از عصر باستان تا دموکراسی مدرن

ديپلوم انجنير اسد اله الم

اصطلاح دموکراسی در زبان عاميانه به معنی حکومت مردم ترجمه ميشود، اما ارائه يک تعريف مشخصی از اين اصطلاح خيلی دشوار به نظر ميرسد. هرچند اصل اين لغت که ريشه در زبان يونانی دارد معنی حاکميت مردم را ميدهد، اما از آنجائيکه روابط سياسی و اجتماعی از زمان باستان تا به امروز کاملا" تغير نموده است، ديگر مشکل است تا به طور واضح و روشن گفت که حاکميت مردم يعنی چه. در عصری که ما به سر ميبريم عملا" انواع و اقسام دموکراسی ها وجود دارد. در حاليکه در زمان باستان در يونان يک گروه کوچک و قابل روئيت پوليس "مردم" (و در آن زمان به معنی انسان های آزاد) با هم جمع ميشدند و راجع به مسائل مستقيم ابراز نظر مينمودند و رأی ميدادند. در جوامع امروزی با اين وسعت و نفوس اين کار ناممکن و يا لا اقل خيلی دشوار است. پس به همين دليل مردم نمايندگان شان را انتخاب ميکنند. در عصر شگوفائی دموکراسی آتن که در صده چهارم و پنجم قبل از ميلاد بود مردم جمع ميشدند و سياست خارجی، داخلی، مالی و نظامی دولت شهر شان را  تعيين ميکردند. مسؤليت پست های دولتی موقتی و مسؤلين آن موءظف به جوابگوئی در قبال مردم بودند. معايب دموکراسی آتن را نيز نميتوان ناديده گرفت. اولا" حقوق و مسؤليت ها متوجه يک اقليت ميشدند. زنان، خارجی ها و غلام ها شامل اين حال نبودند. آنها حق مالکيت نداشتند، در پست های دولتی حق کار را نداشتند و از حق رائ محروم بودند. از ۴۰۰۰۰۰ مردم آتن ۲۵۰۰۰۰ برده بودند و از ميان ۱۵۰۰۰۰ مردم آزاد يا واجدين حقوق سياسی و بلدی فقط عده قليلی در "مجمع عمومی" حاضر ميشدند. در اين مجمع سياست دولت مورد بحث قرار گرفته و تعيين ميگرديد. معذالک اين دموکراسی هرگز بر اساس مساوات نبود. "مجمع عمومی" قدرت عاليه بود و اعضای عاليترين هيئت رسمی، يا ديکاسترون، بيشتر از هزار نفر نبود.( ويل دورانت، تاربخ فلسفه, ص ۷). با وجود تمام ايراداتی که ميشود بر دموکراسی آتن گرفت، باز هم بايد تذکر داد که دموکراسی عصر حاضر ريشه در همان جا دارد. برای اولين بار ارزش انسان به عنوان فرد ديده ميشود، حکومت مردم بر مردم و آزادی از چنگال حاکمان مستبد در چار چوب ايجابات دموکراسی دولت شهر يونان عملی ميشود و مهمتر از همه اينها توسط فلسوفان نامداری چون سقراط، افلاطون و ارسطو توجيه فلسفی ميشود.

در اين رابطه جا دارد تا از فلسفه سياسی افلاطون (۴۲۷ تا ۳۶۷ قبل از ميلاد) و شاگردش ارسطو (۳۸۲ تا ۳۲۲ قبل از ميلاد) که بيشترين تأثيرات را بر تاريخ دموکراسی داشته اند به طور مختصر ياد آوری نمود.

