اقتباس از سايت آريايی

 

هدف از نشر اين سلسله مقالات روشن شدن جريان بازداشت ، تحقيق و کشته شدن زنده ياد مجيد کلکانی است. البته مطلبی که هم اکنون به نشر ميرسد بخشی ازين حقايق را روشن می سازد. ولی جريان موضوع نزد انجنير لطيف اسک که فعلا درشهر گوتنبرگ سويدن  زندگی ميکند می باشد. نظر به اظهارات خودش ، وی مسئول گرفتاری و تحقيق مجيد کلکانی بوده است.  مطالب مطرح شده دراين سايت ، ديدگاه آريايی نيست ولی سايت آريايی  نشر اين مطالب را لازم وضروری ميداند  تا در اين زمينه روشنی بيشتر انداخته شود و مجرمين مورد پيگرد قانونی قرار گيرند.

 

پيرامون شکست سکوت در مورد مرگ مجيد کله کانى

 

ثریا جان سلام

با خواندن شکست سکوت شما بسیار خوش شدم  بخاطر نوشتن شکست سکوت وبه خاطر دیدن اثر و نوشته شما زیرا من مدت ها بود که ازشما نشنیده بودم .  درین حالتی که سرم چون عراده موتر بی توازن میچرخد حیف دیدم شکست سکوت شما را دنبال نکنم .  آری یکی دوبار مطالبی فرستادم که با لطف فراوان جرأت عزیز روبرو و با تمام جرأت آنرا نشرفرمودند.

خواننده محترم ! این زن واقعا" دلیرو بسا ناملایمات را در دوره زندگی مشترک خود با صدیق متحمل وبا شجاعت در برابر آن مغزمنجمد ایستادگی نموده است. بیش ازین بخود حق نمیدهم درمورد شان چیزی بنویسم اگر خواستند خود شان خواهند نوشت.

دستگیری فرزند مردمی (مجید کلکانی) همزمان با سر بلند کردن مردم دربرابر قوای شوروی آنزمان به وفوع پیوست. چه بهتر است که آنرا دستگیری نه بلکه دست درازی ناجوان مردانه بنامیم. مجید طوریکه ثریا جان نوشته است با همان شیوه موذی صفتی به دام افتاد. اما با اینکه نوشته اند شکست سکوت درمورد مرگ کلکانی اما تنها در مورد گرفتاری شان قلم زده اند نه در مورداعدام ناجوانمردانه شان.

در باره خود نوشتن  ، خود یکنوع نمایش و خود خواهی و خود پسندی است اما برای توضیح توان قلمی آن مرد رزمنده با ید همین قدر بنویسم که من سالها کارم پرسان، سوال وجواب بوده وخوب آموخته بودم که زوایای تاریک ذهن جواب دهنده را که میخواهد مطلبی را مخفی کند ، چطور بروی کاغذ وبه نوشته خودش بیرون بکشم بدون اینکه یک حرف تند هم برایش بگویم. بنا بر همین دلیل  بعد از واقعه چندوال برعلیه قوای شوروی به من وظیفه دادند تا در جمله هیات تحفیق به این کار بپردازم و من هم مجبور بودم که این کار را بکنم و در بسا موارد بودنم مفید هم بود. زیرا از برخورد های نادرست و زشت بعضی از همکاران ولو که هم سطح و همه در یک ردیف خدمت بودیم بکاهم.

درهمین گیر و دار تحقیق مجید کلکانی را به اداره تحقیق خاد آوردند ورأی بران شده بود که من ویک نفر دیگر را که همین حالا در اروپا تشریف دارند ومن بخود افشای نام شانرا حق نمیدهم با من یکجا درین کار موظف شدند. اوشان بنا بر عوامل مختلف که ممکن یکی آن هموطنی ایشان بوده در روز های اول با بهانه گیری ها کار را دنبال نمیکرد و با شناخت وسیعی که در تشکلات بالائی رياست تحقیق داشت ازان کار خودرا کنار زد و من هم برایش جق میدادم زیرا اگر من هم میتوانستم به این عمل مبادرت ميورزيدم . من دست و آستین برزدم تا حقایق را طوریکه برایم گفته شده بود از او بکشم و در دید اول مستنطق البته مستنطقی که احساس مسئولیت کند متهم را متهم میشمارد نه مجرم  و من هم متهمی را رو برو بودم.  برای توضیح خوبتر ترسیم جائی را میکنم که ما درآنجا تحقیق میکردیم.

