(  نميدانم بگيريم يا بخندم ؟؟  )

 

خاطراتی از روزگارانی درد و ستم ، زندان ، زندانی و زندانبان ....

______________________________________________

با ( کودتای ثبير کور ) يعنی کبير ثور ؟!! رفقا از همان نارفيقان چموش روزگار جهت قانونيت بخشيدن و ماندگاری رژيم خويش در پهلوی ويرانی و کشتار های دسته جمعی به طروق مختلف مثل تير باران در پليگون ها ، زنده بگور کردن ها ، زير تراکتور و تانک جنگی نمودن از هواپيما پرتاب کردن ها و غيره ... بخشی از نفوس را در سراسر وطن به زندان کشيدند . يا در واقع تمام سرزمين افغانها شد يک زندان ؟!

در ميزان سال 1359 خورشيدی بلاک اول و دوم زندان پلچرخی يکهزار و دو صد و چند زندانی داشت . که در نيمهء سال 1367 اين رقم به سيزده هزار و چند صد زندانی رسيد يعنی چندين برابر ... بلاک های خالی سوم ، چهارم و پنجم پلچرخی در کنار رياست تحقيق ( صدارت ) پر از زندانی بود طوریکه ( جای پای ماندن نبود ) حالا دگر وضع در ولايات چگونه بود خدا داند و ( رفقا ! ) ....

اتاقها يا ( وينگ ) های پلچرخی دو برابر گنجايش شان آدم ها را در شکم سنگوارهء خود جای داده بود . گرچه اين اتاقها بطور متناوب پر و خالی ميگرديد . کسی ميرفت تا جاويدانه شود و ديگری ميامد تا برای ميله و زنجير سرود آزادی بخواند ....

اين وطنفروشان بی آزرم هر کی را ولو اشارهء مخالف رژيم شان کرده بود بدون در نظر داشت سن و سال و وضع صحی آنها به زندان کشيده بودند . از طفل دوازده ساله تا آدم نود ساله به زنجير بود . خلاف تمام قوانين حتا مريضان علاج ناپذير را هم زندانی کرده بودند . مثلاً در بلاک دوم طبقهء سوم مرد جذامی زندانی بود که ميکروب جذام تقريباً نيمهء روی وی را خورده بود . در همان بلاک در طبقهء دوم قاريی زندانی بود بلی . مرد کوری را بجرم سوء قصد بجان مشاور روس از مکتب نابينايان آورده عقب ميله ها انداخته بودند . مثل وی در بلاک اول حبيب الئه خان يکدست ( دست راست وی از بازو قطع بود ) بجرم ترور مشاور حبس بود ....

و دهها مثال و چشمديد دگر ... به يقين وطنداران عزيز که در آن تاريخ سياه و روزگار پر ادبار دريکی از ( وينگ ) های پلچرخی زندانی بوده اند اين حقايق انکار نا پذير را صحه ميگزارند . بگزريم اينکه آن مزدوران سفاک چه تعداد مردم را از اقشار مختلف جامعه و از سراسر وطن به زنجير بستند و نابود کردند متاسفانه آماری در دست نيست . ( فقط تاريخ گواهست )

مگر شرين کاری های از آنها بخاطر دارم که شبيه چاکليت های تلخ هنوزهم مزهء انزجار آوری به ذهنم گذاشته است . ياد آوری آن خاطرات خالی از ريشخند به آن رژيم نبوده بل مستلزم قضاوت است که آنها زندانبان ما کی ها بودند . وکی ها را زندانی کرده بودند؟!

 در رياست تحقيق يا صدارت

1 – مردی را از گلبار آورده بودند . ( آواز ها را از اتاق پهلويی می شنيدم ) قضيه طوری بود که گويا خری را فعالين خاد در گلبار تعقيب ميکنند که بار سلاح دارد . خر به منزل اين مرد داخل ميشود چون دروازه باز بوده . مرد در خانه نيست وی را از کدام جای گير مياورند . چون اعتراف ندارد وی را سلسلهً جهت تحقيق به رياست بد نام مياورند . اينکه چقدر شکنجه شده خودش ميداند و خرش اگر زنده باشند . از وی سوال ميکردند - سلاح ها از کيست ؟ او تنها يک جواب داشت -  از خر پرسان کنيد . آنقدر لت خورد و خرخر گفتند که دنيا خرخری شد و خر به خاوند نرسيد .