افلاطون در کتاب جمهوريت اش از چهار نوع حکومت يعنی تيمارشی، اليگارشی، دموکراسی و تورانی ياد ميکند و به هر کدام آنها ايراداتی وارد ميکند. در اينجا بنأ بر محدوديت حوصله اين مقاله فقظ از ايرادات او به دموکراسی که موضوع بحث ما است به طور اختصار ياد ميشود. قابل ذکر است که منظور افلاطون از دموکراسی، همان دموکراسی مستقيم آتنی است. نخستين ايراد افلاطون به اين نوع دموکراسی، آن است که سرنوشت جامعه در دست توده ای مردم ميافتند که به عقيده او در امور سياسی از داوری درست ناتوانند و در زمينه های مهم زندگی اجتماعی، چون سياست خارجی يا اقتصاد بی تجربه اند و آنها اغلب به انگيزه عواطف و تعصبهای خود داوری ميکنند و هر چند در اين داوری نيت پاک داشته باشند، درست نمی انديشند. دوم رهبران سياسی همگی از شايستگان نيستند و برای بقای محبوبيت يا مقام و يا در آمد خود هميشه نيازمند پشتيبانی مردم هستند و بدين خاطر آنها برای ارضای مردم هميشه از باز گفتن حقايق تلخ می پرهيزند و هيچ گاه از سياستی که به مذاق توده ناخوش آيد باشد دفاع نميکنند و در هر حال وظيفه ای خويش را خرسند کردن مردم ميدانند نه آگاه کردن مردم. سياستمداران بجای آنکه مردم را رهبری کنند خود پيرو مردم ميشوند و بدينگونه حکومت ها ضعيف ميشوند. سومين ايراد افلاطون مربوط به آزادی است که آن را جوهر دموکراسی ميداند. به نظر او آزادی با فراهم کردن مجال ابراز عقيده ها و ذوقهای گوناگون و برخورد و کنش و واکنش آنها، به دموکراسی ها تنوعی دلکش ميبخشند ولی در عوض، يگانگی اجتماعی آنها را به خطر مياندازد. ( حميد عنايت، بنياد فلسفه ای سياسی، ص ص ۲۷- ۷۶)

هر چند تأثيرات نظريات افلاطون در زمان حيات خودش در يونان اندک بود، اما از دوران باستان که بگذريم، می بينيم که تأثيرات افکار او رو به فزونی مينهند. در قرون هجدهم و نزدهم روسو و هگل از او اثر پذيرفتند. در معارف اسلامی حنين بن اسحق پزشک و مترجم معروف زمان خليفه متوکل (قرن سوم هجری)، ابو يوسف يعقوب بن اسحق کندی فيلسوف نامدار عرب، فارابی و ابوعلی سينا بلخی همه به نوعی تحت تأثير افکار افلاطون بوده اند. ( دوکتور حميد عنايت، بنياد فلسفه غرب، ص ۶۸)

بسياری از نويسندگان معاصر غرب نفوذ عقايد افلاطون را در جنبشهای بزرگ سياسی زمان ما پايدار ميابند و ريشه های فاشيزم و نازيزم را در يک سو و سوسياليزم و کمونيزم را در سوی ديگر به افکار او برگشت ميدهند. کارل پوپر ناقد افلاطون سخت ترين ايرادات را بر افکار او وارد ميکند. او افلاطون، هگل و مارکس را سه بنياد گزار اصلی افکار بسته ميداند. اينکه تا چه اندازه حق با او است قابل تعمق است، که موضوع  بحث ما در اينجا نيست. اما از فحوای کلام او ميتوان اين را  استنتاج نمود که تا چه اندازه افکار افلاطون وجدان سياسی جهان معاصر را بخود مشغول نموده است.