درسال 1365امکان آن برایم میسر شد که کارهای دولتی را وداع گفته وبه کار های شخصی بخور و نمیر مشغول شوم . درهمین زمان جراید آزاد فعالیت های  شکسته و ریخته خود را داشتند.   اخباری بدستم رسید که دران ترجمه فارسی مصاحبه منشی عمومی  سابق حزب د. خ.ا(ببرک کارمل) باژورنالیست آلمانی شپیگل به نشر رسیده بود و دران محتوای جواب ببرک کارمل بجواب يک سوالی این بود : می خواستم به داخل گیمه ها بنویسم اما ازینکه متن به عین شکل بخاطرم نرسید بنا بران ازان صرف نظر و محتوی آنرا بشما مینویسم که : من سپرتیر بلاهای رسیده به اتحاد شوروی شده ام. و چند جمله دیگر که مرا واداشت تا چیزی دران مورد بنویسم و نوشتم  وضمن آن اعدام ناجوانمردانه ونا عادلانه مجید کلکنانی را به تفصيل نوشتم که خوشبختانه بدون کوچکترین دستکاری به نشر رسید. پس ثریا جان این سکوت را 14سال قبل برادرت (من) شکسته ام . چه خوب شد که جريان گرفتاری او را خودت نوشتی. تشکر از خودت.

دفتر تحقیقی که از مجید کلکانی پرسش بعمل میآ مد در داخل قصر صدارت و دریک تعمیری بود که اطراف آنرا عساکر قوای شوروی احاطه کرده بودند. کلید اتاق نزد سربازان شوروی میبود.

داخل تعمیر به دوقسمت تقسیم شده بود که یک قسمت آنرا من هیچ ندیده ام و تا آخر هم بسوی آن نرفتم. فکر میکردم مشاورین روسی دران جا بودند اما یکباریکه من با مشاورین روسی روی جواب های مجید کلکانی صحبت کردم دران تعمیر نبود. قسمت دیگر این تعمیر به ما تعلق داشت که شامل یک اتاق کلان نم داربه اندازه شش در چهار و یا کمی بزرکتر بود. این اتاق روزنه ئی داشت به اندازه نیم متر در یکنیم متر که چوکاتی داشت ملاقی و بسیار بلند ارسطح زمین درحدود سه متر. روی این اتاق نمد فرش بود تا مستنطق را روماتیزم نگیرد. یک میز ودوچوکی تمام اثاثیه این اتاق بود. وقتی دونفر می بودیم یکی می ایستادیم و دیگری میپرسیدیم اما خوشبختانه دیر دوام نکرد و همراه من طوریکه گفتم زیرکانه خودرا کنار کشید. ومن تنها ماندم .

