باقی سمندر

 

ازاسارت کشیدن مسعود سعد سلمان تا تکفیر نمودن و محکوم به اعدام شدن علی محقق نسب درهزار سال بعد

   بروز بیست وچهارم قوس  1384برابر به چهاردهم دسامبر سال دوهزار وپنج میلادی خبرگزاری باختر نوشت که :

  « مدیریک نشریه افغانستان به جرم اهانت به اسلام محکو م گردید، و اکنون احتمالا به اعدام مواجه میباشد .

علی مجقق نسب مدیر مجله حقوق زن در ماه اکتوبر به اتهام نشر مقالاتی که ادعا میشود غیر اسلامی است محاکمه شد.

یکی از مقالات، جزایی یکصد دره به مجرمین زنان را انتقاد میکند، مقاله دومی میگوید :

انصراف از اسلام نباید جرم پنداشته شود. محقق نسب به اهانت به اسلام مجرم شناخته شد و به دو سال حبس محکوم گردید.

محقق نسب مرافعه طلب شد ولی مدعی العمومان و شورای مذهبی در ستره محکمه افغانستان سعی مینماید جزای حبس او را تمدید نمایند و احتمالا جزای اعدام را بر او تحمیل کند.

زمری امیری مدعی العموم دولت گفت محقق نسب باید جزای شدید تر به شمول  اعدام ببیند. این مدعی العموم همچنان گفت که حکم بازداشت افرادی که علنی از محقق نسب  دفاع کرده اند نیز صادر گردیده است. انکوفر امر کمیته حفاظت ژورنالیستها ، نامه ای برای حامد کرزی  رییس جمهور افغانستان نوشت و ابراز نگرانی نمود که نماینده گان حکومت افغانستان جزای اعدام را بر این مدیر نشریه تقاضا دارند ، تهدید کرده اند ، هرکس که اقدام آنها را مورد سوال قرار بدهد  باز داشت خواهند کرد. خانم کوفر گفت :

گروه او آزادی بلا درنگ علی نسب را تقاضا دارد.

رحیم الله سمندر امر مرکز ژورنالیزم بین المللی ، به روزنامه واشنگتن پوست گفت :

قضیه علی محقق نسب تهدید جدی برای از بین بردن آزادی هاِ است که پس از سقوط طالبان در سال  دو هزار ویک بدست آمده است.

سمندر در مورد اقدام حکومت کرزی در این باره گفت :

اگر آنها او را آزاد سازند به همه گان نشان خواهند داد که در رابطه به آزادی مطبوعات جدی هستند و اگر او را در زندان نگه دارند  همه این سخنان در باره آزادی مطبوعات مفهومی نخواهد داشت .

جورج دبلیو بوش رییس جمهور ایالات متحده گفته است که دیموکراسی مستلزم اعمار نهاد های  است که آزادی را پایدار سازد و دموکراسی در فرهنگ های متفاوت، انواع متفاوتی را اختیار میکند ولی همه جوامع آزاد ، نقاط  مشترکی دارند . جوامع دموکراتیک ، ملکیت های خصوصی ، آزادی بیان و اعتقادات مذهبی را محافظت مینمایند. رییس جمهور بوش  میگوید :

 در دراز مدت بدون آزادی , عدالت نخواهد بود و بدون آزادی بشری ، حقوق بشر نخواهد بود   .»      www.bakhtarnews.com/67.htm       

اما  باقی سمندر یکبار دیگر میگوید :

..  ..نتنها در دراز مدت بلکه از همین  حالا  درسرزمینی که آزادی گفتار و بیان وجود نداشته باشد ،   گپ زدن و شعار دادن ازآزادی ، هیچگونه مفهومی نخواهد داشت.  بویژه با به رسمیت بخشیدن آزادی  گفتار و بیان و مذهب و عقیده در تما م جوامع بشری و بدون قید وشرط است که آزادی فردی به مثابه پیش شرط همه آزادی ها مطرح شده و باید راه حل علمی، عقلائی و منطقی  خود را بدون هرگونه چون وچرا بیابد.  ضربه زدن و خدشه دار کردن یک بخش ولو کوچک آزادی ، ضربه زدن به تمام پیکر آزادی است . پس زنده گی انسان آزادی و استقلا ل است. با نقض آزادی و استقلا ل نقض زنده گی آغاز مییابد و نباید خاموش ماند.

من کماکان خواستار رهایی بدون قید وشرط  علی محقق نسب بودم وهستم وخواهم بود . همچنان از مدتها  پیش  طرفدار لغو و نفی قانون اعدام بوده ام و میباشم. در مورد نفی اعدام  و نظر من در  باره  علی محقق نسب ، به مقالات متعدد من در گفتمان مراجعه نمایید. یک بار دیگر خواستاررهایی بدون قید وشرط علی محقق نسب  شده و فیصله مدعی العموم را مخالف نص صریح قرانکریم ، احکام اسلامی و قانون اساسی و حقوق بشر میدانم.  همچنان خواستار نفی تهدید همه کسانی هستم که از بطور علنی و غیر علنی از علی محقق نسب حمایه کرده اند.