به عقيده کارل پوپر، آنچه ارسطو به ذخيرۀ انديشه های افلاطونی افزود، بيشتر از جهت تدوين و تنظيم بود و نيز از لحاظ علاقه آتشينی که به مسائل تجربی، بويزه مسائل زيست شناسی داشت. نظريه ای ارسطو راجع به بهترين دولت، از سازش دادن سه چيز با يکديگر بوجود می آيد: يکی صورت رمانتيکی از حکومت افلاطونی اشراف؛ دوم فئوداليسمی "متين و متوازن"؛ و سوم پاره ای انديشه های دموکراتيک. ولی فئوداليزم دست بالا را دارد.  .. بدين ترتيب او با افلاطون اتفاق نظر دارد که طبقات کارگر نبايد  حکومت کنند و طبقات حاکم نبايد کار کنند و حتی به پول  درآوردن بپردازند ( کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ص ص ۶۴۳- ۶۴۶)

ارسطو بر اين عقيده بود که علم سياست علم آدم سازی نيست، بلکه علم به کار انداختن و اداره ای مردم است. بر پايه ای غريزه ای طبيعتی، طبيعت يک انسان معمولی متوسط به طبيعت حيوانی نزديکتر است تا به ذات خداوند. بيشترين مردم کاهل و سست و بيکاره اند و در هر نظام اجتماعی و در هر گونه حکومتی، طبقات پائين در درجات پايين قرار خواهند گرفت و اگر بخواهند آنها را با حمايتهای مالی دولتی تربيت کنند و بالا بيارند " آب در غربال ريخته و باد در هاون ساييده اند." بر چنين مردمی در سياست بايد حکومت کرد و در صنعت آنها را بايد هدايت نمود، اگر ممکن باشد با رضايت و اگر لازم باشد با اجبار " از همان هنگام تولد عده ای حاکم و مالک و عده ديگری محکوم و رعيت به دنيا می آيند" زيرا هر که در سايه هوش خود قدرت پيش بينی را داشته باشد طبيعتا" حاکم و کارفرما خواهد بود  و هر که جز کار جسمانی عملی نتواند انجام دهد طبيعتا" برده و بنده خواهد گرديد" (ويل دورانت، تاريخ فلسفه، ترجمه به فارسی عباس زرياب، ص ص ۴۹-۹۰).

ارسطو ميگويد که از جنبه ای نظری عاليترين شکل حکومت آن است که تمام قوای سياسی به کف با کفايت يک تن که بهترين افراد باشد داده شود. برای چنين کسی قانون در حکم وسيله و آلت خواهد بود نه قيد و حد. اما در عمل معمولا" حکومت مطلقه بدترين شکل حکومتهاست زيرا قدرت زياد با فضيلت و تقوای زياد يکجا جمع نميشود. بنابراين بهترين طرز عملی سياست، حکومت اشراف است يعنی عده ای معدودی که خبير و با کفايت باشند. حکومت امر بسيار غامض و پيچيده است و نميتوان آنرا به دست اکثريت سپرد و چگونه ميتوان اين کار را کرد در صورتيکه کار های آسانتر از حکومت را هميشه به دست مردمی ميسپاريم که در آن اطلاع و مهارت کافی داشته باشند. ارسطو محاسن و معايب حکومت دموکراسی را با حکومت اشرافی مقايسه کرده و ميگويد که حکومت عامه (دموکراسی) در برابر حکومت اشراف ( آريستوکراسی) نا کارا است. زيرا در دموکراسی شايستگی و کفايت فدای اکثريت ميشود. مردم زود فريب ميخورند و خيلی زود عقيده شان تغيرميکند، بايد رأی را محدود به اشخاص با درايت ساخت. آنچه ما ميخواهيم ترکيبی از حکومت اشراف و حکومت عامه است. تعين اغراض و مقدرات اجتماع با خود اجتماع است ولی برای رسيدن به هدفهای اجتماع فقط بايد مردم خبره و آزموده انتخاب گردند. ( ارسطو سياست، ترجمه به فارسی دکتور حميد عنايت، کتاب دوم تا ششم، ص ص ۴۰-۲۷۰).

غير از يونان باستان در قرون وسطی در اروپا نيز حکومت های ارستوکراتی وجود داشتند که در آنها تا اندازه ای پرنسيپ های دموکراتيک رعايت ميشدند، اما در آن زمان اين نوع رژيم ها از نظر فلسفی توجيه نميشدند.