2 – مردی را از چهارآسياب گير آورده بودند . به اصطلاح خاديست ها سرسپرده بود يعنی حرف نمی زد . وی را ضمن لت و کوب برق هم ميدادند .  يک توضع مختصر برای آن عزيزانی که مزهء آن برق ها را نچشيده اند . ( دستگاه برق شکنجه گر شبيه تلفن های قديمی بود با اندل زدن کار ميکرد و دو پلک آهنی داشت که مستنطق به دلخواه خودش آنها را به هر جای زندانی وصل ميکرد از خصيه تا نوک بينی و نرمی های گوش . البته دست های زندانی را قبلاً از پشت می بستند . فشار برق آنقدر بود که به زندانی حالت تهوع دست ميداد يا بزمين ميخورد و بيهوش ميگرديد ) هرقدر اين مرد را برق دادند شايد لام تا کام نميگفت . آواز وی را از ورای ديوار شنيدم که ميگفت -  او پچل ای چی اندلک ميزنی  برو برق نغلو و ماهيپره بيار ده ... بسته کو .

3 – پسر سيزده  چهارده سالهء را آوردند و در چمن قسم سوم رياست تحقيق استاده نمودند . دو شکنجه گراز وی سوال ميکردند - بگو بی پدر شب نامه هاره از کی گرفتی ؟

پسرک خاموش بود . اين سوال چندين بار تکرار شد و پسر لب نگشود . بالاخره وی را آنقدر زدند که از دهان و بينی اش خون فواره زد . آنگاه پسرک گفت -  باش . شب نامه هاره بمه سگرت فروش پيش دروازهء وزارت تعليم و تربيه داده .

آنها رفتند و دقايقی بعد آنمرد را آوردند و از پسر پرسيدند : همی آدم اس ؟

پسر -  خودش اس .

سوال ها از آنمرد و زدن وی تا قصد مرگ ادامه داشت . وقتی سر و روی مرد سگرت فروش خونين و مالين گرديد پسر گفت -  باشين . بسش اس . ای آدم بمه شب نامه هاره نداده .

شکنجه گر -  خی چرا از اول نگفتی ما خو ايره توته توته کديم .

پسر – خوب کدين . مه ای پدرنالته شب نامه هاره دادم که بری مردم بتی  ای چيره کد  يام جزايش .

4 – جوان هزارهء را برای تحقيق آوردند . بازپرس ها به داخل شدند مگر جوان همانجا برون در چوکات دروازه نشسته داخل نمی شد . هرچه آن دژخيمان اصرار ميکردند فايده نداشت و جوان داخل نمی رفت .

دژخيم – بيا درون .

جوان هزاره – نميام .

دژخيم – گفتم بيا . چرا نميايی ؟

جوان – باز بيام که موره  ده  کنجکی چهار نفره گير کونين . نه اگه موره بوکوشی نموشه  ده  درون پای خوده نمو مانم .

5 – شخصی بنام بريالی ( ... ) در يکی از اتاقهای صدارت زندانی بود و جاسوسی از تيپ آمرين با وی دستوراً هم زنجير تا سر نخی بدست آورد ... روزی نوبت دال است . يعنی آنروز نان چاشت را زندانی ها بايد دال بازی ميکردند . وقتی دال به اتاق بريالی ميرسد آمر جاسوس يا جاسوس آمر شايد از جهتی قهر بوده . شايد خواسته اکت کند ويا شايد از دال خوشش نمی آمده  به زير کاسهء دال که در دست سرباز بوده ميزند و دال ها باد باد ميشود . پرخاش . بد و بيراه  و عصبانيت جاسوس بلند رتبه عسکر را که به يقين او را ميشناخت ميترساند و دقايقی بعد برای وی پلو می آورند .

اين صحنه در نظر بريالی بوده  روز دگر نوبت بادنجان سياه است و بريالی خان رويهء همرنگ ميکند مثل آن جاسوس و به زير بشقاب بادنجان ميزند به خيال اينکه پلو ميرسد . مگر بر عکس وی را آنقدر ميزنند که مثل بادنجان سياه و کبود ميگردد . ( از زبان بريالی ... )

6 – در يکی از اتاقهای صدارت . ( چون درب اين اتاقها هميشه بسته ميبود زندانی ها در يک پيپ حلبی که در کنج اتاق گذاشته بودند ادرار ميکردند . مگر برای رفع ضرورت دگر بايد آنقدر انتظار ميکشيدند و با مشت و لگد به در ميزدند تا آنها را برون ببرند . )

ريش سفيدی از جملهء همزنجير ها با کسی مصروف صحبت بود  و کسی در پيپ ادرار ميکرد . صدای آن توجه هم صحبت آن مرد را جلب ميکند و شايد کدام عکس عمل نشان ميدهد . آن ريش سفيد که قضيه را نميديد و پشت به آن داشت به هم صحبتش گفت : مشوش نشو کدام کسی پياز سرخ ميکند ....