اینک شما را به خواندن گفتار علی محقق نسب دعوت مینمایم و در باره آن نظر حودم را بیان میدارم.

      علی محقق نسب  با دلاوری خاص وویژه خودش نوشت که :

« ارتداد به عنوان یک حربه سیاسی _ مذهبی و وسیله سرکوب و خشونت در اختیار حاکمان ستم پیشه قرار گرفته از یک سو مانع ترقی و تکامل علمی جامعه گردیده و از سوی دیگر نخبگانی را از جامعه مسلمان گرفته است. مساله ارتداد در طول تاریخ اسلام به عنوان شمشیر برنده در اختیار قدرت های استبدادی بوده که بر علیه دانشمندان ، اصلاح طلبان و منتقدان نظام حاکم به کار رفته و نا بهنجاری های ا جتماعی، سیاسی ،مذهبی و فجایع داخلی را به وجود آورده است.»

{ مقاله ارتداد در اسلام . علی محقق نسب – منتشر شده در       www.goftaman.com

 در نخستین قدم برخورد دیوان عالی یا ستره محکمه افغانستان دلیل ای برای ثبوت گفته علی محقق نسب است، زیرا علی محقق نسب یکی از نخبگان است که امروز در زندان بسر میبرد و به عنوان مرتد سرکوب شده است.  همچنان تعداد زیادی از نخبگان ایکه بشکل علنی از علی محقق نسب  حمایه کرده اند ، مورد تهدید قرار گرفته و حکم گرفتاری آنها صادر شده است . علی محقق نسب در مقاله  «ارتداد در اسلام » نوشت که:

« از آنجاکه عنوان ارتداد  در تاریخ اسلام همچون حربه ای در اختیار سلاطین ، زور مداران و تزویرگران بوده و مورد سو ء استفاده قرار گرفته و باعث سرکوب متفکران و حقیقت جویان گشته است، جامعه جوان و تحصیل کرده ما ، نیاز شدید به شناخت این حربه ی کهنه و فرسوده دارد تا دیگر بار در قرن بیست و یکم گرفتار آن نگردد و سود جویان مذهبی و سیاسی نتوانند از این وسلیه ی خشونت و سرکوب استفاده نمایند »

   اینک که خود علی محقق نسب با همان حربه کهنه و فرسوده که  کماکان در اختیار سلاطین و زور مندان قرار دارد ،متهم به ارتداد شده است من خواننده های عزیز و ارجمند را دعوت به خواندن اسنادی مینمایم که به یقین مورد نظر علی محقق نسب نیز بوده اند. از اینرو شما را به سیر و سفری به  حدود هزار سال پیش دعوت میکنم تا ببینیم که وضع مسعود سعد سلمان در دوره سلاطین غزنوی چگونه بوده است.

فراموش نکنیم که امسال سال 1426 هجری قمری و 1384 شمسی یا خورشیدی و 2005 میلادی است  و ببینیم که قدرت های استبدادی چگونه یکی از نخبه گان یعنی  مسعود سعد سلمان را به  زندان کشانیده بود.

   مسعود سعد سلمان :

مسعود سعد سلمان که از شعرای بنام دوره غزنوی _ سلجوقی بود ،در سال 440 هجری قمری یا نه صدو هشتاد و شش سال پیش از امروز در لاهور دیده بدنیا گشود . پدرش سعد و جد ش سلمان جزء ای از دانشمندان بوده و مدت شصت سال در خدمت غزنویان همت گماشت. مسعود سعد در مورد پدرش میگفت که :

 

شصت سال تمام خدمت کرد

                                  پدر بنده سعد بن سلمان

گه به اطراف بودی از عمال

                                  گه بدر گاه بودی از اعیان

محمد عوفی در تذکره لباب الالباب در مورد مسعود سعد مینویسد که :

« العمید الاجل سعد اله وله والدین مسعود سعدسلمان رحمته الله و علیه ، مسعود سعد که از نوادرایام و افاضل انام بود گاه به بال اقبال در فضای هوای جلال پرواز کردی و گاه در صباح و رواح از حوادث زمانه مقصوص الجناح شدی، گاه چون نی به شکر فضل و افضال کام جان جهان را شیرین کردی و گاه در قلعه نای تلخی زهر حادثه تجرع نمودی و در بلاد هند کارها با نام میکرد و زندگی با نیکو نامی  و دوست کامی میگذرانید و بر اورنگ ولایت بیان سلطان بود و بیک قطعه کاروانها ء نعمت به سایلان بخشید و دیریست که گفته اند . 

                                            شعر

            والسح مهما ذاق قهوه مدحه

                                             یعروه سکر نیهب الا موالا

 

{....} چون اشعار او از جمله شعرا زیاد تست  و او را سه دیوان است یکی به تازی و یکی به پارسی و یکی به هندوئی بدان سبب او را در سلک شعراء این طبقه منخرط گردانیده اند و آنچه از شعر او استماع افتادست هم استادانه و مطبوعست و بیتی چند از لطایف اشعاراو ایراد کرده آمد.