آزادی انسان از قيد و بند های روابط مذهبی، دينی و اجتماعی ريشه در قرن ۱۷ دارد. در عصر استقرار خرد با اين گفته مشهور دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) فلسوف نامدار فرانسه "که من می انديشم پس هستم"  فلسفه خودش را مشغول وجود (هستی) انسان به عنوان يک موجودی که فکر ميکند و می انديشد، ميکند.  دکارت ميگويد: "در ابتدا بايد به همه چيز شک کرد" او نميخواست قدم اول و پايه بنا را بر جای سست قرار دهد. و در ادامه اين شک او از اين هم فراتر می رود و ميگويد: "حتی به حواسمان نيز نمی توانيم اعتماد کنيم، حواسمان ممکن است ما را بفريبند." اما در اين ميان تنها چيزی که برای او مسلم بود همين شک کردن او بود. اين شک تنها چيزی بود که او يقين داشت و وقتی شک ميکند، حتما می انديشد و چون می انديشد حتما موجودی انديشنده است! و يا به گفته خود او: "می انديشم، پس هستم". در عصر شکاکيت انسان جديد ، يعنی انسانی که به همه چيز شک ميکند و می انديشد، انسانی که خود بايد سرنوشت اش را در دست گيرد، انسانی که بايد آزاد از قيد و بند های دست و پاگير سنت و خرافات باشد، انسان که ديگر نميخواهد گوسفند باشد تا نياز به چوپان داشته باشد، انسانی که نميخواهد و نميتواند تا ديگران بنام خدا  و بنام جانشينان خدا برايش تعين تکليف کنند، پا به صحنه تاريخ ميگذارد. در جامعه ای که افرادش به قول کارل پوپر پيوسته بدنبال جويای چرای کارها می باشند و به مقدسات و تابو ها شک ميکنند و تصميمات اجتماعی را بعد از بحث و مباحثه با معيار عقل، خرد و انديشه ميگيرند و نه به فتوا و دستور، تصور اين انسان خرد گرا از زندگی جبرا" اين سوال را مطرح ميکند که در چگونه يک نظامی سياسی بايد زيست که هم آزادی فرد حفظ شود و هم نظم عمومی برقرار باشد و هم از استبداد و ستم جلوگيری شود. خصوصا" در آثار جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۰۴)، مونتسکو (۱۶۸۹-۱۷۵۵) و ژان ژاک روسو (۱۷۱۲-۱۷۷۸) ميتوان راه حل های مشابه و مخالف به منظور پيدايش همچو نظام سياسی پيدا نمود.

جان لاک در اثرمعروف اش "Zwei Abhandlungen über die Regierung" در سال ۱۶۹۰عليه توجيه کردن سلطنت مطلقه بر می خيزد. از نظر او اساس  و پايه نظم سياسی بايد بر تساوی و آزادی کامل که مرز آن رعايت حقوق ديگران و ضرورت صلح آميز زندگی مشترک است، باشد. مردم با هم يکجا ميشوند و دولت ميسازند تا از حفظ مالکيت شان مطمئن شوند و نه اينکه دولتمداران خود به دزدان هست و نيست شان تبديل شوند. وظايف دولت محدود ميباشد پس اقتدار او نيز نبايد نامحدود باشد. به اين خاطر بايد که قدرت به حاملين مختلف قدرت تقسيم شود: قوه مقننه (پارلمان) به عنوان قدرت قانونگزار، قوه مجريه برای اجرای قانون و نيروی فدرال که مسئوليت دفاع خارجی را دارد. هر دو قوه قهريه اخير ( مجريه و فدرال) در دست حکام ميباشند و مرز قدرت توسط شهروندان تعيين ميشود. حاکمی که عليه حقوق طبيعی انسان يعنی حق مالکيت شخصی و آزادی باشد يک حاکم مستبد است و بايد عليه اش مقاومت شود. به تأثيرات ايده های جان لاک بر ايده های سياسی در چند صد سال اخير نميتوان کم بها داد. ايده تقسيم و کنترول قدرت، مسئول بودن قدرتمندان در مقابل شهروندان و مفهوم و ارزش مالکيت شخصی جان لاک را به يکی از پيشگامان دموکراسی ليبرال تبديل ميکند هر چند اين اصطلاح در آن زمان معمول نبود.