در وينگ های پلچرخی .

دربلاک اول سمت غربی : مردی چون کوه بلند و چون عقاب مغرور ، آتشين انديشه و آتشين دم ،  حقارت ميله و زنجير را به سخريه گرفته و در آن قفس نفس ميکشيد که مزدوران دون همت را جرات برداشت وی نبود و با دريغ فزون آن انوشه ياد را در نيمهء يک شب تاريک به تير بستند که گويا نيست شود . غافل از آن که او هميشه است و خواهد بود ....

قصهء از آن ابر مرد : روزی دوم بريدمن ( قربان سيد يا سعيد )  داخل اتاق ميشود و ميگويد : مه ميپامم شما داکتر ، انجينر و ماليم استين . مگم تو پدر ( منظورش آن بزرگ مرد بود که ريشی بلندی گذاشته بود ) بگو نامت چيس ؟

استاد – چرا ؟

قربان – ناميته نويشته ميکنم ده ليست کورس بی سوادی .

استاد – بچيم مه  پی ، اچ ، دی استم .

قربان – همی آسمانام که باشی نه ميمانمت پاميدی ؟

استاد – بخيالم خودت نفاميدی منظور مه چيس .

قربان – مه خوپ ميپامم . پی اچ دی  می اچ دی بدرد نميخوره  گوپتم بيا ده کورس بيسوادی . ميپامی حزب بری شما کورس ساخته که خواندن و نوشتنه ياد بگيرين و شما وطن پروش ها گپ های ميزنين .

آن زنده ياد برايش تشريح ميکند : بچيم برو کدام ديگه ره بيار . تو فاميده نميتانی  چون سواد نداری . اول کورس سواد آموزيس نه کورس بی سوادی . دوم مه ديپلوم پی اچ دی دارم بالاتر از کسی که فاکولته ميخوانه فاميدی ؟

قربان – اشرار بی پرهنگ گپه نمی پامه . ( با قهر خارج ميشود )

________

اتاق نام نهاد محصلين بلاک دوم طبقهء دوم . گرمی های ماه اسد بالاخره زندانی ها را به اين تصميم واداشت تا با قومندانی محبس به تماس شوند که اگر ممکن باشد شيشه های دو طرف پنجره ها را بکشند تا هوا جريان پيدا کند . و بالاخره بعد انتطار زياد يک تورن صاحب ( اسمش مهم نيست ) با کارگر فنی آمد و يکطرف تمام شيشه ها را کشيد و رفت . همه متعجب شدند و جوابی برای اين کار نيافتند ... يک هفته بعد روز پايوازی تورن صاحب چهره نمود و زندانی ها سوال کردند : ای شما چی کدين يکطرف شيشه ها را کشيدين مگر دگه طرفه فراموش کدين . هوا چطور جريان پيدا کند ؟

تورن – ( با بسيار افاده ) شما خوده بسيار فاميده  و سياسی ميگين اما هميقدره نمی فامين مه اگه هر دو طرف شيشهء پنجره هاره بکشم هوا از يکطرف داخل ميشه از دگه طرف خارج بری شما چی ميمانه ؟ هيچ . خجالت بکشين .

( بعد از آن زندانی ها او را متخصص هوا شناسی صدا ميکردند )

________________

در بلاک سوم ضابط ديگری خطاب به زندانی ها ميگويد : می فامين توشک کم اس . بايد ده دو توشک سه نفر خو شوه .

يکی از زندانی ها با شوخی ميگويد : ضابط صاحب ايطور نميشه که سه نفر ده دو توشک خو شويم ؟

ضابط : خدا زدهء چيزی که مه ميگم همطور کنين .

______________

دربلاک سوم . زندانی اسمش صبغت الئه است و سخت مريض . نفر مسؤول بلاک سوم زندانی های مريض را رديف نموده تا به شفاخانه محبس انتقال دهد البته بعد نام نويسی . نوبت به اين مظلوم ميرسد .

ضابط – نام تو چيس ؟

زندانی – صبغت الئه .

ضابط – چی ؟ و بعداً هر قدر قلمک ميزند صبغت الئه را نوشته کرده نمی تواند آنگاه با تشدد خطاب به زندانی ميگويد : تو اشرار استی نی . دروغ خوده مريض ميگی . مريض نيستی بروگمشو از پيش چشمم دور شو .