{....}

احمد بن عمر بن علی نظامی عروضی سمر قندی در چهار مقاله د ر حدود  پنجصدو پنجاه هجری قمری چنین  نوشته بود. :

« حکایت :

در شهور سنه اثنتین و سبعین و خمسائه ( اربعما ه صح ) {دوصد وهفتاد و پنج هجری قمری } {چهارصد ونه } صاحب غرضی قصه بسلطان ابراهیم برداشت که پسر او سیف الدوله امیر محمود نیت آن دارد که به جانب عراق برود و بخدمت ملکشاه . سلطان را غیرت کرد و چنان ساخت که او را ناگاه بگرفت و ببست و به حصار فرستاد ، و ندیمان او را بند کردند و به حصار ها فرستاد ، از جمله یکی مسعود سلمان بود ، و او را به وجیر ستا ن بقلعهء نای فرستادند . از قلعه نای دو بیتی بسلطان فرستاد .

در بندتو ای شاه ! ملکشه باید

                                     تا بند تو پای تاجداری ساید

آنکس که ز پشت سعد سلمان آید

                                     گر زهر شود ملک ترا نگزاید

این دو بیتی علی خاص بر سلطان برد ، بر او هیچ اثری نکرد . و ارباب خرد و اصحاب انصاف دادند که حبسیات مسعود در علو به چه درجه رسیده است و در فصاحت به چه پایه بود ؟ وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم ، موی بر اندام من بر پای خیزد و جای آن بود که آب از چشم من برود. جملهء این اشعار بر آن پادشاه خواندند و او بشنید که بر هیچ موضع او گرم نشد، و از دنیا برفت و آن آزاد مرد را در زندان بگذاشت . مدت حبس او بسبب قربت سیف الدوله دوازده سال بود و در روز گار سلطان مسعود ابراهیم به سبب قربت او ابو نصر پارسی را هشت سال بود. و چندان قصائد غرر و نفائس دررکه از طبع وقاد او زاده ، البته هیج مسموع نیفتاد. بعد از هشت سال ثقته الملک طاهر علی مشکان او را بیرون آورد، و جمله آن آزاد مرد در دولت ایشان همه عمر در حبس بسر برد ، و این بد نامی در آن خاندان بزرگ بماند ، و من بنده اینجا متوقم که این حال را برچه حمل کنم؟ بر ثبات راءی یا بر غفلت طبع ، یا بر قساوت قلب ، یا بر بد دلی ؟ در جمله ستوده نیست ، و ندیدم هیچ خردمندی که آن دولت را برین حزم و احتیاط محمدت کرد و از سلطان عالم غیاث الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر، طیب الله تربتهما و رفع فی الجنان رتبتهما شنیدم که خصم در حبس داشتن نشان بد دلی است ، زیرا که از دو حال بیرون نیست : یا مصلح است یا مفسد ، اگر مصلح است در حبس داشتن ظلم است ، و اگر مفسد است ، مفسد را زنده نگهداشتن هم ظلم است . در جمله بر مسعود بسر آمد و آن بد نامی تا دامن قیامت بماند.»

مسعود سعد برای مدتی از حبس آزاد شد ولی بازبخاطر مغضوب شدن بو نصر پارسی  دوباره گرفتار شد و مدت هشت سال در قلعه مرنج زندانی بود. مسعود سعد مدت هجده سال از بهترین سالهای عمر خود را در زندانها بسر برد.  هفت سال در قلعه های دهک و سو ، سه سال در قلعه نای زندانی بود چنانچه خود مسعود سعد سلمان گفته است :

هفت سال بکوفت  سوو دهک

                                    پس از آنم سه سال قلعه نای

او قصیده ای بعد از ده سال نوشت  و به سلطا ن ابراهیم فرستاد که این بخشی از آن را باهم میخوانیم :

بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست

                                            که می بکاهد جان من از غم و تیمار

{....}

نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد 

                                           به دست کرد به رنج این همه ضیاع و عقار

بمن سپرد و ، زمن بستدند فرعونان

                                           شدم بعجز و ضرورت زخان ومان آوار

 

بحضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب

                                            خبر نداشتم از حکم ایزد دادار

همی ندانم خود را گناهی و جرمی

                                            مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار

 

پس از متن بالا میدانیم که سعایت و تلبیس دشمن مکار باعث شده بود که مسعود سعد سلمان در زندان بسر برد و همین امروز سعایت و تلبیس در افغانستان باعث شده که علی محقق نسب در پشت میله های زندان به اسارت بسر برد.  وقتی مسعود سعد در زندان سو با غل و زنجیر بسته بود چنین یاد داشتی بر تاریخ نگاشت و اینک باهم میخوانیم .