مونتسکو انگليس را سرمشق خود قرار داده در اثر مشهور اش " روح القوانين" در سال ۱۷۴۸ او حکومت مطلقه را بدترين نوع نظام سياسی و بهترين ساختار سياسی را ساختاری ميداند که در آن شهروندان در همه امور تا آنجايکه قانون به آنها اجازه ميدهد، آزاد باشند. او ميبيند که در دموکراسی نيز آزادی به خطر مواجه شده ميتواند. برای جلو گيری از تمايل انسان به سوی سوء استفاده از قدرت، وی  با تأثير پذيری از نظرات جان لاک، از تقسيم و محدوديت قدرت سخن ميگويد. نظريه تفکيک قوا  را که او مطرح ميسازد کمی با نظريه جان لاک تفاوت دارد. او در پهلوی قوه مجريه و مقننه قوه ديگری را بنام قوه قضائيه معرفی ميکند. او هم  چنين نظامی که در آن نمايندگان مردم حکومت کنند را هم قبول ندارد. از نظر او مردم به عنوان يک کتله نه در دولت های نسبتا" کوچک و نه هم در دولت های بزرگ ميتوانند خود به شکل مستقيم حکومت کند. به اين لحاظ بايد مردم اين کار را به نمايندگان شان (اعضای پارلمان) بسپارند. انديشه های مونتسکو قانون اساسی آمريکا را بينهايت متأثر ساخت و از زمان انقلاب کبير  فرانسه به بعد تمام دولت های مدرن تحت تأثير افکار و انديشه های او ساخته شده است

در حاليکه لاک و مونتسکو پدران معنوی دموکراسی پارلمانی پنداشته ميشوند، روسو را ميتوان مؤسس تئوريی نظام دموکراسی مستقيم ناميد. او بدون شک يکی از متفکرينی است که تأثيرات فکری او تا به عصر حاضر حاکم است. متفکرانی چون کانت، هيگل، شلينگ گوته و شيلر يا جز خوانندگان او بودند و يا شديدا" تحت تأثير افکار او قرار داشتند. بابی تايلور که يکی از منتقدين او است ميگويد: اصولی که توسط روسو در مقاله ای بلندش مورد حمايت قرار ميگيرد حتی امروز نيز دست از سر ما بر نميدارند و تا زمانی که ما آخرين ديدار را با آنها داشته باشيم شبح استبداد مانند وزنه ای بر وجدان غرب همچنان سنگينی خواهد کرد  Rousse,s) („social Contract“: A Critical  Response by Bobby Talor.  حتی تا سالهای ۶۰ قرن حاضر منتقدين نظام دموکراسی پارلمانی با استناد به گفته های او به دفاع از نظام دموکراسی مستقيم برميخاستند. اين در حالی است که عده ای ديگر او را  پيشرو و يا بنيانگذار نظام توتاليتر مدرن ميدانند که مردم را به خوشبختی آنها مجبور ميکند. تئوری سياسی روسو که در کتاب مشهورش " قرار داد اجتماعی" مدون شده است، بر اين فرض استوار است که انسان در اصل موجود خوبی است و در معاملات روزمره زندگی با وقار ميباشد. اين اجتماع انسانی است که مانع آن ميشود تا انسان بر خلاف طبيعت اش عمل کند. انسان بوسيله اجتماع، نهاد ها و پيمانهای اجتماعی از خود بيگانه شده است. هر چند روسو اصطلاح از خود بيگانگی را که توسط هيگل ابداع و توسط مارکس مروج شد را بکار نبرد، اما در اصل ابداع کننده واقعی اين اصطلاح او است. با نوشته های سياسی و تربيتی اش روسو ميخواهد تا نظم ای را بوجود بياورد که در آن آزادی، برابری و عدالت حاکم باشد.