زندانی که ميداند وضع از کجا خراب است با جسارت قلم ضابط را ميگيرد و نام خود را در ليست مريضان که روی ميز است مينويسد . بعد از آن ضابط صاحب ميگويد : برو گمشو ده لين مريضا استاده شو .  نامت به آدم نميمانه .

_____________

در بلاک اول .

 – برات سرباز داخل اتاق ميگردد و سوال ميکند : زود بگويين کی بی سرنوشت اس ، کی شانزده بيست ؟ ( محبوسين بين شانزده تا بيست سال حبس را شانزده بيست ميگفتند ) هر يکی خود را معرفی کرد و يک زندانی به شوخی گفت : مه اعدام شديم .

برات – ميفامم . مره برات ميگن . اگه صد دفام اعدام شوی از گير مه خلاصی نداری .

___________

در بلاک اول .  افسری از کسی ميپرسد : او بچه نام تو چيس ؟

زندانی – بندی .

افسر – ايره ميفامم که بندی استی . گفتم نامت چيس ؟

زندانی – مه دگه نام ندارم .

افسر – نام که نداری خی چطور نان ميخوری ؟

زندانی – نان خوردنه به نام چی ؟

افسر – چطور چی ؟ مره احمق فکر کدی . نان از روی نام حواله ميشه تو که نام نداری نان دگه بندی ره ميخوری خاين .

و زندانی مذکور بخاطر اين شوخی تا شام در هوا کش زندان جزايی ميشود .

___________________

( وقتی چپه گرمک شد و بز بدست پرچمی ها افتاد بيشتر رفقای خلقی را زندانی ساختند . يکی دو شرين کاری از آنها )

در بلاک اول سمت شرقی رفقای بلند پايهء جناح خلق زندانی اند . به اصطلاح ( کوته قلفی )

روزی گويا دستگير پنجشيری را که بی سرنوشت است جهت تحقيق به صدارت می برند . آواز وی از دهليز شنيده ميشود که خطاب به داکتر شاولی ميگويد : شاولی ! شاولی مه رفتم بسوی سرنوشت توده ها ره بتو سپردم .

داکتر شاولی که در کوته قلفی است و دقيقاً رفيق خود را ميشناسد از همان عقب دروازه جواب ميدهد : پنجشيری صاحب بخير پس ميايی . جای پای نميمانی که تره او ببره .

( نقل قول از آغای پلاستيکی . مردی زندانی که در زندان آزادی کامل داشت و از مثلث بلاک پلاستيک ها را جمع ميکرد و غيره )

________________

در بلاک اول . شخصی از جناح خلق بجرم فروش سلاح اش زندانی است . زندانی هم سلول به شوخی از وی سوال ميکند : ببخش همی تکتيک و استراتيژی چيس ؟

رفيق – همقه ره  نمی فامی ؟ خی چرا نامته سياسی ماندی ؟ آنگاه مثل يک دانشمند با دستانش شکلی را نشان ميدهد يعنی پنجه های يکدست را از کف دست دگر دور نموده و نزديک ميسازد و تشريح ميکند : وقتی تکتيک داخل ميشه ( اشاره بدستش ) استراتيژی خارج ميشه . ( حرکت دست ها را در جهت مخالف نمايش ميدهد ) و ادامه ميدهد : و وقتی استراتيژی داخل ميشه تکتيک خارج ميشه  فاميدی ؟

زندانی – بس همقدر ؟

رفيق – خی چی دگه ؟

______________

در بلاک اول . ضابط صاحبی يکروز در ساعت تفريح در مثلث برای زندانی ها خطابه ميدهد : ما انقلاب کديم که شماره از چنگال امپريالزم و فيودالزم نجات بتيم . شما ايره نمی فامين . چون اشرار استين . فکر ميکنين ما نمی فاميم که ده اينجه هم کتاب های غير قانونی ره ميخوانين و سازمان دهی ميکنين . ما کتاب های تانه کتی خود تان يکجای ده گور امپريالزم دفن ميکنيم فاميدين . خوده بسيار هوشيار نشان ميتين  . اگه شما يکدفه ... تانه شور بتين ما صد دفه ... خوده شور ميتيم ....

وصد ها قصهء تلخ و درد ناک دگر که ممکن در ذهن زندانی های آن باستيل ماندگار باشد ... و چنين بود وضع زندانی ها و زندانبان های زندان حزب دموکراتيک خلق ....