سابق بجز نامی از مجید کلکانی نشنیده بودم اما درسوال سوم وچهارم دریافتم که او چه قلم بدست با قدرتی است.  استدلال و منطقش مرا وا داشت تا سری به اتاقهای شان بزنم که زدم. دیدم چند سلولی نمناک و تاریک درعقب اتاق کار مستنطق بوده که اندازه هر کدام از دو متر در یکنيم متر تجاوز نمیکرد . بدون فرش و پر از نم بود.  عجب دیوانه ئی بودم . به رسم اعتراض برآمدم وکلید را به سرباز شوروی سپردم و با زبان شکسته روسی که میدانستم گفتم " من به این شکل تحقیق کرده نمیتوانم میخواهم با مشاورین مربوط هرکسی که است صحبت کنم." این را گفتم و رفتم به اتاق دیگری که بنام اتاق مستنطقین . چند دقیقه بعد یکنفر آمد ومن را به اتاقی رهنمائی کرد که درآنجا مشاورینی نشسته بودند (اول سه نفر بعدا" یکی دیگر هم آمد)نمیدانم چطور زبان شکسته روسی من قوت گرفت و به حرکت درآمد زیرا حالت نم و خراب نگه داری زندانیان را چنان بيان کردم که یکنفر از همان مشاورین پیش شد و دیگران از عقبش دست مرا در دست گرفته رفتیم بسوی سلول ها (همین مشاور روسی بعد از دیدن این صحته و توضیحات من گفت که در مورد شرایط این اتاق ها خودت تصمیم بگیر و آنرا اصلاح کن). با تمام تلاشی که کردم موفق به یافتن فرش نمدی ئی که در اتاق من بود نشدم. درنگ را مجاز ندیدم و کارد بسیار تیزی را پیدا کردم نمد خود را به پنج حصه تقسیم و در پنچ اتاق فرش کردم . مجید کلکانی عادت به کشیدن سگرت داشت و کسی برایش نمیداد. با صلاحتی که یافته بودم روزانه دو قطی سگرت ال ام برایش حواله کردم که این تقاضا را بدون درنگ اجرا کردند . تحقیق اصولی آغاز شد. بنا به روند همیشگی وقتی مجید که دستانش با اولچکی بسته بود به اتافم داخل میشد من کلید اولچک را از سرباز شوروی میگرفتم و دست های اورا باز میکردم که در روز اول اعتراض سرباز شوروی را سبب شد اما با توضیح و تفاهم من این معضله هم رفع شد. من و مجید دیگر دوست هم شده بوديم. یکروز مجید بشکل دوستانه گفت من که نام ترا نمیدانم و حق پرسیدن هم به خود نمیدهم اما این پرسان را بخود حق میدهم که بپرسم " همه مرا دود و بخار و عجیب الخلقه میدانند ، وقتی جائی میبرند دست و پایم را میبندند تا فرار نکنم و حتی در سلولم هم اجازه نیست که دستانم را باز کنند خودت کی هستی که دستانم را در اتاقت باز میکنی؟ " من را سخت خنده آمد وسخت عصبی هم شدم اما نه به دليل سوال مجید بلکه برین دنیای بی انصاف و دور از انسانیت. بعد ازینکه خشمم کمی فرو نشت به مجید گفتم که من خیال باف و افسانه ئی نیستم که از خودت چنین چیز هائی که میگویند بسازم و ازجانب دیگر باآنکه شنیده بودم حالا فهمیدم که مردی زبون و نامرد هم نیستی بلکه از بسیاری از انسانها یک سر و کله بالا تری. پس من چرا ازچنین انسانی بترسم. این اتاقی که من و خودت دران نشسته ایم بجز یک روزنه کو چک دیگر پنجره ئی ندارد و اگر هم میداشت دیگر من چنان مطمئن شده ام که برای بدام انداختن من هم جوانمردی ات برایت اجازه نمیدهد که چنان کاری را بکنی. این بار او بود که میخندید و میگفت تو بیش ازینکه یک سیاست مدار و مستنطق باشی یک انسان صاف دل و خوش باور هستی. درحالیکه من چنین کسی نیستم اما شناخت من هم نمیتواند مرا فریب دهد یعنی میگویم که او آنقدر جوان مرد بود که ننگ داشت برای جان خود کسی دیگر را قربانی بدهد.

بعد از یک سلسله سوالها فهمیدم که او حاضر است در صحبت رويا روی همکاری خود را البته به شکلی که خودش میخواست با سران حزبی درقدرت مطرح کند. بنا بران من نزد داکترنجیب اله رفتم و قضیه را روشن کردم. داکتر کفت : " من با دید خودت هم نظرم اما من روسی نمیتواتم حرف بزنم(دران زمان روسی میآموخت)تو خودت با مشاورین تماس بگیر وهمین شکلی که برای من توضیح کردی برای آنها تشریح کن."  وقت را خودش تعین کرد و من با مشاورین روسی در اتاق مجلس داکتر نجیب با مشاورین روسی صحبت کردم که خلاصه گفت وشنید ما این بود:

من مطرح کردم که به اساس نوشته این شخص که معتبر و روی حرف خود بنا بر سابقه ئی که دارد می ایستد و شخص ترسوئی هم نیست باید اعتماد کرد وبا او در مذاکره را درپیش گرفت. یکی از مشاورین آشی داغتر از کاسه بمن گفت او آدم کشته است وباید کشته شود. با این منطق کلوله و دور از سنجش در تعجب فرو رفتم و گفتم لطفا" همان اسناد آدم کشی هایش را به من بدهید که من از او اقرار بگیردم و شما میتوانید با آن سند اورا به دار افگنید. اما اگر چنین سندی نباشد لطفا" اشخاص فهمیده وطن مارا به این نام و آن نام از بین نبرید.  این دیگر آخر کاربود. ازان بعد بیشتر ازمجید من مراقبت میشدم. و تلاش صوورت می گرفت تا من در دوسیه اعدام اورا بنویسم و بدست دژخیمانش بدهم. اما غم، غصه، زندگی اولاد هایم و درماندگی منطقم مرا چنان به مریضی انداخت که روانه چهارصد بستر اردو شدم.( پانزده روز بعد بعضی از دوستان حین عیادت از من خبر آوردند که چند جوانی مجبور شدند تا پای دوسیه اعدام مجید امضا بگزارند. ناراحتی ام به جائی کشید که پای راستم از حرکت بازماند.