 یکی حکایت بشنو زحسب حال رهی 

                                             بعقل سنج که عقلست عدل را میزان

براین حصار مرابا ستاره باشد راز

                                            به چشم خویش همی بینم احتراق و قران

منم نشسته و در پیشم ایستاده بپای

                                           خیال مرگ و دهان باز کرده چو ثعبان

گسسته بند دو پای من از گرانی بند

                                           ضعیف گشته تن من ز محنت الوان

نشسته بودم در کنج خانه ئی بدهک

                                           بدولت تو مرا بود سیم وجامه و نان

 و لیک گشت مرا طبع این هوای عفن

                                            زحیر گشتم از این مردمان بی سامان

نه مردمیست که با او سخن توان گفتن

                                            نه زیرکیست که چیزی از او شنید توان

 

اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی

                                    چگونه بودی حال من اندرین زندان

گهی صفت کندم حالهای گردش چرخ

                                    گهی بیان دهدم راز های چرخ کیان

مرا ز صحبت اوشد درست علم نجوم

                                     حساب شد همهء هیئت زمین و مکان

      مسعود سعد سلمان از مادرش چنین یاد کرده بود :

   اگر نبودی تیمار آن ضعیفهء زال

                                          که چشمهاش چو ابرست و اشک چو باران

    خدای داند اگر غم نهادمی بر دل

                                             که حال گیتی هرگز ندیده ام یکسان

    و لیک زالی دارم که در کنار مرا

                                            چو جان شیرین پرورد و مردکردو کلان

     نبست هرگز اورا خیال و نندیشید

                                            که من بقلعهء سو مانم او به هندوستان

 

  مسعود سعد بسال چهار صدو هشتاد ونه یا نود هجری قمری از زندان رها شده است و به عمر هشتاد سالگی بسال پنجصدو پانزده وفات نموده است.  او خود گفته بود که :

 

مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد

                                      ز عمر دوستی امید من بر آن افزود

 

شعرا ئی که با مسعود سعد سلمان ارتباط داشتند عبارت بودند از :

راشدی، ابوالفرج رونی، عطا بن یعقوب ملقب به ناکوب و عثمان مختاری و معزی و رشیدی سمرقند ی و سنایی غزنوی و سید محمد ناصر علوی غزنوی و برادرش سید حسن بن ناصر.

  مسعود سعد سلمان میگفت :

 

چون نای بینوایم ازین نای بینوا

                                         شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه از او پرشود دلم

                                       زیرا جواب گفته من نیست جز صعا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

                                        روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم

                                    روی از که بایدم که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسا ر تند

                                       ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران بفعل ونور

                                            آرد همی پدید ز جیب هوا صبا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

                                          ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا

برمن نهاد روی و فروبرد سر بسر

                                           نیرنگ وسحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من است بر حصیر

                                     چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا

{.......}

 چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب

                                                  رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب

چونانکه از نشیمن بر بانگ تیره زه

                                               بحهد غراب ناگه جستم ز جای خواب

از گریه چون غرابم آواز در گلو

                                            پیدا نبود هیچ سوال من از جواب

از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل

                                             آویخته غرابی گشته ز اضطراب

 بودم حذور همچو غرابی برای آنک

                                               همچو غراب جای گرفتم در این خراب

گر روز من سیه چو غراب است پس چرا

                                                 ماننده غراب ندانم همی شتاب

برهجر چون غراب خروشان شدم بروز

                                               آموختم ز بند گران رفتن  غراب

{...........}

چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو

                                                 پشتم ز بسکه خارم  چون سینه عقاب

سر یافتست نرمترین بالش از حجر

                                           تن یافتست پاکترین بستر از تراب

در هر دو دست رشته بند ست چون عنان

                                              بر هر دو پای حلقه کند ست چو ترکاب

 

یکدست من مذبه و یک دست من مچک

                                               شب از برای پشه و روز ازپی ذبا ب

از پشت دست گیرد دندان من طعام

                                             وز خون دیده یابد لبهای من شراب

مسعود سعد سلمان   در مورد خودش چنین میگفت :

اینچنین رنج کز زمانه مراست

                                     هیچ دانی که در زمانه کراست

 هرچه در علم وفضل من بفزود

                                       همچنانم زجاه و مال بکاست

نیستم عاشق از چه رخ زردم

                                    نیستم آهو از چه پشت دوتاست

ای تن آرام گیر و صبر گزین

                                    که هر امروز را از پس فرداست

مشو آنجا که دانه ء طمع است

                                     زیر دانه نگر که دام بلاست

مسعود سعد  هزار سال  پیش  اززندانی شدن  علی محقق نسب نوشته بود که :

هیکس را غم ولایت نیست

                                 کار اسلامرا رعایت نیست

نیست یک تن در این همه اطراف

                                    کاندرو وهن را سرایت نیست

کارهای فساد را امروز

                                   حد و اندازهای غایت نیست

میکنند این و هیچ مفسد را

                                بر چنین کارها نکایت نیست

نیست انصاف را مجال توان

                                  عدل را قوت حمایت نیست

زین قوی دست مفسدان مارا

                                  دست و تمکین یکخیانت نیست

{....}

او از حبس و زندان چنین گزارش ای بما داده است تا او را دریابیم.

