دکتور رنگین دادفر سپنتا استاد دانشگاه
نادیا انجمن؛ شعر ناتمام
صدای گام های سبز باران است
اینجا میرسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته س.زان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا میرسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره هاشان رخت بسته
قلبها پیرو ترکخورده
نه در قاموس دلهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوند!
ندانم میرسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گام های سبز باران است!
نادیا انجمن (به نقل از سایت بی بی سی)
اینبار، رسانه های همگانی، خبر شهادت نادیا انجمن را نشر کردند. خبر کشته شدن این بانوی شعر جوان افغانستان، خبری است استثتائی، در سرزمینی که کشته شدن زنان بدست همسران و اعضای خانوادۀ شان امریست روزمره.
آیا دلی هم از این اندوه بدرد آمد؟ و یا اینکه در شهر "گنگان خواب دیده" و "گوش های کر"، در سرزمین قتل های پی هم و بغض های بسته در گلو، باز هم کسی این پیام درد را نشنید؟. ناموسداران محل که با پخش هر غزل هندی بیضۀ دین را در خطر می بینند و با چشمان کور، سرمه زدۀ خود به خیابان ها میریزند و عربدۀ واویلا دین را سرمیدهند، در برابر قتل بیگناهان که خدا خود کشتن یکی از آن ها را برابر به کشتن یک جهان میداند، دم بر نمی آورند. پاسداران سنت، که سنت شان با گوهر دین خدا در تناقض است، سنت های بدوی خود و دین خدا را یکی میدانند و از جهالت و بی سوادی و دل سیاهی نمیدانند که پیکار تمام اصلاح طلبان دینی، پالایش دین از سنت های ضد دین است. روح قوم و قبیله، و روان درزنجیر اعصار، با روح سرکش و عصیانگر انسان مدرن و خردگرا در تقابل قرار دارد. آن یکی خون ریز است و نا توان در گذشتن بسوی جهانی بزرگتر و عشق های فراگیر و این یکی گسترۀ دارد فرا تر از کیهان و جغرافیای دوستی و دگر اندیشی و دگر پذیری اورا کرانۀ نیست.
در این هیاهو و جهان تکفیر و تلعین کسی دم بر نمی آرد. مکتب رفتگان و روشننفکران بی سواد در حجره های تنگ و تاریک شان، به تفسیر و تبلیغ فلسفۀ بهتان و تسلیم و فرار می پردازند. این "حشیشیان پشکل سوار" به سودای همیاری و همدلی با سنت های قبایل و عشایر شان هستند و دم بر نمی آرند که دیوار ها موش دارند و اقتضای زمان چنین است و "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش" را سرود سپاه منهزم شان ساخته اند.
شهبانوی شعر جوان افغانستان، دختر زیبا کلام، شهید راستین هرات، بدست مردی زن کش از پا در آمد. او به معراج رسید و حلاج وار، با مرگ خود، ورد حقانیت عصیان زن شرقی بر حرمسرا را به شعر سرود. او در جوانی از پا در آمد و هزاران غزل نا سروده و بغض نا ترکیده را با خود به خاک برد. مگر واقعیت زندگی ما مردگان زنده، بهتر از این است؟ مگر تن های بی روان و بی سر ما که جاری اند در خیابان های تسلیم و حاکمیت جادو و افیون می توانند به بهتر چیزی از مرگ و کشتن وتکفیر و تلعین بپردازند؟ مگر این جغرافیا، جغرافیای تهمت بخود و گریز از تفکر و اندیشه نیست.؟ در اینجا خوشرویی و تسامح را پایانی نیست، تا زمانیکه امپراتوری شهوت و ثروت مردان و زنان مرد شده بر قرار باشد. سنت در این جغرافیای خفت، همین است که کدبانوان خانه نشین اند و مردان که هیچ صفتی بجز از شیر بودن و نترس بودن، ندارند، تفنگ ها بردوش و شلاق ها در دست، شب ها به خانه بر می گردند و انتقام تحقیر های روزانه و شکم های گرسنۀ کودکان شان را از زنان می گیرند.
کجایند دلیران و سربداران که از دل افسانه ها ققنوس وار، سر بلند کنند تا این شهر خاک مرده را روح دیگری بخشند؟ این جهان افسون و جادو دگرگون نخواهد شد، مگر اینکه سواران رویائی بر باروی این خفت تاریخی هجوم بیاورند و به نظام بی ناموس حاکمیت مردان زن کش پایان ببخشند. جغرافیای زن کش و انسان کش، شهر ادب پرور و شاعر پرور نخواهند شد و یدک کشی صفت باستانی که با خون و تاراج و تکفیر هر روز غسل تعمید می یابد، گل مهرۀ نیست که بر سر خود و نسل های آینده بزنیم.
کی باشد روزی فرا رسد، تا حاکمیت این تاتار و این روح ابلیس از ویرانه های هری و هر کجای کشور من بر افتد و روح عصیان و عشق و شعر بر کالبد های بی روح ما نسل مردگان بدمد، تا در "خیابان" غزلخوانی شود و شبچره های زنان و مردان این جغرافیا، غزل های آبدار مولانا و حافظ، و بیدل گردند و جوانان ما به دامنه های "تخت صفر" فراز آیند و اندیشه را فرازتر آورند و شعر نادیا در انجمن شاعران و غزلسرایان ما، ورد زبان ها گردد و تسلیم راه هزیمت در پیش گیرد و شعر دیگر گناه نباشد و رقص گناه نباشد و صدای اهورایی رباب بر فراز این جغرافیا طنین اندازد و دل ها را شوری دیگر باشد و این پیرانه سر، فراز دار رفته باشد تا از آن اوج با خیل سرکشان دیار ما زنده گی دوباره کند.
من در اندوه از دست دادن تو، ای عزیز، زار زار گریستم. و این تن تسلیم و فرار را بجز این یارای دیگر نبود.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
نزار قبانی
از نامه های برای تمام زنان جهان..
وقتی گفتم:
دوستت می دارم
می دانستم که شورش کرده ام بر قبیله ام
و به صدا در آورده ام شيپور رسویی را!
می خواستم تخت ستم را واژگون کنم
تا جنگل ها برویند
دریا ها آبی تر شوند
و آزاد گردند
تمام کودکان جهان!
اتمام عصر بربریت را می خواستم
مرگ واپسین حاکم را!
می خواستم با دوست داشتن تو،
در تمام حرم سراها را بشکنم
و سینی زنان را
از بین دندان مردان نجات دهم!
وقتی گفتم:
دوستت می دارم
می دانستم که الفبای تازه را اختراع می کنم،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمی داند!
شعر می خوانم،
در سالنی متروک
و شرابم را در جام کسانی می ریزم
که یارای نوشیدن شان نیست!
وقتی گفتم:
دوستت می دارم
می دانستم که هماره،
بربرها را با نیزه های زهر آلود
کمان های کشیده
در تعقیب خود خواهم یافت!
عکسم را بر دیوار خواهند چسپاند
و اثر انگشتانم را در پاسگاه ها خواهند گرفت!
جایزه ای بزرگ به کسی می رسد
که سر بریده ام را بیاورد
و چون پرتقالی لبنانی
بر سر در شهر بیاویزد!
وقتی نامت را بر دفتر گل ها می نوشتم
می دانستم که مردم را در مقابل خود خواهم دید!
درویش ها و ولگردها را...
آنان که در ارثیه شان نشانی از عشق نیست،
بر ضد منند!
می خواهم واپسین حاکم را نابود کنم
دولت عشق تو را بر پا دارم!
می دانم که در این انقلاب،
تنها گنجشکان در کنار من خواهند بود!