فشار درد پایم بجائی کشید که مرا برای تداوی به تاشکند فرستادند. در آنجا شنیدم که دوست همرزم مجید(شاه محمد) قشله نظامی میربچه کوت را با تمام سلاح ومواد لوژستیکی برده وقشله را نیز آتش زده است. تعداد کشته شده اند و غیره وغیره.

صحبت های مریضان داخل بستر که آنها نیز نظامیان و سیاست مداران بودند زمینه را مساعد ساخت تا بگویم که این اشتباه کلی مشاورین خود تان است (یعنی غیر مستقیم سیاست شانرا تقبیج کردم ) یکی از پروفیسور های ریاضی که با ما بستر بود (پروفیسورقچقاروف) شبی ضمن صحبت به من گفت با این صحبت ها نمیشود کاری از پیش برد کوشش کن خودت را درجنجال سوق ندهی. آری او درست میگفت. اما چطور میتواند انسانی جلو گفتن ساده خود را که توضیح یک اشتباه صریح است بگیرد. بهر صورت ازان به بعد که تقریبا" اول روزهای کارمشاوران شوروی بود من با مشاور و مشاور بازی عقده گرفتم. این عقده هیچ کاری را از پیش نمیبرد بجز اینکه از درون مرا را بخورد. زیرابی منطقی این توده ناخوانده و نافهم تا عمق وریشه دردورن این دولت بود. کمبود توان مالی چنان محاصره ام کرده بود که به جنون بیشتر سوقم میداد تا به تفکر. ابیاتی چند ازان تفکر های تیمارستاتی خود رابشما مینویسم:

با تو بودن نتوانم - بی تو بودن نتوانم

با تو رفتن نتوانم- با اوگفتن نتوانم

این عجب قصه رسوائی ملک

با هزاران من کاعذ - نوشتن نتوانم

وان یکی گیرسخن- وان دگری حلقه بگوش

راز این مردم بیچاره- نهفتن نتوانم

....................................

..................................

...................................

دریکی از روز های تحقیق که مجید در مقابلم نشسته و نظاره گر تلاش های بی ثمرم بود با این کلمات به آرامش من میپرداخت :  تو خودت را به این ماجرا خوردو خمیر نکن می دانم که عوض شخص مسئول شخص مجبوری هستی بنا بران روان خود را میا زار . من درسی سالگی باخود فیصله کرده بودم که سی و پنج سالگی آخرین سال زندگیم است و خواهدبود. اما حالا من  42 سال دارم یعنی هفت سال من فاضل هستم بنا بران جای این نیست که بر بود و نبودم کسی به تشویش شود.

با خود گفتم آری ممکن است کسی جای تو را بگیرد اما با چه قیمتی؟ دوستان راستی کسی که روبرو و در زمان مشکل با این شخص نبوده باشد شناختش مشکل و حتی بعضی بیخردان اورا یک دزد می نامند.  آری ممکن دزد بوده باشد اما دزد خرد جمعی آن بی خردان که حالا با دزدی او فارع از خرد شده اند.

چند هموطن این مرد نستوه با او یکجا در زندان بودند. اله محمد برادر شاه محمد که جوانی بود در سنین 25تا 30 ویکنفر مسن بنام حبیب اله دهقان و دونفر دیکر بنام معلم و نفر پنجمی کاملا" از خاطرم رفته است. همه با روحیه و شجاع بودند اما مجید کسی بود که در وقت انتظار مرگ من میتوانستم ببینم که این مرد شجاع تا چه سر حد نا ترس بود و تا چه سرحد حاکم  و مسلط بر صحبت ها و دریافت کلمات مختصر و موجزبرای دفاع از آرمان خود.

میخواستم مکنونات مغزی خود را با چند جمله کوتاه فقط جهت همرهی با نوشته ثریای عزیز بیان کنم اما نتوانستم جلو قلم خود را بگیرم . حیف بود که شکست سکوت مرگ ناجوانمردانه مجید کلکانی ناتکمیل بماند. به آرزوی صفا ، صمیمیت و درک همه کس ازنابسامانی های  مردم رنج دیده وبلا کشیده ما.