چون مردمان شب دیرنده خواب کنند

                                               همه خزانه اسرار من خراب کنند    

 نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند

                                            چو ماه ومهر سر وروی در نقاب کنند

رخم ز چشمم هم چهرهء تذرو شود

                                           چو تیره شب را همگونه ء غراب کنند

گل موره گشته است چشم من ز سهر

                                             ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند

باشک چشمم چون خانه کور میخ کنند

                                             چو غنچه هیچم باشد  گه سیر خواب کنند

ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا

                                              بدرد ورنج دل و مغز خون و آب کنند

 

 

{...}

بر این حصار ز د یوانگی چنان شده ام

                                               که اختران همه دیوم همی خطاب کنند

{..}

سپید مویم بر سر بریده اند مگر 

                                      از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند

چگونه باشم حالم چو هست راحت من

                                      چنانکه  دوزخیانرا همی عذاب کنند

اگر بدست خسانم چه شد نه شیرانرا

                                        پس از گرفتن همخانه با کلاب کنند

مرا درنگ نماندست از درنگ بلا

                                        به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند

چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند

                                          امید تاکی دارم که مستجاب کنند

بکارکرد مرا با زمانه دفتر هاست

                                          چه فضل ها بودم گر به حق حساب کنند..  

 مسعود سعد از روزگار شکایت کرده و گفته بود :

روزگاریست سخت بیفریاد

                                 کسی  گرفتار روز گار مباد

شیر بینم همی متابع رنگ

                               باز بینم شده مسخر خاد

نه به جز سوسن هیج آزادست

                               نه به جز ابرهست یکتن زاد

{...}

در زمان گردد آتش و انگشت

                                  گر بگیرم بکف گل و شمشاد

بار اندوه پشت من بشکست

                                  بشکند چون دو تا کنی پولاد

مسعود سعد در جایی دگر گفته بود که :

شعر گویم همی و اند وه دل

                                 خاطرم جز بشعر نگسارد

اینجهان را به نظم شاخ زند 

                              هرچه در باغ طبع من کارد

از فلک تنگدل مشو مسعود

                              گر فراوان تا بیازارد

بد میند یش سر چو سرو برآر

                               گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته است بنگری روزی

                                که حق تو تمام بگزارد

مسعود سعد سلمان در جای دیگر میگویدکه :

دلم ز اند ه بیحد همی نساید

                                  تنم ز رنج فراوان همی بفرساید

بخار حسرت چون بر شود ز دل بسرم

                                  ز دیدگانم باران غم فرود آید

ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا

                                   از این پس ایچ غمی پیش چشم نگراید

دو چشم من رخ زرد دید نتوانست

                                    ازآن بخون دل آنرا همی بیا لاید

که گر بیند بدخواه روی من باری

                                     بچشم او رخ من زرد رنگ ننماید

زمانهء بد هرجا که فتننه ای باشد

                                      چو نو عروسش دو چشم من بیاراید

{...}

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

                                      چگونه کم نشود صبرو غم نیفزاید

که دوستدارمن از من بگرفت بیزاری

                                       بلی و دشمن برمن همی ببخشاید

اگر ننالم گویند نیست حاجتمند

                                      و گر بنالم گوید ژاژ میخاید

مسعود سعد از تبه روزی و گرفتاری خود میگوید :

بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد

                                           از دست بشد کارش و از پای در آمد

هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من

                                            کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد

آن داد مراگردش گردون که ز سختی

                                            من زهر بخوردم بدهانم شکر آمد

وان آتش سوزنده مراگشت که د وزخ

                                             در خواب بدیدم بدو چشمم شرر آمد

جز برتن من نیست گذر راه بلا را

                                            گوئی که بل را تن من رهگذر آمد

با لشکر تیمار حشر خواستم از تن

                                           ازآب دو چشمم بدو رخ بر حشر آمد

جانم بشدی گر نبدی دل که دل من

                                           از تیر بلا پیش من اندر سپر آمد

هر تیرکه گردون بسوی جان من انداخت

                                           دل گشت سپر بر دل بیچاره پرآمد

{...}

یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد

                                           یک غم سپری ناشده غمی دگرآمد

چون ابر ز غم دیدهء من بارا بارید

                                           تا شاخ فراق امروز دیگر ببر آمد  

مسعود ناله ای زندان را چنین سرداده بود :

