. در اين زمينه ميتوان گفت: در ميان پيروان تمام اديان بزرگ جهان، بنيادگرای وجود دارد. هنگاميکه ما از ناديده گرفتنن حق خوداراديت داخلی مردم افغانستان بو سيله دولت و يا گروه ها، احزاب و سازمانهای بنيادگرای اسلامی يادآوری ميکنيم مسلمأ اين پرسش هم بوجود ميايد: آيا نيروهای خارجی مانند امريکای شمالی و اروپای غربی که عملأ افغانستان را با حضور نيروهای نظامی شان در اختيار داررند، حق حاکميت ملی اين کشور را مد نظر گرفته وبه آن احترام گذاشته اند؟  پاسخ اين پرسش را ميتوان رسمأ از متن اعلاميه بن ويا Petersberg بد ست آورد. در اين اعلاميه که با حضور نماينده سازمان ملل به زبان انگليسی نوشته شده و ميتوان متن کامل آنرا از انتر نيت بدست آورد، ما در اينجا يک جمله ازآنرا مينوسيم که دررابطه حق خوداراديت ملی افغانستان است. دراينزمينه قضاوت بدست خواننده است که چگونه فکر ميکند. Reaffirming the independence, national sovereignty and territorial integrity of Afghanistan[6]  طبق اين قرار داد،  به حق خوداراديت ملی افغانستان توجه شد. ولی اين به مردم اين کشور تعلق دارد که چگو نه از خوداراديت ملی شان استفاده ميکنند. اينکه کشورهای غربی در افغانستن حضور نظامی دارند،  يک چيزی خارق العاده نيست. زيرا بيش از دو قرن است که غرب تمام جهان را بوسيله اقتصا د سرمايه داری در اختيار دارند. سرمايه داری که بشکل مستقيم اقتصاد جهانی را ميسازد، درچارچوب سياسی تنظيم شده ای دولتهاي که ماهيت خود اراديت را دارند در مقياس جهانی فعاليت دارد. اين جمله به اين مفهوم است که، درجهان کنوني هيج کشوری  و يا دولتی وجود ندارد که خارج از نظام سرمايه داری باشد. جوامعي که بشکل مستقيم و يا غير مستقيم تجارب استعماری را با خود دارند، يعنی در گذشته مستعمره بوده اند، پس از دورا ن استعمار هيچ يکی ار انها نتوانسته است در روند تکامل خويش مسير ديگری را انتخاب نمايد بجز ارهمان راهی راکه استعمار به آن نشا ن داده است. علت آنهم در اين واقعيت نهفته است، که قدرتهای استعماری ساختار يک جامعه و يا  يک دولت مدرن را در مستعمرات بگونه ای اساس نهاده اند، که در آن ( تعقيب و يا پيروی کردن ازجامعه و مدل تکامل اجتماعی کشورهای صنعتی سرمايه داری و يا قدرتهای پيشين استعماری بحيث يگانه را ه رسيدن به تکامل و يا ارتقای اجتماعی تعين گرديده است. ) اين مهم نيست که اين چوامع پيش از دوران استعما ر، چگونه ساختار اجتماعی دا شته اند . ممکن است که ساختار اجتماعی آنها شکل يک جامعه ابتدای را  داشته و يا از يک امپرطوری هزار ساله را. از اينرو پيآمد قدرتهای استعماری سرمايه داری اروپای در مستعمرات يک( گسست تاريخی ) از جامعه کهن به جامعه مدرن ويا نوين بوده که نميتوان آنرا دوباره  به عقب برگردانيد. ما نمی خواهيم در افغانستان ازحضور  نظامی غرب دفاع کنيم، ولی اگر خواسته باشيم ويا هم نخواهيم، جامعه و مدل تکامل آن نه تنها در افغانستان بلکه در تمام جهان بخصوض درکشورهای عقب افتاده غربی است. ما ميتوانيم وهم بايد هم برضد سلطه ای سياسی غر ب مبارزه کنيم، ولی نبايد بر ضد ارز شهای باشيم که ابتدا در غرب بوجود آمده اند و درمسيرتکامل جوامع  بشري بويژه  پس ازروند مدرنيتيت اين ارزشها و نورمها جهانی شد اند، مانند حقوق بشر، دموکراسی، آزادی بيان وافکار، حق اتنقاد کردن، تحمل ديگر انديشی، الويت خردگرای برهمه امور و جدای دين ازدولت و يا قبولی فرهنگ سياسی مدرن وغيره.  در افعانستان،  دولتيکه در سابق  وجود داشت يک شکل خاصی ازدولت مدرن بود  ويا هم اکنون يک دولت ديگردر حالت بوجود آمدن است هم يک شکل خاصی از دولت مدرن را ميسازد.  گذشنه ازآن ، افغانستان از طريق اين ساختار به نظام جهانی و يا با سازمان بين المللی پيوند خورده وازين جهت،  يک سلسله انجام وظايف وعمل کردها را چه در مقياس امور داخلي  ويا خارجی در برابردولت افغانستان قرار داده و دولت مجبور است که آنها را انجام دهد. ازآن جمله ايجاد فضای سالم برای زندگی مردم وانکشاف تکامل جامعه. درگام نخست، حفاظت ونگهبانی از مرزها سياسي و شناخته شده افعانستان است، که بدون نگهبانی از آنها نميشود در اين کشور دولت و تکامل جامعه بوجود آيد . افغانستان بايد ازمرزهايش دفاع نموده وبه مرزها کشورها ی همسايه، بشمول  پاکستان احترام بگذارد. بحثی را که ما دراين نوشته تحت ايجاد دولت و نقش آن دردورنمای تکامل اجتماعی افغانستان دنبال کرديم، هدفش ايجاد کردن انديشه دولت و دولتمداری در متن مدرن بوده ونه دفاع ازدولتمداران کنونی افغانستان. درنوشنه های بعدی، درنظر داريم که گفتمان دولت ملی و ساختار« ملت سازی» را ارايه دهيم، که تا کنون بد بختانه در اين کشور نه دولت ملی ونه هم ملت وجود داشته. از اين نگاه ، نه منافع ملی افغانستان فورمول بندی شده ونه هم شعورملی در بين مردم وجود دارد.


 


1. Fröhlich,Dieter1970: Nationalismus und Nationalstaat in Entwicklungsländer Probleme der Integration ethnisch Gruppen in Afghanistan, Meisenheim am Glan:AntonHain, s.73.

2 vgl. Kößler Reinhart 1994: Postkoloniale Staaten Elemente eines Bezugsrahmen , Hamburg , s.17-18.

[3]  Vgl  . Tetzlaff, Rainer 1988: Nationale Souveränität in Gefhr? Kritische Betrahtuug über den Verlusteines Kostbaren Gutesder  Dritten Welt angesichts der Verschuldunskrise. In: Peripherie, Nr. 33-34, s.24.

4  Vgl .Tibi Bassam 2000: Fundamentalismus im Islam Eine Gefahr für den Weltfrieden , Darmstadt ,S.8.   

[5] Vgl .Tibi  Bassam 1999: Die neue Weltunordnung: westliche Dominanz und islamischer Fundamentalismus , Berlin, S.227.

[6]  The Petersberg (Bonn-) Accord Signed On December % 2001