در قرار داد اجتماعی روسو نظم ای را معرفی ميکند که بر اساس يک قرار داد بوجود می آيد. تمام انسان ها يک اجتماع برای دفاع از خودشان با هم پيمان ميبندند و از اينکه همه آنها اين کار را آزادانه ميکنند و همه برابر اند پس هيچ کس از آن متضرر نميشود. هر يک خود را در اختيار بالاترين مقام طوری قرار ميدهد تا که بالاخره به اين صورت يک اراده عمومی بوجود بيايد. از آنجائيکه امکان آن وجود دارد تا يک شهروند بخاطر خواست های فردی اش عليه خواستهای عموم عمل کند و خواهان امتيازات باشد، بايد از قدرت دولتی حتی تا مجازات اعدام عليه آن استفاده شود. تشکيل احزاب، اتحاديه های کارگران و ديگر اتحاديه ها بر خلاف نظريه روسو است. انسانها بايد مجبور شوند تا خوبی و درستی را قبول کنند چون خود آنها هميشه آنرا نميدانند. نظام مورد ايدآل روسو دموکراسی مستقيم بدون تقسيم قدرت ميباشد. دموکراسی پارلمانی را او خلاف آزادگی ميداند. طرح روسو کاملا" جدال آميز و ضد و نقيض است. از يک طرف او برای انسان آزادی را ميخواهد که فقط تابع قانون باشد و آن هم قانونی که خودش آنرا ساخته است و از طرف ديگر نظمی را ميخواهد که در آن شهروندان توسط دولت کاملا" کنترول شده و حتی حق تفکر و اعتراض از آنها گرفته شود (, ISBN ۳-۱۵-۰۰۱۷۶۹-۶; Verlag, Reclam, Ausgabe ۲۰۰۱,  J.G Rousseau Gesellschaftsvertrag)

تئوری های اجتماعی و دولت در قرون ۱۷ و ۱۸ با وجود تمام ضد و نقيض ها و تفاوت های که در آنها ديده ميشود، باعث جنبش های دموکراتيک شده و به آنها يک اساس تئوريک داد که اعلاميه استقلال آمريکا در ۴ جولای ۱۷۷۶ نخستين نتيجه عملی آن است.

توماس جفرسن (۱۷۴۳-۱۸۲۶) که بعد ها رئيس جمهور آمريکا شد اعلاميه استقلال آن کشور را بر اساس تئوری های جان لاک فورمول بندی کرده بود. اين نظر که هيچ حکومتی بدون تصويب و تصديق آنهای که بر آنها حکومت ميشود حق حکومت کردن را ندارد، اساس و بنيان قانون اساسی ايالات متحده آمريکا (۱۷۸۷/۹۱) را ميسازد.

فکر حقوق اساسی انسان از فلسفه حقوق طبيعی قرون ۱۷ و ۱۸ بر خاست. با الهام و تأثير از اين نظريه جان لاک که دولت حق تعرض بر ارزش های خصوصی انسان را ندارد دولت انگليس در سال ۱۶۷۹ در پارلمان انگليس حفظ آزادی های فردی در برابر اقتدار دولت را به تصويب رساند. از دستاورد های عملی اين ايده ها ميتوان از اعلاميه حقوق توسط انگليس (۱۶۸۹)، اعلاميه استقلال آمريکا (۱۷۷۶)، قانون اساسی آمريکا (۱۷۸۷/۹۱) و اعلاميه حقوق بشر و شهروندان بوسيله مجمع ملی فرانسه (۱۷۸۹) را نام برد.

در افغانستان معاصر هم جنبش مشروطيت و هم افکار دموکراسی خواهی به نوعی تحت تأثير افکار اين دانشمندان قرار داشته و ريشه در آنجا دارد.