کرد با من زمانه حمله بجنگ

                                    چو مرا بسته دید میدان تنگ

رنج وغم را ز بهرجان ودلم

                                   تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ

هر زمانی همی رسد مددش

                                    دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ

{...}

آب انده ز دیده چنان رفت

                               تا زد ائینه نشاطم زنگ

آب رویم نماند در رویم

                             آب مانند کس نبینی رنگ

{...}

مرد باید که ده دله باشد

                             تا بود سرخ روی چون نارنگ

مردمان زمانه بی هنرند

                             زانکه فرهنگشان ندارد هنگ

نیست در کارشان دل زاغی

                             بانگ افگنده در جهان چو کلنگ

نیست از ننگ ننگشان وزننگ

                                    ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ

{...}

خیز مسعود سعد رنجه مباش

                                   باز دار از جهان و اهلش چنگ

{...}

بگذرد محنت تو چون بگذشت

                                     ملک جمشید و دولت هوشنک

{...}

چو گوگرد زد محنتم آذ رنگ

                                    که در حاکم افگند چون باد رنگ

همی هر زمان اژدهای سپهر

                                   ز دورم بدم در کشد چون نهنگ

برآورد بازم برآن کوهسار

                                  که بگرفت چنگم ز خر چنگ چنگ

{...}

دو گونه نوا باشدم روز وشب

                                    ز آواز زاغ و زبانگ کلنگ

چه مایه طرب خیزد آنرا ز دل

                                     که اورا از اینسان بود نای و چنگ

بترسم همی کز نم دیدگان

                                 زند روی آئینه طبع زنگ

چرا ناسپاسی کنم زین حصار

                                  چو در من بیفزود فرهنگ وهنگ

{...}

ززخم و تراشیدن آید پدید  

                               بلی گوهر تیغ و نقش خد نگ

نشد سنگ من موم از این حادثه

                               نه آب من از گرد شد تیره رنگ

ازیراکه برمن بلا و عنا

                               چو آبست و چونن گرد برموم وسنگ

 

یقین دان تو مسعود کاین شعر تو

                               یکی سنگ شد در ترازوی سنگ

{...}

تیغ جهان گیران زنگار خورد

                                   آینهء غران صافی ززنگ

هین منشین بیهده مسعود سعد

                                    برکش  بر اسپ قضا تنگ تنگ

خرد مکن طبع نه چرخیست خرد

                                     تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ

نه نه از عمر نداری امید

                                نه نه در دهر نداری درنگ

از پی یک نور مبین صد ظلام

                                     وز پی یک نوش مخور صد شرنگ

تات نپرسند همی باش گنگ

                                   تات نخوانند همی باش لنگ

سود از کوشش تو چون همی

                                    روزی بی کوششت آید بچنگ

روزی بیروزی هرگز نماند

                                   در دریا ماهی و در کوه رنگ

ای که مرادشمن داری همی

                                   هست مرا فخر و ترا هست ننگ

مردم روزی نزیدبی حسود

                                  دریا هرگز نبود بی نهنگ

والله اگر باشی همسنگ من

                                   گرت بسنجد بترازوی سنگ

مسعود سعد در جای دگر ناله سرداده و گفته است که :

  روز تا شب ز غم دل افگارم

                                     همه شب تا بروز بیدارم

بدل شخص جان همی کاهم

                                   بدل اشک خون همی بارم

روز وشب یک زمان قرارم نیست

                                   راست گوئی بر اتش و خارم

از دو دیده دو جوی بگشادم

                                  بر دوزخ زعفران همیکارم

همه همسایگان همی شنوند

                                  گریه سخت و ناله زارم

بستهء این سپهر زراقم

                             خستهء این جهان غدارم

کاین سیه میکند بغم روزم

                              وین تبه میکند به بد کارم

نه بدان غمگنم که محبوسم

                               نه بدان رنجه ام که بیمارم

سخت بیمار بوده ام غمگین

                               حبس بودست نیز بسیارم

{...}

از تقاضای قرض خواهانست

                                    همه اندوه و رنج و تیمارم

هر زمانی سبک شود دل من

                                   کز غم وامها گرانبارم

مسعود سعد در جای دگر پرده ازروی امپراطوری آل « عاشق ایاز، محمود بت شکن سومنات »  چنین برمی دارد:

تیر و تیغست  بر دل و جگرم

                                    غم تیمار دختر و پسرم

هم بدینسان گدازدم شب و روز

                                    غم و تیمارمادر و پدرم

جگرم پاره است و دل خسته

                                   از غم و دردآن دل و جگرم

نه خبر میرسد مرا زایشان

                                 نه بدیشان همی رسد خبرم

باز گشتم اسیر قلعه ء نای

                                سود کم کرد با قضا حذرم

کمر کوه تا نشست منست

                                برمیان دو دست شد کمرم

از بلند ی حصن و تندی کوه

                                 منقطع گشت از زمین نظرم

من چو خواهم که آسمان بینم

                                  سر فرود آرم و زمین نگرم

پست میبینم از همه کیهان

                                چون هما سایه افگند بسرم

از ضعیفی دست و تنگی جای

                                 نیست ممکن که پیرهم بدرم

از غم ودرد چون گل و نرگس

                              روز و شب با سرشک و با سهرم

{ چون این رشته سر دراز دارد ، من در آینده ها اگر بتوانم نمونه هایی زیادی از کلام ای مسعود سعد خواهم آورد تا گوشه های رنج بک زندانی سیاسی آن زمان ، یک نخبه آن زمان را دریابیم و با رنجهای بیکران هزار سال بعد مقایسه نماییم. و نمیدانم که رنج های علی محقق نسب چگونه بیان خواهد شد}

     

