من عليه سروري اقامه دعوي مي كنم

 فريد مطهر –كانادا

شنيدم و خواندم كه اسدالله سروري رييس سازمان مخوف و جنايتكار اگسا در آستانه محاكمه قرار دارد. كمتر كسي از افغانهاست كه با نام و اعمال اين جاني كم نظير تاريخ آشنايي نداشته باشد. اين را هم خواندم كه سروري خود را بيگناه خوانده است. من به عنوان يكي از شاهدان جنايات اين فرد وابسته به حلقه جنايت و آدم كشي حزب دموكراتيك خلق افغانستان در كمال صحت و سلامت عقل در حالي كه خداوند بزرگ را شاهد مي گيرم عليه او (اسدالله سروري) اقامه دعوي مي كنم.

 اميدوار هستم ساير كساني كه از زير ساطور خونچكان وي جان نيمه سالم بدر برده اند و يا آناني كه عزيزان خود را در قصاب خانه اگسا از دست داده اند، در اين كار با من سهيم گردند، تا باشد به اسدالله سروري و ساير جنايتكاراني كه دستان شان با خون هزاران هموطن ما رنگين است، به سزاي اعمال شان برسد. حتي به آناني كه به محاكمه كشانيدن سروري را صرف بازي تبليغاتي و يا سياسي مي دانند و ازاين رهگذر نمي خواهند مهر سكوت را بشكنند، مي خواهم خاموش نشينند تا سوء تفاهم سروري و ساير جنايتكاران كه خود را بيگناه مي پندارند، در هم شكند و بدانند كه وجدان ملت افغانستان بيدار است و آناني را كه مسبب واقعي ويراني و كشتار در كشور ما بوده اند، هرگز نمي بخشد. صبحگاه نهم ثور سال ۱۳۵۸ بود كه درب منزل ما كه در حصه دوم خيرخانه موقعيت داشت، وحشيانه كوبيده شد و هنوز خواب از چشمان ما نپريده بود كه صحن حويلي مملو از عساكر و شخصي پوشان مسلح گرديد. من كه در يك اتاق با دو برادر ديگرم خوابيده بوديم، سراسيمه به دهليز برآمديم و پدر مان را در محاصره دو سه نفر ديديم در حاليكه دست هايش را از پشت بسته بودند و مادر گريان و متعجب ما در گوشه ديگر ايستاده بود و لرزان و ترسان گاهي به ما و گاهي به ناشناس هايي كه به نام خلق وارد منزل ما شده بودند، مي نگريست. شايد دو سه ساعتي طول كشيد كه خانه ما زير و زبر شد، رويه هاي كوچ ها با نوك برچه پاره گرديد، دوشك ها و لحاف ها پاره پاره به هر گوشه پراگنده و تمام اثاثيه منزل در هم ريخته شد. بالاخره يك قبضه تفنگ شكاري، يك عصايي كه در دسته آن خنجر تعبيه شده بود و يك اثر باستاني به حساب مي آمد و يك قبضه تفنگ بادي مربوط پدرم، يك مجموعه دستنويس طرح هاي داستاني (در آن زمان مشق نويسندگي مي كردم) و يك ورق شبنامه يي در مورد نورمحمد تره كي كه همان شب در كوچه ما و حصه دوم خيرخانه در مجموع پخش شده بود و من آن را زير دروازه يافته و در الماري كتابهايم نهاده بودم، به حيث سند محكوميت، توسط مامورين ضبط گرديد و پدرم ، دو برادرم و من كه هفده سال داشتم (يك برادرم ۱۹ و برادر بزرگم ۲۱ سال داشت) در دو موتر والگاي پرده دار با دست هاي بسته به حوزه حارندوي كارته پروان منتقل گرديديم. آن روز و شب در آن حوزه به نوبت من و پدرم زير ضربات مشت و لگد و چوب نيمه جان شديم و بعد خود را در زير زميني (كه بعدها دانستم رياست قاچاق وزارت داخله است) يافتيم. دو برادرم فردايش رها گرديدند. كوتاه اينكه يك روز بعد كاكايم و پسر كاكايم را نيز در دهليز ديدم و دانستم كه آنان نيز زنداني شده اند. پس از سه هفته لت و كوب و برق كه داستانش مفصل است و صرف به اين بسنده مي كنم كه گاهي من را مقابل چشمانم پدر و كاكايم لت و كوب مي كردند و گاهي او را مقابل چشمان من، ما را به اگسا انتقال دادند. در آنجا شب ها لت مي خورديم و روزها تهداب براي ساختمان جديدي كه قرار بود بنا يابد، مي كنديم. گويا جا براي زندانيان تنگ بود. در آن زمان رياست اگسا به عهده سروري بود. ما را در اتاق هاي جداگانه جا داده بودند. در اتاقي كه بيشتر به يك سالون شباهت داشت، ده ها نفر مثل خربوزه سر به سر چيده شده بودند و همه زخمي و نالان. درشب اول وقتي من با تن زخمي به آن اتاق انداخته شدم يك مرد مو سفيد با چهره روحاني بالاي سرم كه نيمه به هوش بودم آمد و دلداريم داد و از صبر و استقامت سخن گفت. همان شب او را به تحقيق فرا خواندند و ديگر نديدمش. كسان ديگري را نيز شبانه مي خواندند كه باز نمي گرديدند. حساب زمان كم كم از دستم رفته بودند. پدرم و كاكايم را ديگر نديدم. وقتي از وزارت داخله به اگسا انتقال يافتيم، با هم بوديم. چندي در آنجا نيز لت و كوب گرديدم. آثار سوختگي سگرت هنوز بر پشت دستانم است. آثار جرح در اثر اينكه با پل ريش پاره شده و نمك روي آن انداخته مي شد، هنوز در وجودم است. كوتاه اينكه پس از چندي به كوته قفلي دهمزنگ انتقال يافتم هنگام انتقال من به دهمزنگ پسر كاكايم نيز با من بود كه در بلاك ديگري كه به نام بلاك پوليتخنيك مسمي بود و بيشتر محصلان در آن زنداني بودند، انداخته شد. در اين زمان نيز با پسر كاكايم در يك موتر به اگسا آورده شديم و در آنجا در دو اتاق جداگانه رهنمايي گرديدم. پس از لحظاتي يك نفر به درون آمد و مرا گفت كه خانه بروم. پسر كاكايم با من نبود. پس از سه روز، كه در صنف نشسته بودم و مضمون انگليسي داشتيم (معلم ما شادروان ظريف خان بود كه بعدها او هم شهيد شد) موتر والگايي مقابل مكتب ايستاده شد و لحظاتي بعد مرا به اداره فرا خواندند. در آنجا شخصي منتظر من بود كه مرا با خود از مكتب بيرون برد و در آن موتر نشانده و دقايقي بعد راهي اگسا شديم. در راه آن مرد از من پرسيد كه چه كرده ام كه سروري چنين بر من غضب است و چرا به اصطلاح او آدم نمي شوم و .... به هر حال، خود را باز در اگسا يافتم. هنگامي كه از محوطه اگسا مي گذشتيم تا به دفتر سروري برويم، پسر كاكايم را ديدم كه مشغول تهداب كني است. با لبخندي غمگيني به من نگريست. در چشمانش خواندم كه مي گفت باز چه گپ شد؟ مرا به اتاق انتظاري نشاندند و لحظاتي بعد به داخل دفتر سروري رهنمايي گرديدم. سروري پشت ميز بزرگ خود نشسته بود. در مقابلش كاغذها و لست ها انبار بود. با چشمان سرخ كرده و پف كرده به من نگريست و بعد به كتابجه يادداشتي كه روي ميزش بود ديد و ورق باز آن را به من نشان داد و گفت چه مي بيني؟ ديدم نام و ولد و صنف و مكتب من روي آن نوشته است. بعد گفت از گير ما خطا نمي خوري. من خاموش بودم. با ز با چشمان پف كرده و سرخش به من نگريست و دست به كمر برد و يك تفنگچه را بيرون كشيد و به من نشان داد و پرسيد:

- اين را مي داني چيست؟ گفتم

- تفنگچه است. گفت

- ها، تفنگچه است. هفت مرمي دارد و هر هفت آن را از شكمت مي كشم. بعد غضب آلود گفت:

- چوچه مرغاي تان را هم نمي مانم. مي كشم تان و .... بعد كسي را خواست و گفت ببريديش. در اتاق ديگري خود را يافتم. كسي كه به دنبال من آمده بود يك همسايه ما بود كه توقع نداشت به چنين كاري استخدام شود. همسايه يي كه سال ها بود مي شناختم. خاموشانه مرا به اتاق ديگر رهنمايي كرد و رفت. گويا او وساطت كرده بود و ضامن شده بود. زيرا دو سه ساعت بعد آمد و گفت كه به خاطر فاميلت من خود را خطر انداخته ضامنت شدم. ديگر كاري نكني كه خود و مرا برباد دهي. من رها شدم. اما در لستي كه بعدها از طرف امين نشر شد در جمله شهدا نام من نيز وجود داشت.

پدرم، كاكايم و پسر كاكايم ديگر برنگشتند. در حالي كه تا انتقال به اگسا زنده بودند. من سروري را مسوول قتل آن ها مي دانم. من سروري را مسوول شكنجه خود، مسوول بيماري هايي كه تا امروز مرا آزار مي دهند، مي دانم. من سروري را مسوول قتل هاي بيشمار ديگري مي دانم و از اين طريق عليه اين جنايتكار اقامه دعوي مي كنم.

بگذار او بداند كه بيگناه نيست. سهم او در بربادي افغانستان، سهم او و شركايش و رهبرانش در ويراني و خونريزي در افغانستان اندك نيست. بگذار او بداند و به جزاي اعمالش برسد.

كوتاه نوشتم تا حوصله نشر آن باشد. لازم باشد بيشتر و دقيقتر سخن خواهم گفت.

 

برگرفته از سايت سرنوشت