جای یاد آوریست تا بنویسم که در حدود شانزده هزار بیت شعر از قصیده و مثنوی و مقطعات و ترجیعات و مسمط و غزل و رباعی  خود را مسعود سعد سلمان بما میراث گذاشته است و کینه و نفرت بی پایانش را بر مستبدین و صاحبان زر و زور  بیان نموده است. اینک که من بیاد  مسعود سعد سلمانم و به هزار سال پیش می اندیشم و باز گریزی به حال میزنم تا جویای احوال  علی محقق نسب گردم ،میدانم که گنجی ای در پشت میله های زندان در ایران بسر برده و روزگاری هم لب های فرخی یزدی را می دوختند و همین اکنون رسوایی انسان ربائی از یک قاره به قاره دیگر توسط سازمان { سیا } ورد زبان رسانه های خبری دنیا است.  پس همیشه یک قشر متملق و چاپلوسی وسخن چین و غماز در پیرامون دستگاه زر و زور وجود داشته است که به عمر استبداد یاری رسانیده اند و قشری دیگری بوده اند که مشاطه گران رنگا رنگ دستگاه زر و زور بوده میباشند.  مشاطه گران گاهی بنام دفاع از شریعت مخالفین را به زندانها گسیل کرده اند و گاهی هم بنا به مصلحت  ای نظام و اینک بنام دفاع از دموکراسی و قانون اساسی .

اگر منصورحلاج را به دار کشیدند و پیکرش را به آتش کشیدند ، اگر حسنک وزیر را به دار کشیدند و یا مسعو د سعد سلمان را در قلعه های { سو ، دهک ، نای ، مرنج  } به اسارت کشیدند و یا به چشمان شاعری همچو رودکی میل کشیدند و یا فیلسوفی  چون ا بو علی ابن سینا همیشه از یگ گوشه به گوشه دیگر  پنهان میشد و یا شاعر و مدبر و جهان دیده ای همچو ناصر خسرو در گوشه یمگان بدخشان فراری  میشد ، در همین صد سال پیش در افغانستان واصف قندهاری پیشکسوت مشروطه خواهان را با هم رزمانش به دهن توپ بسته و چنواری کردند ، عده ای را در قفس ها انداختند و عده ای را هم در سیاه چا ه ها به اسارت کشیده و به غل و زنجیر بستند و درست در دوران گویا دموکراسی  دوره هفت وهشت شورا بعد از جنگ دوم حهانی ، وکلای شورا مانند غبار و محمودی را به زندان کشیدند و یا بلخی و مجددی براتعلی تاج و سرور جویا و یا غفوری و دها تن دیگر را زیر شکنجه ها ی رنگارنگ قرار دادند.

در زمان دموکراسی سلطنتی و قانون اساسی بعد از سال 1344 بازهم زندان دهمزنگ شاهد زندانی شدن  انحنیر عثمان عصیان ، دکتر هادی محمودی؛ دکتر عبد الرحیم محمودی, عبد االا الله رستاخیز، بشییر بهمن ، دکتر عبد الله محمودی , دکتر سیف الرحمن محمودی و  دیگران  مانند دستگیر پنجشیری و عده ای بیشماری از معترضین بودند و همه این زور گوئی ها بوسیله مفتی و قاضی و حاکم و وزیر و مشاور سلطنت و حکومت   مشروعیت داده میشد.

از کودتای 26 سرطان 1352 داود به بعد که زندان پلچرخی و پولیگون بوسیله اقمار شوروی ساخته شد ، باز هم عده ای زیادی  از مخالفین سیاسی  رژیم در زندانها بسر بردند و عده ای هم همچو هاشم میوند وال زیر لگد های پولیس جان دادند.  اگر فردی مانند ملک خان عبد الرحیم زی  سابقه وزارت داشت یا مانند هاشم میوند وال نخست وزیر یا صدراعظم بود یا مانند احمد شاه مرستیال  جنرال بود همه وهمه  زیر مشت و لگد قرار گرفتند.

نویسنده و نانویسنده . با سواد و بیسواد به غل و زنجیر کشیده شدند.  در زمان حاکمیت حزب دموکراتیک خلق و پشتوانه شوروی اش به تعدا د شکنجه گران و متود های شکنجه و استبداد افزوده شد و کشتار فردی و جمعی بیشماری دستور داده شد و به منصه اجرا قرار گرفت.  از سال 1978 تا 1992 هم  قدرت مندان پرچم و«  خلق » مخالفین شان را به اسارت کشیدند و شکنجه نمو دند و کشتند و هم احزاب اسلامی هفت گانه و هشت گانه و چند گانه.

 استبداد نه تنها از کران تاکران افغانستان بیداد میکرد بلکه مستبدین در پاکستان وایران و هندوستان هرجائی که دفتر داشتند با زور چاقو کشان و قمه بازان شان مخالفین را سرکوب میکردند. حتی در شهر های ماربورگ ، فرانکورت و هامبورگ جرمنی  و یا کلیفورنیا در روی خیابانها و یا زیر سقف سالون ها بروی دگر اندیشان با مشت و لگد میکوبیدند.

پس در نتیجه میتوان گفت که درخت استبداد در افغانستان امروز و خراسان دیروز و کابلستان و زابلستا ن پریروز و در غزنه و بغداد و سمر قند و بخارا و از دو طرف سند تا پار دریا  ریشه ای بسیار قوی و محکم د اشته و دارد.

مستبدین ای که خود را تیکه دار اسلام جلوه میدهند بنام دفاع از شریعت مخالفین خود را تکفیر نموده اند، پرچمداران مستبدین و خلقیون ضد خلق که خود را تیکه دار دموکراسی ملی میدانستند با زور برچه و کله شنیکوف ای برادران شوروی شان مخالفین خود را بنام اخوان الشیاطین و ناسیونالیست های تنگ  نظر و افراطی های چپ  و اشرار در پشت میله های زندان کشانیدند و در و دیوار زندانها خود حاکی از جنایت بیشمار این دار ودسته دارد  و اینکه چگونه مخالفین خود  را به گلوله بسته اند .

امروز هم در کابل و ولایات  عده ای خود را تیکه دار قانون و دموکراسی جلوه میدهند و دهن انسانها را می بویند و هر که دگر اندیش بود نشانی شده و عده ای را به چاقو میزنند؛ عده ای را خفه میکنند, عده ای را میکشند و عده ای را هم به اسارت میکشند.

مگر دکتور عبد الرحمن وزیر هوانواردی در داخل هواپیما نه کشتند و حاجی ها را بهانه نساختند؟

انهائیکه از روزگار نمی آموزند ، از هیچ آموزگاری هم نخواهند آموخت.

مطلق گرایان همیشه خود را تیکه دار حقیقت می پندارند و دگراندیشان را مجکوم به شکنجه و مرگ مینمایند.

بوم وجغد از روشنائی ترس دارد و در تاریکی ها پر میگشاید. بر روشن گران است تا متوجه  باشند که این عمارت از بن بست  ویران است و در هر خرابه ای ان بوم ای نشسته و ساز مرگ را به گوش ما می رساند.

  با نقد ریشه ای ار ریشه های استبداد و کالبد شناسی استبداد و نظام ها و سیستم های استبدادی میتوان ره بسوی آزادی و روشنائی پیمود.

 اگر مشاطه گران  ای مستبد بخواهند عمر استبداد را طو لانی و دراز گردانند ، شاید در برهه ای زمان در یک مکان یا چند مکان بتوانند  با دشتن ملیون ها ملیون د الر موجودیت خود را در رکاب استبداد موجه جلوه دهند ولی یکبار به گذشته نگاه نمایند و ببینند که سرنوشت امپراطوری ها از اموی و عباسی و عثمانی تا امپراتوری روم و بریتانیا و شوروی چه شد ند و کی ها رفتند و کی ها ماندند.

به گمانم که قرن بیست و یکم قرنی خواهد بود که آفتاب بر تاریکی چیره خواهد شد و ریشه های رژیم های استبدادی با هر نام و نشانی که باشند توسط دگر اندیشان شناسائی خواهد شد و گام بگام و بدون وقفه پیش روی بسوی فردای خوبتر و بهتر ادامه خواهد یافت و بشریت از این کابوس بربریت نجات قطعی خواهد یافت.

چهل سال پیش من مجبور بودم یک ورق کاغذ را با کاربن پیپر یا کاغذ کاربن یا ذغالی به چند نسخه چا پ و تکثیر نمایم. یا با چاپ سنگی ، یا حروفچینی و یا گستتنر و یا تایپ ، ورق ای را منتشر نمایم ولی امروز هزار ها جوان افغانستان و دنیا با وسیله کمپیوتر میتوانند درآن واحد ، خط ،  تصویرو صدا را از از یک نقطه به تمام دنیا بفرستند . شکی نیست که کارخانه های تولید اندیشه به نفع استبداد در بیست و چهار ساعت فعال اند و ملیونها نفر مصرف کننده ای افکار رنگارنگ ایرا که توجیه کننده ظلم وستم واستبداد  اند ، به مصرف میرسانند ولی این به معنی این نیست که وجدان همه بشریت خوابیده است و دگر اندیشانی وجود ندارند.

دگر اندیشان که زاد گاه شان افغانستان است چه در افغانستان اند و چه از کران تا کران دنیا  پراگنده اند، اگر عزم خود را جزم نمایند و گام های بلند و عملی بردارند ، خواهند توانست وسیع ترین جبهه دگراندیشان را بوجود آورده و برای آزادی علی محقق نسب خدمتی شایانی نمایند و بدین ترتیب نگذارند تا عمر مستبدین دراز شده و تار موئی از سر علی محقق نسب کم گردد یا فردا بازهم دگران تکفیر نموده و راهی زندانها چه در داخل و یا خارج افغانستان نمایند.

  از من ای عامی همین ساخته است که کلوخی بسوی کاخ استبداد از این کوخ پرتاب نمایم و امید دارم تا پروفیسوران ما، دکنوران و انجنیران ما ، تحلیلگران وسیاست مداران و استادان دانشگاه ها که برگ های افتخار به در و دیوار خویش اویخته اند و بر آن میبالند ، قلم  خویش  را در خدمت مظلومان و ستمد ید ه گان زاد گاه ما افغانستان  که تعداد شان از ملیونها نفر بیشتر است ، قرار دهند و یار و یاور مردم رنجدیده و محنت کشیده  ما در میهن گردند.

یار زنده و صحبت باقی.